عاشورا و آیینها در آستانهی چهلسالگی برای من چیزی شبیه این عکساند. آدمهایی که اهلوعیال را جمع میکنند و هرآنچه بضاعتشان هست به حسین هبه میکنند. بیهیاهو. بدون سروصدا. نذری و حرفی و اشکی هم اگر هست لابهلای بخارها، موقع هم زدن، وقت شعله گرفتنِ هیزمها، موقع گل مالیدن و برق انداختن دیگها، مزه کردن قیمه و بردن چای برای همدیگر، میریزند و میگویند. عاشورا و آیینها برای من چنین صورتی دارند.
مثل اغلب چهلسالهها جهان را طور دیگر میبینم. دین برایم معانی قبل را ندارد، ایمان هم. مثل تفاوت دستپخت آدم توی بیستسالگی با دستپخت همان آدم توی چهلسالگی. این تغییر را مدیون سفرم؛ سفر و دیدن رفتارها و مناسک آدمهایی که تا وقتی زندگی در رگهایم جریان دارد محال است از یاد ببرمشان.
عاشورا و آیینها در آستانهی چهلسالگی برای من چیزی شبیه عکس بالای این نوشتهاند. آدمهایی که اهلوعیال را جمع میکنند و هرآنچه بضاعتشان هست به حسین هبه میکنند. بیهیاهو. بدون سروصدا. نذری و حرفی و اشکی هم اگر هست لابهلای بخارها، موقع هم زدن، وقت شعله گرفتنِ هیزمها، موقع گل مالیدن و برق انداختن دیگها، مزه کردن قیمه و بردن چای برای همدیگر، میریزند و میگویند. عاشورا و آیینها برای من چنین صورتی دارند.
پشت مسجد نائین
یکی از رفقای اهل سفرم زنگ زد و پیشنهاد کرد به ورزنه سفر کنیم. یادم نیست کدام رفیقم. گفتم خبر میدهم. هنوز تهران نیامده بودم. تنها زندگی نمیکردم. هنوز کمسنوسال بودم و برای تنهایی سفر رفتن به رضایتنامهی والدین احتیاج داشتم. به مامان که گفتم، مثل همیشه پاسم داد به بابا. به بابا که گفتم، طبق معمول به ترکی گفت «هارا؟» و من تکرار کردم ورزنه. عکاسی را بهانه کردم و گفتم برای عاشورا و تاسوعا میخواهیم با دوستانم برویم آنجا و از زنهای چادرسفید عکس بگیریم.
چند جایزه گرفته بودم و به مذاق خانواده خوش آمده بود. فکر میکردند دخترشان برای خودش کسی شده. بابا راضی نبود. هیچوقت از سفرهای من راضی نیست. کراهت سفر در عاشورا را متذکر شد اما اصرارم را که دید، رضایت داد. قرار بود توی سفر دوروزهمان برویم ورزنه، قلعهی گورتان را ببینیم و بعدش برویم سمت تالاب گاوخونی و بعدش برگردیم تهران.
با اینکه خیلی برای سفرم ذوق داشتم کلمهی «کراهت» یقهام را ول نمیکرد. تمام راه توی مینیبوس نشسته بودم روی صندلی ردیف آخر کنار پنجره. بغ کرده بودم. وقتی بچهها میگفتند و میخندیدند و شوخی میکردند، بیرون را نگاه میکردم. کوههای دور، درختهای نزدیک، تپههای شنی کوچک و کوههای بزرگ. نینوای علیزاده را ریخته بودم روی پلیرم و برای اینکه آهنگهای توی ماشین را نشنوم صد بار نینوا را شنیدم. بهمحض پیاده شدن از ماشین هم میرفتم پی عکاسی. کلاً کارم شده بود حذر.
برگشت از ورزنه گره خورد به مسجد نائین. بعد درس معماری اسلامی، خیلی جاها بود که دوست داشتم از نزدیک ببینمشان. یکی همین مسجد جامع نائین که از مسجدالنبیِ مدینه الگو گرفته بود. نمیدانستیم روز عاشورا اوضاع چطور است. اینترنت مثل حالا همهگیر نبود که جادهها را چک کنی یا استوری بگذاری و هزاران نفر به کمکت بشتابند. تصمیم به رفتن شد. مینیبوس آبیمان در پارکینگ جلوی مسجد نائین توقف کرد و پیاده شدیم برای دیدن تزیینات آجری، گچبریهای برهشتهی یادگار گذشته، صحن، سردابی که وقتی نور مصنوعی را ازش میگرفتی روشنیاش را از سنگهای مرمر حیاط صحن میگرفت؛ نوری که در عین کم بودن، دلپذیر بود.
هنوز بیشترمان پیاده نشده بودیم که یکی از بچهها که زودتر پیاده شده بود باعجله برگشت و گفت «پشت مسجد قیمه میدن». گرسنه بودیم و فکری برای ناهار نداشتیم. خبر خوشی که بهمان رسیده بود عیشمان را کامل کرد. رفتیم پشت دالان مسجد. از دیدن آن همه آدم که نشسته بودند روی فرشهای لاکیرنگ و در سکوت منتظر بودند تا غذاشان را بگیرند بهتم زد. از ظرف یکبارمصرف خبری نبود. شبیه مناسکی معین باید همانجا مینشستی، غذایت را میخوردی، و از در پشتی میرفتی بیرون و جایت را به نفر بعدی میدادی. از قابلمه و بردن غذا خبری نبود.
من خیلی قیمه دوست دارم. طوری که هر وقت مامان ازم بپرسد غذا چی درست کنم، بی ذرهای تردید میگویم قیمه. اما بعد از خوردن آن قیمهی پشت مسجد نائین، هیچ قیمهی دیگری به چشمم نمیآید. انگار تلاش برای تکرار آن مزه سعی باطل باشد. توی آن قیمه چیزی بود که از زمینی بودنش میکاست و انتظارت را از مزهها و بوها بالا میبرد؛ طوری که دیگر هیچچیز در نظرت جلوه نکند. همان کاری که حسین(ع) با آدمها میکند.
شاهمیلرزان
از قزوین به رشت، از رشت به تالش، از تالش به هشتپر، از هشتپر به خطبهسرا، و از آنجا به شاهمیلرزان. یکی از بچهها شنیده بود که شاهمیلرزانیها مراسم خاصی دارند. بهانهی همیشگی را پیش کشیدیم و زدیم به کوهوکمر. از خطبهسرا با پیکان یکی از محلیها که لهجهی عجیبی داشت و تا به حال نشنیده بودم راه افتادیم. تماممدت خیره به آن همه سبزی و مهی که احاطهمان کرده بود به نوحهای که از ضبط بیجان ماشین پخش میشد گوش میدادم و صدای نوحهی سلیم با خودش میرساندم به آقاجان: «وای عم اوغلی، جان عم اوغلی / من سنه قوربان عم اوغلی.»
روی سنگ مزار آقاجان، بعد از اسمش توی پرانتز نوشتهاند «مداح». هر وقت این کلمه را میبینم یاد دههی اول محرم میافتم که آقاجان با لباس سیاه و چشمهای سرخ دیروقت به خانه بر میگشت. انگار کن که از خمار مستی برگشته باشد. مامانبزرگ هر شب برای باز شدن صدای آقاجان دمکردهها و خوراکیهای مختلفی رو میکرد. ظهر روز دهم که میرسید، آقاجان دیگر صدا نداشت. مثل کسی که عزیزی از دست داده باشد و در فراقش آنقدر شیون کرده باشد که تارهای صوتیاش تا چند روز از کار بیفتند.
آدم یادش میرود که روزهای رفته برنمیگردند، وگرنه بیشتر دم را غنیمت میشمرد. چند روز در عمرت هستند که دوست داری تکرار شوند؟ برای من، بیتردید، یکیشان آن روزی است که رسیدیم شاهمیلرزان. مردهای ده رسیده بودند به درخت اُرس کنار امامزاده. یکیشان با همان لهجهی غریب مرد راننده ــ که فهمیدم تالشی است ــ به ترکی توی بلندگوی سبزیفروشها میخواند و گریه میکرد. گریه نه، یک جور ضجه؛ صدایی که آدم فقط موقعی که جگرش سوخته باشد میتواند از خودش در بیاورد؛ صدایی که به صدای آدمیزاد نمیمانَد و نمیدانی از کجا میآید.
توی پیکان سفیدی که ما را از خطبهسرا به روستا آورده بود، خیلی خودداری کرده بودم که اشکم نریزد. اما با آن صدایی که از گلوی مرد خارج میشد، خودداری جایز نبود. صورتم را پشت ویزور دوربین پنهان کردم. شاتر را بیتوجه به وضوح تصویر فشار میدادم، بی دیدنِ نورسنج، بیاعتنا به سرعت شاتر و دیافراگم. انگار جهان ایستاده باشد و فقط صدای گریهی مرد از آن شنیده شود. اینطور وقتها، وقتهایی که یکی از غمش میگوید، برای تسلی راهی جز اشک ندارم. حواسم به باقی بچهها نبود. فقط یادم است مهدی با چشمِ خیس طرفم آمد. کنارم ایستاد و به منظره خیره شدیم. به صورت زنها و مردهایی که آرام اشک میریختند نگاه کردیم. بعد، طوری که فقط خودش بشنود و من، آرام گفت «رحیمزاده، اگه قرار بود اشکی برای حسین بریزم، اینجا ریختم». شنیدن این حرف از دهان مهدی، با آن همه لاقیدیاش، برایم شبیه ورد عجیبِ دوری بود که از برگهای درخت اُرس امامزاده بالا رفت و گم شد.
مراسم که تمام شد، دعوتمان کردند به مسجد کوچک روستا که نه منار داشت و نه گنبد. ساختمانی مستطیلشکل بود که شیروانیاش را سبز کرده بودند، سبز لجنی. رنگ دیوارهای مسجد آبی بود. چسبیده بودیم به بخاری که تن سردمان گرم شود. یکی از محلیها که شبش ما را به خانهاش برد توی سینی برایمان قالبهای مربعشکل عسل آورد و نان. یکی از بچهها لقمهی اول را که خورد شروع کرد به تعریف از مزهی عسل و پرسید «برای فروش هم عسل دارید؟» و جواب شنید که زنبورداران محلی اینجا بهترین عسلشان را نذر حسین(ع) میکنند؛ عسل دیگری بخواهید، هست اما این عسل فروشی نیست.
شب را در بهترین اتاق خانهی یکی از روستاییها صبح کردیم؛ روی تشکهای پشمی و زیر ملافههایی با گلهای ریز و درشت قرمز. و مگر میشود آن همه ستارهای را که آن شب در حیاط بی دروپیکر آن خانه دیدم، صدای آن مرد زیر درخت اُرس امامزاده را، مزهی عسل توی مسجد را و آن ورد عجیب دور را از یاد ببرم؟
به همهی این سفرها و تجربهها که فکر میکنم، میبینم از جایی به بعد، در این سالها انگار یکجورهایی ــ به تعبیر عطار ــ همانی شدهام که نه در مسجد گذارندم که رند است، نه در میخانه کین خمار خام است ولی نتیجهی این انتخابم لحظههایی بوده که اگر از آن دایرهی امنِ سابقم بیرون نمیزدم، هیچکدام را کشف نمیکردم و شیرینیشان را نمیچشیدم. شاید مثل فرهاد آخر فیلم در دنیای تو ساعت چند است باید بگویم «میارزید».
نویسنده: مهری رحیمزاده. عکاس عکس روی جلد کتاب زانتشنگان.