نقلقولی یونانی هست که میگوید «وقتی میگویی ارابه، ارابهای از میان لبهای تو میگذرد.» نمیدانم این نقلقول را کجا خواندهام اما اگر از شاعرانگی آن بگذریم، میتوانیم نقب بزنیم به این تأویل که با نامگذاری یک پدیدار و به زبان آوردن نامش، آن پدیدار بهتمامی برای ما شناختنی میشود. با اطلاق واژه به چیزی میتوانیم آن را بفهمیم. اما در مواجهه با احساسات رهاشدهای که دالهایشان از یاد رفتهاند، دقیقاً چه اتفاقی میافتد؟ در این جستار بیکاغذ اطراف، فربد مهاجر از همین احساسات و ادراکات میگوید.
در جایی از رمان مَجوس، کُنخیس به نیکلاس که زیر آسمان پرستاره روی صندلیاش لم داده است میگوید «…یه دنیای غنی و پر از رمزوراز و احساسات لطیف رو از دست دادید. فقط گونههای جانوران نیستند که منقرض میشند. گونههای احساسات هم منقرض میشند.» اینکه کُنخیس چرا این حرف را زد و میخواست به چه چیزی برسد را باید در خود رمان جستوجو کنیم. اما حرفها، فارغ از قصد گویندهشان، در لحظههایی بسته به زمان و مکانشان حساسیتهای مبهمی برای مخاطب ایجاد میکنند، حساسیتهایی پنهان در لایههای زیرین واژهها.
ساعت یازده شب بود که نزدیک آبشاری در جنگل کبودوال روی تختهسنگی نشسته بودم. چراغقوه را به شاخهی درخت آویزان کرده بودم و چند دقیقهای سرم در همین رمان فاولز بود که به این جمله برخوردم. آن لحظه دیگر ادامهی کتاب را نخواندم. سرم را بالا گرفتم، به نقطهای نامعلوم میان سنگهای پای آبشار خیره شدم و به صدای آب گوش دادم. سویههای پنهان این جمله مرا به دام خود انداختند. به انقراض گونههای احساسات فکر میکردم که بند چراغقوه از روی شاخه سُر خورد. از حرکت سایهی خودم روی تنه و شاخههای درختها ترسیدم و کتاب از دستم افتاد توی رودخانه. چند لحظه بعد صدای شالاپشالاپ قدمهایم در رودخانه شنیده میشد. میخواستم کتاب را از آب بگیرم.
کتاب خیس را که در دستم گرفتم علاوه بر عصبانیت از اینکه مجبور بودم پول زیادی برای خرید یک کتاب خشک خرج کنم تا بدهم به کسی که همان شب کتاب را از کولهپشتیاش درآورد و به من داد، چند ثانیهای در احساسی گنگ رها شدم که کلمهای برایش پیدا نمیکردم. انگار خیسی صفحههای کتابْ وضعیتی ذهنی ساخت که آن احساس مبهم را بیدار کرد و من در گسترهاش معلق شدم. سرعت حرکت آن احساس مبهم خیلی بیشتر از آن بود که بتوانم با آن همراه شوم. انگار که ستارهی دنبالهدار بزرگی در نزدیکترین فاصله از کنارم بگذرد، آنقدر بزرگ و قدرتمند که حضورش تنم را به لرزه بیندازد، آنقدر سریع که تا به خودم بیایم و چشمم به نور کورکنندهاش عادت کند، خیلی دور شده باشد. نیرویی در فاصله بود، دورتر از صدای آبشار و تاریکی جنگل. وضعیتی سیال و بیوزن. لحظهای هم که در مجوس کلمههای کُنخیس درک سویههای پنهان احساسات را برای نیکلاس ممکن میکرد گره خورده بود به ژرفای شبی آرام و بیصدا بر فراز جزیرهی فراکسوس یونان؛ جزیرهای با چشماندازی معرکه از اقیانوس و جنگلهای بکر که ویژگی بارز آن «فاصله» بود و «سکوت». جایی که در آن مفهوم زمان از بین میرفت. ذهن را افسون میکرد و میفرسود. نیکلاس برای تدریس در مدرسهی لرد بایرون به این جزیره آمده بود و با موریس کُنخیس آشنا شده بود. بیایید دوباره به همین چند کلمه از رمان نگاه کنیم: انقراض گونههای جانوران و گونههای احساسات.
زیستشناسها میگویند انقراض زمانی رخ میدهد که گونهای نتواند برای بقا با زیستگاه طبیعیاش سازگار شود، و دلیلش معمولاً تغییر شرایط زیستگاهِ آن گونه یا تغییر رابطهاش با دیگر گونههای جانوری و گیاهی است. گویی طبیعت گونههای رو به انقراض را رها میکند تا سالها بعد، شاید اتفاقی، تکههایی از بقایایشان کشف شود. شاید این اتفاق، با کمی تفاوت، برای گونههای احساسات هم رخ دهد؛ احساسات ناسازگار، احساساتی که رابطهشان با دیگر گونههای احساسات تغییر کرده، احساساتی که در بستر زمان رها شدهاند. چه بسا همهچیز برگردد به از بین رفتن واژهها در زبان. فراموش شدن یک واژه یا تبدیل شدنش به واژهای دیگر با نظمی متفاوت از واجها، جز برای کسانی که دغدغههای زبانشناختی دارند و سرشان درد میکند روزها روی ریشهیابی یک کلمه وقت بگذارند، اهمیت چندانی ندارد. اما مهم است که برخی از واژههای ازیادرفته بیانگر حالتهایی از پیچیدگیهای ادراک ما هستند و احساساتی را بهیادمان میآورند. وقتی واژهای نابود میشود یا تغییر شکل میدهد، ارتباط گونهای از احساسات با زیستگاه طبیعیاش دچار خلل میشود و بهمرور از بین میرود. گویی در جایی از زمان رها میشود تا شاید سالها بعد، در لحظهای مبهم، سایهای از خود نشان دهد. شاید تفاوت گونههای احساسات رهاشده با گونههای جانوری منقرضشده در فرایند کشفشان باشد. احساسات رهاشده هیچوقت آنطور که بقایای گونهای نایاب از تکسلولیها را کشف میکنیم، به چنگمان نمیآیند. سیر مواجههی ما با آنها همواره مبهم و تاریک است. چشمگیرترین تفاوتشان با گونههای منقرض گیاهی و جانوری شاید این باشد که در لحظههایی که اصلاً در جستوجوشان نیستیم و انتظارشان را نداریم بر ما مکشوف میشوند. این مقارنه میان علت انقراض گونههای طبیعی و احساسات را همان شب در جنگل ساختم وقتی کنار آتش کوچکی رو به خاموشی نشسته بودم و به حرکت آرام خرچنگهایی نگاه میکردم که خیلی موقر و با گامهایی شمرده از کنارم میگذشتند. کتاب را گذاشته بودم روی سنگی نزدیک گرمای آتش. به چادر که برگشتم، در صفحهی یادداشت گوشیام نوشتم «احساسات رهاشده».
این اسمی بود برای گونهای مبهم از احساسات که تمام آن شب، وقتی دوستانم در چادر خوابیده بودند، توی سر من سرگردان بودند و میکوشیدم به چنگ بیاورمشان. احساساتی نامناپذیر که در دایرهی زبان، واژهای برای توصیفشان نیست. احساساتی آنقدر گُم که برای توضیح لحظهی کوتاه مواجهه با آنها، در بهترین حالت، شاید بتوانیم با واژهها یا جملههایی راهی به سمتشان پیدا کنیم؛ اما باز هم کیلومترها ازشان فاصله داریم. میدانیم درخشش ستارهای که در آسمان شب میبینیم، نتیجهی انفجاری است که میلیونها سال پیش رخ داده؛ انفجار ستارهای بسیار دور از ما و حالا که پرتوهای درخشانش را میبینیم، سالها از مرگ آن ستاره میگذرد. در واقع اگر وقتی که روی صندلیمان لَم دادهایم به سرمان بزند که کاش بتوانیم به این ستاره نزدیک شویم، باید بتوانیم به میلیونها سال پیش سفر کنیم. روشن است که عمر انسان به چنین سفری قد نمیدهد. فاصلهای که با احساسات رهاشده داریم احتمالاً چیزی شبیه فاصلهمان با ستارهها است.
نیمههای شب وقتی در تاریکی جلوی چادر نشسته بودم و به درخشش ستارهها خیره شده بودم، به این فکر کردم که در لحظهی تجربهی این احساسات شاید مرز بین ذهن و بدن هم دچار ابهام میشود. در مرور ثانیههای آن روز، میدانستم لحظهای که در آب رودخانه ایستاده بودم و صفحههای خیس کتاب را لمس میکردم، ذهنم در دورترین فاصلهها گم شده بود اما انگار دلیل پرتاب شدن ذهنم به دوردستهایی بیرون از آن جنگل، لمس همان صفحههای خیس، شنیدن صدای آب و حس سرمای رطوبت آب در کف پاهایم بود. آن لحظه کجا بودم؟ از جلوی چادر بلند شدم و با چراغقوه چند قدم به سمت آتش رفتم، کتاب را برداشتم و به دنبال جمله یا بندی گیرا صفحههای خیس را رد کردم. به پاسخ رسیدم:
«نیکلاس: شما به دنیاهای دیگه سفر میکنید؟… سفر جسمانی؟
کنخیس: اگه بتونی به من بگی جسم کجا تموم میشه و ذهن کجا شروع میشه، اونوقت جوابت رو میدم.»
گاهی آدم خوششانس است و هر صفحه از کتاب را که باز میکند، همان چیزی که دنبالش میگردد را پیدا میکند. آن شب، من خوششانس بودم.
احساسات رهاشده دیگر جای مشخصی در زبان و ذهن ما ندارند که بتوانیم نامی بر آنها اطلاق کنیم و امکان شناختشان را بیابیم چرا که سالها پیش از حضور ما، در مسیر تاریخ همراه با واژههایی منسوخ از بینرفتهاند. اما گاهی در غیرمعمولترین موقعیتها، از گوشهی ذهنمان میگذرند و ما را در ابهام خود رها میکنند. یک لحظه بعد، به خودمان میآییم و از آنجا که راهی به قلمروی زبان ما ندارند، نمیتوانیم چندان مطمئن باشیم که تجربهشان کردهایم یا نه. مثل وقتی که در شب طوفانی دریا و مدّ ماه، یک آن، کورسویی از پرتوهای فانوسی دریایی به چشمت میخورد و تا میخواهی از وجودش مطمئن شوی، محو شده است. در مواجهه با این احساسات اگر هم تجربهای الکن در میان باشد همراه با نوعی فاصله است و شاید همان فاصله بتواند تا اندازهای حضورشان را در تجربهی حسی ما معنا کند.
همیشه شیفتهی پدیدههایی بودم که فاصله را در گوشهای از ذاتشان جا دادهاند و همین فاصله مواجهه با آنها را ممکن میکند. باید چند قدم یا چند کیلومتر از آنها دور شوی تا مال تو شوند. وگرنه از کف میروند. همین فانوس دریایی را ببینید. فانوسهای دریایی از معدود سازههای انسانیاند که در پرتترین و دورافتادهترین جزیرهها و صخرهها یا بر سکوهایی در میان دریا ساخته میشوند. پیش از آنکه هدایت چراغ بالای برج با استفاده از سیستمهای الکترونیکی خودکار شود، همیشه حداقل یک نگهبان در طبقهی پایینی برج زندگی میکرده و حواسش بوده که هر شب، نور فانوس را بهموقع بر تاریکی آب بتاباند. فانوسهای دریایی برای ملوانانی ساخته میشوند که در فاصلهاند و باید در تاریکی شبهای دریا بتوانند موقعیت خودشان را تشخیص دهند یا هنگام روز قربانی صخرههای سر راه کشتی نشوند. فانوس دریایی همان برجی است که در فاصلهای دور بنا شده و باریکههای نوری از چراغ بالای آن سوسو میزند. شاید نگهبانی هم که هر شب از پلههای برج بالا میرود و در آخرین طبقه، فانوس را روشن میکند، هر بار وقتی از برج فاصله میگیرد، برمیگردد تا از دور نگاهی به نور فانوس بیندازد، چرا که وقتی در آخرین طبقهی برج ایستاده باشد حتی نمیتواند مستقیم به بازتاب نور در عدسیها نگاه کند. اگر بخواهیم تصویری از همین فانوس دریایی را در تابلوی فانوس دریایی در نوانخانهی کلود مونه هم ببینیم، باید چند قدم از تابلو فاصله بگیریم تا چیزی بیشتر از لکههای رنگ و تاشهای قلممو را تشخیص بدهیم.
یکی از نابترین پدیدههایی که تنها با فاصله تجربهشان میکنیم، سراب است. سادهترین توضیحی که مقالههای علمی دربارهی پدیدهی سراب میآورند این است که در شرایط معین جوی، لایههای رقیقتر هوا که نزدیک سطح زمیناند، شبیه آینه عمل میکنند و رنگ آسمان را به چشم مایی که در فاصلهایم، بازتاب میدهند. دو سال پیش در روزی گرم از خردادماه، در جادهای به طرف روستای مصر میرفتم. یک آن متوجه برکهای کوچک در دوردست شدم؛ برکهی آبی که انگار معلق بود و روی زمین حرکت میکرد. تمام مدتی که در دیدرس بود، فاصلهاش را با ماشین حفظ کرد و از جایی به بعد، انگار که از گستاخی ما برای نزدیک شدن به خودش رنجیده باشد، دیگر نبود.
اهمیت فاصله در تجربهی احساسات رهاشده چیزی شبیه اهمیت فاصله در دیدن سراب است.
***
نقلقولی یونانی هست که میگوید «وقتی میگویی ارابه، ارابهای از میان لبهای تو میگذرد.» نمیدانم این نقلقول را کجا خواندهام اما اگر از شاعرانگی آن بگذریم، میتوانیم نقب بزنیم به این تأویل که با نامگذاری یک پدیدار و به زبان آوردن نامش، آن پدیدار بهتمامی برای ما شناختنی میشود. با اطلاق واژه به چیزی میتوانیم آن را بفهمیم. اما در مواجهه با احساسات رهاشدهای که دالهایشان از یاد رفتهاند، دقیقاً چه اتفاقی میافتد؟ وقتی ساعتها تلاش میکنیم دربارهشان حرف بزنیم، تمام سوءتفاهمهای زبانی را بپذیریم و ناامیدانه در زبان جستوجو کنیم تا شاید از میان شکافی به آنها راهی بیابیم و فاصله را کوتاهتر کنیم، چه چیزی از میان لبهامان میگذرد؟
چند سال پیش سمیناری در دانشگاهمان برگزار شده بود دربارهی فلسفه و زبان. آنجا برای اولین بار بحثهای مفصلی دربارهی زبانهای مرده، انقراض زبانها و ریشهیابی واژهها شنیدم. آخر جلسه که نوبت پرسش و پاسخ رسید، جو جلسه خیلی مضحک شد. یکی از سخنرانان جلسه آلمانی بود و دانشجویان آشنا با زبان آلمانی با هزار زور و زحمت دربارهی ریشهی کلمههای مهم در فلسفهی هایدگر از او سؤال میپرسیدند تا زبانشان را به رخ بکشند. خود سخنران به انگلیسی پاسخ میداد، آنها باز ولکن نبودند و به آلمانی تشکر میکردند. از همان موقع هر وقت دنبال سرگرمی با کلمهها هستم، دربارهی تغییر واژههای یک زبان، رها شدن نظم الگوهای کلامی در طول چند نسل یا انقراض زبانها مطالعه میکنم. جایی خواندهام وقتی آخرین گویشور یک زبان بمیرد، آن زبان منقرض میشود. مثلاً همین چند روز پیش زنی نودوسهساله به نام کریستینا کالدرون در روستای ویا اوکیکای شیلی مُرد. این زن آخرین انسان زندهی جهان بود که میتوانست به زبان بومی یامانا حرف بزند. با شنیدن این خبر چندان برای خانم کالدرون یا مشخصاً برای زبان یامانا متأسف نشدم. اما یاد انقراض گونههای احساسات و رابطهی میان انقراض زبان و انقراض احساس افتادم. تا به حال صدها زبانِ منقرضشده در جهان شناسایی شدهاند. زبانهایی که در پیچوخمشان واژههایی داشتند برای بیان طیف گستردهای از احساسات و پیچیدگیهای ادراک آدمها در مواجهه با امور مختلف.
بورخس در داستان بینظیرش تلون، اوکبر، اوربیس ترتیوس از شهری مینویسد به نام «تلون». میگوید در تلون وقتی مردم اشیا را فراموش میکنند، آن اشیا اندکاندک محو میشوند یا جزئیاتشان را از دست میدهند. شاید دلیل اینکه مردم تلون اشیا را فراموش میکردند این باشد که چون دیگر با آنها سروکاری نداشتند، از جایی به بعد دیگر نامی را که بر آنها گذاشته بودند، به زبان نیاوردند و کمکم اسمشان را هم فراموش کردند. مردم دهکدهی ماکوندو در رمان صد سال تنهایی مارکز هم وقتی دچار طاعون فراموشی شدند، اسم اشیا و کاربردشان را روی آنها مینوشتند تا جایگاه آنها در زندگی را فراموش نکنند. چه اتفاقی میافتاد اگر مردم تلون و ماکوندو همزمان با فراموشی نام اشیای پیرامونشان، واژههایی را هم که بیانگر ادراکشان از پدیده یا احساسی در لحظهای خاص بود، فراموش میکردند؟ طبیعی است که آن احساس هم همراه دیگر چیزها گم میشد و تنها رد مبهمی از خودش بر جای میگذاشت. اگر همین اتفاق در دایرهی زبانهای ما بیفتد و واژهها تغییر کنند یا بهکل فراموش شوند، چه؟ چه بسا واژههایی بودهاند که در سیر تاریخ، هنگام مواجهه با میل جزئینگر و تفکیککنندهی زبان و ذهن ما، بسیاری از معناهایی را که در لایههای ظریفشان ادراک میشده از دست دادهاند. برگردانهای امروزی در گویاترین حالت هم معناهای دورتری را که از این واژهها ادراک میشدند گم کردهاند یا در سیر تقسیمپذیری به واژههایی با معنای جزئیتر ردپایی از آن معناهای دور را در معادلی متفاوت گنجاندهاند. خیلی از واژهها فراموش شدهاند و به دنبال این فراموشی، احساسات و ادراکهای حاضر در آن واژهها دچار ابهام شدهاند و سرگردان. برخی احساسات تکهتکه شدهاند میان کلمههای مترادف. احتمالاً بعضیهاشان هم برای همیشه منقرض شدهاند. از آنها فقط تکههای سرگردانی باقی مانده که گاه پرتویی کمسو از آن معانی را بر ما میتابانند.
مثلاً ذهن انسان یونانی باستان را در نظر بگیرید. کیتو، کلاسیکشناس بریتانیایی، به ما میگوید «توجه به کل و تمامیت هر چیز ویژهترین صفت ذهن یونانی است… یونانیان همزمان چندین چیز دور از هماند. مثلاً سولون هم مصلح سیاسی و اقتصادی است، هم تاجر و شاعر. ذهن جدید امور را تفکیک میکند، متخصص میشود و در حوزهی خود فکر میکند. اما طبیعت یونانی برعکس این بوده و وسیعترین منظر را میدیده…»[1] کیتو این را هم میگوید که زبان یونانی بسیار گستردهتر و کاملتر از بسیاری از زبانهای دیگر است؛ زبانی بسیار پیچیده و دقیق و چندوجهی و طبیعتاً حاصلِ آن درکِ کلنگرِ یونانی از کیهان. مثالی که کیتو میزند واژهی مهمی است که این روزها در مطالعات تراژدی به آن برمیخوریم: hamartia. او میگوید «کلمهی هامارتیا در یونانی چند معنی دارد: غلط، خطا، جُرم و حتی گناه. هامارتیا در لغت به معنای “بههدف نزدن” و “خطارفتن تیر” است. میگوییم: چقدر این یونانیان عقلگرا بودهاند. گناه درست همان به هدف نزدن است. این بار نشد، نوبت بعد… و معلوم میشود برخی فضایل یونانی همانقدر عقلی به نظر میرسند که اخلاقی؛ امری که ترجمهی آنها را ناممکن میکند. چراکه واژگان ما باید از هم متمایز باشند… در حالی که هامارتیا به این معنی نیست که عیب ندارد، دفعهی دیگر. به این معنی است که خطایی فکری همانقدر نکوهیدنی است و شاید مهلک که خطایی اخلاقی.»
دو سال پیش به سرم زده بود با گروهی از بازیگران تئاتری که آن موقع کنارشان بودم، نمایشی در سه قطعه اجرا کنیم. وقتی در جلسهی تمرین یکی از بازیگرها ازم پرسید تصویر تو از این نمایش چیست، گفتم «زخم». قطعهی آخر نمایش دربارهی زخم فیلوکتتس بود. هر روز ساعتها ژستهایی طراحی میکردیم که لحظههایی از تبعید فیلوکتتس در جزیرهی لمنوس بود را بازنمایی میکردند. همان روزها بود که مقالهای از ادیت هال، کلاسیکشناس انگلیسی، دربارهی زخم پای فیلوکتتس پیدا کردم. جایی در متن آمده بود که یونانیهای باستان حداقل ده کلمه دربارهی حالتهای ذهنی و احساسات مختلف در تجربهی یک زخم ناسور دارند. بعد هم با هرکدام از این واژهها، روایت گزیده شدن پای فیلوکتتس توسط ماری که نگهبان معبد الههی خریس بود را بازخوانی میکرد و به نتایج متفاوتی میرسید. با این گستردگی در زبان تصور کنید ذهن یونانی برای بیان حالتهای روحی و عواطف آدمی و دربرگرفتن لایههای ظریفی از احساسات چه واژههای دقیقی داشته است.
احتمالاً بسیاری از احساسات مبهمی که اگر زیادی اهل جستوجو و کندوکاو باشیم و حساسیت بالایی به خرج دهیم، باهاشان مواجه میشویم، برای انسان یونانی شفافتر و فهمیدنیتر بوده، چون واژهای در چنته داشته تا آن احساس گم را بیان کند. البته هیچ بعید نیست سافوی شاعر هم زمانی زیر نور آفتاب مدیترانه در لِسبوس نشسته باشد و لحظهای به این فکر کرده باشدکه حس مورد نظرش کمی گنگتر و مبهمتر از سرودهاش روی کاغذ است. شاید ابهام حس برآمده از یک پدیده در ذهن یونانی نسبت معناداری با ابهام ما دربارهی احساسات رهاشدهای که گاهی سراغمان میآیند و کلمهای برای توصیفشان نداریم، نداشته باشد. این نسبت به نظر آنقدر دور و دسترسیناپذیر است که ضرورتی هم برای فهمش وجود ندارد. مثل وقتی که مستندی دربارهی ستارهها و کهکشانها میبینیم و در آن از نسبت سیارهی زمین با منظومهی شمسی حرف زده میشود و همینطور که تصویر دورتر میشود گسترهی کهکشان راه شیری را میبینیم و میفهمیم ما در کهکشان کوچکی در یک خوشهی کهکشانی هستیم و صدها خوشه در کنار هم ابرخوشهها را که بزرگترین ساختارهای کیهاناند میسازند و کمی بعد گویندهی مستند اشارهی کوتاهی میکند که ساختاری بزرگتر هم هست به نام دیوار کبیر کهکشانی و فیلم تمام میشود. درست است که میتوانیم وجود ساختاری بزرگتر را هم تصور کنیم، اما عملاً درک خاصی از آن ساختار نداریم که دنبال کردنش برایمان معنادار باشد. احتمالاً نسبت ابهام ما به ابهام احساسات سافو دربارهی تقلیل عواطفش به کلمهها بیشتر مشابه همین وضعیت است. این فاصله مانند مِهی غلیظ در روزی برفی است؛ مهی که در برابر چشمهامان آنقدر پایین آمده و فشرده شده که دیگر مطمئن نیستیم داریم مِه را میبینیم یا قوهی بیناییمان را از دستدادهایم.
***
بهتازگی یکی از دوستانم عکس پولارویدی از کُرین دِی برایم فرستاد؛ عکاسی بریتانیایی که عکاسی مُد و فشن را از مجلهی فِیس آغاز کرد و بیشتر با عکسهایی که از کِیت ماس گرفته شناخته میشود. اما کُرین دِی بهجز فعالیت در صنعت مُد، عکسهای مستندی هم دارد که فوقالعاده تأثیرگذارند. مثل همین عکسی که برایم فرستاده شد. یک قطعه عکس پولاروید از استخری متروک که آب راکد داخلش کِدِر شده و احتمالاً روی سطح آب پر از خزهها و ساقههای علفهایی است که بهمرور از دیوارهی استخر جدا شدهاند. اطراف استخر را انبوهی از برگهای سبز چند درخت پوشانده و از بین این شاخوبرگها، پرتوهای کمرمق نور خورشید افتاده روی سرسرهی سفیدی که از میان سبزی تیرهی برگها به طرف استخر، پایین آمده. و کمی آنطرفتر یک سکوی شیرجه. زیر عکس به دستخط عکاس نوشتهشده «استخر فراموششده. 1998».
لحظهی اول که عکس را دیدم از رویش گذشتم و رفتم اسلاید بعدی. اما چند ثانیه بعد دوباره برگشتم و نگاهش کردم. سکوت عکس تسخیرم کرده بود. چه چیزی در این قطعه عکس پولارویدی بود که مجابم میکرد به آن خیره شوم؟ در نگاه اول خستهکننده به نظرم رسید. و بعد افسردهکننده. از ذهنم گذشت که میتواند تصویری از افسردگی باشد. دقیقتر که شدم دیدم علیرغم چیزی که در نگاه اول مینماید، آفتابی که روی برگهای انبوه و آب تیرهی استخر افتاده حسی از سرزندگی تابستانی و گرمایی دلچسب را به همراه دارد. گویی اگر کسی در همین ساعت بخواهد از این سرسرهی سفید سُر بخورد به داخل آب، در آن چند ثانیهای که دارد میآید پایین بارها پرتوهای خورشید میخورد توی چشمهایش و بعد تاریکای سایهی برگها و بلافاصله دوباره پرتوهای آفتاب. این عکس چه احساسی را به یاد من میآورد؟ شاید ملال واژهای باشد که به آن نزدیکم کند. اما ملال، همهاش نیست. اندوه؟ این هم کافی نیست. کمکم فهمیدم علاقهای به نگاه کردن به خود تصویر ندارم. اما نگاه میکردم. گویا این عکس احساسی مازاد بر مختصات خودش را در ذهن من بیدار میکرد که پر از ابهام و مِه بود، مهی سنگین. مثل وقتی که در خواب وزن چیزی مبهم را روی قفسهی سینهمان حس میکنیم. احساسی از تجربهی دیدن این عکس رهاشده بود که میان من و عکس فاصله میانداخت و مرا همراه خود از لحظهی مواجهه با عکس جدا میکرد. نیروی این احساس با خیره شدن به عکس به وجود آمده بود، اما دیگر خود آن آب کدر و خزهای رویش، سرسره و پرتوهای نور مهم نبودند. مسئله در همان نیروی رهاشدهی دوری بود که بین من و عکس فاصله میانداخت بی آنکه خودش نزدیک و شفاف باشد.
تفاوتی ندارد کِی و چطور با این احساسات مواجه میشویم: با دیدن یک قطعه عکس، با خواندن جملهای در کتابی خیس، وقتی کنار خیابان ایستادهایم و سعی میکنیم ماه کامل را ببینیم که شاخههای درخت بالای سرمان رگههایی سیاه در نور سفیدش انداختهاند، یا وقتی نیمهشب با دوستمان روی صندلی ترمینالی نشستهایم و ساعتها به جادهای که از جلومان میگذرد خیره شدهایم در حالی که اتوبوس مقصدمان خیلیوقت پیش رفته است. مواجهه با احساسات رهاشده همیشه با این تناقض همراه است که تنها راه ما برای تجربهی این احساسات نامناپذیرْ حضور در موقعیتی است که موجب یادآوری آنها شده، اما همراهی با آنها نیز میل به غیاب موقعیتی که در آن هستی را با خود دارند. میل به فاصله، سرریز شدن در غیاب موقعیتی که آن احساس را یادآور شده است.
احتمالاً همهی ما تجربهی چند دقیقه وقتگذرانی در پمپبنزینهای بینشهری را داشتهایم. شاید هیچکدامشان به زیبایی تصویر معرکهای که فیلمهای جادهای هالیوود از فضای پمپ بنزینهای «جادهی پنجاهِ» صحرای نوادا نشان میدهد، یا عکسهای پولارویدی که ویم وندرس در اولین سفرش به آمریکا از آنها گرفت، نباشند اما پمپبنزینهای جادهای در هر جای دیگر هم واقعاً فضای عجیبی دارند. آمیزهای از زوایای خشنِ سازههای کثیف ماشینی و سکوت. وقتی پس از ساعتها رانندگی، از دور چراغهای یکیشان را کنار جاده میبینیم و از راه فرعی باریکی میپیچیم طرفش، وقتی درِ باک ماشین را باز میکنیم و به اعداد کنترل لیترشمار خیره میشویم، در سرمای ملایم صبحگاهِ جاده، بین ملال فضا و بوی تند بنزین، اگر کمی شانس داشته باشیم هر لحظه امکان رویارویی با احساسی رهاشده وجود دارد. پمپبنزینهای بین راهی به هیچ شهری تعلق ندارند. آنها همیشه در فاصلهاند. مکانهایی ایستاده در میان جادههایی که همواره تجسم حرکتاند. مکانهایی که با گشودگی، اجبار ما به لحظهای توقف در جاده را میپذیرند. وقتی در این فضا لحظهای با حسهای رهاشده همراه شویم متوجه میشویم که میل به کشف آن احساسات مدام ما را از مختصات مکانی که در آن هستیم دور میکند، شاید بیشتر با اشتیاق جادهی کنارمان به حرکت همراه شویم. احساسات دور و سیال در فاصلهی ما و سکون فضا نشت میکنند. تجربهی این فضای ذهنی سیال فقط با حضور ما در آن موقعیت ممکن میشود وگرنه زمختی و کثیفی سازههای فلزی و سکوهای پمپ بنزین بهخودیخود جذابیتی ندارند. فاصله است که این تجربه را میسازد.
***
اگر سکوت تصویری داشته باشد، آن تصویر برای من مِهی غلیظ است که پایین آمده و نمیتوان از ابرها تشخیصش داد. وقتی در ارتفاعات کوهستانی برفی ایستاده باشی و به دوردست سفید خیره شوی اگر مه گسترهی دیدت را پوشانده باشد، چطور میتوانی مطمئن شوی چیزی که میبینی مه است یا ابرهایی که زیر پایت در حرکتاند؟ اَنی دیلارد میگوید «تو هیچوقت خودِ مه را نمیبینی، آن چیزی که میبینی رگههایی از شفافیت است که مثل برق و باد توی هوا میگذرد.»[2] بنابراین ما فقط تکههایی از شفافیت را در بستری از ابهام میبینیم.
یک زمستان، صبح روزی برفی، نزدیک پرتگاهی در ارتفاعات توچال روی صخرهای نشسته بودم. با چهار نفر از دوستانم که هر هفته میرفتند به یکی از قلههای اطراف تهران، چند ساعت از گذرگاههای پیچدرپیچ و به نظر من خیلی خطرناک بالا آمده بودیم تا برسیم آنجا. راهنمای گروه میگفت برای اینکه من کمتر غر بزنم، از سادهترین مسیر آمدهایم بالا. تنم در سرما عرق کرده بود. کولهپشتیام را گذاشته بودم توی چادر و تنها آمده بودم نزدیک پرتگاه تا آسمانِ زیر پایم را ببینم. همهچیز سفید بود. مه آنقدر غلیظ شده بود که وقتی سرم را برگرداندم که دوستانم را ببینم فقط تصویر کمرنگی از کاپشنهای قرمز و نارنجیشان معلوم بود. دستم را که از دستکش بیرون کشیدم خیس عرق بود و انگشتهام همان چند ثانیهی اول در هوای سرد قرمز شدند و به گزگز افتادند. دوباره پرتگاه زیر پایم را نگاه کردم. سوسوی چراغهای زرد کمنوری میان صخرههای آنطرف پرتگاه، بینابین آن سفیدیِ یکدست به چشم میخورد. چراغها آنقدر کمرنگ بودند که باید به نقطهای درست در کنارشان خیره میشدم تا نورشان را تشخیص بدهم. وقتی به نقطهای که کورسوی نور از آن میتابید خیره میشدم، به نظر خیلی کمنورتر هم میرسید. منظرهی معرکهای بود. کوهنوردی نچسبترین کار دنیا است، اما دیدن آن افق سفید ارزشش را داشت. برای اطمینان از حضور هر چیز ناچار بودم به نقطهای نگاه کنم که با آن چیز فاصله داشت. چشمم پس از چند دقیقه به سفیدی مه عادت میکرد. برای اطمینان از حضور اشیا باید رگههای شفافی را نگاه میکردم که با آنها فاصله داشتند، نه خودشان را. همهچیز در فاصله بود. روی برف دراز کشیدم و آسمان را نگاه کردم. دانههای ریز برف که آرام میخوردند توی صورتم، کمک میکردند فاصلهام با سفیدی آسمان را گم نکنم. سفیدیشان کمی تیرهتر از سفیدی آسمان بود. همان لحظه صدای قدمهای دوستم در برف را شنیدم که نزدیک میشد و بعد موسیقیای که در چادر پخش میشد. شاهکاری از نیک کیو. سکوت کرده بودم و حضور هر چیزی را در فاصله با خودش حس میکردم. و البته حضور احساسات رهاشده را. تجربهی مواجههی ما با احساسات رهاشده میل به سکوت دارد. سکوتْ فاصله را میپذیرد و فاصله ابهامی را که به هیچ طریق از شدتِ خود نمیکاهد تاب میآورد. بعد از چند دقیقه که چشمهام را بسته بودم، بلند شدم و دو سه قدم به پرتگاه نزدیک شدم. سفیدی مبهمی که فاصلهی من با صخرههای روبهرو را پر میکرد سنگین بود. انگار تلاش میکرد با کنار زدن صخرهها برای خودش جا باز کند. یک قدم برو عقب، نفس بکش و خیز بردار به قلب سکوت و ابهام. شاید بتوانی روی بافت نرمش راه بروی.
همیشه فکر میکنم تجربهی فاصله و ناگزیریِ سکوتْ ما را به درکی دیگر از تنهایی میرساند. شاید بتوان گفت یکجور تنهایی کیهانی که همواره با ما هست و نیازی هم نیست تمام عمر را به کنجکاوی دربارهی آن بگذرانیم. هیچ کاری بیهودهتر از این کنجکاوی نیست. خودش گهگاه حضور مبهمش را به ما یادآوری میکند. در لحظههایی که انتظارش را نداریم. مثل نیمهشبی که نیکلاسِ رمان مجوس در خانهی کُنخیس روی تخت دراز کشیده بود و برای وقتگذرانی جزوهای کهنه دربارهی ارتباط با دنیاهای دیگر و سفر در کیهان را میخواند، جزوهای بیاهمیت از دوران پیش از جنگ که در آن نوشته شده بود «… ما تا ابد در این حباب کوچک زمان تنهاییم، یا لااقل اینطور به نظر میآید.» شاید رویارویی با احساسات رهاشده هم یک جور تجربهی تنهایی باشد؛ تنهایی مایی که در حباب کوچک زمان، لحظهای زیر نور ستارگان میایستیم و یادمان میآید که ما فقط فاصله را میبینیم. تو خیره به درخششی شدهای که سالیان سال پیش از به دنیا آمدنت، برای همیشه خاموش شده. پرتویی که در چشمانت برق میزند، تکهای رهاشده در فاصله است. تو فاصله را میبینی، نه ستاره را.
انیشتین در سال 1936 فرضیهای جالب مطرح کرد که نشان میداد همانطور که ممکن است در جادهای بیابانی سراب ببینیم، در رصد اجرام کیهانی هم امکان دیدن سراب هست. در سایتی مربوط به کیهانشناسی دربارهی سراب کیهانی نوشته شده که اگر از دید ناظر، دو ستاره با کرهی زمین روی یک خط قرار بگیرند، در کنار ستارهی دورتر که نقطهای درخشان است، حلقهای نورانی دیده میشود. آن حلقه سرابِ کیهانی است که وجود واقعی ندارد. سالها بعد از این فرضیه در سال 1979 فیزیکدانان یک جفت اختروش کشف کردند که بسیار به هم شبیه بودند. اختروشها هستههای فعال درخشانیاند در کهکشانهای دوردست. اجرامی شبیه ستارهها که امواج رادیویی میتابانند و خود دانشمندان هم هنوز درست از ماهیتشان سر در نیاوردهاند. پس از رصدهاي دقيق، كهكشانی كشف شد كه روی يكی از اختروشها قرار گرفته بود. در واقع چیزی که آنها میدیدند يك اختروش بيشتر نبود و كهكشانی كه بين آن اختروش و زمين قرار گرفته بود، مثل عدسی گرانشی عمل میكرد و دومين اختروش را به شکل سراب بازتاب میداد. آن لحظه نخستين سراب كيهانی كشف شد.
نیمههای شبی که نزدیک آبشار، جلوی چادر دراز کشیده بودم و درخشش ستارهها را از لابهلای شاخههای درختها نگاه میکردم، به این فکر کردم که شاید هرچیزی که با فاصله ادراک میشود، یک جور سراب است و سراب فریبِ طبیعت. شاید احساسات رهاشده هم فریب زماناند. همین. تو با فاصله روبهرویی، نه با احساسات رهاشده. بعد هم بلند شدم و برگشتم توی چادر. دراز کشیدم که بخوابم. سایهی خرچنگها را دیدم که روی چادر راه میروند. وقتی با چراغقوه جلوی مسیرشان نور میانداختم، چند ثانیه میایستادند و موقر به سمت دیگر برمیگشتند.
پینوشتها
[1] هامفری دیوی کیتو، یونانیان، ترجمهی سیامک عاقلی.
[2] “دیدن”، انی دیلارد، هیچ چیز آنجا نیست، ترجمهی محمد ملاعباسی.
نویسنده: فربد مهاجر