خیلی از ما تابلوی «مرکز نگهداری و توانبخشی و درمان بیماران مزمن روانی» را که ببینیم، ناخودآگاه راهمان را کج میکنیم. شاید چون فکر میکنیم «آنها» خیلی با «ما» فرق دارند. خیال میکنیم آدمهایی که از قضای روزگار، ساکنِ «مرکز» شدهاند آنقدر دور و غریبهاند که نه ما راهی به دنیای آنها داریم و نه آنها راهی به دنیای ما. رضایت میدهیم به حضور دیوارهای بلندی که میانمان فاصله میاندازند و باور میکنیم که بهتر است با همسایههای دیواربهدیوارمان چشمدرچشم نشویم. اما گاهی هم آدمهایی پیدا میشوند که تسلیمِ ترس از ناشناختهها، ترس از «آنها»، نمیشوند، درِ خانهی همسایه را میزنند، با او گرم میگیرند و با یک بغل قصه برمیگردند. شیوا خادمی، عکاسِ مستندنگار، در رفتوآمدِ چندماههاش به «مرکز نگهداری و توانبخشی و درمان بیماران مزمن روانیِ توس» در جادهی قوچان دقیقاً چنین کاری کرده و در این مطلب بیکاغذ اطراف، که نمونهای است از روایتگری زنانه، دربارهی این تجربه نوشته است.
خوانندهی محترم، لطفاً هنگام خواندن این جستار دهسال به عقب برگردید و وقایع را با چشم ده سال پیش تماشا کنید. پیشاپیش از قدرت تخیلتان در بازیِ زمان سپاسگزارم.
حوض آبیرنگِ وسط حیاط خشک و خالی است. خبری از آب نیست، چه برسد به ماهیهای قرمز. خاک باغچهها شبیه کویر شده. اشرف کف زمین خوابیده و دستها را کنار بدنش باز کرده. انگار که در حال مراقبه باشد، چشمها را بسته و تمرکز کرده و زیر لب چیزی میگوید. حلیمه با روسری ساتنِ زردش گوشهی حیاط دراز کشیده و آب دهانش از کنار لب بیرون ریخته است. گویی مربیای فرضی در مرکز حیاط با فرمان ِدم و بازدم همه را به سکوت دعوت کرده. زهرا بچهاش را روی سینه گذاشته و با هم زیر آفتاب خوابیدهاند. بچه با هر دم بالا میرود و با هر بازدم پایین میآید. از بینشان راهی باز میکنم تا به افسانه برسم. اینجا کلاس یوگا در فضای آزاد نیست. اینجا مرکز نگهداری، توانبخشی و درمان بیماران مزمن روانی است. از جمع صدوپنجاهنفرهشان افسانه را انتخاب کردهام. قرار است بخشی از زندگی او را به تصویر بکشم. تصمیم گرفتهام دو ماه دندان روی جگر بگذارم و دوربین را همراهم نبرم تا به او نزدیکتر شوم. سخت است. باید یکی مثل خودشان بشوم، نه یکی از آن بیرونیها. باید داخلشان بروم و با چشمهای آنها ببینم، با قلب و عقل آنها به سطوح زندگی دست بکشم. در این تصمیم سخت با قسمتی تازه از خودم روبهرو شدهام که قبل از این نمیشناختم. از بالای جنازههای بهظاهر مرده میگذرم و همینکه هنگامه را رد میکنم، چشمش را باز و سرش را بلند میکند. جیغش مابقی جنازهها را هشیار میکند:
ـ سلام خانم. امروز برامون رژ لب آوردین؟
ـ هنگامه، چند بار بگم؟ من خانم نيستم.
از کف زمین بلند میشود و دستش را دور كمرم مياندازد:
ـ خانم، میگم، میگم، میگم، چه عطری زدین امروز؟ چه بوی خوبی داره.
خانم رحيمي دستش را مثلاً با مهر روی شانهی هنگامه میگذارد اما فشارِ دستش بوی تنبیه میدهد:
ـ کسی حق نداره سؤال خصوصی بپرسه. فراموش کردی، هنگامه خانم؟
هنگامه کمرم را ول ميكند و به طرفي نامعلوم ميدود.
به اتاق B میرسم. افسانه روي تختش دراز کشیده و به پنكهی سقفی خیره شده. ميبوسمش.
ـ امروز افسردهم.
به چشمهايش خيره ميشوم. با خودم كلنجار ميروم از كجا شروع كنم. میگوید:
ـ ضبطم خراب شده.
ـ خودم ميبرم برات درست ميكنم. این که غصه نداره.
و سریع بابت لحنم خجالت میکشم. افسانه بیست سال از من بزرگتر است اما نمیدانم چرا وقتی میخواهم با بچههای مرکز حرف بزنم، انگار که کودک باشند، آهنگ واژگانم تغییر میکند.
ـ واقعاً؟
ـ آره، هفتهي بعد سالم ازم تحویل بگیر.
از روی تخت بلند میشود و رادیو را در جعبهاش میگذارد. کیف تار را باز میکند و تمرین را روی پایهی نت میگذارد. سرش را نزدیک سیمها میبرد و جوگندمی موها روی سیمها میریزد. داخل چشمها را مثل همیشه مداد کشیده و کمی از سیاهی مداد زیر چشمش ریخته است.
ـ جز کسرایی که اون سری بهت گفتم، عاشق فروغم هستم.
ـ به به.
ـ آره، یه مقاله هم قبلنا براش نوشتم. اما بیخیال، پارهش کردم.
ـ چیزی هم ازش حفظی؟
ـ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.
تار را روی پا میگذارد، چشمها را میبندد و میخواند «و این منم/ زنی تنها/ در آستانهی فصلی سرد/ در ابتدای درک هستی آلودهی زمین/ و یأس ساده و غمناک آسمان/ و ناتوانی این دستهای سیمانی…»
صورتش را چون نقشهای میخوانم. پف صورتش یادگار ده قرصی است که باید در شبانهروز بخورد. افسانه دو لیسانس دارد، یکی موسیقی و دیگری تئاتر. هر دو مدرک را هم از دانشگاه هنرهای زیبای تهران گرفته. در دانشگاه، شاگرد حسین علیزاده بوده و از آن دوره با افتخار و غرور یاد میکند. بعد از اتمام دورهی لیسانس عاشق همکلاسیاش میشود. قرار میگذارند که افسانه بعد از گرفتن مدرک دومش در سوئد به او بپیوندد. اما بعد از اتمام تحصیل، همکلاسی دستبهسرش میکند و جوابی نمیدهد تا اینکه افسانه متوجه میشود با دختر دیگری ازدواج کرده.
چشمها را محکمتر روی هم فشار میدهد: «و مردی از کنار درختان خیس میگذرد/ مردی که رشتههای آبی رگهایش/ مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش/ بالا خزیدهاند و در شقیقههای منقلبش آن هجای خونین را/ تکرار میکنند/ سلام، سلام…»
از لای پلکها، جوهری سیاه روی گندمی صورتش مینشیند. افسانه بعد از شکست عشقیاش خودکشی میکند اما زنده میماند. سه سال بعد، خودکشی نافرجام دیگری را تجربه میکند و بعد از آن فقط با اعتیاد دردش را التیام میدهد. اگر قبلاً مجموع اینها را در تیتری در روزنامه میخواندم ــ «زنی معتاد که تجربهی دو خودکشی نافرجام داشت» ــ قطعاً قضاوتگرانه ردش میکردم و برای نفس ضعیف افسانه سری به تأسف تکان میدادم و چند دقیقه بعد کل ماجرا را فراموش میکردم. اما حالا کنارش نشستهام و لایهی پررنگِ غلطاندازِ تیترها را کنار زدهام و میبینمش که مضراب در دست گرفته و چشمها را باز کرده و شعر فروغ را نصفهنیمه رها کرده است.
ـ اینو تازه دارم تمرین میکنم. خیلی مسلط نیستم. اما بیخیال، میزنم برات.
انگار نه انگار چند دقیقه پیش گریه میکرد. حالا مسلط به تار چسبیده و نتها را میخواند. بچههای دیگر که صدای ساز را میشنوند، نزدیکتر میآیند. حلیمه تلویزیون دیواری را خاموش میکند، کنارم میآید و دستش را در دستانم میگذارد. روی پوستش جای چندین سوختگی کهنه است. هنگامه که میبیند حلیمه دستم را گرفته، جایش را عوض میکند، پشتم میآید و دستش را سفت دور گردنم حلقه میکند و سرش را میگذارد پهلوی سرم. دایرهای دور افسانه جمع شدهایم و گرمای حلقهمان دستانِ افسانه را کیفور میکند. هنگامه در گوشم میگوید:
ـ این بار دیگه بهش سنگ پرت نکردم.
ـ آفرین هنگامه. حالا حاضر شدی ببینیش؟
ـ نه، نمیتونم. نمیتونم. نمیتونم.
ـ چرا؟ قرار بود برای یه بارم شده تلاش کنی.
ـ ازش متنفرم.
گرهی سفت دستش را از دور گردنم باز میکند و سریع از اتاق به بیرون میدود. قطعهی افسانه که به پایان میرسد، دایره از هم پاره میشود و هرکس سراغ کار و بار خودش میرود. زهرا لباس بچهاش را با طمأنینه صاف میکند، در آغوشش میگیرد و نزدیک تار میبرد. دستهای بچه را به سیمهای تار نزدیک میکند و در گوشش چیزی میگوید که نمیشنوم.
ـ بریم تو حیاط؟
ـ اگه بازم برام شعر بخونی، قبول.
ـ از مشیری هم یه چیزایی بلدم.
ـ کارت خیلی درسته، افسانه خانم.
ـ حالا تو بهم بگو چرا اینجایی؟
ـ چون دوست دارم بیشتر ازت بدونم.
ـ بیخیال. اینجا هیچکی مارو یادش نیست.
ـ ولی تو هیچوقت از خاطر من پاک نمیشی، افسانه.
ـ من گوشم از این حرفا پُره. بیخیال.
با افسانه به حیاط میرویم. همه یک لیوان شخصی پلاستیکی دارند که اغلب آن را با بندی به گردن آویزان کرده اند. حتی یک لیوان شیشهای هم در خوابگاه پیدا نکردهام. خانم رحیمی در اولین جلسه برایم توضیح داد که چیزهای تیز و شکننده را جمع کردهاند، چون احتمال دارد بچهها با آنها به خودشان آسیب بزنند. یاد زخمهای سرخ حلیمه میافتم. زهرا بچه را روی پا گذاشته و تکانش میدهد. هنگامه ساکت یک جا زل زده و از بیشفعالی دیگر خبری نیست. با افسانه روی نیمکت مینشینیم. هنگامه وقتی چشمش به ما میافتد با لبخند به سوی ما میدود. او کوچکترین عضو اینجاست. فقط یازده سال دارد و هیچوقت حاضر نمیشود مادرش را در ملاقاتها ببیند.
ـ خانم، خانم، خانم برامون رژ لب آوردی؟ جلوی خانم رحیمی نخواستی بهم بدی، نه؟
ـ آره، یه صورتی برات آوردم.
ـ خانم، خانم اکلیل هم داره؟
ـ اگه بهم خانم نگی، آره، اکلیل هم داره.
از خوشحالی چند بار دور آبنمایی که هیچوقت آن را روشن ندیدهام، میچرخد و بعد غیبش میزند. مادرش او را در کودکی با خود به خانههایی میبرده که در آنجا خودفروشی میکرده. اولین بار که خانم رحیمی داستان زندگیاش را گفت، چند ساعت طول کشید تا هضمش کنم. داستانش چون قرص بزرگ و بیقوارهای در راه رسیدن به معدهام گیر کرده بود و دردش پشت جناغ سینهام خانه کرده بود. اما واقعیت همانی بود که در پروندهاش خلاصه شده بود. هنگامه بعد از بستری شدن در مرکز دیگر تمایلی به دیدار مادرش نداشت.
افسانه زیر لب با خودش غرولند میکند. بعد مثل فنر از جا در میرود و از خاطرات دانشگاهش میگوید؛ خاطرهی واحدی که هر بار شکلش عوض میشود. انگار صفحهای سفید دستش دادهام و او هر روز چیزی یگانه را با طرحهای مختلف نقش میدهد. بیشتر از ده سال است که افسانه در مرکز بستری است و هر بار که با او حرف میزنم فقط گوشهای از گذشته را نشانم میدهد. گذشته برایش چون چراغ روشنی است که با آن به حال و آیندهاش معنا میدهد. دریچهی سنگیِ گذشته را باز میکند و با مرور خاطراتش به جادهی خودش نور میپاشد. هنوز خودش را همان افسانهی دانشجویی میبیند که هر روز لبخندزنان، با کیف تار، وارد دانشکده میشود. صدای همکلاسی را میشنود که برایش منظومهی نیما را میخواند، افسانه را، و صدای پیوستهی همکلاسی را مرور میکند که به او گفته بود همانطور که انسانها برای جاودانه شدن به افسانه روی میآورند، و همانطور که خود نیما با منظومهی افسانه جاودان شده، او هم کنار افسانهاش جانی تازه گرفته. اما چراغهای جادهی افسانه فقط تا جایی روشن هستند. از جایی به بعد، من و او دوتایی در جادهای سوتوکور به تاریکی زل میزنیم و اغلب او با دیالوگی کوتاه، نوری موضعی به جاده میبخشد:
ـ کی دوربینتو میاری؟
ـ زود.
ـ بعد عکسامو چیکار میکنی؟
ـ اگه از روندش راضی باشم، نمایشگاه میذارم.
ـ بیخیال. که چی بشه؟
ـ مردم بیان ببینن.
ـ بیخیال. آخرش که چی؟
ـ دوست دارم داستان افسانه رو بخونن، ببین، بدونن.
ـ با عکسا؟
ـ اوهوم.
دستش را میگیرم. اما فقط چند ثانیه دستم را در گرمای دستانِ پُفکردهاش نگه میدارد. به بهانهی سفت کردنِ گرهی روسری دستم را رها میکند. فرسخها فاصله است بین دستهای چروکخوردهی این افسانه، با زخمهای کنار ناخنش، و آن دستانِ جوانی که کنار استاد علیزاده درس پس میدادهاند. این فاصله چون مغاکی افسانه را در خود بلعیده. دستِ سنگینِ بلایی او را از میان آدمها بیرون کشیده و در گودالی پرتاب کرده. و حالا افسانه یکه و تنها در خود فرو رفته است. اما مگر ما هرکدام مغاکی نهفته درون خود نداریم؟ ما هر کدام تمثالی از داستانهایی ساده هستیم و گاهی ممکن است فرمان زندگی از دستمان در برود و در دره سقوط کنیم. افسانه سالهاست که زخمی و منتظر، پایین دره، در انتظار دستِ نجاتبخشی است. ما هر کدام تمثالی از داستانهایی ساده بودیم. ممکن بود فرمان زندگی از دستمان در برود و در درهای سقوط کنیم. هرکدام از ما ممکن بود سرعت از دستمان در برود، شیب و لغزندگی جاده را جدی نگیریم و پرتاب شویم. و مگر نه اینکه درختانی هستند در طوفان که تابِ بادها و بارانهای شدید را ندارند و از ریشه کنده میشوند؟ من و افسانه فرق زیادی با هم نداشتیم. تنها فرقمان این بود که من کمربند ایمنی داشتم و او نداشت.
زهرا با بچهاش کنار من و افسانه مینشیند. اسم بچه حسین است. البته حسین پلاستیکی است. عروسکی است که زهرا شبی در پیادهرویهای بیوقفهاش گوشهی خوابگاه پیدا کرده، انگار کن که گمشدهاش را. اسم پسر حقیقیاش را رویش میگذارد و ماهی یک بار با کامواهای رنگی برایش یک دست لباس تازه میبافد و همیشه با او گرم صحبت است. غذای خودش را در دهان پلاستیکی بچه میریزد و ریزریز قربانصدقهاش میرود. بهجز حسین، دوست ندارد با هیچکس دیگری گفتوگو کند. مدام آرام به پشتِ حسین میزند تا سکسکهاش بند بیاید. وقتی حمام میرود، اول حسین را میشوید و خشک میکند و بعد خودش را. زهرا سه بچه داشته: پسرش حسین و دو دختر. بچهها را در تصادفی جادهای از دست داده و بعدش انگار نوار زندگیاش از همانجا بریده شده و دیگر هیچچیزی به خاطر نمیآورد جز بچههایش. افسانه میزند روی پایم.
ـ میرم بخوابم.
ـ خستهای؟
ـ افسردهم.
ـ باشه، منم باهات تا اتاق میام.
ـ بیخیال.
اشرف گوشهی حیاط با خودش حرف میزند و مخاطب خیالیاش را به صرف ناهار دعوت میکند. رژِ بنفش غلیظی به لب زده و تا میبیندم، صدایم میزند.
ـ تو چرا همهش با افسانه حرف میزنی؟
ـ با تو هم حرف میزنم خب.
ـ پس بعدش بیا. کارت دارم. دمت گرم.
ـ باشه.
با افسانه تا اتاقش میروم. کنارش روی تخت مینشینم و خیالش را راحت میکنم که در دیدار بعدی، علاوه بر ضبط تعمیرشده، دوربین را هم میآورم. دیگر کمی با خودم کنار آمدهام. افسانه خودش سراغ دوربینم را گرفته و یخمان تا حدودی باز شده. میبوسمش و میروم پیش اشرف. شالش را بالای سر گره زده و میخندد. رژِ بنفش روی دندانهایش را هم بزک کرده است. بشکنی میزند و لیوان سبز دور گردنش را انگار که میکروفونی خیالی باشد جلوی دهان میگیرد و میخواند «خانمگل، آی خانمگل/ برام سخته تحمل/ قدمات روی چشمام/ بیا به این ور پل/ از این گوشهی دنیا/ تا اون گوشه دنیا/ چشام بسته برات پل/ خانمگل، آی خانمگل…» میخندم و میگویم « بفرمایید، اشرف خانم. میشنوم.»
ـ خوب خوندم؟
ـ عالی.
ـ داریوشم بلدم.
ـ خیلی خوبه.
ـ دمتگرم. میخوام برات یه راز بگم. فقط باید بین خودمون بمونه.
لبهی جدول مینشینیم. عینکِ بدون شیشهاش را از چشم برمیدارد و روی زانو میگذارد.
ـ من چن روز پیش لیلا فروهرو تو حرم دیدم. درست وقتی که میخواستم دستم رو به ضریح برسونم.
ـ جداً؟
ـ آره، ولی به کسی نگیا. باهام درددل میکرد. تازه چقدرم چادر بهش میاومد. نمیدونی چقدر پشیمون بود.
عینک بیشیشه را دوباره روی چشم میگذارد و با رژ لبش بازی میکند و کمی از رنگ بنفش آن را به گونهها میمالد.
ـ آره. خلاصه، جونم برات بگه، گریه میکرد و گفت اومده پیش امام رضا توبه کنه. اشکش بند نمیاومد. آره دیگه، خیلی سعی کردم آرومش کنم.
نمیدانم چه بگویم. بخش عاطفیام در داستان خیالی او سکونت کرده و بخش منطقیام بیماریاش را زیر ذرهبین گذاشته. اشرف را بعد از خودکشی نافرجامش در حرم تنها و بیکس پیدا کردهاند و آوردهاند اینجا. هنوز کسی به ملاقاتش نیامده. به خاطر همین، پروندهاش نیمهکاره مانده و کسی از گذشتهاش خبر ندارد.
ـ دیگه لیلا شمارهشو بهم داد. قراره با هم در تماس باشیم.
ـ خیلی خوبه. ایول.
ـ دمتگرم. به کسی نگیا.
ـ چشم.
دوباره لیوان را میکروفون میکند: «حالا اون دستا کجاس/ اون دوتا دستای خوب/ چرا بیصدا شده/ لبِ قصههای خوب/ من که باور ندارم/ اون همه خاطره مرد/ عاشق آسمونا/ پشت یک پنجره مرد…»
حلیمه که همیشه لبخند روی صورتش است کنارمان میآید و منتظر میشود تا کنسرت اشرف به پایان برسد. حلقهای دور اشرف بسته میشود و او اوج میگیرد، خم میشود، دوباره بالا میآید و با سوز بیشتری میخواند: «آسمون سنگی شده/ خدا انگار خوابیده/ انگار از اون بالاها/ گریههامو ندیده…»
حلیمه روسری ساتن زرد سر کرده. به عادت همیشه پوست لبش را میکَند و ترانه را زیر لب زمزمه میکند. او را کنار میکشم و میپرسم «حلیمه خبر جدید چی داری برام؟»
ـ خانم، من ارتقا گرفتم.
ـ جداً؟
ـ آره خانم، به بخش آشپزی منتقل شدم. برای شروع، روزی دو ساعت به آشپزا کمک میکنم.
ـ پس دفعهی بعد برات شیرینی میارم.
ـ خانم، ما باید به شما شیرینی بدیم، نه شما به ما.
ـ به من شما نگو. خب این بار من به جای تو میدم. اصلاً مگه فرقی داره؟
میخندد و دوباره پوست لبش را میکند.
ـ خانم میاین بریم باهم گلا رو آب بدیم؟
ـ آره، حتما.
گرهی روسری زردش را سفت میکند و باهم به سمت گلدانها میرویم. حلیمه همسن خودم است و چهارده بار خودسوزی کرده. اما بعد از پنج سال بستری بودن در مرکز پیشرفت کرده و در آشپزخانه مشغول کار شده. رومیزی نارنجی سالن A را صاف میکند.
ـ خانم، شما درس خوندین؟
ـ آره خب.
ـ دانشجو هستین؟
ـ آره.
ـ دانشگاه خیلی باکلاسه، نه؟
ـ نه اتفاقاً. من مدرسه رو بیشتر دوست داشتم. تو مدرسه رفتی؟
ـ ما تا سوم راهنمایی فقط. بعد دیگه بابامون نذاشت. مامانمون هم نتونست بابامون رو راضی کنه.
ـ برای چیزی که دوستش داری هیچوقت دیر نمیشه. از اینجا که بیای بیرون، میتونی ادامه بدی.
ـ اما شما حالا خیلی از ما جلوتری. خیلی.
ـ به من بگو تو. از بیرون، آره. اما بستگی داره تعریفت از جلو بودن چی باشه.
ـ خانم، ما خیلی تنهاییم.
هر بار اینجا میآیم، وقتی از ورودی مرکز میگذرم، بوی تندی توی دماغم میپیچد که هیچجای دیگری جز اینجا آن را نشنیدهام. اما فقط سه چهار دقیقه کافی است تا به بو عادت کنم. غم هم مثل بوی تند مرکز است. هر درددلِ آنها اولش چون زخمی بر قلبم است اما بعد از چند دقیقه هجوم جراحتها برایم پیشپاافتاده میشود. حلیمه برگهای زرد نخل مرداب را جدا میکند و رویش آب میریزد.
ـ خانم، من عاشق این صدام.
ـ چه صدایی؟
ـ گوش کنید. وقتی آب میره تو خاک، انگار خاک دهنشو آروم باز میکنه.
سرم را نزدیک گلدان میبرم و صدای مکش خاک را میشنوم. حلیمه محیط اطرافش را موشکافانه میبیند و از صافی نگاهِ خیالانگیزش کمی رؤیا به دنیایش میبخشد. او با جدا کردن سادهترین جزئیات، تلخی گذشته را جبران میکند. حلیمه قربانی تجاوزِ خانوادگی است و تمام سوختگیهای روی دست و بازویش جوابی برای خشم درونیاش بوده. حالا با آتش آشتی کرده و دل سپرده به زیباییهای کوچکی که حکم ناجی را برایش دارند: گردگیری، عوض کردن خاک گلدانها، هرس کردن، و خیساندن برنج در آب.
ـ هیچوقت به صداش دقت نکرده بودم حلیمه، خیلی قشنگه.
ـ آره خانم. با آدم اصلاً حرف میزنه.
اوایل فکر میکردم برای تبدیل شدن به «آنها» راه سختی پیش رو دارم، اما وقتی زمان پیوند محکم دوستی را بینمان برقرار کرد، فهمیدم نیازی به تبدیل نیست. من یکی از آنها بودم و آنها هم آدمهایی مثل من. ما هر کدام میتوانستیم گذشتهی یکی از آنها باشیم. تفاوتمان فقط این است که وقتی زندگی بلایی بر آنها نازل کرده، روح ظریف و نازکشان تابِ محنت را نداشته و نتوانستهاند به روال عادی زندگی برگردند. آنها همسایههای ما بودند، همانقدر نزدیک، همانقدر دور؛ همسایههایی که هر روز بیاعتنا از کنارشان رد میشدیم و گاهی در راهپله سلامی سرسری میکردیم.
خوانندهی محترم، لطفاً حالا به زمان حال برگردید. این نوشته گزارشی از تجربهی ده سال پیش من بود که خروجیاش یک نمایشگاه عکس شد. نامش را «همسایهی دیوار به دیوار» گذاشته بودم. به مرکز گفتم که روز افتتاحیه حضور خود بچهها برایم از هر چیزی مهمتر است. مرکز هم پنجاه نفر از بچهها را با دو اتوبوس راهی گالری کرد. عصرِ افتتاحیه در ابتدا افسانه با نواختن یک قطعه با تار به تمام بازدیدکنندگان خوشامدی گفت و بعد، روبانِ قرمز افتتاحیه را خودش برید و بقیه را به گالری دعوت کرد. من از بیرون به تماشای افسانه ایستاده بودم، این نمایشگاه ماحصل او بود. بخشی از داستان زندگی او بود. او دانای کل من بود.
نویسنده و عکاس: شیوا خادمی