ما با ادبیات روسیه و نویسندگان نامدارش کمابیش آشناییم، اما همواره با برگزیدهها و بهترینهای این ادبیات سروکار داشتهایم و چون از چنین دریچهای به ادبیات این سرزمین نگریستهایم، شاید تصویر دقیقی از آن نداشته باشیم. برودسکی در کتاب اگر حافظه یاری کند روزنی پیش چشم ما باز میکند برای بهتر نگریستن به وضعیت ادبیات و فرهنگ روسیه. او با نگاه منتقدانهاش آن چیزهایی را پیشِ چشممان میگذارد که کمتر دربارهشان شنیدهایم. برودسکی عوامل مختلف زوال زبان و ادبیات و جامعه را بررسی میکند و به ما میآموزد تنها با داشتن نگاهی منتقدانه و بیپروا و همهجانبه میتوان کاستیها را کشف کرد.
جستارهایی که جوزف برودسکی، شاعر و جستارنویس روسآمریکایی، چهل و اندی سال پیش دربارهی خاطرات دوران کودکی و نوجوانی و وضعیت جامعهی ادبی روسیه نوشته است، از فرط آشنایی، برایم بسیار عجیباند؛ گویی آیینهای هستند که روزگار اکنون خودمان را در آنها میبینیم. این شباهت را از آن رو حس میکنیم که ما نیز طعم زندگی در شرایطی مشابه را چشیدهایم. برودسکی شاعری غیرسیاسی است اما زندگی در سایهی حکومت وحشت استالینی و بیتوجهیاش به معیارهای ادبی و زیباییشناختی حکومت، او را به زندان و تبعید و دوری از وطن کشاند. کتاب اگر حافظه یاری کند مجموعهجستاری است برگزیده از کتاب از یک کمتر که جایزهی نوبل را برای برودسکی تبعیدشده به ارمغان آورد: از بین چهار جستار این کتاب دو تایشان تلاشی هستند برای ثبت آنچه از خاطرات کودکی و نوجوانی و پدر و مادرش به یاد برودسکی مانده؛ جستار دیگر یادنامهای است دربارهی یکی از زنان اثرگذار ادبیات روسیه و جستار آخر مربوط میشود به دلمشغولیهای برودسکی دربارهی ادبیات روسیه و نویسندگانش، و نقد تندوتیزی که به مردم روسیه دارد.
برودسکی شاعر است و توانا در به کار بردن زبان، و اذعان میکند اگر دست میساید به خاطرات کودکی، برای خاطر زبان است، وگرنه چیزهای بیارزشی که به یاد میآورد و مینویسد، دیگران بهتر و دقیقترش را بارها گفته و نوشتهاند. او در جستارهای «از یک کمتر» و «در یک اتاق و نصفی» ما را بر بال خاطراتش مینشاند و به تماشای کودکی و نوجوانیاش میبَرد؛ کودکی و نوجوانی نهچندان خوبش در شهری که نامش را خوش ندارد: لنینگراد. بیزاری برودسکی از لنینگراد برای خاطر حضور همیشگی و همهجایی لنین است؛ لنینی که نیست و مُرده، اما تصاویرش همه جا هست و این برودسکی را بیزار میکند. این بیزاری او را وا میدارد که به خود بقبولاند از تصاویر لنین چشمپوشی کند. این چشمپوشی اتفاقی مهم در شکلگیری شخصیت برودسکی است چراکه با این کار هنر آشناییزدایی را یاد میگیرد.
همین آشنازدایی کمکِ برودسکی میکند که بیپروا بنویسد. او که تا سیودوسالگی در کشوری زیسته که سانسور تیغرانی کرده است و نوشتهها قلعوقمع شدهاند، صادقانه آنچه را به یادش مانده مینویسد. شاید خیلیها شرم کنند از نوشتن دربارهی گذشتهشان و کبکانه سر زیر برف کنند و دَم نزنند، اما او زشتیهای زندگیاش را میگوید. به یاد آوردن این چیزها باید خیلی دردناک باشد اما باید به یاد آورده شوند، باید در تاریخ ثبت شود که حکومت خودکامه تا کجاها میتواند دستدرازی کند و انسانیت انسانها را برباید. البته برخی هم هستند که زیر سایهی چنین حکومتی هرگز از ساحت انسانیشان دور نمیشوند. نادِژدا مندلشتام، همسر اُسیپ مندلشتامِ شاعر، یکی از این نادرههای روزگار است.
شرافت و بزرگی این زنْ جوزف برودسکی را وا میدارد تا در رثای او جستار «نادِژدا مندلشتام: یک سوگنامه» را بنویسد. زندگی زیر سایهی سهمگین حکومتی خودکامه و کمونیستی که شمهای از آن را در جستار مربوط به کودکی و نوجوانی برودسکی دیدهایم، برای زنی که همسر شاعر است سختیهایی دوچندان دارد و خودبهخود سرشار از خاطراتی است خواندنی و باارزش. نادِژدا در سالهای پیری دستبهقلم میشود و خاطرات زندگی مشترکش را در کتابی با عنوان امید علیه امید مینویسد. این کتاب سوای آنکه یادکرد خاطرات است، همچون آتش دامان جامعهی سراپا ریا و دورویی روسیهی آن زمان را میگیرد. نادِژدا تا قبل از این نه کتابی نوشته و نه شعری سروده اما چنان نثر نابی دارد که برودسکی را به حیرت و تحسین وا میدارد. نادِژدا زبانِ نابش را وامدار همسرش اُسیپ و دوست مشترکشان، آنا آخماتووا، است؛ چراکه سالها اشعار این دو عزیزش را به حافظه سپرده تا از تاراج حکومت در امان بمانند. نادِژدا با بهرهگیری از این زبان غوغایی بر پا میکند: «در بین روشنفکران، خصوصاً در مسکو، ولولهای در گرفت بر سر اتهاماتی که نادِژدا مندلشتام به بسیاری از اعضای برجسته و نهچندان برجستهشان مبنی بر همدستی با حاکمیت زده بود.» از نظر برودسکی نادِژدا پیامبرانه زشتیها و پلشتیها را عیان میکند تا جامعه را به خود بیاورد.
با این حال، برخی باورهای رسوخکرده در جامعه این ظن را بر میانگیزانند که خود مردم و جامعه در آنچه حکومت میکند بیتقصیر نیستند. اگرچه روی صحبت جوزف برودسکی در جستار «در هوای فاجعه» با مخاطبانی است که از راه ترجمه با ادبیات روسیه آشنا شدهاند و نمیتوانند تمایزی بین نثر قرن نوزدهم و قرن بیستم روسیه قائل شوند و جزءبهجزء شرح میدهد که چرا نثر روسی رو سوی افول دارد و حکومت و دخالتهایش را متهم اصلی این افول و ابتذال زبان میداند، اما او علاوه بر حکومت، انگشت اتهام را به سوی خود مردم روسیه میگیرد، زیرا مردمی نسبیگرا و خشکهمذهبیاند که معتقدند هرچه پیش آید خوش آید و «در دایرهی قسمت ما نقطهی تسلیمیم». مردم هر شری را، حتی شر حکومت را به این دلیل که واقعیت همین است و نباید تغییرش داد، پذیرا هستند. آیا باور به چنین چیزی جایی برای خیالورزی که جوهرهی آفرینش ادبی است باقی میگذارد؟
از نظر برودسکی، همین خصلت مردم روسیه و جامعهی ادبی آن سبب شد در زمانهای که تولستوی و داستایفسکی پا به میدان ادبی گذاشتند، اقبال مردم به تولستویی باشد که سبک توصیفی واقعگرای سرشار از پند و اندرز داشت. در مقابل، داستایفسکی با وجود آن نثر درخشان شخصیاش که جنبههای روانشناختی و فردی و خلاقانهی انسان را در آثارش مینمایاند، جریان ادبی چشمگیری در روسیه به وجود نیاورد.
حکومت استالینی ادبیات رئالیسم سوسیالیستی را به عنوان تنها نوع ادبی ارزشمند ترویج و تشویق میکرد. در این ادبیات کار، کارگر و درد و رنجِ زحمتکشان اهمیت داشت و هنرمند وظیفهاش این بود که این موضوعات را دستمایهی اثر خود کند، نمونهاش دُنِ آرام اثر شولوخوف. نظریهپردازان این نوع ادبی معتقدند هرچه انسان بیشتر رنج و سختی بکشد، روحش بیشتر تطهیر میگردد. رئالیسم سوسیالیستی همچنین وظیفهی ادبیات را دادن درس اخلاق به جامعه میداند. این دیدگاه از منظر برودسکی تماماً به ضرر هنر و ادبیات است و ریشههای خلاقیت را میخشکاند و دگراندیشی را از بیخ بر میکند.
برودسکی بر تقلیدی نبودن کار نویسنده نیز تأکید میورزد و نثر را اساساً محل بروز خلاقیت نویسنده میداند. او معتقد است حتی اگر حکومت این آفرینشگری را بر نتابد و پا در راه اخته کردن زبان و نثر بگذارد، نویسنده باید همچنان مسیر خلق را پیش بگیرد.
برودسکی، با تمام بدبینیاش، نومید نمیشود. او با شرح مفصلی که از آندری پلاتونوف و نویسندگان انگشتشمار دیگری میدهد، معتقد است در همین شرایط و همین حکومت و با زندگی در کنار همین مردم میتوان ذهنی آگاه مانند آندری پلاتونوف داشت که نوعی دیگر از ادبیات را با کمک زبان و نثر، وارونهسازی، کلمهسازی و… خلق کرده و آثاری سوای آن آثار تقلیدی به وجود آورده است.
گرچه ما با ادبیات پرافتخار روسیه و نویسندگان نامدارش بهخوبی آشناییم، اما دریچهای که از آن به ادبیات این سرزمین مینگریم، از آن رو که همواره برگزیدهها و بهترینها را در اختیارمان میگذارد، شاید برای درک همهجانبهی آن کافی نباشد. برودسکی با کتاب اگر حافظه یاری کند روزنی پیش چشم ما باز میکند برای بهتر نگریستن به وضعیت ادبیات روسیه. او با نگاه منتقدانهاش آن چیزهایی را از این سرزمین پیشِ چشممان میکشد که کمتر دربارهشان صحبت شده است. برودسکی عوامل مختلف زوال زبان و ادبیات و جامعه را بررسی میکند و به ما میآموزد تنها با داشتن نگاهی منتقدانه و بیپروا و همهجانبه میتوان اشکالات را کشف کرد.
برودسکی همانگونه که با زبان شاعرانهاش، با کلام و کلمات، رودرروی زمان بلعنده و نابودگر ایستاد و باور داشت جایگاه شاعر فراتر از زمان و زمانه است، در جستارهایش بار دیگر قدرت کلمه و زبان را و نقشش را در یاریگری حافظه بر ما عیان کرد. برودسکی که با چشم خود فاجعهی اعدام، تبعید، بیگاری و سانسور شاعران را دیده بود، سرانجام شاهد این نیز بود که در جدال نابرابر حکومتها با کلمات، این کلام شاعر است که بعد از سالها سرکوب و انکار، از زیر خروارها خاکستر سر بر میآورد. آنچه امروزه باقی مانده است نه لنینها و استالینها، که برودسکیها، مارینا تسوتایواها، آنا آخماتوواها و مندلشتامها و زبان شاعرانهی آنها است. برودسکی خود در خطابهاش هنگام دریافت نوبل چنین گفت:
شاعر ابزار هستی زبان است، یا آنگونه که شاعر محبوبم اودن میگوید کسی است که زبان را زنده نگاه میدارد. من که مینویسم و شما که میخوانید در آینده وجود نخواهیم داشت، اما زبانی که با آن کتابت یافته و شما میخوانید، بر جای میماند. بقای آن تنها به علت عمر بیشتر زبان از آدمی نیست، بلکه به خاطر قابلیت بیشترش برای جهش و دگرگونی است.
نویسنده: امیرمحمد شیرازیان