«هر سال محرم برای من از شب علیاکبر شروع میشود. شب هشتم. شب علیاکبر جان میدهد برای شروع. شب هشتم همان شبی است که چشمهام را میبندم و با گوشهام میبينم. اين روضه گيرم میاندازد. روضهی پسر در کنار پدر. جانت را میگيرد و جانت میدهد. تکاندهنده است. به نظرم محرم را بايد تکاندهنده شروع کرد.» در این مطلب بیکاغذ اطراف، شادروان مهدی شادمانی از پیوند محکمش با شب هشتم محرم میگوید.
ماشينها مثل حلقهی زنجير آهنی به هم چسبيدهاند. سپر به سپر. تا چشم کار میکند ماشين. شب شده ولی هوا هنوز گرم است. همه منتظرند نيم متر جا باز شود و با يک نيمکلاچ کمی جلوتر بروند. ساعت ماشين دوازده و ده دقيقه را نشان میدهد. هميشه ده دقيقه جلوتر تنظيمش میکنم که ديرم نشود ولی امشب کار از ده دقيقه گذشته. بايد همين الان دزاشيب باشم اما در ترافيک اول پاسدارانم. به دزاشيب نرسم، محرم امسال را از دست دادهام. گيج و آشفتهام.
هر سال محرم برای من از شب علیاکبر شروع میشود. شب هشتم. شب علیاکبر جان میدهد برای شروع. شب هشتم همان شبی است که چشمهام را میبندم و با گوشهام میبينم. اين روضه گيرم میاندازد. روضهی پسر در کنار پدر. جانت را میگيرد و جانت میدهد. تکاندهنده است. به نظرم محرم را بايد تکاندهنده شروع کرد.
در فلش ماشين فولدر محرم دارم. ترکها را يکیيکی جلو میروم اما راضیام نمیکند. شروع بايد طور ديگری باشد. شروع بايد مثل هر سال باشد. روز اول محرم وقتی همه جا عزا شروع میشود، وقتی همهی محلهی تجريش عزادار میشوند و دستهی عزاداری تکيهی پايين به امامزادهها و تکيههای شميران سر میزند، هنوز محرم من شروع نشده. محرم را بايد شب هشتم در تکيهی دزاشيب شروع کنم. شب هشتم با حضرت علیاکبر. اول خيابان فرمانيه جلوی آتشنشانی. همانجايی که نوحهها را در کاغذهای کوچک دست میگيرند، حفظ میکنند و میخوانند تا برسند به تکيه. دستهی عزاداری تکيهی پايين که در خيابان فرمانيه راه میافتد نه طبل دارد، نه سنج، نه علم هفدهتيغه و نه کتلی که روی چرخ ببرند. عزادارهاش با اينکه جواناند، بيشتر از اينکه فکر تيپ و قيافه باشند، فکر بهتر شدن شکل عزاداریاند. چند نفرشان کنار عزادارها راه میروند که خيابان بند نيايد. تکيه هم خوبیاش اين است که بزرگ است و میشود خوب چرخيد و به سبک واحد شميرانی سينه زد. اين شروعی عالی است برای محرم اما من وسط ترافيک لعنتی گير کردهام. نورهای قرمز چراغ ترمزها روی مخم میروند. هر بار که خاموش میشوند، اميد دارم که ماشينها چند متری جلو بروند اما خاموشیشان فقط چند ثانيه دوام میآورد. نيم ساعتی میشود که اين زنجير آهنی بدريخت و بدصدا صد متر هم حرکت نکرده. دلم نمیخواهد نرسيدنم را باور کنم اما وسط اين نورهای قرمز و دودهای سياه، وسط اين خفگی کيپتاکيپ ماشينها، اميدی نمیماند. هر سال خودم را رساندهام. باور کردم که میرسم و رسيدهام، حتی آن سالی که نگهبان بودم.
شب هشتم افسر اسمم را در لوح نگهبانی نوشت و کوتاه هم نيامد. شهرستانیهای يگان رفته بودند مرخصی و به من فقط شب عاشورا و تاسوعا را میتوانست مرخصی بدهد. بعدازظهر فهميدم که شب را بايد در يگان بمانم. کنار پادگان حشمتيه، نزديک سيدخندان. حتی فکرش هم اذيتم نکرد. يعنی از همان اولی که گفتند اسمت در لوح نگهبانی است باور نکردم که شب هشتم محرم میشود آدم در پادگان باشد. راهش را نمیدانستم اما مثل روز برايم روشن بود که شب، وقتی در تکيهی دزاشيب میخوانند «اکبر رود ای اهل حرم جانب ميدان»، من آن وسط ايستادهام، سينه میزنم و اشک میريزم. شايد به خاطر اين اطمينان داشتم که دو ماه آخر روزهای آموزشی سربازیام خيلی با خدا گذشته بود. هنوز هم باور دارم اگر کسی خودش را به گوشهای از مجلس عزا میرساند دعوتنامه دارد. اصلاً تو بگو گبرِ گبر، بگو لادين، اگر آمد دعوتنامه دارد. پاس اول به من رسيده بود. يعني بايد تا ساعت يازده پادگان میماندم. پستم که تمام شد، افسر گشت هم از پادگان بيرون زد. جرئتم را جمع کردم. رفتم سراغ دژبان جلوی در که با هم دوست بوديم. التماسش کردم. دژبان توضيح واضحات داد «تو برای الان برگه نداری، من هم مهر خروج برات نمیزنم. فردای عاشورا بدون مهر خروج راهت نمیدن پادگان. به مشکل میخوریها.» هول داشت ولی ديدم بايد بروم. در را که نمیشد باز کرد. خودم را از پنجرهی دژبانی پرت کردم بيرون و رأس ساعت دوازده، زير پرچم تکيه، نوحه حفظ میکردم و سينه میزدم.
امسال اما يک جای کار میلنگد. هر چقدر هم که نخواهی باور کنی، ساعت ماشين جلوی چشمت دقيقه به دقيقه جلو میرود. از سمت چپ يک 405 مشکی خودش را میمالد به شمشادها و جلو میآيد. فرشتهی عذاب است حتماً وسط اين جهنم. نمیدانم چطور از مسيری که يک پرايد بهزور رد میشود ماشينش را میرساند کنار ماشينم. مردی حدوداً سیوپنجساله است با موهای فرفری بلند. گردنش را مثل اردک بالا و پايين میکند و از پشت فرمان اندازهی سپر ماشينش را میسنجد و جلو میآيد. جلوتر از ماشين من، جايی نيست که برود اما در همان سپربهسپری فرمان را طوری میپيچد که اگر ترافيک راه افتاد جلوی من باشد. میگويم «چه کار میکنی؟» و جواب میگيرم «داداچ به تو چه؟ مگه خيابون رو خريدی؟ دارم میرم به کارم برسم. حرفی داری؟»
ساعت دوازده و نيم شده و حالا نزديکیهای اول پاسدارانم. 405 مشکی دو ماشين ديگر را رد کرده و وسط راه فحشهای کشداری هم حوالهی اين و آن کرده. دلم میخواهد بروم، نمیتوانم. نه راه پيش دارم، نه راه پس. اگر بخواهم بروم و برگردم بايد به شريعتی برسم که يا بروم بالا سمت تکيهی دزاشيب يا از همت برگردم خانه. اما اول خيابان پاسداران هنوز يک کيلومتر تا شريعتی فاصله است و بايد صبر کنم. چه کار کردهام که دعوتنامهام سوخته؟
زندگی من با علیاکبر جوری گره خورده که خودم هم بخواهم، نمیشود جدا شوم. روز عروسیام اين را فهميدم. من و پانتهآ دو سال عقد بوديم. بايد پولی فراهم میشد و میرفتيم در آپارتمانی مینشستيم که حتی يک واحدش هم آمادهی تحويل نبود. اينقدر همه چيز سريع اتفاق افتاد که شب قبل از عروسی، استمبولی استمبولی گچ و خاک را از واحد میبرديم بيرون. يک شب مانده به عروسی، پاچهها را بالا زده و گچ و خاک خانه را تی میکشيدم. مسئول سالن گفت فقط يک روز داريم که شايد رزروش کنسل شود. همه میروند وقتِ خوب را انتخاب میکنند، نيمهی شعبان، مبعث، تولد امام رضا. اما من فقط حق انتخاب يک روز را داشتم و آن را هم با خواهش و التماس گرفتم. از دفتر تالار که بيرون آمدم، خيلی خوشحال بودم که همه چيز جور شده اما بلافاصله غمم گرفت که چرا نبايد روز عروسیام يکی از روزهای مبارک باشد. دلم میخواست تاريخ عروسیام را با يکی از روزهای مبارک تنظيم کنم. اصلاً اينها به کنار، دوست داشتم وقتی پدرم از عروسی حرف میزند بگويد «پسرم بچهمسلمونه. شب عروسيش رو انداخته شب تولد امام…» اما نشده بود. تا به خانه برسم، کلی به جان خدا غرغر کردم «تو که خوبی، تو که کارای عروسی رو رديف کردی، تو که خونهم رو جور کردی، تو که مشکلا رو يکیيکی حل کردی، تو که خدايی، چرا فکر اينجاش رو نکردی؟» رابطهی من و خدا همينطوری است. هميشه همينطور باهاش حرف میزنم و کارهايم را رديف میکند. خانه که رسيدم، با خودآزاری رفتم سراغ تقويم که ببينم ولادتی نزديک تاريخ عروسیام هست يا نه. میخواستم تاريخی پيدا کنم و حسرت بخورم که چرا روز عروسیام اين شد و آن نشد. به برگهی تقويم روز عروسیام رسيدم. 11 مرداد 1388 برابر با 10 شعبان 1430. از خوشحالی فرياد زدم و پانتهآ را خبر کردم. بهتر از اين نمیشد. عروسیام شب تولد همان کسی بود که محرمهايم را باهاش شروع میکردم، شب تولد علیاکبر.
محرم اما امسال برايم تمام شده. دوازده و چهل و پنج دقيقه است. ماشينها همينطور سر جای خودشان ايستادهاند. سر کوچهی قبلی يک سانتافه افتاده جلويم و ديدم را کور کرده. ترافيک اين شکلی، آن هم شب غيرتعطيل، غيرعادی است. میروم روی تِرک بيست و هشت، بايد همينجا عزاداری کنم. وقت ديگری نمانده. «بدر هاشميون / مير حيدريون / مهر فاطميون / آمد از خيمه بيرون» از پشت همان چراغ قرمز خيمه را میبينم. ديدم کور شده اما گوشهام کافی است. بين خيمهها خروش افتاده که او میرود. شبيهترين مردم به پيامبر، «قد و بالا کمال علوی / ماه رعنا جمال علوی». جوانی که تشنه به خيمه برمیگردد و از دست کسی کاری برنمیآيد. عاشورا را میبينم و آشوب میشوم. «لشکر مثل سراب / اکبر تشنهی آب / بابا در تب و تاب / میچکد اشک ارباب» از پشت پردهی اشک بهسختی ماشينها را میبينم. افسری کلاف گرهخوردهی ترافيک را از هم باز میکند. بين بالا و پايين شريعتی، مسير پايين را انتخاب میکنم. ساعت يک است. الان اگر هم به دزاشيب برسم، حتماً خانمها ايستادهاند دم در و تو رفتن سخت شده. حتماً آقای جزيی الان واحد شميرانی را خوانده و سينه زدهاند. وای که چقدر دلم هوايش را کرده.
واحد شميرانی يک مدل سينهزنی است شبيه به سينهزنیهای جنوبی. با همان ضربآهنگ، فقط کمی سبکتر. فرق اصلیاش اين است که در واحد شميرانی کسی دست به کمر کسی نمیاندازد و به جايش سينه زدن يکدست و دودست میشود. يعنی يک بار با يک دست سينه میزنند و بار بعدی با دو دست. لابهلای سينه زدن هم، وقتی دو دست را روی سينه میکوبند، «علی» میگويند. شور واحد شميرانی آنجاست که نوحه تمام میشود و مداح بدون هماهنگی شروع میکند به خواندن «بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا». ضربآهنگ عوض نمیشود اما سينهزنها به جای «علی» فرياد میزنند «حسين». همهی اينها که تمام میشود، نوحهی معروف بچههای محلهی تجريش را میخوانند؛ نوحهای که همهی نوحههای قديمی را در خودش دارد. همه آن را حفظاند.با عشق میخوانند و سينه میزنند.
تکليفم روشن نيست اشکی که میريزم برای از دست دادن محرم است يا غم علیاکبر. اشک میريزم و پدال گاز را فشار میدهم که زودتر به خانه برسم. همت شرق به غرب خلوت است. حالا که به سمت خانه میروم، انگار نه انگار ترافيکی بوده. بايد اشک بريزم و از خدا بخواهم که من را ببخشد. بايد التماس کنم که باز بهم فرصت بدهد. بدون محرم و شبهای قدر، هيچ چيز باارزشی در دنيا ندارم.
موبايلم زنگ میخورد. پشت خط، ايمان است. اين يک رسم دونفره است بينمان که اگر هر کدام يکی از سه شب آخر را از دست بدهيم، زنگ میزنيم و حالی از هم میگيريم. اين بار اما حوصلهاش را ندارم. شب اول که از دست رفته و شبهای ديگر هم حتماً همينطور. ايمان ولکن نيست. قطع میکند و میگيرد. قطع میکند و میگيرد. بهزحمت جوابش را میدهم.
«کجايی بابا؟ نيومدی هنوز؟»
نمیفهمم چه میگويد. میپرسم «چی میگی؟»
«من جلوی آتشنشانیام. جزيی هنوز نيومده. تا يه ربع ديگه میريمها.»
گيج میپرسم «مگه مراسم دوازده شروع نشده؟»
«آها تو ديشب نبودی؟ امسال برنامه عوض شده. تکيهی پايين ساعت يک میره دزاشيب.»
نمیدانم تلفن را قطع کردم يا نه. ساعت يک و ده دقيقه است. همت، خروجی مدرس شمال را از دست نمیدهم. میروم وليعصر، تجريش، فرمانيه. میروم که برسم به تکيهی دزاشيب، شب هشتم، برای علیاکبر.
نویسنده: شادروان مهدی شادمانی
منبع: این روایت پیش از این در کتاب کآشوب، اولین کتاب از مجموعهی «کآشوب» نشر اطراف، منتشر شده است.