بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, روایت آدم‌ها و رنج‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها

ثمین و معنای زندگی | روایتی از تاب‌آوری زنانه


یک سال بعد از زلزله‌ی سال ۹۶ کرمانشاه برای تفحص چیزی شبیه تاریخ شفاهی تروما به مناطق آسیب‌دیده‌ی ثلاث باباجانی و سرپل ذهاب رفتم. قرار بود با همراهی گروهی جامعه‌شناس در پی روایت‌های مردم بومی درباره‌ی بحران باشیم و کانکس به کانکس لحاف چهل‌تکه‌ی تاریخ‌شان را وصله‌پینه کنیم. پیش از سفر دوست داشتم روایت من، شبیه عصای موسی، باقی روایت‌ها را به ریسمان‌هایی پاره‌پاره تبدیل کند. آوارهای زلزله را به دنبال معنایی تازه زیرورو می‌کردم اما حس می‌کردم نابلدم. سرخورده شده بودم. با این‌که هر روایتِ تازه مانند پس‌لرزه‌ای بود که از نو آواری بر سرم می‌ریخت، می‌دانستم آنچه در حال ثبت و ضبطش هستم، بیش از آن‌که تاریخ شفاهی باشد، تاریخ سینمایی و سیاسی ویرانی است.


یک سال بعد از زلزله‌ی سال ۹۶ کرمانشاه برای تفحص چیزی شبیه تاریخ شفاهی تروما به مناطق آسیب‌دیده‌ی ثلاث باباجانی و سرپل ذهاب رفتم. قرار بود با همراهی گروهی جامعه‌شناس در پی روایت‌های مردم بومی درباره‌ی بحران باشیم و کانکس به کانکس لحاف چهل‌تکه‌ی تاریخ‌شان را وصله‌پینه کنیم. پیش از سفر دوست داشتم روایت من، شبیه عصای موسی، باقی روایت‌ها را به ریسمان‌هایی پاره‌پاره تبدیل کند. آوارها را به دنبال معنایی تازه زیرورو می‌کردم اما حس می‌کردم نابلدم. سرخورده شده بودم. با این‌که هر روایتِ تازه مانند پس‌لرزه‌ای بود که از نو آواری بر سرم می‌ریخت، می‌دانستم آنچه در حال ثبت و ضبطش هستم، بیش از آن‌که تاریخ شفاهی باشد، تاریخ سینمایی و سیاسی ویرانی است، چیزی شبیه برنامه‌های شوک و در شهر و ماه عسل. اهالی منطقه می‌دانستند کدام بخش روایت‌شان اشک مخاطب را در می‌آورد و کدام بخش رسانه‌پسند است و بهتر است کدام برگ برنده را کِی رو کنند. روایت بحران برای ما تازگی داشت؛ برای آن‌ها نه. آن‌ها صرفاً ‌ــ‌شبیه مبادله‌ای کالابه‌کالا‌ــ نوارهای ازپیش‌ضبط‌شده‌ی خود را از نو برای ما پخش می‌کردند.

به روز سوم نکشیده، همه ناامید شدیم. جلوی کانکسی که محل تجمع اعضای گروه بود، ایستاده بودم و آفتابِ مستقیمِ شهریور چشمم را می‌زد. صاحب‌خانه وقتی دید دوربین را خاموش کردم، من و خانمی را که مخاطب مصاحبه‌ام بود به داخل کانکسش دعوت کرد. برایمان شربت شیره آورد و به کُردی به زن همسایه گفت «از این چیزا داریم ما، از این انگور یاقوتیا. نمی‌دونم چرا دونه‌هاش می‌ریزه زمین همین‌جور. منم گفتم چرا بریزه زمین هدر بره؟ رفتم یه قابلمه‌ی بزرگ آوردم و پُرش کردم. دخترم گفت چه حوصله‌ای داری. گفتم ما که سرشناسیم و همه می‌آن. اگه فقط آب‌یخ بدم، بعداً بهم می‌گن نتونستی یه شربتی چیزی درست کنی. آخه شربت واقعاً خستگی رو از تن آدم بیرون می‌کنه.»

خیس عرق خیره بودم به پارچ عرق‌کرده‌ی گوشه‌ی سینک. بعد، رد کوک‌های دستی روی فرش و نور را گرفتم و رسیدم به سقفی ایرانیتی که دو کانکس را به یکدیگر وصل می‌کرد. تازه فهمیدم آن‌جایی که نشسته بودیم توی کانکس نیست و فاصله‌ی میان دو کانکس است.

تا آن وقت، ندیده بودم کسی داستان زلزله را با دانه‌های انگور شروع کند. ثمین انگورهای یاقوتی را، شبیه داستان هانسل و گرتل، قدم‌به‌قدم جلوی راه ما گذاشته بود تا از کوره‌راه تاریک روایت‌های غریب ویرانی گذر کنیم و به پذیرایی خانه‌اش برسیم. تا نشستیم، رعنا، همان زن همسایه که پیش‌تر با او مصاحبه می‌کردم، رو به ثمین کرد و گفت «ببین، بذار منم مثل اینا سؤال کنم… می‌گم بعد زلزله وضعیت تمیزی و نظافتت چه جور بود؟» رعنا جای من را گرفت، ثمین جای رعنا را و من، شبیه دوربینِ روی سه‌پایه، از جایی که نشسته بودم تکان نخوردم تا حضورم رشته‌ی کلام‌شان را پاره نکند.

ثمین به کُردی گفت «والا یه قابلمه آب داغِ داغ رو تو یه تشت (لگن) می‌ریختم و به دخترم می‌گفتم با این خودت رو بشور. همه‌ی موهاش رو کوتاه کردم براش. فقط یه تیکه از جلو موهاش رو کوتاه نکردم وگرنه پشت موهاش رو کامل پسرونه زدم. ما دو روز یه بار با اجاق‌برقی آب گرم می‌کردیم. یه قابلمه. یه شامپو بیشتر هم استفاده نکردیم. موهامون، هم مال خودم هم دخترم لَخت و بلنده. اگه می‌خواستیم بشوریم، پنج ‌شیش قابلمه‌ی بزرگ آب لازم بود. حتی گاهی توی قوطی خالی کنسرو آب گرم می‌کردم که اونم می‌گفتن استفاده نکنین، سرطان‌زاست. کتری نداشتم خب باهاش آب بجوشونم و چایی درست کنم. با اینا آب داغ می‌کردم که وسایل و ظرفا رو با آب داغ بشورم تا لااقل میکروبش بمیره و مریض نشیم. چون همه‌ش هم می‌گفتن مواظب باشید، وبا می‌آد و بدبختی می‌شه. ما هم از هر چیزی می‌ترسیدیم. به‌ خاطر همین بیشترش غذاهای خشک می‌خوردیم. مثلاً خرما. برامون خرما فرستاده بودن مردم که خدا ازشون راضی باشه. نزدیک یازده روز. باور کن. چهار روزش که توی مراسم ختم بودیم. هفت روزش هم خونه‌ی عمه‌اش بودیم. عمه‌ی دخترم. نه این‌که خواهرش مُرده بود، نمی‌تونست غذا درست کنه. خودم یکی دو روز غذا درست کردم. حلیم پختم تو خونه‌شون. با خودم فکر می‌کردم الان می‌گه این چقدر دلش خوشه که غذا هم درست می‌کنه. دیگه بی‌خیال غذا درست کردن شدم. یه‌دفعه‌‌ای دخترم کمبود کلسیم پیدا کرد. دستاش این‌جوری شده بود. ناخناش این‌جور سفید شده بود. پاهاش این‌جوری جمع می‌شد. دیگه نمی‌تونست سرِ پا وایسه. چشمش جایی رو نمی‌دید. باید می‌رفتیم براش کلسیم تزریق می‌کردیم. قبلش یه بار این‌جوری شده بود. ولی بعد از زلزله دیگه شدیدتر شد. کمتر غذا می‌خورد. وقتی برگشتیم این‌جا، به‌زور بهش خرما می‌دادم بخوره. مردم که برامون شیر می‌آوردن، خرما رو لای نون می‌ذاشتم که بخوره و بعدش شیر سر بکشه. بهش می‌گفتم تو بدنت کمبود کلسیم داره. ما تا یه هفته بعد زلزله فقط نون و خرما و شیر می‌خوردیم.»

این‌جا که رسید، حرفش را قطع کرد و پرسید «فهمیدی چی گفتم؟ هر کجاش رو متوجه نشدی، بگو فارسی بگم.» و خطاب به رعنا گفت «فارسی بگم، تو متوجه می‌شی؟» من اصلاً کُردی نمی‌دانستم. نزدیک بیست دقیقه لب از لب باز نکرده بودم و فقط می‌شنیدم. رعنا برایم توضیح داد که ثمین خوب فارسی حرف نمی‌زند اما اگر فارسی صحبت کنیم، می‌فهمد. ثمین گفت «ای بابا، ما که بدبخت شدیم. دیگه چه فرقی می‌کنه فارسی یا کُردی؟»

ناگهان احساس کردم عصای حضرت موسای مصاحبه‌ها را پیدا کرده‌ام. یاد روزهایی افتادم که مامان سر بدیهیات روزمره پاپی‌ام می‌شد و با خنده و شوخی یا به‌زور و عصبانیت می‌خواست مثلاً فلان غذا یا دارو را به منِ بیست، بیست‌وپنج‌ساله بخورانَد. در بحبوحه‌ی بحران، هوس زندگی کردم و دلم خواست کسی به‌زور یا با غرولند به کاری وادارم کند. بر خلاف حرف‌هایی که بین ما و اکثر مصاحبه‌شونده‌ها ردوبدل می‌شد، در گفت‌وگوی رعنا و ثمین کسی خاطره‌ی زیر آوار ماندن و مرگ اعضای خانواده‌اش را بازگو نکرد. رعنا دنبال معنای خوابی بود که در آن پسر هفت‌ساله‌اش هنوز نفس می‌کشید و ثمین می‌خواست نشانه‌‌های منزلت خانوادگی‌شان را از زیر آوار بیرون بکشد.

رعنا به سینک شکسته‌ی گوشه‌ی اتاق نگاهی کرد و گفت «خوبه که ظرف‌شوییت بوده.» ثمین گفت «ها، اولش نبود که. تازه الان آوردمش این‌جا. دیدی که توی انبار که سنگ‌فرشه ظرف می‌شستم. انبار داغ می‌شد عمه‌رعنا. آفتاب بهش می‌زد، داغِ داغ می‌شد. هر بار ظرف می‌شستم، بعدش باید می‌رفتم حموم. یه قابلمه زیر منبع آب می‌ذاشتم. زیر منبع رو سوراخ کرده بودم که آب بیاد تو قابلمه. آفتاب به این قابلمه هم می‌زد. بعدِ ظرفا، همیشه خودم رو با آب توی قابلمه می‌شستم، بعد می‌اومدم بیرون. دیگه کارم بود. هر روز یه دست لباس عوض می‌کردم. شوهرم می‌گفت این چه وضعیه؟ همه‌ا‌ش لباس عوض می‌کنی. بهش می‌گفتم اگه بدونی چه وضعیتیه اون تو که ظرفا رو می‌شورم. عین سونای واقعی. [خندید.] مردم می‌رن سونا که وزن کم کنن، منم این‌طور. سید خیلی ناراحته. فشارخون داره و الان هم همه‌‌ش عصبیه. زود گریه‌ش می‌گیره. مرد خوبیه ولی عصبی شده. خب توی این وضعیت داداشم هم اومد و گفت “آبجی چیه توی این وضعیت هر روز لباس می‌شوری؟ گفتم عزیز آبجی، من برای شستن ظرفا می‌رم توی اون انبار که از نایلونه. من بهش می‌گم انبار نایلونی. برو ببین پنج دقیقه می‌تونی دَووم بیاری توش. رفت توش و گفت وااای، اون تو ظرف می‌شوری؟ لباس می‌شوری؟ گفتم پس چی‌کار کنم عزیزم؟ خب جا نیست دیگه. گفت الان زنگ می‌زنم چهارتا از دوستام بیان. آره خدا شاهده. اومدن و این سینک ظرف‌شویی رو از زیر آوار کشیدن بیرون برام. می‌بینی که شکسته‌. به‌زور نصبش کردیم. ولی خوبه. از هیچی بهتره. خب من کی رو دارم؟ برادرم که تهرانه. منم کس دیگه‌ای رو ندارم که. به سید گفتم تا عید نشده اینا رو درست کنیم. زشته به‌خدا. بهش گفتم اینا رو این‌جوری بچینیم. [نشانم داد که چطور کانکس‌ها را وصل کرده‌اند.] گفتم این‌جا رو برام سایبان بزن، اون قسمت هم درش بیفته اون‌جا. شوهرم گفت من پول ندارم، چه خاکی به سرم بریزم؟ به گوش مرد همسایه رسید. اومد گفت من همه‌ی خوبیاتون رو یادمه. دست‌پختم رو قبلاً خورده بود. گفت غذای دستت خیلی خوشمزه‌ست. من همه کار براتون می‌کنم، شما فقط فلان غذا رو برام درست کن. رفت سه‌تا از همکاراش رو آورد. دوتا معمار آورد. دوتا جوشکار. دو نفر از اینا که پیچ و مهره وصل می‌کنن. یعنی هشت نُه نفر آورده بود. منم گوجه‌بادمجون درست کرده بودم برای ظهر خودمون. برای اونا ولی خورش بادمجون درست کردم. گوجه‌بادمجون ما فقط گوجه و بادمجونه، ولی برای همسایه‌‌م خورش بادمجون درست کردم با گوشت. از اون خورشت‌بادمجونای مامان‌پز.»

در مناطق مرزی کرمانشاه زمین محکمی برای ایستادن و ساختن وجود ندارد. تغییرات فرهنگی، توسعه‌ای و طبیعیْ زمان حال را به تعلیق در آورده است. و شاید از آن‌جا که بستر شغلی مردان به‌شدت متزلزل است، فضایی بی‌جاذبه‌ شکل گرفته که ساکنان منطقه را بلاتکلیف و سرگردان می‌کند. اما ثمین همان‌قدر به حفظ منزلت خانوادگی و انتقالش به دختر شانزده‌ساله‌اش نیاز دارد که هر انسان آسیب‌دیده‌ی دیگری به امداد و آب و غذا. ثمین می‌خواهد بماند.

«شوهرم می‌گه بریم. من می‌گم نه نریم. چون خونه‌ی پدریش این‌جاست. باید بشینه توی خونه‌ی پدریش و آبادش کنه. حالا اگه خودش نخواد بشینه، برادرش که می‌شینه. این‌جا کسی به ما کاری نداره. مثلاً اگه شب کسی از این‌جا رد بشه و من بیرون باشم و نشناسمش، بهش می‌گم من زن فلانی‌ام، تو این‌جا چی‌کار داری؟ اونم فوری می‌گه ببخشید، شرمنده‌‌ام. دخترم می‌گه اگه بابا می‌خواد بره از این‌جا، بذار بره، ولی ما باید زمین و خونه‌مون رو حفظ کنیم. این‌جوری. ما کُردا این‌جوری‌ایم. زنامون توی مراسم ختم بیشتر شین می‌کنن. مثل شما نیستن که روی صندلی بشینن و مردم بیان بهشون تسلیت بگن و تمام. ما باید همه‌ش سرِ پا وایسیم. من یه روز رو کامل سرِ پا بودم. خیلی معذرت می‌خوام، هر وقت این اتفاقا می‌افته من پریود می‌شم. تازه پریودیم تموم شده بود که دوباره پریود شدم. خون‌ریزیم به ‌حدی شدید بود که انگار تمام خون بدنم رو می‌کشیدن. توی مراسم ختم هم وایساده بودم. همه می‌گفتن تو چرا این‌قد سفید شدی؟ چشمام گود افتاده بود. نمی‌دونم این‌همه خون از کجا اومده بود. می‌رفتم از لباسای کهنه‌ای که داشتم و مونده بود و توی نایلون گذاشته بودم، می‌آوردم. کمکای مردمی هم بود. خدا ازشون راضی باشه. لباسا دست‌دوم بودن ولی من می‌شستم‌شون اول. توی کف و تاید می‌ذاشتم شب تا صبح. بعد هم روی بند زیر آفتاب بود تا غروب. دیگه می‌گفتم تمیزه. دیگه ما توی اون شرایط هرچی دست‌مون می‌رسید انگار دنیا رو بهمون می‌دادن. واقعاً هم اون‌جوری بود شرایط. ببین، مثلاً یکی لباسای زیر خودش رو فرستاده بود. دخترم می‌گفت مامان این همه‌‌ش مریضیه. می‌گفتم بیماری کجا بود، کسی که اینا رو فرستاده دلش به رحم اومده که فرستاده. یکی‌شون رو که اندازه‌ی خودم بود برداشتم و بقیه رو دادم به همسایه‌ها. بهشون گفتم که خدا شاهده مال مردمه و منم اندازه‌ی خودم رو برداشتم. گفتم اینا به درد یکی دو ماه‌مون می‌خوره تا شرایط یه‌کم عادی بشه و خودمون بریم بخریم. تا بعد خدا بزرگه.»

اگر روز اول سفرم بود، بعد از شنیدن این جمله‌ها مسیر روایتم را کج می‌کردم سمت نبودِ امکانات بهداشتی و فشار اجتماعی ناشی از آن بر زنان. اما ثمین با تاب‌آوری زنانه‌اش طنابی می‌بافت که هم بندِ نافی برای اتصال فرهنگی فرزندش به زیست زنانه بود و هم دستاویزی برای زنده ماندن و ورود به دنیایی نو. من که تا امروز مرد نبوده‌ام و نمی‌دانم در جهان مردانه آدم‌ها چطور به آینده امیدوار می‌شوند یا از پس سختی‌ها برمی‌آیند، اما در جهان منطق ــ‌که زنانه و مردانه ندارد‌ــ مسیری مشخص برای رسیدن به آینده وجود دارد: زمان حال. زن‌ها نمی‌توانند «در انتظار مرگ بودن» را زندگی کنند و برای همین است که گاهی برای نجات وسیله‌های خانه‌شان و آباد کردن محل زندگی‌شان، حتی اگر محدود به دیوارهای فلزی یک کانکس باشد، جان خود را هم به خطر می‌اندازند.

ثمین حرف می‌زد و می‌خندید و از خندیدنش ما هم چنان می‌خندیدیم که باد صدای خنده‌هامان را لابه‌لای برگ‌های زردِ مو از میان همه‌ی ویرانه‌های روستا به هوا می‌برد. زلزله هر کدام از ساکنان منطقه را به جهانی پرتاب کرده بود که به‌ آرامی و سکون جهان پیشین‌شان نبود، اما بریدنِ هیچ بند نافی مادر را از مادری‌اش و بچه را از مادرش جدا نمی‌کند. این بحران، با تمام تجربه‌های دلخراشش، فرصتی به من داد تا از آن محیط امن و محدودی که به آن عادت داشتم فاصله بگیرم و معنایی تازه‌ از تاب‌آوری را مرور کنم: معنایی روایت‌شده از زبان ثمین؛ معنای زندگی.

Related posts

من شیر بودم! | روایتی از تعزیه عاشورا

مکرمه شوشتری
5 ماه ago

قصه‌ای در قاب عکس | جستاری درباره‌ی روایت و عکاسی

امیرمحمد شیرازیان
2 سال ago

واحد شمیرانی | شب هشتم محرم به روایت شادروان مهدی شادمانی

مهدی شادمانی
3 سال ago
خروج از نسخه موبایل