آن شیئی که کتاب مینامیم واقعاً کتاب نیست، بلکه ظرفیت بالقوهاش است، همانند صفحهی نت موسیقی یا دانهی گیاه. فقط حین خواندن است که کتاب به تمام و کمال هستی مییابد؛ و آشیانهی واقعیاش درون ذهن خواننده است، جایی که این سمفونی طنینانداز و آن دانه سبز میشود. کتاب قلبی است که تنها در سینهی دیگری میتپد. من در کودکی مدام میخواندم و بهندرت حرف میزدم، چون احساس دوگانهای به محاسنِ معاشرت، به خطرات مسخره شدن، تنبیه شدن یا رسوا شدن داشتم. تصور درک شدن و تشویق شدن، بازشناسیِ خودم در دیگری یا تصدیق شدن به ذهنم هم خطور نکرده بود و هیچ نمیدانستم که چیزی برای ارائه به دیگری نیز در خودم دارم. به همین خاطر کتاب میخواندم و کوهی از واژهها را فرومیبردم و تا سالها روزی یک رمان کودک و بعدها یک رمان بزرگسال، در هفته حدود هفت کتاب، را با ولع میبلعیدم؛ روزهی سکوت گرفته بودم و دستهدسته کتاب از کتابخانه به خانه میآوردم.
زیدی اسمیت، نویسندهی تحسینبرانگیز، جمعهشبی در پانزدهمین جشنوارهی سالانهی نیویورکر به مخاطبان گفت «باید یاد بگیریم خوانندهی خوبی باشیم تا بتوانیم نویسنده شویم» و این در واقع بازگویی همان حرف سوزان سانتاگ است که نوشتنِ پربار برآمده از خواندنِ پربار است، برآمده از «یک عمر کتابخواری». این رابطهی مویرگی بین خواندن و نوشتن به شکلهای مختلف ستوده شده، گاه به شکلی سوزناک و شاعرانه در نامهای که کافکا دربارهی مقصود کتابها نوشت و گاه به شکلی کاملاً علمی در پژوهش استیون پینکِر، متخصص روانشناسی زبان در دانشگاه هاروارد؛ ولی کمتر کسی این رابطه را شورانگیزتر و درخشانتر از ربکا سولنیت، یکی از برجستهترین جستارنویسان عصر ما، به تصویر کشیده است. سولنیت این موضوع را بهتفصیل در کتاب نزدیکیهای دوردست[i] – دنبالهی ارزندهی مجموعه جستار شگفتانگیز نقشههایی برای گم شدن– بیان کرده است.
در چهارمین جستار از سیزده جستار خارقالعادهی این کتاب، با عنوان «پرواز»، سولنیت مینویسد:
مثل خیلِ کسان دیگری که نویسنده شدند، من هم در بهار زندگی همچون کسی که به دل جنگل میزند در کتابها گم شدم. آنچه شگفتزدهام میکرد و همچنان میکند این است که جنگلِ قصهها و انزوا سوی دیگری هم داشت، و اینکه من از آن سویش بیرون آمدم و به آدمهایی رسیدم. نویسندگان به اقتضای ضرورت و رسالتشان خلوتنشیناند. گاهی گمان میکنم ملاک نمیتواند استعداد باشد، چیزی که خلاف تصور عموم چندان هم نایاب نیست، بلکه ملاکْ غایت یا رسالت است که بعضاً به شکل توانایی تابآوری انزوای طولانی و پشتکار درمیآید. نویسندگان پیش از آنکه نویسنده باشند خوانندهاند، خوانندگانی که در کتابها و با کتابها زندگی میکنند، در زندگی یا به عبارت دیگر اذهان دیگران، عملی که توأم با معاشرت نزدیک و در عین حال به دور از تنهاست.
سولنیت تعریف میکند که در دوران کودکیاش چطور «چند سالی در خیالات [خود] ساکن» سرگذشت نارنیای سی. اس. لوئیس بود؛ یکی از محبوبترین کتابهای کودک تمام دورانها که جذابیتِ ماندگارش، شاید به طرز تناقضآمیزی، شاهدی است بر ادعای خود لوئیس که میگفت در واقع چیزی به نام تألیف «برای کودکان» نداریم. البته سولنیت حرف لوئیس را تلویحاً و البته با ظرافت اینطور تأیید میکند که اثر کلاسیک لوئیس، و بهطور کلی کتابهای کودکان، را محوطهی شنبازیِ همان خلوتی میداند که همه نوع خواندنی محتاجش است:
این گم شدنها از ملزومات کتابهای کودکان است، کتابهایی که اغلب ماجراهایشان جادویی است چون مابین درجات و انواع مختلف واقعیت در رفتوآمدند، و همین رفتوآمدها اغلب سرآغاز قدرت و مسئولیت میشوند. بهتعبیری اینها در وهلهی نخست تمثیلی هستند از خواندن، یعنی ورود به جهان خیال، و بعد تمثیلی از اینکه چگونه جهانی که در آن خانه کردهایم متشکل است از قصهها، تصویرها، باورهای جمعی، تمام متعلقات غیرمادی موسوم به ایدئولوژی و فرهنگ، تصاویری که تمام مدت در آنها پرسه میزنیم و پرسهزنان از آنها بیرون میآییم.
کجسلیقگی است اگر بخواهیم شعروارگی نوشتهی سولنیت را از آن بگیریم تا فقط چکیدهای از حکمت پرطنین موضوعات جهانشمول او را ارائه کنیم، حکمتی که او با مشاهدهی دقیق جزئیات -خاطرات ملموس کودکی، رویدادهای مهم تاریخی که با وسواس گزیده، و حکایتهای تمثیلی- به آنها دست مییابد. در نتیجه با این توضیح که برای به جان نشستن کامل ثمرهی ذهن شگفتانگیز سولنیت باید کل این جستار، و حتی کل این مجموعهجستار، خوانده شود، به صورتبندی استادانهی او از موضوعات جهانشمول بازمیگردم:
آن شیئی که کتاب مینامیم واقعاً کتاب نیست، بلکه ظرفیت بالقوهاش است، همانند صفحهی نت موسیقی یا دانهی گیاه. فقط حین خواندن است که کتاب به تمام و کمال هستی مییابد؛ و آشیانهی واقعیاش درون ذهن خواننده است، جایی که این سمفونی طنینانداز و آن دانه سبز میشود. کتاب قلبی است که تنها در سینهی دیگری میتپد. من در کودکی مدام میخواندم و بهندرت حرف میزدم، چون احساس دوگانهای به محاسنِ معاشرت، به خطرات مسخره شدن، تنبیه شدن یا رسوا شدن داشتم. تصور درک شدن و تشویق شدن، بازشناسیِ خودم در دیگری یا تصدیق شدن به ذهنم هم خطور نکرده بود و هیچ نمیدانستم که چیزی برای ارائه به دیگری نیز در خودم دارم. به همین خاطر کتاب میخواندم و کوهی از واژهها را فرومیبردم و تا سالها روزی یک رمان کودک و بعدها یک رمان بزرگسال، در هفته حدود هفت کتاب، را با ولع میبلعیدم؛ روزهی سکوت گرفته بودم و دستهدسته کتاب از کتابخانه به خانه میآوردم.
او دربارهی کتابخانه مینویسد:
کتابخانهها پناهگاه و مفری از این جهان و مرکز فرماندهیاش هستند.
در تقابلی شاعرانه با سوزان سانتاگ، کسی که زبانزد بود بیشتر عمرش را روزانه هشت الی ده ساعت صرف مطالعه میکرد و زمانی گفت «تنهایی هرگز برای نوشتن کافی نیست»، سولنیت به وجه دیگری از رابطهی بین نوشتن و سکوت خلوت نظر دارد:
نوشتن در واقع گفتن حرفهایی به هیچکس و همهکس است، حرفهایی که نمیشود به کسی گفت. یا شاید نوشتن حرف زدن با همان هیچکسی است که ممکن است دستآخر خوانندهی متنت از کار دربیاید، گفتن حرفهایی که آدم کسی را ندارد که برایش بگویدشان. مسائلی که آنقدر حساس، آنقدر شخصی، و آنقدر مبهماند که بهطور معمول حتی نمیتوانم تصور کنم برای نزدیکترین کسانم هم مطرحشان کنم. هر از گاهی که سعی میکنم با صدای بلند بگویمشان، متوجه میشوم همان حرفهایی را که در دهانم میماسند یا به گوش دیگران نمیرسند، میشود برای آن هفتپشتغریبه نوشت. حرفهایی که در سکوتِ نوشتن به غریبهها گفته و در خلوتِ خواندن احیا و شنیده میشوند. مگر نه این است که با نوشتن، تنهایی و خلوتمان را به اشتراک میگذاریم؟ مگر نه این است که هر کداممان جداجدا در جایی ژرفتر از جامعه، ولو در جمعی دونفره، آشیانه کردهایم؟ مگر نه این است که در گفتن حقایقی چنان مفصل و غامض که نمیشود بلند بازگویشان کرد، زبان بازمیماند و انگشتان راهش را ادامه میدهند؟
من در سکوت کارم را آغاز کردم، همانقدر ساکت که پیشتر میخواندم، و عاقبت دیگرانی برخی از چیزهایی را که نوشته بودم خواندند، و برخی از خوانندگان به جهان من وارد شدند یا مرا به جهان خود کشاندند. من در سکوت آغاز کردم و راهم را پیمودم تا اینکه به صدایی دست یافتم که تا دوردستها شنیده میشد -اول صدای خاموشی که فقط با خواندن شنیده میشود و بعد از من خواستند تا با صدای بلند حرف بزنم و بخوانم. همینکه با صدای بلند خواندم، صدای دیگری که نمیشناختمش از دهانم خارج شد. صدایی شاید آرامتر، چون نوشتن همانا صحبت کردن با هیچکس است، و حتی وقتی برای جماعتی میخوانی، همچنان در گفتوگو با امر غایب، دوردست، هنوز زادهنشده، ناشناخته و گذشتگان دوری هستی که مخاطب نویسندگاناند، غایبانی که دورتادور میز تحریرت پرسه میزنند.
کتاب نزدیکیهای دوردست بهغایت پربار است و با خلاصه کردنش نمیشود حق مطلب را ادا کرد. در کنارش این جستار انمیشنی شگفتانگیز دربارهی تأثیر کتابها بر روح را بخوانید، بعد دوباره به سراغ سولنیت بیایید تا برایتان تعریف کند ما چطور خودمان را و رنگ فاصله و حسرت را مییابیم.
[i]. این کتاب به قلم مترجمِ همین مطلب به زبان فارسی ترجمه شده است.
نویسنده: ماریا پوپوا
مترجم: نیما م. اشرفی
منبع: The Marginalian