رهیده، تازهترین اثر از مجموعهی «کآشوب»، فرصتی تازه برای خواندن روایتهایی است که قرار است بازتابدهندهی نسبتِ شخصی روایتگران با حسینی که فهمیدهاند باشد. این مطلب بیکاغذ اطراف نقدی است بر این کتاب به قلم بهاره جلالی که برای نوشتن از رهیده، از آثار قبلی مجموعه کمک گرفته است چرا که به تعبیر خودش، «اکنون پدیدهی «کآشوب» به چنان پختگی در آثار مناسبتی ما رسیده که خودش بهتنهایی گفتمانی تازه خلق کرده و میتوان هر جلدش را نسبت به مفروضات همین گفتمان سنجید.»
نشر اطراف از سال ۹۶ امکانی تازه برای خواندن دربارهی جهانی از آدمها فراهم کرد که ده شب از هر سالِ زندگیشان به اصالت حسین معنا میگیرد. آدمهایی که لزوماً در تعاریف سنتی از روایتگران حسین و واقعهی کربلا نمیگنجند اما در مجموعهی «کآشوب» فرصت نوشتن از حسینی که منشان پیدا کرده یا در جستوجویش است یافتهاند.
این مجموعه جذابیتی دارد که از فاصله گذاریاش با کلانروایتها نشئت میگیرد. آن کلانروایتهایی که لیوتار آنها را ضامن رمزگشایی از همهی اتفاقات جهان سنتی میدانست و جایگاهشان را در جهان پسامدرن که خود را با خردهروایتها تعریف میکند، متزلزل میدید، جایگاهی در این مجموعه ندارند و برای همین با طیف گستردهای از آدمهای این ده شب، منجمله خود من، که گوشهنشین مجالس و سینهزنِ غیرحرفهای حسین هستیم ارتباط برقرار میکند. از عاشقان سینهسوختهی حسین گرفته تا پرسشگران علاقهمند، تا آدمهایی که کنجکاوند از دور نگاهی به این ده شب کنند، ممکن است سری به مجموعهی «کآشوب» بزنند. در این سالها نقدهایی به این مجموعه شده و جانِ کلامِ پاسخی که به بیشتر آنها داده شده، و من هم کموبیش با آن موافقم، این است که این مجموعه، بیش از هر چیز، بازتابدهندهی نسبتِ شخصیِ منهای روایتگران است با حسینی که فهم کردهاند، اما همهی خوانندگان نامتشابه «کآشوب» برای خواندن در مورد حسین و آدمهایی که زیست خودشان نه، تجربیات خودشان نه، که نسبتشان با حسین مطرح است به سراغ این مجموعه میآیند. در واقع، برای مخاطب، نقطهی ثابت پرگار واقعهای است که از قضا بیشباهت به قضاوتهای تاریخی دیگر نیست اما حسینی دارد که به این ده شب، به این جهان معنایی متفاوت میدهد.
رهیده، تازهترین اثر از مجموعهی «کآشوب»، فرصتی تازه برای خواندن روایتهایی است که قرار است تصویرگر رسیدن به این اصالتبخش باشند، اما بسیاریشان در جایگیری درست نسبت به این نقطه ثابت ضعف دارند.
برای نوشتن از رهیده، از آثار قبلی مجموعه کمک میگیرم چرا که اکنون پدیدهی «کآشوب» به چنان پختگی در آثار مناسبتی ما رسیده که خودش بهتنهایی گفتمانی تازه خلق کرده و میتوان هر جلدش را نسبت به مفروضات همین گفتمان سنجید.
خواندن از مواجهههای شخصی با روضه برای من مثل امکانِ تماشای عزاداریهای معروف تکیههای یزدی از بالکنِ جایگاه توریستهای غربی بود. مشابه هزاران هزارِ دیگر، من همیشه در بطن مراسم، گوشهای شاید، اما در بطن نوحهها و سخنرانیها و اشکریختنها بودم. «کآشوب» دست مخاطبین را گرفت، برد بالای آن بالکن مشهور و گذاشت از بالا نگاه کنیم به جوری که آدمهای مختلف عزاداری را فهم کرده بودند. آن بالا خبری از صدای کلانروایت کرامات، آداب صحیح عزاداری برای حسین، طرز شایستهی مخاطب قرار دادن حسین، اصلاً تصویر درست و بهحق از حسین نبود. «کآشوب» اجازه داد از آن بالا روضههای شخصی را بشنویم و به هفتاد و یک فهم مختلف از رابطه با نقطهی ثابت پرگار برسیم. بعضی از روایات البته جذبهای سنگین داشت و تا چشم باز میکردیم، میدیدیم وسط روضهایم. تماشا تمام شده بود؛ به جانِ تفتیده و گریانِ عزا رسیده بودیم. در نهایت، از بالای بالکن، صدای اکوشدهی صدها دست که به صدها سینه می خورَد، نوحهای که به هر گوش زنگی متفاوت دارد، تصویرِ نهایی حسین است که به صد نقش، اصالتبخشِ تمام رنگها و قلمموها و نگارگران است.
برای ما خوانندگان هم در نهایت، بیست و چند روایت در هر کتاب تصویرگر حسین است در هزار تکه آینه. از این جهت، به نظر من با همهی نقاط قوت و ضعف، بیشتر روایتها در زان تشنگان و رستخیز و کآشوب مصداق توصیف مجموعه از خود هستند: «هر نویسنده از وجهی به این اتفاق نگاه میکند، ولی برخلاف انتظار، لذت کآشوب از تکثر نیست؛ لذت وحدت است.» (کآشوب ۴) لذتی که در رهیده کمرنگ بود؛ از بالکن این کتاب که به پایین نگاه میکنی، من آنقدر پررنگ است که تصویر حسین بهسختی قابل تشخیص است.
نسبت من با حسین
اگر در آثار قبلی، اکثریت جستارها ــنه همه و نه همه به یک اندازهــ به حسینِ من میرسیدند، یا در نابروایتهایی حتی به منِ حسین، در رهیده غالب روایتها ــنه همه و نه همه به یک اندازهــ میرسند به من و حسین، و این «و» آزاردهنده است چون میشود اسم بعدی را با هر مفهوم معنوی دیگری مثل تزکیه، سالک شدن،… یا بعضاً غیرمعنوی مثل دلتنگی برای دوست، دلتنگی برای برادر یا غصهی یک آشنای پردرد جایگزین کرد. تمرکز این روایتها آنچنان روی من است که گرچه از لابهلای صفحات گریزی هم به حسین زده میشود، اما نقطهی ثابت پرگار روی من میماند؛ گویی حسین بهانهای است برای از من نوشتن.
این نقد تا حدی به تعدادی از هفتاد و یک روایت قبلی هم وارد است اما در بسیاری از این هجده روایت آخر آزاردهنده میشود. البته که ذات جستار محور قرار دادن خود در رابطه با موضوعی است که از آن نوشته میشود، اما به ثمر رسیدنِ کار منوط به نگه داشتن مرز باریک بین بروز خود و بروز منِ تعریفشده در چهارچوب موضوع است.
ممکن است روایتی آنچنان با این چهارچوب پیوند بخورد که وجهی تازه از موضوع را به خواننده بنماید. به لطفِ «پاتیلها را من لت میزنم»، میفهمی در جانِ «مکن ای صبح طلوع» التماسی جاندار پرپر میزند که تو تا قبل از این روایت نشنیده بودیاش، ندیده بودیاش. این نوحه برایت جان میگیرد؛ زبانش را یاد میگیری و غمت را ضجه میزند. هستهی اندوه خاطرهای از قصهای نگفته برایت تعریف میکند. ناگهان میفهمی چرا روضههایی یکهو به سکوت میرسند، میفهمی چرا برای هر عزیزی که از دست دادهای و به سوگواریاش نشستهای، مهمان روضهی حسین کردندت، که اصالت همهی غمها با داغ عاشورا است، با اسم اعظم اندوه. این نمونهی روایتهایی است که گرچه از من آغاز میشوند اما هستهی ذاتشان نشان دادنِ حسین است به روایتی تازه؛ بودنِ من برای این است که قصهی حسین را روایت کنم: منِ حسین.
پارهای دیگر از روایتها نشانی هستند از دردهای بسیار و درمانی واحد. «مقام مضطر» از حسرت اشک ریختن میگوید و تمنای دیده شدن. میخوانی که آدمی دیگر هم میترسد صدایش به حسین، آنجور که آرزو دارد، نرسد، آنجور که اشکْ هزار «انی سلم لمن سالمکم» را میرساند، و میبینی که حاجتها را این دیگری چطور به محضر زینب میرساند وقتی دستانش خالی است. روایتِ «نشانهای آفتابی برای سرزمینهای ابری» سفرنگارِ به تماشا رفتن برای پیدا شدن است. نوشته شده که به جستوجو بودن را تصویر کند و فرق رسیدن ما حسینیها و رسیدن همهی بیحسینها را شیرفهممان کند. آخرش میفهمی اینکه ما دست از حسین نمیکشیم راهی است که روزیمان کردهاند، که هر چه بیشتر تماشا کنی بیشتر پیدا میشوی، که هر لحظه که خودت را پیدا کردی و نسبتت با غم حسین باعث شد در خود بشکنی، رسیدهای. این دست روایتها تجسمگرِ تلاش فردی آدمها برای فهم حسین و غمِ در جان نشسته اما در وصف نگنجیده است؛ آنجور که من دوستت دارم، آنجور که برایم معنی میدهی: حسینِ من.
خواندن از مواجهههای شخصی با روضه برای من مثل امکانِ تماشای عزاداریهای معروف تکیههای یزدی از بالکنِ جایگاه توریستهای غربی بود. مشابه هزاران هزارِ دیگر، من همیشه در بطن مراسم، گوشهای شاید، اما در بطن نوحهها و سخنرانیها و اشکریختنها بودم. «کآشوب» دست مخاطبین را گرفت، برد بالای آن بالکن مشهور و گذاشت از بالا نگاه کنیم به جوری که آدمهای مختلف عزاداری را فهم کرده بودند.
دستهای از روایتها دلی نیستند. فاصلهی مشخصی با نقطهی پرگار دارند. مثلاً «وضعیت غریب نوهی عباس بنگر» با نگاهی جامعهشناختی و تاریخشناسانه به واقعهی عاشورا میپردازد. اتفاقی که حالا دیگر فقط یک واقعهی قابل اندازهگیری با طول و عرضی به وسعت یک روز در ماه محرم یک سالی از تقویم هجری قمری است. این روایت تصویرگر هزار سؤال و جوابی است که گرچه به کشف میرسند اما به مکاشفه نه. «پوش خانه بنکدار شیر دارد» از پیدا کردن تصویر حسین بین نقوش چند صد ساله هیئتی «آن»دار و استکانهای نذر شدهاش برای عزادارانِ به تماشا رفته میگوید، گویی بازدیدکنندهها را در موزهی حسین به تماشا میبرد تا سنتهای قدیمی عزاداری را به یاد آورند. در این روایتها نیز هنوز نقطهی ثابت پرگار حسین است چراکه بهانهی آن مطالعات علمی، آن تجربههای قجری و از دل زمان گذشته، حسین است. من از دور به حسین چشم دوخته، به نقطهای که جز آن هیچ چیز دیگری نمیتوانست قرار بگیرد، هیچ چیز دیگری اصلاً چنین نگاه کردنی را جلب نمیکرد: من و حسین.
من و خاطرهای از دلتنگی
در بسیاری از روایتهای رهیده اما نقطهی ثابت پرگارْ من است؛ حسین تنها بهانهای است برای از من نوشتن، و اینجا است که اثر نه به تعریف گفتمان «کآشوب» از خودش وفادار میماند و نه به انتظارات مخاطب از چنین مجموعهای. روایت اگر بر پایهی خاطرهای از فردی دلداده به حسین ساخته شده، به سراغ آن دلداگی به حسین نمیرود و تنها در تصویگری از رابطهی فردیِ راوی با عزیز ازدسترفتهاش میماند. در «یا من اضحک و ابکی» یا «چهارگاه مهدی شادمانی» حسین تا آنجایی در روایت وارد است که بخشی از هویتِ عزیز ازدسترفته را تعریف کند. اما حسین در این روایتهای رهیده از این جلوتر نمیآید. رابطهی شخصِ راوی با عزیزش محور جستار است و حسین به کمک میآید تا تنها آن عزیز را برای مخاطب تعریف کند. از خود میپرسی چرا باید در عزاداریِ شخصی راوی شریک شوی و اصولاً کجا این غمِ راوی به عزاداری حسین گره میخورد تا خواندن این روایتها برای مخاطب معنایی خلق کند، اما طبعاً جوابی نمییابی چون به نظر هدف از نوشته شدن روایتها از ابتدا تصویرسازی از عزیز ازدستدرفته بوده نه حسین.
من و تلاش برای رسیدن
روایتهایی متمرکز بر پیدا کردن نسبت خود با حسین است اما از من به سختی فراتر میرود و به حسین نمیرسد. در «دایرهی امکان» از رسیدن پدری به کنهِ رنج کربلا روایت میشود، اما آرامشی که از رسیدن به یقینْ حاصل شده آنقدر گنگ و در دل پدر میماند که حتی راوی هم اذعان به نادانستنش میکند: «من هم با روایتِ بعد از نقطهی عطف بابا احساس بیگانگی میکنم.» (رهیده ۴۷) «دایرهی امکان برایم بزرگتر از این نمیشود» (رهیده ۵۳). دستکم تلاشی برای روایتِ با جزئیاتترِ هفت سال روضهی مخفی پدر در اسارت نمیشود تا جستار لااقل نتیجهی «آرام گرفتن» به واسطهی فهم رنج کربلا را برای خواننده ملموستر کند. مقایسه کنید با آن روایت دیگر از قصههای پدر، هستهی اندوه، و آن مغز غمی که برای مخاطب باز میشود تا فهم تازهای از عزای حسین به روی او گشوده شود. اگر در «آخرین تباکی» از رسیدنِ شور به شعور حسینی و بعد به عزاداری برای حسین نوشته شده، روایت آنقدر در من مانده که راهِ طیشده و لذت سالک شدن بهزور فرصت بروز از لابهلای کلیشههای بزرگ شدن، دل کندن از هیئت، روضههای تکنفره، گریههای از سر دلتنگی و غم شخصی و… پیدا میکند و فقط در چند خط نهایی خوانندهی اشکهایی هستیم که بالاخره معلوم نشد از درک سالک شدن حاصل شد یا از دلتنگی برای پدر.
من و سرگردانی
جستارهای دیگر هم اگرچه حسین پررنگتری دارند اما منِ سرگردان در روایت، لذتِ به دل نشسته شدنِ این حسینها را کمرنگ میکند. «سلام بر دورافتادگان» اتفاقاً از سوژهی نابی مثل روضهی مهاجران پاکستانی که به عشق یافتن امکان عزاداری آزاد برای حسین به ایران هجرت کردهاند بهره میبرد، اما نصف بیشتر روایت متمرکز بر دغدغهی شخصی راوی برای تعلق پیدا کردن به یک هیئت است که بتواند برایش حکم خانه را پیدا کند. این در حالی است که از نظر منطقی، این بخش به حکم مقدمه بودن باید کوتاهتر از بخش مهاجرین پاکستانی باشد تا به جای اسم و آدرس و مشخصات هیئتهای مختلف تهران، رسیدن به این فهم که حسِ تعلق تنها با عشق به خود حسین ایجاد میشود ــ»آدمهایی داشتند یادم میدادند محبت اگر همراه آدم باشد، هر کجا که هستی…خیمهی حسین میشود» (باقری ۱۹۱)ــ پررنگ شود. روایتی دیگر، «در وطن خویش توریست»، قصد دارد گامهای طیشده در طریق را به تصویر بکشد، اما باز هم انگار شالودهی اصلی جستار اسم و مشخصات هیئتهای مختلف است و تنها در خطوط نهایی پاراگرافِ آخر است که ناگهان راوی میفهمد، چیزی که در واقع میخواسته بگوید مهمانپذیری حسین است. برای مخاطب این پیام بسیار ناگهانی و بریده از کلیت روایت به نظر میآید چرا که هیچ نشانی از آن در سراسر متن وجود ندارد و رَدِ این حس در توشهی بهدستآمده از این همه مجالسی که با جزئیات توصیف شده پیدا نمیشود. در چنین روایتهایی راوی خیلی دیر، و در پارادوکسی آزاردهنده، علیرغم تمام مقدمهچینیهای مملو از منهای جوینده، خیلی ناپخته و شتابزده به نسبت خود با نقطهی ثابت پرگار میرسد و در نتیجه، سرگردانیِ منِ راوی در روایت و حرفی که نمیداند چطور باید گفته شود یا حسی که ضعیف پرداخته میشود بیش از اندازه به چشم میآید. این البته میتواند تا حدودی به خاطر کمبود تکنیکهای روایی و کاستیها در پرداخت روایت باشد.
روایت کردن حسین
در واقع، همان قدر که مهم است نویسنده نسبت خود با روایتش را بهدرستی درک کرده باشد تا معنا پخته شود، فرم و استفاده از زبان روایی مناسب هم در انتقال معنا نقش دارد. نویسنده باید در نقشهی راهی از قبل آمادهشده اجزای روایت را جوری کنار هم بچیند که به پیرنگی از جوابها به سؤالات مهم برای هر روایت ــچرا از این نقطه شروع کردم، نقطهی عطف که به شروع و جزئیات و پایان معنا میدهد کجا است، چرا خواندن راجع به این اعضا باید برای مخاطب ارزش داشته باشدــ برسد. همچنین، تکنیکهای روایت ــجوری که این پیرنگ محو میشود تا جستار شکلی از روایت/داستان را به خود بگیردــ هم یا توسط خود نویسنده، یا در بازنویسی نهایی، با اصلاح ویراستار باید منطبق بر نوع محتوا تنظیم شود. به نظر میرسد بسیاری از راویهای این دستهی آخر، این منهای سرگردان، بهواقع نسبت خود با روایتی که باید ساخته میشد را بهدرستی نشناختهاند و برای همین نقطهی عطف مناسبی ساخته نشده و از این رو حسین اگر چه نقطهی ثابت پرگار است اما آن اصالتبخشی که از محور روایت انتظار میرود غایب است. مثلا روایتی مثل «زبانبسته» که تلاش کرده از تکنیکهای ادبی در روایتگری بهره بجوید، پایان باز بیتناسب با روح نقطهی عطف دارد و در نتیجه پیوندی بین غم شخصی با غم حسین برقرار نمیشود. اینکه معجزه رخ میدهد یا نه، اینکه ته ماجرا چه میشود برای مخاطب مهم نیست، اما گرهای که غم حسین برای مادری غمدیده باز بکند یا نکند، اینکه دلی آرام بگیرد یا نگیرد، اینکه تحمل سختی معنا پیدا بکند یا نه همه جوابهایی است که حتی یک پایان باز هم میتوانست به آنها برسد اگر نقطهی ثابت پرگار و حیاتبخشیاش به چرایی وجود روایتها در این مجموعه بهدرستی فهم میشد.
سال بعد هم چشمبهراه کآشوبی تازه خواهم بود. این نه فقط به این خاطر است که اطراف سنتی تازه در روضهی حسین را به دل عزادار ما هدیه کرد، بلکه چون امسال هم روایتهایی مانند «روادید»، «آرایشات حرام»، «تکلیف امشبتان تعزیه است» و «نشانهای آفتابی برای سرزمینهای ابری» فهم تازهای از این رهیده به من داد.
این نقد فراهمکنندهی دیدی از خارج گود است، که از «کآشوب» آموختیم تغییر زاویهی دید از درون به برون چه شناخت بدیعی به دنبال دارد. معتقدم اگر بیشتر از نویسنده و منِ مسلطش، به اصالتِ حسین در معنابخشی توجه شود، روایتهایی مرتبطتر به گفتمان «کآشوب» در این مجموعه جای خواهند گرفت.
نویسنده: بهاره جلالی
منبع: مجلهی الکترونیکِ واو