بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, جستار ‌های زندگی روزمره, مجله‌ی ادبیات مستند

آن شب که شهاب می‌بارید


دراز کشیده‌ بودم روی زمین. شاخ گاو طلایی بزرگ از پشت تپه‌ها می‌آمد بالا تا آسمان را تصاحب کند. هر چه بالاتر می‌آمد، رنگش نقره‌ای‌تر می‌شد. راهنما توضیح داد که آن روی دیگر ماه هم روشن است به لطف صورت آینه‌گون زمین. نور ماه می‌خورد به زمین و بازتابش آن نیمه‌ی تاریک را روشن می‌کند. در مرز رؤیا و هشیاری قدم می‌زدم. راهنما انگار درباره‌ی من حرف می‌زد. ماه که رو گرداند سمتم، آب از درونم جوشید بالا و اشک شد. شهاب‌ها را می‌کشیدم سمت خودم و آسمان را تماشا می‌کردم.


برای دیدن بارش شهابی، با تور رفته بودیم اطراف یکی از روستاهای نطنز. وعده‌مان کنار یک کاروان‌سرای شاه‌عباسی بود و همه که جمع شدند، راه‌بلد افتاد جلو و صف اتوموبیل‌ها هم به دنبالش. در کوچه‌باغ‌ها راندیم تا برسیم به محل اتراق و تماشای آسمان.

نیمه‌شب بود. شیشه‌ی ماشین را آورده بودم پایین و آهسته حرکت می‌کردیم. صدای آب و جیرجیرک می‌آمد و گه‌گاه شهابی در دل آسمان می‌درخشید و نسیم بوی خاک و چوب و گیاه خیس‌خورده را می‌سراند توی شامه‌مان. بعد از ساعتی رانندگی، رسیدیم کنار یک تپه. قرار بود راهنما بیاید و ما را بفرستد  بالا؛ جایی که که افق باز باشد و شهاب بیشتری نصیب چشم‌هامان شود. اما راهنما هنوز نرسیده بود. چند نفری توی تاریکی آمدند و گفتند «شب دومی است که می‌آییم، دنبال ما از تپه بیایید بالا.» ماه هنوز طلوع نکرده بود و توی تاریکی، راه را نمی‌دیدیم. نور گوشی را انداختیم جلوی پا و راه افتادیم. جایی وسط راه، آن آدم‌های دیشب‌آمده راه را گم کردند و صدای یکی‌شان آمد که همین طرف‌ها دنبال دوتا چشمه بگردید.

از قشنگ‌ترین چیزهای زمینی که رویش ایستاده بودم نشانی‌ای بود که باید دنبالش می‌گشتم. آدرسی لطیف‌تر از آن هم می‌شد باشد؟ انگار تحقق شعرِ «نشانی» سهراب بود؛ آن‌جا که برای دادن آدرس خانه‌ی دوست می‌گوید «پای فواره‌ی جاوید اساطیر زمین می‌مانی و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد.» پیدا کردن راه با نشانیِ دو چشمه و راه رفتن در تاریکی، همراه آدم‌هایی ناشناخته و نادیده زیر آن عظمت بالای سر، به‌راستی که تجسم ترسی شفاف بود.

در تاریک‌روشن، کسی گفت که محل اتراق را یافته. رفتیم سمت صدا. دو چشمه دایره‌هایی بودند به قطر دو متر که در آن تاریکی، سیاه دیده می‌شدند. پای فواره‌ی جاوید اساطیر زمین نشستیم و زیرانداز پهن کردیم. غرق حسی شگفت‌انگیز بودم. انگار تازه داشتم می‌فهمیدم که چرا هولدرین می گوید «انسان بر زمین سکونت می‌کند، شاعرانه.» اسطوره‌ی گایا و انگاره‌ی «زمینِ مادر» همیشه برایم خیلی قشنگ بوده. دلم برایش غش‌و‌ضعف می‌رود. مهر فرزند به مادر. اما آن‌جا که ایستاده بودم، زمین از مادر بودن رفته بود جایی دیگر، جایی عمیق‌تر. احساسی که داشتم چیز بیشتری بود. انگار من زمین بودم. بیشتر از هر وقت و هر جای دیگری، آن‌جا لحظه‌ی ادراک «زمین بودن» بود.

دراز کشیدیم زیر آسمان پر‌نور. صورت‌های فلکی طلوع و غروب می‌کردند و دور ستاره‌ی قطبی می‌چرخیدند. راهنما می‌گفت آسمانْ تاریخچه‌ی مشترک بشر است. میلیاردها انسان چشم به بالا دوخته‌اند و کمابیش همان چیزی را دیده‌اند که ما حالا می‌بینیم. با شنیدن حرف‌هایش احساس کردم که هم خیلی بزرگم و هم خیلی کوچک.

گفت سربازی را تصور کنید که به جنگ رفته. ما از آخرین فکرها و خیال‌هایش، از آرزوها و غصه‌ها و امیدهایش بی‌خبریم اما می‌دانیم آخرین تصویری که بر مردمک چشمش نشسته تصویر همین آسمان بوده. چشمم خیس شد و نور ستاره‌ها توی اشکم شکست. در درونم غوغایی بود. مثل لحظه‌ی ظاهر شدنِ پری مهربان در انیمیشن‌های دیزنی: برق جادو از چهار طرف به سمت یک مرکز نامرئی می‌آید و در لحظه‌ی بهم رسیدنِ پرتوها، پری ظاهر می‌شود و چوبش را تکان می‌دهد و از دخترک غمگین قصه دلجویی می‌کند.

همیشه درباره‌ی چهار وجه سکونت از نگاه هایدگر خوانده بودم اما زندگی‌اش نکرده بودم. هایدگر می‌گفت جهان از سکونت تهی شده و من نمی‌فهمیدم. فانیان، قدسیان، زمین و آسمان باید گرد هم می‌آمدند تا انسان ساکن می‌شد. و برای من آن لحظه لحظه‌ی سکناگزینی بود. انگار با قصه‌ی آخرین نگاهِ سرباز، نقش خودم را در آن چهار وجه فهمیده بودم. فانی شده بودم. انگار کسی چوب جادو را تکان داده بود و ورد مخصوص را خوانده بود تا من جزو فانیان بشوم، تا آگاهی‌ام را برساند به لحظه‌ی تحقق فانی بودن. من همیشه در این دسته بودم و نبودم. مرگ مقابل چشمم ننشسته بود که به قول سهراب، ریحان بچیند اما در آن لحظه، آسمان شده بود آخرین تصویر و چشم‌هام شده بود امتداد نگاه آن‌هایی که دیگر آسمان را نمی‌بینند. پیش از من، کلی آدم دیگر آمده‌اند و به آسمان نگاه کرده‌اند و شده‌اند بخشی از زمین و حالا من هم نشسته‌ام در انتهای مسیر. انگار روشنایی آسمان، کاروان به کاروان و منزل به منزل، آمده و حالا من نشسته‌ام تا نور به این‌جا که هستم برسد و اندکی بیاساید و بعد هم برود تا چشم آن‌هایی که خواهند آمد. من هم خواهم رفت، بی آن‌که آتشی ز کاروان به جا بماند.

راهنما صورت‌های فلکی را توضیح ‌داد. ذات‌الکرسی بر تخت نشسته بود و زن آینه‌به‌دست می پرسید چه کسی از من زیباتر است. کهکشان راه شیری داستان نوزادی هرکول بود که از سینه‌ی هرا شیر می‌خورد به امید آن‌که یکی از خدایان شود، و هرا وقتی بیدار شد و دید نوزاد زنی دیگر از او شیر می‌خورد، هرکول را پس زد و شیرش در آسمان پاشید و کهکشان راه شیری را درست کرد. مغزم سوت می‌کشید وقتی فکر می‌کردم آدم‌ها چند هزاره و چند قرن به این آسمان نگاه کرده‌اند و قصه بافته‌اند. آسمان بر زمین گذر کرده و ما تماشا کرده‌ایم و حیرت کرده‌ایم و از این‌جا گذشته‌ایم و خاک شده‌ایم و حالا در تنی نو، تن مادر، زیر پای بقیه فانیان ایستاده‌ایم تا آسمان از بالای سرمان گذر کند. خیام در ذهنم می‌خواند «فردا چو از این دیر کهن در گذری، با هفت‌هزارسالگان سربه‌سری.» بلند می‌پرسم «هفت‌هزارسالگان همین سنگ‌ها نیستند؟» زهرا می‌گوید وقتی روی زمین می‌خوابد تمرین سنگ بودن می‌کند و جزئی از جهان شدن، صدای پاها را شنیدن، سکون و لمس وزش باد بر تن را از منظر یک سنگ، تجربه می‌کند. به نظرم تمرین عاقلانه‌ای است برای سربه‌سر شدن با هفت‌هزارسالگان. انگار از همین الان آن درِ جادویی به بخشی از زمین بودن باز شده. انگار فانیان در وحدت با زمین چیز کمتری می‌شوند تا چیز بیشتری شوند.

نگاه به آسمان چوب جادویی پری را به حرکت در می‌آورد. تحقق چهارمین وجه سکونت، نافانیان، یا به تعبیر هایدگر «قدسیان». در محضر آن صورت‌های فلکی که نه تنها قصه‌های خدایان یونانی را روایت می‌کردند بلکه قرن‌ها به همان زیبایی بر تارک سیاهی شب درخشیده بودند و می‌دانستم پس از ما نیز خواهند درخشید، یا هر چیز عظیم و ماندگاری که همچون پوششی نامرئی، محسوس و فهمیدنی درک می‌شود، بر زمین ایستاده بودم.

گرد هم آمدن، وقوع سکونت

ما این‌جا هستیم همیشه. اما در آن لحظه، ما حضور داشتیم. گرد هم آمده بودیم. ما،  زمین ، آسمان و خدایان.

افکار توی سرم می‌چرخیدند. به نظرم  فانیان و زمین بیشتر هم‌خون بودند. اما زمین وجه اتصال ما به خدایان و به آسمان نیز بود. اگر وجه خدایان بقای آن‌ها باشد، ما هم چنان با زمین یکی شده‌ایم که از فنا گذشته‌ایم. از پیکره‌ای به پیکره‌ای دیگر در آمده‌ایم و هر بار، جزئی از زمین شده‌ایم. زمین است که انسان را به آن دو عنصر بالادستی وصل می‌کند. همین‌جاست که با هفت‌هزارسالگان، با خیام و هولدرین، با هایدگر و موتزارت، با نجم‌الدین رازی، با آدم و حوا، با اقیانوس‌ها و جنگل‌ها، با همه‌ی آنچه می‌بینیم و نمی‌بینیم یکی می‌‌شویم. و مگر همین ما «نیست‌شوندگان» خدایان را از حریم قدسی‌شان به این زمین نکشاندیم؟ مگر ما معبر وجود و حضورشان بر زمین نشدیم؟ مگر ما تخت پادشاهی‌شان را در آسمان به هم نشان ندادیم و به زمین نیاوردیم؟

من آن شب به همان راه شیری‌ای نگاه می‌کردم که مردی در آتن، زیر آسمان آکروپولیس، در آستان معبد آتنا، تماشا کرده بود و برای صورت‌های فلکی‌اش داستان ساخته بود.

آن شب در نظرم شبی جادویی بود. احساس می کردم «از این عالم، گویی دورم.» گه‌گاه ولوله می‌شد که شهابی در آسمان ظاهر شده. انگار پری‌های مهربان هی ظاهر می‌شدند و هی آرزوها را برآورده می‌‌کردند.حتی آرزوهای به‌زبان‌نیامده را. آن شب در دل نوری داشتم و قصه از گرد هم آمدن چهارگانه و تحقق سکونت رسیده بود به قصه‌ی وصل و یکی شدن. اصلاً شاید هایدگر همین را می‌خواسته بگوید.  بر زمین سکونت می‌کنی، چهار جزء را می‌شناسی و می‌فهمی، و یک آن دیگر از یاد می‌بری که تو کدام‌شانی. انگار با چرخ‌و‌فلکی چهاراتاقکی می‌چرخی و می‌چرخی و حرکت که شتاب می‌گیرد، دیگر خبری از چهار اتاقک مجزا نیست. حرکتی دوار. رقصی شورانگیز.

 

دراز کشیده‌ بودم روی زمین. شاخ گاو طلایی بزرگ از پشت تپه‌ها می‌آمد بالا تا آسمان را تصاحب کند. هر چه بالاتر می‌آمد، رنگش نقره‌ای‌تر می‌شد. راهنما توضیح داد که آن روی دیگر ماه هم روشن است به لطف صورت آینه‌گون زمین. نور ماه می‌خورد به زمین و بازتابش آن نیمه‌ی تاریک را روشن می‌کند. در مرز رؤیا و هشیاری قدم می‌زدم. راهنما انگار درباره‌ی من حرف می‌زد. ماه که رو گرداند سمتم، آب از درونم جوشید بالا و اشک شد. شهاب‌ها را می‌کشیدم سمت خودم و آسمان را تماشا می‌کردم. از آن‌جا که خیام نشسته بود، کوزه گر دهر از خاکم جام لطیفی می‌ساخت.

شب از نیمه گذشت. آسمان قلمروی ماه شده بود و اگر کمی بیشتر می‌ماندیم، خورشید این قلمرو را فتح می‌کرد. به همسفران گفتم برویم تا روز نشده. می‌خواستم آخرین تصویرم از آن تپه و آن چشمه و آن آسمان، آن جاده‌ی تنیده با درخت و رود و گیاه، همانی باشد که شب دیده‌ام.

جادوی پری‌های برساوشی تا لحظه‌ی طلوع خورشید دوام دارد و می‌دانستم من در شب جهان خانه کرده‌ام و اگر صبح شود، یکی بودنم با هستی را از یاد می‌برم؛ ورد جادویی باطل می‌شود و  دوباره بی‌خانمان می‌شوم


نویسنده: الهام خدادادی

مطالب مرتبط

می‌خواستم نویسنده بشوم، نه خلافکار | برشی از کتاب «حفره»

سردبیر
2 سال قبل

می‌خواستم خودم قصه‌ام را بگویم | درباره‌ی روایت تروما، جرم و بزه‌دیدگی ‏

فرهاد الله‌وردی میگونی
1 سال قبل

تکه‌های رهاشده | جستاری درباره‌ی احساسات ازدست‌رفته در قلمروی زبان

فربد مهاجر
3 سال قبل
خروج از نسخه موبایل