ما معمولاً چنین تصور میکنیم که روایت در بازنماییِ رخدادها معنا مییابد؛ رخدادهایی که رابطهای زنجیروار و علتومعلولی دارند. این نگاه سبب میشود جنبهی روایی تکعکسها را که کارکردشان ثبت لحظهای قطعی و آنی است، نادیده بگیریم و مؤلفههای روایی را صرفاً در مجموعهعکسها جستوجو کنیم. در این جستار، با دبلیو. اسکات اولسِن همراه میشویم تا با نقش مخاطب در کشف روایت در تکعکسها آشنا شویم و بدانیم تکعکسها هم در دل خود روایتی دارند.
به دلم افتاده ماجرا از این قرار است.
زنی جوان بیرون کافهای در فارگوی داکوتای شمالی روی صندلی نشسته است. تابستان است و وقت ناهار دانشگاهیها. گروههای دوستان، همکاران و عشاق به کافه میآیند و میروند، اما زن تکوتنها نشسته است. لباسی آراسته به تن دارد. به زنان و مردانی که از کنار صندلیاش میگذرند یا همانجا این پا و آن پا میکنند نگاه نمیکند. به خیابان خیره شده. شاید نگاهش به کسی است که دور میشود. شاید هم نشسته تا پس از گفتوگویی نفسگیر جانی دوباره بگیرد. یا شاید چشمبهراه کسی است. حلقهی ازدواج دارد. شاید چشمبهراه دوستی است. شاید هم قراری عاشقانه.
چه خرسندم من که عکس میگیرم.
چرا تصویر این زن به چشمم چنین گیرا و جذاب میآید؟ در چنین ساعتی تنها او است که در خیابان نشسته و گویا درگیر پرسشهای خویش است. کسانی را که از کنارش رد میشوند نمیشناسم و گرچه مانند قمر اروپا برایم رمزآلودند، اما نگاهشان که میکنم چندان حس کنجکاویام را برنمیانگیزند. گویی داستانشان را از ابتدا تا انتها میدانم. اما این زن پی چیزی است، چشمبهراه چیزی است و هیچ نمیدانم آن چیست. من را به فکر فرو برده است.
شنیدهام که میگویند در عکاسی، تکعکس روایی وجود ندارد. تصاویر متحرک چرا، هست. در فیلمها قصهگویی داریم. در مجموعهعکسها هم هنگامی که مکانِ آدمها و چیزها در تصویر تغییر میکند قصهگویی داریم. حتی یک دولوحی برای قصهگویی کافی است. اما تکعکس طبق تعریفش یعنی عکاسیِ «سکون». سکون خلاف روایت است، نه؟
نه. نیست.
بیایید از منظری دیگر به قضیه نگاه کنیم. دبیرستانی که بودم، حولوحوش سال ۱۹۲۵، داستانی کوتاه خواندم به قلم رینگ لاردنر. عجب داستانی. عنوانش «سلمانی» است. استادِ سلمانی در قالب تکگویی داستان را پیش میبرد. انگار شما (منظورم خوانندهی داستان است) روی صندلی سلمانی نشستهاید و او برایتان قصه میگوید. با این حال سریع دوهزاریتان میافتد که استاد سلمانی چندان متوجه نیست قضیه از چه قرار است. یحتمل یا درست و غلط را تشخیص نمیدهد یا رسماً خنگ است. شمای خواننده فوری میفهمید بیش از آنچه در قصه هست اطلاعات دارید. حال سؤال اینجا است: پس داستان کجای کار است؟ منتقدان ادبی میگویند در اصل داستان در ذهن خواننده اتفاق میافتد. یادم میآید آن لحظه که پی بردم کار واقعی خواننده چیست شگفتزده شدم. و شگفتی بعدیام آنجا بود که دریافتم به تعداد خوانندگانِ «سلمانی»، نسخههای مختلفی از این داستان وجود دارد.
در مطالعات ادبی، حوزهای به نام «واکنش خواننده» داریم که به این مسئله میپردازد. خواننده/بیننده/شنونده در هر شکلی از نقد ادبی نقش محوری ایفا میکند و ما عکاسها هم با گوش سپردن به همکارانِ نویسنده، موسیقیدان، نقاش و رقصندهمان میتوانیم به فهممان از عکاسی شاخوبرگ بدهیم.
منِ نویسنده آهنگ جملهها را زمانی یاد گرفتم که درام مینواختم. منِ عکاسْ ترکیببندی را زمانی یاد گرفتم که مینوشتم و قصهها و جستارهایم را از سیاهیلشکر، خردهروایتها، فضاها و تعلیق پُر میکردم. در عالم نویسندگی، اینها عناصر بهبودبخش روایتاند.
حال چرا چنین چیزی اهمیت دارد؟ زیرا بسیاری بر این باورند که ما تکعکسِ روایی نداریم. من با این باور مخالفم. نهتنها به نظرم تکعکس میتواند روایتگر باشد، بلکه فکر میکنم چنین باوری همهچیز را دربارهی نحوهی انتخاب سوژه و قاببندی عکس تغییر میدهد.
به عکس دختر افغان فکر کنید، همان عکس معروف استیو مککری. چرا این عکس گیرا و جذاب است؟ عکسی است از سر و شانه، همین و بس. بله، لباس سنتی بسیار تأثیرگذار است. چشمان دخترک بسیار زیبایند. از لحاظ فنی هم که بگوییم، نورپردازی عکس خوب است و حذف حاشیهها زیبایی چشمها را نمایان کرده. همهچیز طبیعی است، پس چرا نمیتوانیم چشم از آن برگیریم؟ دلیلش چیست؟
دلیلش تمام اطلاعاتی است که ما بینندگان از دل عکس بیرون میکشیم؛ عکسِ دختری جوان از افغانستانِ گرفتار جنگ؛ جایی که زنها انگار ارزشی ندارند. به گمانمان او هراسان، دلآشوب و وحشتزده است. آخر چرا؟ دلیلش چیزهایی است که شاید بر سرش بیاید؟ چیزهایی است که تا به حال به چشم دیده؟ هر دو؟ نمیدانیم و اصل ماجرا در دل همین ندانستن نهفته است. ما روایت را با برداشت شخصیمان تکمیل میکنیم. قدرت عکس فقط در خودِ عکس خلاصه نمیشود. این عکس شورانندهی تحیری است که من آن را «روایت» مینامم.
به تصویری دیگر فکر کنید؛ عکس اِوِلین مکهِیل. سال ۱۹۴۷ هنگامی که اِوِلین مکهِیل از سکوی بازدید ساختمان امپایرستیت پایین پرید و خودکشی کرد، رابرت سی. وایلز این عکس را از او گرفت. مکهِیل روی سقف لیموزینی سقوط کرد اما در عکس بسیار آرام به نظر میرسد. چهرهاش متین است و حتی چین به لباسش نیفتاده. چرا این عکس چنین خوب است؟ در ذهن ما فاصلهای هست میان اینکه او چگونه به نظر میرسد و اینکه ما دقیقاً چه میبینیم، و این فاصله باید از میان برداشته شود. نمیتوانیم فکری نشویم که او کیست، چه چیز او را به یأس واداشته، چه چیز باعث شده او بپرد. حسوحالی غریزی به ما میباوراند که شاید این زن را دوست میداریم. زندگیاش را در ذهنمان مجسم میکنیم. روایتی میسازیم که شاید درست باشد و شاید نباشد، که البته چندان مهم نیست. با نگاه کردن به این عکس برای خودمان داستانی بالقوه دستوپا میکنیم.
به نقاشی چشماندازی با سقوط ایکاروس اثر پیتر بروگل فکر کنید. ما از داستان ایکاروس و دِدالوس باخبریم، اما با دیدن این نقاشی شگفتزده میشویم. آن دستوپازدنی که گوشهی نقاشی میبینیم همان چیزی نیست که تصور میکردهایم. ناچاریم روایتی جدید، پُرجزئیات و دلهرهآورتر بیافرینیم. مردی که در میانهی قاب است کیست؟ هماو که سرش پایین است و زمینش را شخم میزند. او کیست که همهچیزش را از دست داده؟ هر چه را به گمانمان میدانستیم باید کنار بگذاریم و از ابتدا طرحی نو در اندازیم.
به نقاشی شبزندهداران ادوارد هاپر فکر کنید. این آدمها کیستند؟ چه شده که آنجایند؟ این پا و آن پا میکنیم و به فکر فرو میرویم تا داستانی بیافرینیم.
روایت به معنی داستان و ماجرای هیجانانگیز نیست. تصویر عقابی که از دریاچهای ماهی میگیرد هیجانانگیز و جذاب است اما ما تمام این داستان را از بَریم. علاوه بر این، روایت به معنی توانایی خلق واکنش عمیق احساسی هم نیست. عکس رشتهکوهی تماشایی همیشه به درنگ وامیداردم چون من در دشتی هموار زندگی میکنم. عکس گردبادهای چرخشی یا کسی که از پرتگاهی آویزان شده نفس در سینهام حبس میکند و دلم میخواهد آنجا میبودم اما این عکسها آنقدرها حیرتم را برنمیانگیزند.
نویسندگان وقتی از روایت حرف میزنند از اصطلاحهایی مانند «حرکت به جلو» بهره میبرند. به نظرم در عکاسی هم چنین اصطلاحی به کار میآید، اگرچه سادهانگارانه و اشتباه است که تصور کنیم هر تصویری از کسی که میدود یا سرعتش بالا است روایت است. تصویر شگفتانگیز (یا بهتر است بگوییم تصویر تکراریِ) کسی که از روی چالهآبی پریده نشان از تحرک او دارد اما چنین تصاویری معمولاً بیننده را به تفکر دربارهی لحظهی قبل، بعد و علت رویداد وانمیدارند. در عالم نویسندگی از تفاوت حکایت و قصه سخن به میان میآوریم. حکایت یعنی چیزی که اتفاق میافتد. مثلاً کسی از روی چالهآبی میپرد (حالا یا موفق میشود یا نمیشود). قصه یعنی چرا این اتفاق مهم است. در قصه، پرش را میآوریم و در دلِ مسئله و موضوعی بزرگتر و عمیقتر میگذاریم.
ما عکاسها برای توصیف عکس خوب اصطلاح «شکار لحظه» را به کار میبریم. به آنری کارتیهبرسون و قطعیت لحظهی سرنوشتساز استناد میکنیم. به صدایی که از دل این کلمهها بیرون میآید گوش بدهید: «شکار» بیانگر جنبوجوش در داستانی بزرگتر و در جریان است؛ «سرنوشتساز» بیانگر لحظهای دگرگونی، لحظهای مهم و تازه، و لحظهای از تاریخ در منحنی روایت است که پیش از گرفتن عکس آغاز میشود و تا پس از آن ادامه مییابد و در تصویر حضور ندارد، اما بیشک در ذهن مخاطب جاری است. هیچ چیزِ تکعکسها را نمیتوان «سرنوشتساز» نامید، مگر اینکه از آن روایت کلی باخبر باشیم.
حرف زدن از «تکعکس روایی» به معنی دستکمگیری دیگر انواع عکاسی نیست. در واقع اشتباه است که فکر کنیم عکاسی روایی جدای از دیگر انواع عکاسی است. درستش این است که روایت را مؤلفهای بالقوه در عکاسی بدانیم. پرترههای استودیویی هم از مؤلفهی روایت ــحتی اگر چندان چشمگیر نباشدــ بهرهمندند. (زود پاسخ بدهید: چرا ما تابلوی مونالیزا را دوست داریم؟ دلیل شگفتیمان شاید انگیزهای است که پشت لبخند او است؛ پس ناگزیر روایتی برایش خلق میکنیم.)
گاهی عکسهای منظره (مانند عکسهای طبیعت و معماری) هم مؤلفههایی روایی دارند. شاید یک هواشناس در عکسی از طوفان تندری دنیای نیروهای جنبان، پیچان و دگرگون را ببیند و روایتی بیافریند که به چشم هیچکدام از ما نیاید. در عکاسیِ خیابانی و عکاسیِ خبری بیشک توان بالقوهی قصهگویی را شاهدیم، اما ممکن است صرفاً به درد سند و مدرک بخورند یا حکایت. به عکسهای عراق و ویتنام فکر کنید، سپس به عکسهایی از ریو یا بارسلونا. در عکاسیِ خبری اغلب با قصهگویی روبهرو میشویم. روایتهای عکاسیِ خیابانی یا بر رمزورازی نهادینهشده تکیه دارند یا بر درک بیننده از پسزمینهی موضوع.
به باور من، عکاسی روایی یعنی توانایی و ارادهی عکاس برای به تصویر کشیدن پرسشی باز.کرت وانهگت جملهای دربارهی نویسندگی دارد که نقلش میکنم: «هر شخصیتی باید چیزی بخواهد، حتی اگر شده یک لیوان آب.» در عالم عکاسی هم چنین است و باید در پی ثبت آن خواسته باشیم.
در عکاسی روایی، عکاس قصد دارد از پرسشی عکس بگیرد و بیننده را به دنیای حیرتانگیز پاسخهای بالقوهی آن بکشاند.
نویسنده: دبلیو. اسکات اولسِن
مترجم: امیرمحمد شیرازیان
منبع: Lens Culture