بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, جستار روایی, روایت آدم‌ها و کلمه‌هایشان, مجله‌ی ادبیات مستند

من با او نویسنده شدم | جستاری از توماس هورلیمان


توماس هورلیمان سال ۱۹۵۰ در شهر تسوگ سوئیس متولد شد. او در مدرسه‌ی رهبانی آینزیدِلن تحصیل کرد،‌ سپس در زوریخ و در دانشگاه آزاد برلین فلسفه خواند و حالا در سوئیس زندگی می‌کند. او افزون بر چندین نمایشنامه ، رمان‌های بازگشت به خانه، چهل گل رز و مجموعه داستان زن تسینی را تألیف کرده است. نمایشنامه‌ها، آثار داستانی و جستارهای هورلیمان برنده‌ی جایزه‌های بسیاری شده‌اند، از جمله جایزه‌های توماس مان، یوزف برایتباخ و هوگو بال. هورلیمان، که در سال ۲۰۱۹ برنده‌ی جایزه‌ی گوتفرید کلر هم شده، عضو فرهنگستان هنرهای زیبای بایرن، فرهنگستان زبان و ادب آلمان و فرهنگستان هنر برلین است. آثار او به بیش از ۲۱ زبان ترجمه شده‌اند و رمان الماس سرخ وی در سال ۲۰۲۲ نامزد دریافت جایزه‌ی کتاب سال سوئیس شد. ستاره نوتاج جستار «من با او نویسنده شدم» را از آخرین مجموعه جستار هورلیمان با عنوان پیاده‌روی دمِ غروب با گربه (۲۰۲۰) انتخاب و ترجمه کرده است.


 

نخستین بار کارم خوب بود. حتی شاید بشود گفت خیلی خوب.‌ ولی به جای آن‌که برای این دستاورد تشویق شوم، تنبیه شدم.

آن‌ موقع چهارده‌ساله بودم و دانش‌آموزِ مدرسه‌ی صومعه در شهر آینزیدلن. یک معلم عالی ادبیات آلمانی داشتیم به نام پدر اربالد. شعرهای محبوبش و صحنه‌هایی از نمایشنامه‌ی داوود شاهِ رینهارت زورگه را برایمان می‌خواند. پدر اربالد پس از ورود به صومعه صدایش را از دست داده بود. هنوز که هنوز است، زیباترین ابیاتی که بشر سروده، یعنی اشعار گوتفرید بن، با خس‌خسی که از گلوی بی‌صدای او بیرون می‌آمد، در گوشم طنین‌انداز می‌شود.

یک روز آفتابی بهاری، پدر اربالد به روال آن اواخر مریض و تبدار در حجره‌اش خوابیده بود و پدر والافرید، معلم جایگزین، از استادِ معظم ــ سرپرستِ معلم‌ها را چنین خطاب می‌کردند ــ مأموریت داشت کلاس ما را برای زنگ انشا به فضای باز ببرد، به تپه‌ای پشت صومعه. همان موقع روی تپه معلم جایگزین اعلام کرد که باید در انشایمان منظره‌ی درختان را توصیف کنیم. من که بابت خلاص شدن از دیوارهای سنگی صومعه شادمان بودم، دست به کار شدم. خورشید از لابه‌لای برگ‌ها می‌درخشید، مه بر فراز زمین گسترده شده بود، و توصیف هفت درخت زیرفون در حکم کلیسایی طبیعی برایم کاری نداشت، کلیسایی بنا شده از نور و هوا، سوار بر ستون‌هایی باستانی. پس از یک ساعت، معلم دفترچه‌ها را جمع کرد و به ما، دانش‌آموزانی که ردا‌های سیاه پوشیده بودیم، دستور داد قدم‌رو به صومعه برگردیم. مأموریت پدر والافرید همین‌جا به پایان می‌رسید اما او که سال‌ها آرزوی معلمی را در سر می‌پروراند، نمی‌خواست نمره ‌دادن به انشاها را به ارلبالدِ بیمار واگذار کند، پس خودش این کار را بر عهده گرفت.

در ساعت مطالعه‌ی عصرگاهی مرا به حجره‌اش فراخواند، به دفترچه‌ام اشاره کرد و پرسید «این را از کجا رونویسی کردی؟» به‌آرامی پاسخ دادم «آقای والافرید، من از جایی رونویسی نکردم.» پافشاری کرد، به دروغ‌گویی متهمم کرد و دوباره سؤالش را پرسید. با احترام خاطرنشان کردم که او روی تپه این موضوع را برای انشا به ما داده و اساساً برای من ممکن نبوده که وسط طبیعت، کتابی پیدا کنم و از آن کمک بگیرم. والافرید که کوتاه نمی‌آمد، به اعتراضم توجهی نکرد: «اعتراف کن، دروغگو!»

زیر بار اعتراف دروغین نرفتم. به من دستور داد کف دست‌هام را نشانش بدهم و در حالی که تمام‌مدت بلندتر و بلندتر می‌پرسید شاعری که این جملات درخشان را از او دزیده‌ام، کیست، خط‌کشِ تی را بر کف دستم می‌زد. نرمه‌ی پایینِ شست‌هام ورم کرد و چیزی نمانده بود پوست پاره شود. او داد می‌زد و من ناله می‌کردم. او کتک می‌زد و من جیغ می‌زدم، اما حقیقت را جیغ می‌زدم: «من رونویسی نکردم آقای والافرید، من رونویسی نکردم.»

این‌گونه بود که آن‌قدر با خط‌کش کتک خوردم تا شاعر شدم، و سال‌ها بعد، وقتی کسی منتقدانه بر نوشته‌هایم خرده می‌گرفت، با حسی نوستالژیک پیش خودم می‌گفتم «عاقبت خوب نوشتن همین است.»

شانزده‌ساله بودم که نخستین قطعه‌ی نمایشی‌ام را نوشتم. لباس رهبانی را از تن درآوردم، شالی دور گردنم پیچیدم، از دیوار صومعه بالا رفتم، تا زوریخ مفت‌سواری کردم، به بخش مدیریت نمایش‌خانه رفتم و به منشی که مات و مبهوت مانده بود، گفتم این همان اثری است که نمایش‌خانه‌شان سال‌ها انتظارش را کشیده و از او خواستم در اسرع وقت به من خبر بدهد که نخستین اجرای نمایش چه روزی برگزار خواهد شد. حالا به نظرم معجزه می‌آید که چند هفته بعد دیتبرت رایشِ نمایش‌پرداز به مصاحبه دعوتم کرد.

نمایشنامه‌ی کمدی من درباره‌ی اشراف‌زاده‌هایی بود که در زمان انقلاب فرانسه به زیرِ زمین پناه برده‌اند و همان‌جا زاد و ولد کرده‌اند. وقتی یکی از آن‌ها (یعنی من) بعد از مدت‌های مدید به روی زمین بازمی‌گردد، متوجه می‌شود که فقط می‌تواند روی سقف راه برود. بعد، به نحوی ابلهانه عاشق گیزلا نامی می‌شود که زنِ یک عکاس گوشه‌گیر است. و چون گیزلا با پاهای زیبایش سفت و سخت روی زمین ایستاده، عشق این کنت جوان که برعکس از سقف آویزان است، هر چقدر هم پایدار، تحقق‌ناپذیر می‌شود.

رایشِ نمایش‌پرداز برایم توضیح داد که تئاتر سیرک نیست و اگر من در آینده به مختصات هنری توجه کنم، احتمال اجرای نمایشنامه‌‌ام به میزان قابل توجهی بالا می‌رود. احساس قدرنادیدگی می‌کردم و اگر به خاطر گیزلا نبود که می‌خواستم پیش از خودکشی دست‌کم یک بار ببوسمش، خودم را از شاخه‌های درختان زیرفون کلیسای طبیعی‌ام به دار می‌آویختم، طبیعتاً با سر بالا و پاهای پایین. اما گیزلا ترجیح داد زندگی زناشویی خودش و جان من را نجات دهد، پس بوسه را از من دریغ کرد. من هم به جای این‌که سراغ طناب دار بروم، رمانی عاشقانه نوشتم و به دلایلی آشکار، قهرمان فلک‌زده‌‌ی این اثری که قالب شش وزنی داشت، فرانتز نامی بود با صورتی پرجوش، دماغی کج، دندان‌های جلوزده، ولی مجهز به این قابلیت که با غروب خورشید به عقاب تبدیل شود. فرانتز شهامت نداشت عکس پاسپورتش را از مغازه‌ی عکاسی تحویل بگیرد، اما شب‌ها در هیئتِ عقاب روی سقف خانه‌ای فرود می‌آمد که زیر آن گیزلای زیبا با شوهر عکاسش در تخت خوابیده و سر‌و‌صدای وحشیانه‌ای برای جذب جفت راه انداخته. را راااک، ری ریییک. بهتر است داستان را همین‌جا ختم کنم (فقط این را بگویم که هر کاری از این پرنده‌ی بیچاره بر می‌آمد، به‌جز جفت‌گیری).

شعری که سروده بودم دوباره قدرنادیده ماند. با این همه من باز نوشتم. جز این چاره‌ای نداشتم، خواسته یا ناخواسته، Nulla dies sine linea، نگذرد هیچ روزی بی خطی. تنها در واژگان می‌توانستم نفس بکشم. فقط بر صفحه‌ای که تا حاشیه پر شده بود، بدون هیچ فضای خالی، همچون دیوارنگاره‌ای امروزی بر دیوار بتنی، حاضر بودم. بی‌ثمر حاضر بودم. آنچه می‌فرستادم، خواه به نمایش‌خانه و خواه به ناشر یا روزنامه گم می‌شد یا با جواب منفی در قالبی پیش‌آماده‌ بازمی‌گشت. از سیزده‌سالگی وجودی به مثابه‌ی یک شاعر داشتم، اما تازه در سی‌سالگی موفق شدم روی صحنه بروم و ناشری، البته تازه‌کار، پیدا کنم.

عزیزترین کس‌وکارِ من برادرم بود. سرطان مغز استخوان گرفت و چهار سال با مرگ دست و پنجه نرم کرد. مرگ او عوضم کرد. برای او همه‌چیز در نور عصرگاهی و هنگام وداع جلوه‌گر می‌شد، در آوای غروب. بی آن‌که بفهمم، دیدگاه او به من منتقل شد. آموختم که زیبایی، چنان که ریلکه می‌گوید، آغازِ زشتی است و زشتی آغازِ زیبایی. در بستر مرگ او، نمایشنامه‌ی دیگری نوشتم و با هیجان وافر دریافتم که چگونه برای نخستین بار چیزی از آن خود خلق کردم. با امیدی که جان دوباره گرفته بود، نمایشنامه را که پدربزرگ و برادر ناتنی نام داشت برای چند ناشر فرستادم و همچنین برای هیئت داورانِ مسابقه‌ی شتوکه‌مارکت در فستیوال برلینر تئاترترفن؛ و اولین بار بود که شانس به من رو کرد.

شبی، کمی پیش از ساعت ده، زیباترین مکالمه‌ی تلفنی عمرم را داشتم. زیگرید ویگنشتاین، رئیس هیئت داوران به من زنگ زد و خبر داد که نمایشنامه‌ام پذیرفته شده است. بهترین هنرپیشگان برلین غربی از جمله فریتز لیشتنهان و اوتو زاندر آن را خوانده بودند و ناگهان من در جایگاه خوشایندی قرار گرفتم که می‌توانستم نمایش‌گردان‌ها و سرویراستاران نشر را که می‌خواستند با پیشنهادهاشان مرا به دام بیندازند، قال بگذارم. رویای زندگی‌ام یک‌شبه محقق شده بود. باید از شادی پرواز می‌کردم، اما صبح روز بعد که بیدار شدم، خماری ناجوری داشتم. پیش خودم فکر کردم والافرید، معلم جایگزین، حق داشت. من چطور نویسنده شده بودم؟ با خلق چیزی از آن خودم. اما اثر من از آنِ او بود. از آنِ برادرم. نه من، که او نویسنده بود. آوای غروب متعلق به او بود. او بود و نه من که ایده‌ی این نمایش به سرش زده بود. نتیجه موفق از آب درآمد. در برلینر تاگس‌شپیگل، مهم‌ترین روزنامه‌ی شهر، خواندم که نام جدیدی در عرصه‌ی تئاتر مطرح شده است، نامی که باید آن را به خاطر سپرد. زیبا. بسیار زیبا. موضوع احمقانه فقط این بود که شخصی مرده، آن هم برادر من، این قطعه‌ی براوورا را بر جا گذاشته بود. از این موفقیت که مستحقش نبودم، عذاب می‌کشیدم و چنان شدید عذاب می‌کشیدم که در لحظه‌ی بزرگ موفقیت، تصمیم گرفتم دیگر ننویسم.

همان موقع بود که زنگ در به صدا درآمد. در راهروی ساختمان محقری در برلین که آن ‌وقت‌ها در آن زندگی می‌کردم، اگون آمان ایستاده بود، مدیر دفتر نشر زورکامپ در زوریخ. نهال، دخترک ترکی که با خانواده‌اش یک طبقه بالاتر زندگی می‌کرد به آپارتمان من هدایتش کرده بود و در کمال تعجب دیدم که آمان با نهال، دخترک همسایه، ترکی صحبت می‌کند.

هرچند کسی باور نمی‌کند در این ملاقات بر من چه گذشت، خلاصه‌ای از آن را تعریف می‌کنم. ما هر دو دست رد بر سینه‌ی یکدیگر زدیم. آقای زوریخی نمایشنامه‌ام را پس داد (چند ماه پیش‌تر آن را برای او هم فرستاده بودم) و گفت «تئاتر را فراموش کنید. نثر بنویسید تا ما منتشر کنیم.» من هم پیشنهاد او را رد کردم. با هم دست دادیم و گفتیم «بدرود.»

بدین ‌ترتیب، نقطه‌ی آغاز رابطه‌ی ما همان نقطه‌ی پایان آن بود، یا شاید برعکس؟ آیا این پایانِ همان آغازی بود که دنبالش بودیم؟

این صحنه در راه‌پله‌ی آپارتمان اجاره‌ای کرویتسبرگ بر هر دوی ما اثری عمیق گذاشت. من بارها به آن تاجرپیشه‌ی سوئیسی می‌اندیشیدم که سرِ پا نشسته بود و با نهال شوخی می‌کرد، و او هم نخستین بار بود که کارت ویزیت زورکامپ را برای کسی رو می‌کرد و پاسخ منفی می‌‌گرفت.

آن وقت‌ها دوست‌دختری داشتم به اسم اوته که پیشخدمت «لیتفین» بود؛ رستورانی در برلین شرقی که‌ ورودی‌اش درست کنار دیوار برلین قرار داشت. آن‌جا صدای پارس سگ‌های گله که در جاده‌ی مرگ خرگوش شکار می‌کردند، به گوش می‌رسید و نورافکنِ یکی از برج‌های دیده‌بانیْ شب‌های نوامبر را با نوری شبح‌وار روشن می‌کرد. وقتی آمان، اینبار با شریکش ماری لوئیز فلامرزفلد بازگشت، به آن رستوران بردم‌شان. اوته برایمان آبجو آورد و مهمانان زوریخی‌ام، بعد از نخستین جرعه‌ها، گفتند که برنامه‌ای جسورانه دارند: تأسیس انتشارات خودشان.

آخرین مشتری‌ها هم رفته بودند. سگ‌ها زوزه می‌کشیدند و نور نورافکن از روی پنجره می‌گذشت و ما را به سرزمین هیچ‌کس می‌برد. درباره‌ی برادرم صحبت کردم، همان شاعر واقعی، اما آن دو به‌هیچ وجه فکر نمی‌کردند که من متقلبم، بلکه گفتند «باید درباره‌ی این موضوع بنویسی.» معترضانه گفتم «هرگز از پسش برنمی‌آیم.» دونفری گفتند «ماجرا همین است.»

اوته، خسته بعد ساعت‌ها کار، نشسته بود سر میز ما. او فرشته‌ای بود که مؤسسان نشر را همراهی کرده بود و در عین حال نخستین حامی‌شان شده بود. همه با هم از ودکای هدیه‌ی او نوشیدیم.

وقتی آسمان زردآلوییِ رنگ‌و‌رورفته بر فراز دیوار سیاه ظاهر شد، روی زیرلیوانی نمدار آبجو قراردادی امضا کردیم و سپس نخستین کتابم، زن تسنی، به عنوان نخستین کتاب انتشارات تازه‌بنیاد آمان منتشر شد. با داستان اصلی این کتاب برای همیشه از حس رونویسی رها شدم. همه چیز در چند سطر رخ داد. برادرم با واژه‌های خودش، با نام و تاریخ همچون سنگ قبری در متنِ داستان حضور دارد. من با نقل قول از او، نویسنده شدم.

 


درباره‌ی مترجم: ستاره نوتاج کارشناس ارشد رشته‌های مهندسی کامپیوتر و مترجمی زبان آلمانی است و ترجمه‌ی مجموعه‌ جستار ارواح ملیت ندارند از یوکو تاوادا، نویسنده‌ی ژاپنی‌آلمانی، را در کارنامه دارد. 

Related posts

به زبانی جز زبان خودم | جستاری از هشام مطر

ماهان هیربد
7 ماه ago

قصه در آموزش | سی نکته برای قصه‌گویی بهتر در کلاس درس

حسین رحمانی
3 سال ago

صنعت نشر در آینه‌ی هالیوود | تخته‌پرشی به جهان دیگر

بهمن بهرامی
3 سال ago
خروج از نسخه موبایل