بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, روایت آدم‌ها و کتاب‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها

اسرارآمیزترین کتاب دنیا | هشام مطر و کتاب‌های کودکی‌اش


هشام مطر سال ۱۹۷۰ در خانواده‌ای لیبیایی و در نیویورک متولد شد. در قاهره و طرابلس زندگی کرد و دست‌ آخر ساکنِ لندن شد. اولین رمان مطر به نام در کشور مردان (۲۰۰۶) به بیست‌ و نه زبان ترجمه شد و در فهرست نامزدهای نهایی جایزه‌ی ادبی مَن‌بوکر قرار گرفت. آناتومی ناپدید شدن (۲۰۱۱) رمان دوم او بود و روایت بازگشتِ (۲۰۱۷) او ــ خاطره‌پردازی هشام مطر از بازگشت به لیبی و جست‌وجوی رد و نشانی از پدرش پس از سقوط قذافی ــ هم برنده‌ی جایزه‌ی ادبی پولیتزر شد. هشام مطر پس از انتشار چند کتاب موفق بزرگسال تصمیم گرفت کتابی برای کودکان بنویسد: نقطه می‌خواست فرار کند؛ کتابی که روی سؤال‌های بنیادینی دست گذاشته که همه‌ی ما، حتی در بزرگسالی، با آن‌ها کلنجار می‌رویم. در جستاری که این‌جا می‌خوانید، هشام مطر از کتاب‌های دنیای کودکی‌اش نوشته، یا بهتر بگوییم، از اسرارآمیزترین کتاب دنیا.


دورترین خاطره‌ای که از کتاب‌ها دارم این نیست که می‌خواندم‌شان، این است که دیگران آن‌ها را برایم می‌خواندند. ساعت‌ها وقتم را به شنیدن صدا و دیدن چهره‌ی کسی می‌گذراندم که برایم کتاب می‌خواند. گاهی سرم را آرام روی سینه یا شکم کتاب‌خوان می‌گذاشتم و طنین هر صامت و مصوت را حس می‌کردم. با کتاب‌های زیادی این‌طور مواجه شدم: هزار و یک شب، آثار شیطنت‌آمیز و درخشان جاحظ، اشعار احمد شوقی و دوستانش از دوره‌ی النهضه یا رنسانس ادبیات عرب در اوایل قرن بیستم، کتاب‌هایی درباره‌ی زندگی صحابه و آثار یک کرور مورخ که تلاش می‌کردند چگونگی آغاز و پایان جنگ یا عصری تاریخی را توضیح دهند. هرگز در آن روزگار برایم سؤال پیش نیامد که چرا در خانه‌ی ما به‌ندرت کتابی برای کودکان یافت می‌شود. به هر حال، من که به خاطر ندارم کتاب کودکی در خانه‌مان دیده باشم.

حالا در میانه‌ی دهه‌ی پنجمِ زندگانی‌ام و پس از سال‌ها سر و سِر با کتاب‌ها ‌ــ کتاب‌هایی که، بعدها دریافتم، برخی‌شان درخور تب‌وتاب جوانی‌ام نبوده‌اند، مواجهه‌ام با چندتایی‌شان در زمانی نادرست صورت گرفته و تعداد زیادی از آن‌ها هنوز هم گوشه‌هایی از درونم را روشن نگاه داشته‌اند ــ به دو زبان شاخص عربی و انگلیسی، برایم عجیب است که تأثیرگذارترین کتاب زندگی‌ام کتابی است که ده یا یازده‌سالگی‌ام به آن برخوردم؛ کتابی که تقریباً هیچ از آن به یاد ندارم. من آن کتاب را مطالعه نکرده‌ام و گرچه برای یافتنش سعی بسیاری به خرج داده‌ام، هنوز حتی عنوان اثر یا نویسنده‌اش را پیدا نکرده‌ام.

از آن بعدازظهرهایی بود که خانه‌مان در قاهره مملو از مخالفان سیاسی و تبعیدی لیبیایی بود (آن روزها اغلب همین‌طور بود). بنابراین از چرت بعد ناهار خبری نبود. در عوض، بین ما جماعتِ گردآمده کنار چای، قهوه و میوه در اتاق نشیمن، گفت‌وگویی رخوت‌آور جریان داشت. زمان سرِ گذشتن نداشت و کتابی که از آن حرف می‌زنم روی میز بود، بین فنجان‌ها، بشقاب‌ها و زیرسیگاری‌ها. یادم می‌آید که جلدی سفید، ساده‌، و بی‌تصویر داشت.

مهمانی که کتاب را برای پدرم هدیه آورده بود، ظاهراً فراموشش شده بود که چندی پیش خودِ پدرم آن کتاب را به او توصیه کرده؛ و پدر که نمی‌خواست مهمانش را دلسرد کند، نگذاشت که او متوجه شود کتاب را قبلاً خوانده است. یادآوری آن نزاکت اجتماعی حالا برایم شیرین است. شاید کیفیتِ سکوت پدرم بود که مهمان را مشتاق‌تر می‌کرد به ما نشان دهد که چقدر به هدیه‌اش افتخار می‌کند. کتاب را برداشت و بلند بلند خواند. من می‌دیدم که چطور کلمات در اتاق طنین می‌اندازند. انگار حتی اثاثیه‌ی اتاق نیز جان گرفت. امروز پدرم این‌جا نیست تا از او درباره‌ی آن بعد‌از‌ظهر بپرسم. پس شاید اشتباه می‌کنم. شاید او اصلاً کتاب را نمی‌شناخت. شاید سکوتش هیچ ارتباطی با رعایت ادب نداشت و فقط واکنشی بود به آن متن.

دقیق خاطرم نیست جمله‌های خوانده‌شده از کتاب درباره‌ی چه بود. آن‌قدر به یاد می‌آورم که بازتابِ افکارِ خصوصیِ مردی در رنج و عذاب از احساساتی شرم‌آور یا نامهربانانه بود؛ احساساتی مثل ترس، حسادت یا بزدلی که اعتراف به آن‌ها به‌خصوص برای مردها دشوار است. ولی صداقت موجود در متن ــ توانایی آن نوشته در به تصویر کشیدن چنان ابعاد گنگ و نامشخصی ــ به‌ خودی ‌خود متهورانه و سخاوتمندانه بود، درست عکس احساساتی که وصف‌شان می‌کرد. همچنین به یاد دارم تمام وجودم غرق شگفتی از شکل کنار هم آوردنِ واژه‌ها بود. کلمه‌ها چنان دقیق و بردبارانه ردیف شده بودند که می‌توانستند حتی منِ پسربچه را هم به نوعی متوجه موضوع بحث کنند: فاصله‌ای غم‌انگیز و در عین ‌حال فوق‌العاده بین ادراک و واقعیت وجود دارد.

با توجه به کتاب‌هایی که تا آن روز برایم خوانده بودند، آن متن نمی‌توانست نخستین مواجهه‌ام با چنین موضوعی باشد، ولی دلایلی دست به دست هم داد تا در آن موقعیتِ خاص، به‌تمامی مسحورش شوم. چیز دیگری که آن روز تکانم داد، سکوتی تازه بود که آن جمله‌ها بعد از خوانده شدن‌شان به جای گذاشتند. آن‌ها، هرچند موقتی، مردانِ اهل سیاست را که از نظر من همواره زیر بار سنگین قطعیت قرار داشتند، لحظه‌ای با تردیدی طنین‌افکن مواجه کرده بود. و از این رو، درون خودم هیجان، شادی و مالیخولیا را همزمان احساس می‌کردم.

شاید به همین دلیل است که آن کتاب اسرارآمیز، مطابق منطق حاکم بر حافظه‌ی من، پدرِ همه‌ی کتاب‌هایی است که تا امروز خوانده‌ام. حتی کتاب‌هایی که من مدام،‌ مثل چشم‌اندازی دلنشین، به آن‌ها برمی‌گردم به نوعی ــ هرچند بی‌ثبات ــ به آن کتاب ناشناسِ درک‌ناشده مدیون‌اند. هر کلمه‌ای که به قلم می‌آورم از الهامی نیرو می‌گیرد که در آن بعدازظهرِ سال‌های دور در من ریشه دوانده است. شاید گم‌گشتگیِ آن کتاب بیشتر از پیدا بودنش به کارِ من آمده باشد.


نویسنده: هشام مطر

مترجم: سارا سلطانی

منبع: نیویورکر

مطالب مرتبط

کالبدی برای ارواح سرگردان | یادداشتی بر کتاب «خاک کارخانه»

محمدرضا عبداللهی
11 ماه قبل

نامرئی، مثل اشباح | جستاری درباره‌ی زاهدان و زمان‏

قاسم نجاری
3 سال قبل

دعوت به همنشینی با خرس‌های گریزلی | جستاری در باب زیستن به شیوۀ بومیان

نیما م. اشرفی
2 ماه قبل
خروج از نسخه موبایل