بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, روایت آدم‌ها و ترس‌هایشان, روایت آدم‌ها و رنج‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

پچ‌پچ شعله‌ها | حواشی قد کشیدن یک ترس بر پردۀ سینما

نسیم برات زاده، بی کاغذ اطراف، الهام شوشتری زاده، نفیسه مرشدزاده، شهرام مکری جنایت بی دقت، سینما رکس آبادان، لویی فردینان سلین سفر به انتهای شب، پلاسکو بیمارستان گاندی

ترس‌ها حتی اگر سال‌های سال هم به خواب رفته باشند، جایی در زندگی یقه‌مان را می‌گیرند. گاهی یک فیلم یا یک حادثه می‌تواند خون تازه‌ای به رگ ترس جاری کند. این پدیدارشدن مکرر ترس‌ها، همچون اشباحی بر زندگی روزمره‌مان سایه می‌اندازند. موجوداتی موهوم که بی‌سروصدا از لایه‌های زیرین مغز به بالا می‌خزند و دستان قوی‌شان را دور سرمان زنجیر می‌کنند تا منطق و استدلال را فلج کنند. اگر آن تصویر اولیۀ ترس‌مان را بی‌توجه درگوشه‌ای رها کنیم، زمانی می‌رسد که قدش از خودمان هم بلندتر شود. آن‌قدر بلند که مرز واقعیت و توهم را از افق دیدمان ناپدید کند.


یک مواجهۀ ناخواسته

در توضیح فیلم جنایت بی‌دقت ساختۀ شهرام مکری چنین آمده است: «تماشاگرانی که قبل از شروع اکران فیلمی در سینما دربارۀ آن حرف می‌زنند و با شروع ماجرا بر پردۀ سینما، داستان آن‌ها و قصۀ فیلم با هم یکی می‌شود.» ایدۀ جالبی است، مخصوصاً که قصه‌گویش مکری باشد. کمی بعد، درست وقتی که دیگر بلیط را خریده‌ام و آمادۀ رفتن به سینما می‌شوم، می‌فهمم که آقای کارگردان دست روی سینما رکس آبادان گذاشته است. حالا شاخک‌هایم تیز می‌شود.

حساس بودن سنسورهای مغز من به اتفاقاتی از این دست، به چیزی فراتر از ابراز احساسات صرف برمی‌گردد. بین من و آتش همواره حصاری بلند برپاست. مثل دیوار مرزی ممنوعۀ دو سرزمین که از این سوی مرز حتی دیدن آن سوی دیوار هم ممکن نیست، چه برسد به پا گذاشتن به خاکش. کافی‌ست کسی به من کبریت بدهد و بگوید «بیا این شمعو روشن کن.» تا آنجا که بشود از این کار شانه خالی می‌کنم، مگر آن‌که بتوانم از کسی فندک بگیرم؛ آتش قابل کنترل. در غیر این صورت، اگر نفر سومی حضور داشته باشد این وظیفه را به لطایف‌الحیلی به او محول می‌کنم تا عجزم را پنهان کرده باشم. این درماندگی از جنسی است که توضیح دادنش منطق و استدلال را برنمی‌تابد. پس به تصاویر دست می‌آویزم که همواره نجات‌دهنده‌اند.

در دقایق آغازین فیلم به جای آن‌که هشدار دهد «این فیلم برای افراد دچار ترومای آتش‌سوزی مناسب نیست»، جملاتی از اسناد به‌جامانده از فاجعۀ سینما رکس بر پردۀ سینما نقش می‌بندد. ترس از همان ابتدا به جان تماشاگر می‌افتد. سلین راست می‌گوید که «همۀ ما در مقابل دهشت باکره‌ایم.» حالا می‌فهمم این جمله که در صفحات آغازین رمان سفر به انتهای شب آمده، چه معنایی دارد. با خواندن هر تکه روزنامه و هر جمله‌ای که در تصویر پدیدار می‌شود، چشمم با هول‌وولا دنبال بقیه‌اش می‌دود. مطمئناً اگر این کاغذها روی میزم بود، دستانم دیوانه‌وار آن‌ها را ورق می‌زد و به دنبال جزئیات روایات پخش‌وپلا می‌کرد. انگار که بار اول باشد این خبر را بخوانم (درست به خاطر نمی‌آورم که صدای جلزوولز سوختن و داد و فریاد هم بر پس‌زمینۀ این تصاویر پخش می‌شد یا این از داستان‌سرایی‌های ثانویۀ ذهن خودم است). احساس می‌کنم همین اول کار در تلۀ صندلی‌ام گیر کرده‌ام. از این‌که بخواهم بالغ بر دو ساعت دلهرۀ آتش‌سوزی را تحمل کنم، مستأصل شده‌ام. این حس استیصال چراغی را در ذهنم روشن می‌کند و نورش را روی بخش تاریکی از وجودم می‌اندازد، جایی که نشان می‌دهد ترس‌ها بی‌وقفه در کارند و می‌توانند بر تجربه‌های سادۀ روزمره‌ای مثل تماشای فیلم هم سایه بیندازند.

آدمی از ناشناخته‌هاست که می‌ترسد. از این‌که در هزارتویی سردرگم شود و نداند سر هر پیچ باید چه چیزی را انتظار بکشد. لایه‌های قصۀ فیلم آنقدر برهم‌پوشیده‌اند که نمی‌شود خط داستانی سرراستی برای توضیحش سرهم کرد. همین پیچیدگی، قضیه را ملتهب‌تر می‌کند. لایۀ پررنگ داستان، چهار نفر را نشان می‌دهد که قصد آتش‌زدن سینما را دارند. یکی از آن چهار نفر معتادی‌ست با پوستی پر از شیار. جای خالی دندان‌ها لب‌هایش را به داخل کشانده است، رخت‌ و لباس چرک و آویزانی به تن دارد و بوی سیگارش هم می‌زند توی دماغ آدم. بله، بویش به معنای واقعی بینی‌ام را در سالن سینما می‌سوزاند.

البته که سینما چندبعدی نرفته‌ام. این بوی تند از بغل‌دستی‌ام ساطع می‌شود؛ آقایی با همان شکل ‌و شمایل معتاد مذکور که در میان هاله‌ای از بوی سیگار به صندلی تکیه داده است. فرقش با کاراکتر فیلم صرفاً در عینک لاکی وکلاه لبه‌دارش است. چند دقیقه‌ای از شروع فیلم گذشته بود که آمد و صندلی خالی کنارم را اشغال کرد. درست مثل همان چهار خرابکار که رفتند توی سالن سینما رکس و با سیگارهای کنج لب‌شان چپیدند میان مردمِ از همه‌جا بی‌خبر. دستفروش دم سالن توی فیلم می‌گوید «تخمه! سیگار!» آقای بغل‌دستی من هم از جیبش مشتی تخمه درمی‌آورد و مشغول می‌شود.

هیچ بعید نیست او هم لایه‌ای از فیلم باشد. اگر نه چرا کلاه لبه‌دار به سر دارد؟ می‌خواهد شناسایی نشود. نکند واقعاً آمده سینما را آتش بزند؟ هر لحظه منتظرم که بلند شود از سالن برود بیرون و نقشۀ خرابکاری‌اش را پیاده کند. مثلاً بنزینی به در و دیوارها بپاشد و با کشیدن یک کبریت کارمان را بسازد.

شعله‌ها زبانه خواهند کشید، ما راهی به بیرون نخواهیم یافت و میان حلقۀ آتش گیر خواهیم افتاد.

این نگرانی‌ها و تصویرسازی‌های ذهنی را اولین بار در خردسالی تجربه کردم، زمانی که خانۀ مادربزرگم طعمۀ آتش شده بود. بعد از آن در هر حادثۀ مشابه دیگری نیز یک وروره‌ جادو در مغزم شروع به همین داستان‌سرایی‌ها می‌کند. در فیلم قرار است یکی از آن نابکارها بیاید و داد بزند «دود! آتیش!» تا وحشت به جان مردم بیندازد. وروره‌ جادو می‌گوید که اگر این‌جا هم یک نفر به سالن ما بیاید و داد بزند «دود! آتیش!» چه؟ حرفش را باور می‌کنیم یا فکر می‌کنیم کارگردان طی یک حرکت آوانگارد بخشی از فیلم را به تئاتر پیوند زده است؟

مکری منتظر فرصت است تا بتواند دیوار چهارم را بشکند. صحنه‌ای از فیلم هست که «ما»ی تماشاچی در این‌سو کاراکترهایی را روی پرده تماشا می‌کنیم که آن‌ها هم رو به ما نشسته‌اند و چشمشان به پردۀ سینماست. این تقابل برای من یک شبیه‌سازی بی‌نقص از مواجهه با ترس است؛ ترس‌هایی که یک پا در واقعیت و پای دیگری در تخیل دارند و بر مرز باریکی ایستاده‌اند. آیا این ماییم که فیلمی دربارۀ سوختن قریب‌الوقوع آن‌ها تماشا می‌کنیم یا آن‌هایند که مثل فیلم ترومن شو، زندگیِ ما را به نظاره نشسته‌اند؟ انگار وقتی هول به جان آدم می‌افتد، مرز بین حقیقت و خیال هم محو می‌شود.

تپش قلب گرفته‌ام. دلهرۀ این لحظات و بوی سیگار و تخمۀ آن خرابکارنما که کنارم نشسته، همه با هم توان نشستن را از من سلب کرده‌اند. بی‌صبرانه منتظرم تمام شود و بزنم بیرون. نیاز دارم آن‌قدر راه بروم که دو ساعت‌ و نیم اضطراب و ناآرامی از تنم بیرون کشیده شود. این اضطراب، از جنس همان احساس ناامنی و ترسی است که با تجربه کردنش تبدیل به یک کودک بی‌دفاع می‌شوم. جناب مکری از همان ابتدا رسالتش را به انجام رسانده و این مخاطبش را به آش درهم‌جوشی از تصاویر واقعی و خیالی مهمان کرده است.

تصویر مثالی

این خاطره، نخستین مواجهه‌ام با آن احساس ترس و بی‌دفاعی است که هنگام تماشای فیلم جنایت بی‌دقت هم به سراغم آمد. صحنه‌هایی تکه‌تکه از سال‌های دور در خاطرم مانده است. آن موقع شايد به زور شش هفت‌ساله بودم. یک شب از حرف‌های پای تلفن مادرم فهمیدم که خانۀ مادربزرگ آتش گرفته و همه‌چیزش سوخته است. این در ذهن منِ کودک، اغراق‌شده تصویر می‌شد. سوختن «همه‌چیز» یعنی کل خانه‌اش از بالا تا پایین در ذهنم طعمۀ آتش می‌شد: آتش از آشپزخانۀ طبقۀ پایین گُر می‌گرفت، از نردۀ پله‌ها بالا می‌رفت و طبقۀ بالا را هم کاملاً در کام خود می‌کشید.

سپس خود مادربزرگ جلوی چشمم می‌آید. تصویرش در ذهنم به حالت حرکت آهسته پخش می‌شود: شب از در خانه‌مان می‌آید تو. با سر و رویی ژولیده، یکی ‌دو ساک به دست و مشتی اسکناس نیم‌سوخته در مشت. منِ کودک فکر می‌کنم تنها چیزهایی که توانسته از دل آتش نجات دهد، همان‌هاست. جواب سلام نمی‌دهد. نمی‌تواند که بدهد. قیافه‌اش مثل کسی‌ست که، به تعبیر سینتیا زارین، پایش را در آخرین لحظه از خیابان عقب کشیده و از تصادف با اتوبوس گریخته است.

آتش به گرد او حلقه زده بود، قد کشیده بود و کف دستانش را رو به او لرزانده بود.

غول‌های بی‌دفاع شهر

از دیدن فیلم جنایت بی‌دقت چند روزی بیشتر نگذشته که خبری فراگیر می‌شود: بیمارستان گاندی در آتش می‌سوزد. صفحۀ تلویزیون و گوشی‌ها جولانگاه اخبار و عکس‌های این حادثه شده است. این خبر، همان ترس و اضطراب کذایی را دوباره در من زنده کرد. به خودم که می‌آیم می‌بینم با چشمانی کاملاً باز، به تصاویر سوختن بیمارستان در آتش خیره مانده‌ام. شعله‌های نارنجی غلیظ از پنجره‌های آن ساختمان بلند سر به بالا می‌کشد. تضادش با پس‌زمینۀ تاریک شب، یک نمایش تمام‌عیار به راه انداخته است. چه بر سر مریض‌های این اتاق‌ها می‌آید؟ شبیه آدمی شده‌ام که دست تسلیم در برابر قدرتی عظیم بالا برده و با این حال پی‌درپی از سوی او مشت می‌خورد. اشک به چشمم آمده، لرزی خفیف به پایم افتاده و کف دستم انگار با چسب به دهانم چسبیده است.

شعله‌های آن هیبت قدبرافراشتۀ سوزان، در تاریکی شب لهیب می‌کشند و رقص‌کنان به آسمان می‌رسند.

پناه بر پرومته!

بعد از آن‌که ساختمان پلاسکو سوخت و از چشم‌انداز شهر محو شد، خواب دیدم شبی از خانۀ کودکی‌هایم بیرون پریدم و دویدم به بزرگراه مدرس. ساختمانی سربه‌فلک کشیده در دوردست آتش گرفته بود. همه‌چیز در حالت حرکت آهسته رخ می‌داد: ماشین‌ها در برابر فاجعه ترمز می‌کردند، جاذبۀ زمین گام‌هایم را با قدرت به لاین وسط بزرگراه می‌کشید. دود غلیظ در آسمان شب بالا می‌رفت و از کوه‌های پس‌زمینه‌اش بالاتر می‌زد. بوی دود در کل شهر پیچیده بود. منِ جوان، از خانه‌ای بیرون پریده بودم که در کودکی در آن شاهد شمایل مادربزرگِ گریخته از آتشم بودم. پابرهنه، با لباس خواب و مویی آشفته، مغلوب حس وحشت، مانده بودم میان ماشین‌های ترمزکرده. با چشم ‌و دهانی باز به آتش سرکش نگاه می‌کردم. شبیه موجود فانی عاجزی که هر لحظه ممکن است در برابر خشم خدایان المپ به زانو بیفتد.

آتش قد می‌کشید و در برابر دیدگان جمعیت می‌رقصید. فانیان در اساطیر یونان به پیشگاه پرومته چه چیزی پیشکش می‌کردند؟

خودنمایی ازلی یک ذهن تحریف‌گر

ترس‌ها حتی اگر سال‌های سال هم به خواب رفته باشند، جایی در زندگی یقه‌مان را می‌گیرند. گاهی یک فیلم یا یک حادثه می‌تواند خون تازه‌ای به رگ ترس جاری کند. این پدیدارشدن مکرر ترس‌ها، همچون اشباحی بر زندگی روزمره‌مان سایه می‌اندازند. موجوداتی موهوم که بی‌سروصدا از لایه‌های زیرین مغز به بالا می‌خزند و دستان قوی‌شان را دور سرمان زنجیر می‌کنند تا منطق و استدلال را فلج کنند. اگر آن تصویر اولیۀ ترس‌مان را بی‌توجه درگوشه‌ای رها کنیم، زمانی می‌رسد که قدش از خودمان هم بلندتر شود. آن‌قدر بلند که مرز واقعیت و توهم را از افق دیدمان ناپدید کند.

درهم‌تنیدگی خیال و واقعیت، فراتر از زمان و مکان بر ما تاثیر می‌گذارند. آخرین بار در گورستان ظهیرالدوله بود که از زیر کبریت‌زدن شانه خالی کردم. شمع خریده بودیم تا «چراغی به خانۀ» فروغ فرخزاد برده باشیم. دوستم از من خواست شمع را روشن کنم. طبق معمول، احساس ناتوانی یک بچۀ سه‌ساله وجودم را فرا گرفت. صدای نجات‌بخش فروغ، هرچند بی‌ربط به موقعیت، در سرم پیچید: «در کوچه باد می‌آید.» به بهانۀ جهت وزش باد زمستانی، کبریت را به دوستم برگرداندم تا خودش که پشت به مسیر باد نشسته بود روشنش کند. آن قوطی کوچک بی‌آزار را که به دستم می‌دهند، برایم به مثابۀ ابزار پیچیده‌ای است که نحوۀ کار کردن با آن را بلد نیستم. ذهن تصویرسازم می‌گوید که اگر کبریت بزنم و از دستم بیفتد، آتش به همه‌جا می‌گیرد و تمام. یا بدتر از آن، ممکن است کبریت روی لباسم بیفتد و خودم را آتش بزنم. تا به حال توانسته‌ام بهانه‌های موجهی برای نکشیدن آن چوب نازک به گوگرد جور کنم اما گاهی فکر می‌کنم اگر اطرافیانم بفهمند از پس این کار ساده برنمی‌آیم، چه فکری می‌کنند؟

شاید ترس هیچ‌وقت کاملاً از بین نرود و ردی از آن در ذهن‌مان ماندگار باشد. دست‌کم می‌توان زیستن با آن را تمرین کرد. آن‌وقت شاید که از دل همین ترس بتوان شجاعتی نو تراشید؛ شجاعتی برای مواجهه با وجوه تاریک درون‌مان. شاید بشود فهمید که این ترس، هر چند قدیمی و ریشه‌دار، بخشی از هویت ماست و گریزی از پذیرفتن آن نیست. مگر نمی‌گویند پذیرفتنْ رمز رسیدن به صلح درونی است؟

معطل چه هستیم؟ کبریت بدهید. بیایید با هم شمع را روشن کنیم.


نویسنده: نسیم برات‌زاده

♦ اگر به این موضوع علاقه دارید، پیشنهاد می‌کنیم جستارهای «از فرط گرسنگی | روایت آدم‌ها و ترس‌هایشان» و «چاه ویلِ ترایپوفوبیا | تجربۀ ترس از ترس‌های کشف‌نشده» را هم مطالعه کنید.

مطالب مرتبط

روایت‌درمانی | بازآفرینی خط سیر داستانی هویتِ من

حسنا مهرمحمدی
3 سال قبل

روایتِ شهر | خواب پیاده‌روها، خواب مادرم

سردبیر
4 سال قبل

خانه را با کلمه بساز | تجربهٔ مواجهه با کتاب «خانه‌خوانی»

عقیل بهرا
6 ماه قبل
خروج از نسخه موبایل