مادرانگی برای زنهای شاغل، علاوه بر همهی دغدغههای معمول بچهداری، با دغدغهی دیگری هم همراه است: چطور بین انتظارات جامعه و وظایفی که بر دوش «مادر» میگذارد و الزامات کار حرفهای تعادل ایجاد کنم؟ برای زنهایی که کار خلاقه میکنند، وضع پیچیدهتر هم میشود. امیلی امرایی، نویسنده و مترجم، اینجا از تجربهی بندبازی خودش میان این دو نقش میگوید.
«من یک زن نویسندهام. دو فرزند دارم البته چارلز دیکنز هم ده تا بچه داشت. فکر میکنم تولستوی هم همینطور بود. شاید هم بیشتر از ده تا داشت. کسی برای یک دقیقه هم که شده نگران نقش پدرانهی این نویسندهها شده؟»
زیدی اسمیت، برندهی جایزهی ادبی اورنج
اسفند نود و دو بود. با شکمی برآمده و پاهای باد کرده که توی کفش شمارهی چهل و دو بهزور جا میشد، به مراسم اهدای جایزهی ادبی رفتم که یکی از سه برندهی آن سالش بودم. از شب قبل با جنبندهی پرتکاپوی توی تنم ریزریز دربارهی عصر فردا حرف میزدم. به خودم و خودش میگفتم چی از این بهتر که دو تایی از دست ادیب و پژوهشگر برجستهای میخواهیم جایزه بگیریم؟ چه خوب که توی دلم هستی هنوز.
در چند ماهی که نشانههای بارداری واضح شده بود، صبحها جز پشت میزم در دفتر انتشارات و عصرها جز کنج تحریریه چندان جایی آفتابی نمیشدم. اولش فکر میکردم به خاطر گریز از وسوسه و بوی سیگار در جمع است اما عصر آن روز با آن ناخودآگاهی که بعدتر فهمیدم چرا هراس از معاشرت دارد روبهرو شدم؛ عصر روزی که در جمعی از مردان ادیب و چند مترجم و نویسندهی کارکشتهی زن که حضور و دیدنشان همیشه دلگرمی بود منتظر بودم که با هفتاد و چهار کیلو وزن بروم آن بالا و یادداشت کوتاهی هم بخوانم. جسورتر از این حرفها بودم که از حرف زدن هول کنم اما چهام شده بود؟ غریبهی چندانی توی آن سالن کوچک نبود. اغلبشان دوستان خانوادگی بودند که خبر بچهی در راه را شنیده بودند. با صدای لرزانی حرف زدم و همه چیز به خیر تمام شد اما هنوز ورجهورجهی توی دلم آرام نشده بود. انگار میخواست از آنجا فرار کند. کف دستم از عرق خیس بود. با خودم فکر کردم نکند جنبندهی توی تنم همین امروز میخواهد بیاید بیرون؟ فکرش هم ضربان قلبم را دو برابر کرده بود. میدانستم در خوش و بشهای پایان مراسم احتمالاً خانوادهمان سوژهی داغ روز میشود.
به خودم دلداری میدادم که چیزی نیست. لابد از تبریک شروع میشود و خیلی زود به شوخیهایی با مضمون خانهنشینی قریبالوقوع و «زنِ خانه شدن» میرسد اما آن هراس ناخودآگاه درست در لحظهای عینیت پیدا کرد که ادیب شهیر، همان مردی که کلمهها مثل موم توی مشتش بودند و میدانست کلمهها بار دارند، رو کرد به من و پدر بچهای که کمتر از دو ماه به تولدش مانده بود و گفت «دختر این چه کاری بود کردی؟ آخه الان وقتش بود؟ پدر بچه تازه توی اوج کار و موفقیت، بعدِ این باید بیفته دنبال شیر خشک و پوشک.»
ادیب محبوبم نسخهی مادر بچه را پیشاپیش پیچیده بود. مادر که دیگر نمیشد و نمیتوانست به کار کردن فکر کند. من، روزنامهچی ماضی، جز این تقصیر بزرگتری هم به گردن داشتم. خودم که با تولد بچه باید دور هر کاری را خط میکشیدم اما برای شوهرم هم یک عامل بازدارنده در راه شکوفایی و پیشرفت بودم و کاری کرده بودم که پوشک و شیر خشک جای دستاوردهای ادبیاش را بگیرد. البته از دید ادیب معظم لابد منِ مادر تنهایی تصمیم گرفته بودم بچه بیاورم وگرنه کدام مردِ روشنفکر عاقلی برای خودش از این بساطها پهن میکند؟
گفتوگو که نه، تکگویی ادیب مذکور جایزه را به کامم تلخ کرد. وقت برگشتن از مراسم نسخهی مرد مسئولیتگریز روشنفکر و طبقهی متوسط و تهمایههایی از خودخواهی ترکیب شده با مرد سنتی ایرانی داشت توی کلهام چرخ میزد و اینها را زیر لب غرغرکنان به همسرم آبتین تحویل میدادم. آبتین معتقد بود حرف باد هواست و این متلکها اصلاً قابل نیستند. یکهو یادم افتاد جایی چیزی خواندهام از نسخهی غربی همین ماجرا. دنبال تسلی میگشتم، دنبال نسخههایی که به این احکام کلی دهنکجی کرده باشند، الگوهایی که با بندبازی میان «خود بودن»، کار خلاقه کردن و مادر بودن توازن برقرار کردهاند و سه نفره شدن یا حتی بیشتر از آن، پرتشان نکرده به کنج خانه. آدمهایی که پدر و مادر شدن را موهبت میدانند و از دهنکجی و فشار بیرونی نمیترسند. داشتم برای آبتین از نمایندهی مجلس ایتالیا میگفتم که وسط مجلس به نوزادش از سینه شیر میدهد و نطق میکند و بقیه هم برایش اخم و تخم نمیکنند اما باز دلم خنک نمیشد. توی همان تاکسی با همین کلیدواژهها شروع کردم به گوگل کردن. وی. اس. نایپل، برندهی نوبل ادبیات، گفته بود از زنجماعت نویسندهی جدی در نمیآید و بهتر است زنها بروند دنبال بچهداریشان یا چنین چیزی. خب جناب نایپل که آکادمی نوبل هم تحویلش گرفته بود وقتی اینجوری میگفت، دیگر من چه انتظاری از ادیب بداخم وطنی داشته باشم؟ وقتی نایپل از دل محافل ادبی درجه یکی که روشنفکران و زنان نویسندهی بسیاری در آن شب تا صبح و صبح تا شب مشغول مبارزهی علنی با کلیشههای جنسیتیاند در کمال وقاحت اینجوری گفته، وضع من نوعی نباید چندان بهتر باشد.
همهجا انگار دعوا سر همین بود. سوزان سونتاگ چقدر برای پسرش دیوید ریف مادری کرده؟ نوشته بودند دیوید ریف ادیب و متفکر برجستهای شده اما آیا سوزان خانم وقت میکرده وسط جستارهای ادبی و روشن کردن تکلیف نقد ادبی مُف دماغ سرماخوردهی پسرش را پاک کند؟ کار به جایی رسیده بود که برای زیر سؤال بردن «مادر بودن زنی که مینویسد یا کار میکند» شاهدی پیدا شده و نوشته بود «او مادر نبود. چند وقت یک بار که میدید عینک دیوید چقدر کثیف شده، آن را از صورتش میقاپید و در ظرفشویی آشپزخانه میشست. تا جایی که یادم میآید، این تنها کار مادرانهای بود که ازش دیده بودم.»
اگر مف دماغ پسر جان آپدایک آویزان بود، کسی نمیگفت کاش آقای نویسنده به جای نوشتن «فرار کن خرگوش» و باقی این سهگانه حواسش به بچهی دماغویش در عکسها هم میبود و اگر دو تا رمان کمتر مینوشت و بچهاش را تیمار میکرد بهتر هم میشد. اما به دبورا تریسمنِ بریتانیایی ــویراستار بخش ادبی نیویورکرــ در فرومهای ادبی از این متلکها زیاد انداخته بودند. «کاش به جای رد کردن داستان نویسندههای جوون بچههات رو با لهجهی بهتری بزرگ میکردی زن.»
اینها تسلی بود برای کسی که با سؤال «وضع آنطرف آبیها چگونه است؟» دارد وبسایتها را میجورد. برای کار کردن، مادر بودن و کار خلاقه کردن اعم از روزنامهنگاری، نوشتن، ویرایش یا ترجمه نسخهای هم بود؟ این باور از کجا میآید که زن فقط میتواند یا مادر باشد یا نویسنده و روزنامهنگار موفق؟ چه کسی گفته کار خلاقه کردن مختص آدمهای کمحوصلهای از طبقهی متوسط است که علاقهای به بچهدار شدن ندارند؟ آنجا هم که با وجود همهی این دعواها از روزگار سیمون دوبووآر تا رسیدن به سوزان سونتاگ و زیدی اسمیت زنها برای مادر بودن باید جواب پس میدادند، اگر نویسندهی موفقی بودند پس لابد مادر ناموفقی بودند و مُف بچهشان همیشه آویزان بود! نوشته بودند روزنامهنگاری که بچه دارد چطور میتواند کار تحقیقی بکند، چرا باید چنین آدمی بچهدار بشود، اصلاً گزارشگری که باید شیفت شب برود سر صحنهی تهیهی یک گزارش اجازه دارد مادر یک بچه بشود؟ آنجا خیلیها به این حکمها اعتراض کرده بودند. زیدی اسمیت گفته بود «این بچهی مذکور پدر ندارد؟ هیچ وقت از نویسندهی مرد چنین انتظاری ندارید؟»
آن تایلر، نویسندهی شهیر آمریکایی و همسر نویسندهی فقید ایرانی، تقی مدرسی، که دو دختر دارد، گفته بود «خبر دارید جان آپدایک هم چهار تا بچه دارد؟ اما کسی اصلاً به ذهنش خطور نمیکند آپدایک هم وظایفی دارد و لابد همهی این نقش را باید به همسرش بسپارد اما نویسندهی زن اول باید بچههایش را بزرگ کند یا اصلاً دور نوشتن را خط بکشد.»
از آن غروب دلگیر اسفند نود و دو تا دیروقت شب مدام اینها را خواندم. اگر وضع الگوهای زندگیام این بود که در مظان اتهام و چنین توقعهای بیپایهای بودند، مدام نوشته بودند و دوام آورده بودند اما دست آخر این طعنهها هم مدام به گوششان میخورد، وضع منِ روزنامهنویس که معلوم بود چه میشد و چه چیزها باید میشنیدم و در تقسیمبندیهای باور عمومی دربارهی خانوادهام و قضیهی بچهدار شدنمان کداممان باید خانهنشین میشد و خودش را وقف میکرد که آن یکی ادامه بدهد. وضع خانهمان با آن بیرون فرق داشت. آبتین هلم میداد که درست برنامهریزی کنم و با آمدن پسرمان با دنیای بیرون و کارم ارتباطم را حفظ کنم. خودش پیشنهاد داد و گفت «دوباره برای بچهها ترجمه کن.» روزی با مجموعهای سه جلدی از آسترید لیندگرن، نویسندهی سوئدی، به خانه آمد و گفت «ترجمهاش کن، هم پسرمون یه کار حسابی بخونه، هم اینکه خودت خوشحالتر باشی.»
آن بیرون، اقلیتی که بیش از همه سنگ برابری را در ظاهر به سینه میزد، انگار وضع دیگری داشت. داشتم میگشتم ببینم وضع نزدیکترها چطور است. الگوهای ایرانیام چه کار کرده بودند؟ اصلاً من کجای این بازی بودم؟ آن بالا بالا که جایم نبود، این پایینها داشتم نان گزارشهای خودم را میخوردم و مینوشتم. وضع آنهایی که جای پایشان سفت بود هر جای دنیا همین بود، پس نباید فشار خونم از این حرفها بالا میرفت و کلهام داغ میشد. الگوها و زنان محبوب زندگیام هم لابد از این حرفها کم نشنیده بودند. توران میرهادی هم با سه بچه از تمام همنسلهای مردش پیشی گرفته بود، سیمین دانشور که بچه داشتن یا نداشتنش بخشی از میراث ادبی ما شد تا سیمین بهبهانی که پسرش در حضور اجتماعیاش همیشه همراهش بود. جلوتر در نسلی نزدیکتر زنان موفقی را میشد جست که این وضعیت را تجربه کردهاند. مژده دقیقی وقتی پا به عرصهی ترجمه گذاشت که هر دو بچهاش نوپا و نوزاد بودند و حالا یکی از مترجمهای شاخص روز شده. فرزانه طاهری دو بچه داشت. هیچ وقت زیر سایهی غولآسای همسرش که ادبیات ایران زیر سایهاش بود گم نشد، ترجمه کرد و شاگردهای خودش را تربیت کرد. فرزانه خانم در یکی از مصاحبههایش از روزهای جوانیاش گفته بود. میگفت وقتی ادیب مشهور اصفهانی به دیدار دوستش هوشنگ گلشیری میآمد، هیچ وقت فرزانه را مخاطب گفتوگوهای ادبیاش قرار نمیداد، چون باور نداشت فرزانه طاهری خودش صاحب دیدگاه و جایگاه ادبی است و میخواست او را فقط به عنوان زن یک نویسندهی بزرگ ببیند و چاقسلامتی بکند. اما فرزانه طاهری با دو فرزند نه تنها مترجمی صاحبسبک و توانا شده بود، بلکه همسنگ همان ادیب صاحب کرسی و سبک در کارش بود.
باز هم لازم داشتم توی ذهنم جواب آن طعنهی تلخ و حکمی را که برای آیندهی شغلیام به عنوان یک مادر صادر شده بود بدهم. یاد عذرا دژم روزنامهنگار کارکشتهای افتادم که با سه دختر و همسری که همکارش بود، مینوشت. بعدها وقتی کارم را شروع کردم در جلسهی بزرگداشتش دیدم مردان روزنامهنگار همدورهاش چطور به احترامش کلاه از سر بر میدارند و دربارهی تأثیرگذاریاش حرف میزنند. شهلا شرکت با دو بچه سالها پرمخاطبترین مجلهی زنان را یکتنه منتشر کرده بود.
این الگوها برای زنی که میخواست در ایران کار کند، بنویسد، ترجمه کند و توی فرم مهد کودکِ بچهاش شغلی داشته باشد کم نبود. نگاه مردانهی بدخلق و قدیمی چقدر در طبقهی متوسط اهل فکر و نوشتن طرفدار دارد و چقدر زنمادری را که خواسته در این وادیها بماند پس زده یا قضاوت کرده است؟ من با تمام وجود میخواستم مادر باشم. دو ماه تا تولد فرزندم مانده بود. اردیبهشت قرار بود در آغوشش بگیرم. زیر لب برای خودم «آن شب اردیبهشت یادت هست؟ آن شب که خنده باب شد و آب شد در سرشت» را زمزمه میکردم. در آوریلِ شکنجهترین ماهها باید فرزندم را در آغوش میکشیدم و برایش الیوت میخواندم و توی گوشش میگفتم «دوستت دارم، دوست دارم وقتی بزرگ شدی قبولم داشته باشی و از اینکه من مامانتم راضی باشی.» چه راهی برای کسب این رضایتمندی وجود داشت؟ با او وقت بگذرانی و مادری کنی و بلد باشی حضور اجتماعی و شغلت را حفظ کنی؟ شاید.
حالا سه سال و شش ماه از آن اردیبهشت گذشته است. من همان بندباز شدهام، به قیمت جستن از دقیقهای به دقیقهای دیگر و نشستن پشت میز کار بعد از ساعت هشت شب کارم را هرچند با دشواری حفظ کردهام اما این دویدن و توازن میان مادر بودن و شغلی پرتکاپو داشتن شدنی است؟ چه کسی قرار است کمکم کند؟ باید راهش را پیدا کنیم، به خاطر خودمان، به خاطر فرزندمان و به خاطر آن عکس سوزان سونتاگ که موقع حاملگی بهش زل میزدم. همان دو عکس کنار هم. اولی عکسی است از سالهای جوانی سوزان سونتاگ که دست انداخته دور گردن پسر ده سالهاش و دومی عکسی به تاریخ سی سال بعد از عکس اول. در عکس دوم، در مراسم سخنرانی سونتاگ پسر نویسنده و ادیبش کنارش ایستاده و دو تایی به دوربین لبخند میزنند.
جمع کوچکی که باهاشان سر و کار دارم با بچهها و بچهدارها میانهای ندارند. البته چند سالی است وضع کمی فرق کرده. شاید این هم از بخت خوش ما باشد. آن جمعیت کثیر متولد دههی شصت دیگر به سن و سال ازدواج و سر و سامان گرفتن و زایش رسیدهاند و حتی انگشتشمارانی از این جماعت هم که بخواهند بچهدار بشوند برای ما کافی است که در معاشرتهای اجتماعیمان تنها نمانیم. زور و سنبهی نویسندگانی که مادرند هم زیاد شده است. دور و برم را که میبینم، به چشمم میآید در چند سال اخیر به تعداد آدمهای جبههمان اضافه شده است. دوستانی داریم که بچهدار شدهاند. چه چیزی بهتر از این؟ حالا در سه سال و نیم گذشته به تجربههای تازهای رسیدهام. به تجربههایی که شکل برجستهترش را در زندگی الگوهای محبوبم هم دیدهام. روزها عوض شدهاند. آن بندبازی جایش را به وضع محکمتری داده، انگار سنگهای بزرگ زیر پایم شبیه سنگهای کف رودخانه شدهاند. همین حالا در آشپزخانه کنار بساط خمیربازی لپتاپم باز است. از جشن لاکپشت پرنده برگشتهایم. همان مجموعهی سه جلدی که در روزهای حاملگی دست گرفته بودم به ثمر رسیده است. بچهی عزیزم سورنا کتابهای تازهاش را روی میز پخش کرده و کتابفروشیبازی راه انداخته. باید به عنوان مشتری بروم سر وقتش و بگویم «سلام آقای کتابفروش، من یه داستانی دربارهی مداد شمعیها میخوام برای پسرم بخونم، این کتاب رو دارید؟» او هم که هنوز حرف «ر» را نمیتواند بگوید، با خوشحالی داد بزند «بَیِه، بیه داییم، داستان دانکن به بچهتون بدید.» دارد کتاب «روزی که مداد شمعیها دست از کار کشیدند» را بهم پیشنهاد میدهد.
عصر کنار سورنا روی صندلی برگزیدههای فصل جشن لاکپشت پرنده نشسته بودم و برای بچههای کمی بزرگتر از او از این کتاب گفته بودم. ده دوازده مترجم و نویسندهی زن دیگر هم که هر کدامشان یکی دو بچه داشتند در مراسم بودند. آنها هم از حس و حالی که با به دنیا آمدن بچهشان پیدا کرده بودند و خودشان را به دنیای ادبیات کودک نزدیکتر میدیدند با ذوق برایم گفته بودند. دیده بودم چقدر برای آن زنها کار کردن برای بچهها تجربهای عمیقاً قابل لمس و دوستداشتنی است. این همان بخشی است که زیدی اسمیت در یکی از جستارهایش دربارهاش نوشته بود. «آدمهایی در شرایط مشابهتان که کار میکنند و بچه دارند و دغدغههای مشترک دارید به شما دلگرمی میدهند و خواهند گفت که میتوانید کار کنید و بچهی بهتری بزرگ کنید.» سورنای سه سال و نیمه برای همین دغدغههای مشترک است که با دیدن تکتک کتابهای برگزیدهی لاکپشت پرنده در گروه سنی خودش با داد و فریاد به دوستان تازهیافتهاش میگوید «من این کتاب یو خوندهام. این یو هم خوندهام.» حتی گاهی اسم کتابها را نمیداند و اسم شخصیتهای اصلی داستان را بلندبلند تکرار میکند.
یادم میافتد چقدر در بیست و دو روز اول تولدش ترسیده بودم، از بیخوابیها و نگرانیها. یاد آن پنجم اردیبهشتی افتادم که قرار گفتوگویی داشتم و شب قبلش ساعت یازده، یعنی پنج روز زودتر از موعد زایمان، با دردهایی که خبر از تولد زودهنگام پسرم میداد راهی بیمارستان شدم. آنقدر دستپاچه بودم که فرصتی برای پیغام گذاشتن برای مصاحبهشونده و منتفی کردن قرار نماند اما چند ساعت بعد تلفنم زنگ خورد. مصاحبهشونده بود. زن نویسندهی خوشلهجهی کرمانی که خبر را شنیده بود و میگفت «این بهترین مصاحبهای بود که بدون خبر قبلی لغو شد.»
چهارشنبه شب است. سر میز آشپزخانه نشستهایم. چهارشنبه شبِ معاشرت دو تایی است. آبتین دیر میآید. فردا صبح هیچ کس مجبور نیست لقمهاش را توی آسانسور گاز بزند و برای همین میشود ساعت خاموشی شب را به تعویق انداخت. سورنا با خمیرهای بازی مشغول درست کردن لودر است. بهش میگویم «شکلاتت که تموم شد مسواک بزنیم. اینجوری دندونات سفید و قشنگ میشه. درست مثل صدف.» صدای سه سال و نیمه از آن طرف میز میگوید «بعدش یعنی دهنم صدای دَییا میده؟» از تصور صدای دریا در دهانش خندهام میگیرد اما خندهام را قورت میدهم چون دوست ندارد اینجور وقتها بخندم. یاد تکتک استعارههایش میافتم؛ اینکه کلمهها تازه دارند برایمان بار معنایی پیدا میکنند. ما که رزق و روزیمان از کلمه در میآید، از شانزده ماه پیش تازه فهمیدهایم کلمهها و استعارهها را چقدر میشود با تعبیرهای مختلفی به کار برد. چقدر از دست سادهترین گفتوگوها حیرت کردهایم و خندیدهایم. این روزها یک جور دیگر به کلمهها دقت میکنیم. انگار من و آبتین هم مثل او تازه اینها را یاد گرفتهایم. داشتم پای تلفن به آبتین میگفتم «کار نمیکنه، فکر میکنم از کیبورد باشه.» سورنا از این طرف داد زد «به بابا بگو کی بُیده! من بُیْدم، من بُیْدم.» وقتی در حملهی ماشینش به کامپیوترم چیزی که تایپ میکردم به فنا رفت، با وحشت گفتم «وای سورنا، شاتدان شد.» بچه گفت «نه نه، خواهش میکنم شاتآپش کن.» در ترانهی کودکانهای که زیاد گوش میدهد آپ و داون معنای دیگری دارد. حالا کلمهها بار معناییشان متفاوت میشود. دارم روی یک مجموعهی کودک کار میکنم. وسواس کلمهها به جانم افتاده است. همهی این وسواسها به خاطر همین آدم سه سال و نیمه آمده. همین بچهای که معنای کلمهها را برایم عوض کرده و معنای زمان را تغییر داده است. فقط کلمهها نیستند که عوض شدهاند. نباید فقط مراقب کلمهها باشی، همه چیز از جمله زمان هم همین است. حالا باید با بندبازی وقت را دزدید، هیچ وقتی نباید هدر برود. ساعت روزمرگی حسابی کوک شده است. تا چند سال پیش به شوخی و جدی میگفتم من نسیان زمان ندارم اما حالا وقتی قرار است ساعت یک و سی دقیقهی ظهر جلوی در مهد کودک باشم، یعنی قرار است درست رأس یک و سی دقیقه جلوی در مهد کودک باشم.
این یکی با تمرین و مدارا دستم نیامد. وقتی از تجربههای کاری آدمهایی شنیدم که با حضور بچه فاکتور رضایت از زندگیشان دو برابر شده بود و در عین حال کار هم میکردند، دیدم اغلبشان روی این نکته تأکید دارند و راز پیروزیشان را همین میدانند. یکی از بهترینهایشان را آن تایلر در یادداشتی با عنوان «ماشین ظرفشویی محبوب من» نوشته بود. «زمان معنای دیگری دارد. دو ساعت دیگر وقتی نیست که بخواهی بیخودی چرخ بزنی، دو ساعت یعنی اینکه توی خانه ظرفشویی داری، دخترها که راهی مدرسه شدند، سریع خودت را پشت میز برسانی و دو ساعت کار کنی.»
فقط کلمهها نیستند که عوض شدهاند. نباید فقط مراقب کلمهها باشی، همه چیز از جمله زمان هم همین است. حالا باید با بندبازی وقت را دزدید، هیچ وقتی نباید هدر برود. ساعت روزمرگی حسابی کوک شده است.
خب زندگی کِی اینقدر نظم داشت؟ کی میشد اینقدر دقیق برنامه ریخت و فهمید چهارشنبه شب وضع کار چطوری است؟ حالا هر روزِ هفته روی دور مشخصی میدود. همه چیز باید سر جایش باشد. نظم چیزی است که حتی در خیالخانهی ذهنم هم نبود اما حالا خودش را سوار زندگی منِ ابنالوقت کرده. روز روی ریتم خودش جلو میرود. هر روز هفته شکلی دارد. یاد داستان گلی ترقی میافتم. آنجا که قهرمان داستانِ خاطرههای پراکنده میگفت «شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است.» فکر میکنم شنبهی ما چه شکلی است؟ شنبهی ما وضعش خوب شده. از وقتی پسرمان به حرف زدن افتاده و کودکستانی شده و بعدش هم کلاس ورزش میرود، شنبه روزی است که وقت برگشتن از کلاس ورزش توی گوشم میگوید «یعنی خیلی بُزُیگ شدم که طناب زدن یاد گِیِفتم؟ خیلی باید بُزُیگ بشم که یوی سَیَم وایسم؟» شنبه روزی است که پسرم شربت سانستول را با رضایت و لذت میخورد، چون اسمش را گذاشته شربت بپر بپر. شربت را قورت میدهد و به عکس آن خانوادهی سهنفره که چند نسل چشم به آن دوختند و بزرگ شدند اشاره میکند و میگوید «حالا اندازهی اینها میتونم بپَیَم بالا؟»
حالا مثل دختر داستان خاطرههای پراکنده هر روز هفته برایم شکلی گرفته و این چقدر از منِ چند سال پیش دور است. روزهای هفته با احوال سورنا برایم معنا پیدا میکند. از شنبههای خیس از عرق و پرانرژی تا چهارشنبههای ساز و آوازی که کل راه تا رسیدن به جمع دوستانش یکی روی صندلی عقب ماشین داد میزند «دو دهنش بازه، ی ــیا همان رــ شکمش گنده است، می شبیه شونه است، فا شبیه مسواک.» روزهای دیگر هفته هر کدام شکل و رنگی توی فکر و خیالهای فراغت تاکسیسواریهایم دارند، مگر آنکه عمود خیمهی زندگی سرما خورده باشد یا ناخوش باشد. جز این، همه چیز همین است. توی همین تاکسیسواریها برای رفتن به محل کار یا رسیدن به وصال اوست که وقت میکنم فکر کنم توی این سه سال و نیم چقدر صبور شدهام، چقدر از پسرم یاد گرفتهام. یادم داده یک ساعت یعنی درست شصت دقیقه. اولین شبی که به خانه آمدیم این را فهمیدم. همان وقتی که باید سر هر ساعت زیر سینه میگرفتمش شیر بخورد، تا همین امروز که درست مثل یک ساعت سوییسیِ دقیق و کوکشده رأس ساعت مشخصی از خواب بیدار میشود، با لباسخوابی مزین به عکس گوسفندهای شاد از تخت پایین میآید و جلوی در اتاق ما میایستد و میگوید «سلام، کی میخواد قصهی گُیْگی یو که سوای مِتْیو شده بود بَیام تعییف کنه؟» طبق معمول زودتر از من پدرش داوطلب میشود قصهی گرگ توی مترو را برایش بگوید. داوطلب شود از هر شیء و جنبندهای قصهای بسازد که پسر با قهقههی خنده کارهای اول صبحش را تندتند انجام بدهد؛ جوری که بشود بهموقع از در خانه بیرون زد. تا همین یک سال پیش به معجزهی شوخی با هر چیزی و خندهی اول صبح پی نبرده بودم. این یکی را هم سورنا یادمان داد. یادمان داد میشود با هر چیزی شوخی کرد و کیفیت صبح را خیلی بهتر کرد. حتی وقتی نمیخواهی شوخی کنی هم جوابهای او همه چیز را به شوخی بدل میکند. آبتین میگوید «ای بابا، توی این تاریکی نمیشه فهمید این جوراب رو از کدوم طرف باید پوشید.» سورنا با قهقهه میگوید «مامان، بابا نمیدونه باید جویاب یو از اونجایی که سویاخه بپوشه.» اگر او نبود احتمالاً کیفیت صبح چنین نبود. میشد روزها را کش داد و پهن شد و به این زودیها کار را شروع نکرد اما حالا وضع فرق میکند. اوست که زندگی و کار را بر مدار ساعتش تنظیم کرده. از ساعت هشت تا ده دقیقه به یک ظهر وقت دارم پشت میز کارم بنشینم. فرصت چندانی برای بطالت ندارم. سر ساعت یک و سی دقیقه از جلوی در کودکستان تا جلوی در خانه باید تکتک تابلوها و آگهیهای تجاری را برایش بخوانم. با گربههایی که پیش از حضور او ازشان فراری بودم خوش و بش کنیم، برایشان غذا بگذاریم و اگر چیزی همراهمان نبود جلوی پنجرهی چوبی خانهی قدیمی همسایه بایستیم تا سورنا از پایین پنجره مادام آوانسیان را صدا کند و با فریاد بگوید «ببخشید خانم همسایه، ما به گُیبهها غذا نداشتیم بدیم، شما غذا میدید؟» خانم همسایه هم از پنجره سرش را بیرون بیاورد و چند تکه بال مرغ بیندازد پای دیوار و بگوید «سالام جانم، غاذا میدم، تو برو خونه خودت غاذا بخور.» همهی روز دوباره برای اوست تا ساعت شش عصر که با شنیدن صدای ایستادن آسانسور بازیاش را متوقف میکند و میگوید «فک کنم بابا اومد.» با باز شدن در خانه بازیاش متفاوت میشود، چون همبازی عوض شده و مسابقهی فوتبالشان داور میخواهد. داور میتواند از آشپزخانه و موقع سر هم کردن شام سوت بزند و گلها و برنده را اعلام کند. تا ساعت هشت شب که دوباره با آرام گرفتن اتاق کنج چپ خانه چند ساعتی برای سر و سامان دادن به مبلهایی که دیوارهای قلعه شدهاند، جواب دادن به ایمیلها و به قول آن تایلر «روشن کردن ماشین ظرفشویی محبوب من» و نشستن پای کارهای نیمهتمام روز وقت باقی است و میتوانم باز در انتظار روزی دیگر بمانم.
چهارشنبه شب است و میشود دیرتر خوابید. یادم میافتد دوست عکاسم که اتفاقاً تکوالد و مادری تنها است بهم گفته بود «گاهی حتی اگه تمرکز کار کردن هم نداری پیش بچه ادای کار کردن در بیار. بذار موقع کتاب خوندن تو رو ببینه و بدونه فقط برای اون کتاب نمیخونی و خودت هم کتاب میخونی یا با لپتاپ کار میکنی.» به این کار عادتش دادهام. میگذارد پای تلفن قرار و مدارهای کاری فردا را بگذارم. گاهی ریزریز میخندد و برای تایپ ایمیلها و گذاشتن پیغامها امانم میدهد اما برای کتابی که توی دستم دیده شیطنت میکند. «قصهی حیوانات نَدایِه؟ عکسهاش یو بده ببینیم.» اگر سرحال باشد تعارف میکند خودش برایت کتاب بخواند و بیبرو برگرد انتخابش جلد دوم «قصههای من و بابام» است. از روی کمیکها داستان را برایت تعریف میکند و آنقدر میخندد که از ترس سکسکه باید پیشنهاد دیگری بهش بدهم. مدام با خودم مرور میکنم آن وقتها که کوچک بودم این پدر و پسر من را هم میخنداندند؟ چقدر یاد گرفتم که بخندم و چقدر این یاد گرفتنها را دوست دارم. اصلاً کی گفته پدر و مادر بچه را تربیت میکنند؟ تا اینجا که برعکس بوده است. ما داریم یاد میگیریم و زندگی سویهی دیگری از خودش را نشانمان میدهد. خدای خوشگذرانیهای کوچک اینجا توی آشپزخانه نشسته و میگوید «بیا صدابازی کنیم.» توی دلم صدایی میگوید «آی خدا جان، چقدر بچه داشتن خوب بود.»
دارد یاد میگیرد و هنوز بیشتر یاد میدهد که مادر شاغل بودن، مادر روزنامهنگار بودن و راضی بودن و بیخواب نبودن و عقب نماندن از زندگی چطوری باید باشد. در این نیمهشب چهارشنبه میبینم چقدر از حال آن عصر اسفند که تاکسی زنی پابهماه و ترسیده را به خانه میبرد، دورم. موقع عکس گرفتن دو تاییمان دولا میشوم و توی صورتش نگاه میکنم مبادا مُف یا به قول خودش دامبولی از توی دماغش بیرون زده باشد. خوبیت ندارد. شاید روزی دری به تخته بخورد و کسی در نوشتن گزارشی از اوضاع روزنامهنگاران زن دورهی ما از من هم اسمی برای پرشمار کردن لیستش ببرد. اگر عکسی از ما دید بنویسد «نامبرده درحالیکه سعی میکرد کار مطبوعاتی و ترجمه کند، حواسش به مُف پسرش هم بود.» بالاخره همان عکس گزک به دست منتقدان نویسندهی محبوب زندگیام خانم سوزان سونتاگ داده بود.
نویسنده: امیلی امرایی
این مطلب بریدهای است از کتاب «هفتهی چهل و چند: بیست روایت از مادری در همین روزها» که پیشتر با عنوان «من و مُف دماع پسر خانم سونتاگ» در وبلاگ اطراف منتشر شده و برای «بیکاغذِ اطراف» از نو ویرایش و تنظیم شده است.