بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, جستار روایی, داستان در برنامه‌ریزی شهری, داستان در معماری, روایت آدم‌ها و شهرهایشان, روایت آدم‌ها و کتاب‌هایشان, مدرسه‌ی روایت, معرفی

حکایت شهرها و کتاب‌ها | جستاری درباره‌ی شهرهای بناشده بر کتاب


قصه‌ها در آغاز و انجام جوامع بوده‌اند و به ما و محل سکونت‌مان هویت می‌بخشند. مهاجرت‌های مدام‌مان هم تحت تأثیر کتاب‌خوانی‌هایمان است. ما تبعیدیان، کاوشگران، پناهندگان و اقامت‌گزیدگان، کتاب در توبره‌مان داریم. پیشینیان‌مان با خود احشام و چادر و غلات و سلاح و البته کتابخانه جابه‌جا می‌کردند. ما با کتاب‌های کاغذی یا کتاب‌خوان‌های دیجیتال خود سفر می‌کنیم. این آیین قدمتی دیرینه دارد. آلبرتو مانگل در این جستار خواندنی به نقش کتاب‌ها در پیدایش شهرها می‌پردازد و از منظری نو به ارتباط قصه‌ها و شهرها می‌نگرد. نشر اطراف نیز کتاب شنیدن شهر را درباره‌ی رابطه‌ی روایت و شهر با ترجمه‌ی نوید پورمحمدرضا منتشر کرده است. 


وقتی در بوینس‌آیرس به مدرسه می‌رفتم، در کنار مطالعه‌ی دقیق دن‌کیشوت و سایر آثار کلاسیک اسپانیایی، درباره‌ی ماجراجویی‌های خون‌باری می‌آموختیم که برخی آن‌ها را «فتح» و برخی دیگر «دست‌درازی به قاره‌ی آمریکا» می‌نامیدند. آموختیم سربازان درس‌خوانده و نخوانده‌ای که به‌قصد کشف برّ جدید به دریا می‌زدند، نه‌تنها اسطوره‌ها و اصول اعتقادی‌شان ــ پریان دریایی و زنان جنگجو، غول‌ها و تک‌شاخ‌ها، منجیِ مصلوب و داستان مادر باکره ــ بلکه کتاب‌هایی را به همراه داشتند که این قصه‌ها در آن‌ها ثبت و بازگو شده بود. کشف این حقیقت برایمان تکان‌دهنده بود که کریستف کلمب سال ۱۴۹۲، در نخستین سفرش تا آن‌سوی اقیانوس اطلس، هنگام نزدیک شدن به ساحل جایی که امروز ونزوئلا نام گرفته، سه گاو دریایی دید که نزدیک کشتی‌اش شنا می‌کنند و در روایتش از آن سفر نوشت «سه پری دریایی» مشاهده کرده «که آشکارا از درون دریا ظاهر شدند ولی» با صداقتی ستودنی افزود «آن‌قدر که باید، زیبا نیستند.»

آنتونیو پیگافِتا که از سال ۱۵۱۹ تا ۱۵۲۲ همراه فردینان مَگِلان، کاوشگر پرتغالی، دور دنیا را سیاحت کرد، ساکنان جنوبی‌ترین ناحیه‌ی قاره‌ی آمریکا را «پاتاگون» یا «پاگنده» توصیف کرد زیرا در این بومیانِ بلندقدی که چکمه و شنل پشمی به تن داشتند نفیلیمِ کتاب مقدس را می‌دید، همان فرزند خدایگان و دختران آدمیان که در کتاب «پیدایش» از او نام برده شده است. فرانسیسکو دِ اورِیانا رودخانه و جنگل سرزمینی را که می‌کاوید «آمازون» نامید زیرا در زنان جنگجویی که او و افرادش به آن‌ها برمی‌خوردند، همان قبیله‌ی افسانه‌واری را می‌دید که هرودوت توصیفش کرده بود. همه‌ی این مردان کتاب‌خوانده بودند و کتاب‌هایشان خیلی پیش‌تر از آن‌که به پدیده‌ی جدیدی برخورد کنند، به آن‌ها می‌گفت چه چیزی در انتظارشان است.

برخی از این کتاب‌خوانده‌ها نه‌تنها خاطره‌ی خوانده‌ها، بلکه خود کتاب‌هایشان را نیز با خود می‌بردند و وقتی این‌ها کفایت نمی‌کرد، دست‌به‌قلم می‌شدند و برای تجهیز کتابخانه‌هایشان در برّ جدید، کتاب می‌نوشتند. کارل اول، امپراتور اسپانیا، کشیشی کهن‌سال به نام خوآن دِ زوماراگا را به مقام اسقفیِ مکزیکوسیتی گماشت. زوماراگا «حافظ سرخ‌پوستان» نام گرفت، ولی هزاران دست‌نوشته و دست‌سازه‌ای را که به گمانش خلاف ایمان راستین بودند، سوزاند. او همزمان امپراتور را ترغیب کرد به او اجازه دهد چاپخانه‌ای تأسیس کند تا کتاب تعالیم دینی برای نوکیشان و راهنمای اقرار به گناهان برای مقتدایان روحانی را به زبان محلی‌شان فراهم کند. در پیشامدی از جنس چرخش‌های داستانی که احتمالاً به مذاق هِنری جیمز خوش می‌آمد، سال ۱۵۳۹ همان کسی که بسیاری از نخستین اسناد و شواهد تمدن آلمِک‌ها، آزتک‌ها و مایان‌ها را نابود کرد، مسئول تأسیس نخستین چاپخانه‌ی کل قاره‌ی آمریکا شد. نخستین ثمره‌ِی این چاپخانه کتابی به قلم خود زوماراگا با عنوان خلاصه‌ی تعلیمات مسیحی و نیز نسخه‌ی لاتین مکالمات ارسطو و راهنمای دستور زبان مکزیکی (بومی) نوشته‌ی آلونسو دِ مولینای کشیش بود. البته کتاب‌ها اغلب پربارتر و پرمایه‌تر از تولیدکنندگان‌شان هستند.

واقعیت خیالیِ کتاب‌ها به تمام جوانب زندگی‌ ما سرایت می‌کند. عواطف و کردار ما از احساسات و سلوک شخصیت‌های ادبی تأثیر می‌گیرد و حتی احوال خنثای طبیعت را نیز به‌واسطه‌ی توصیفات ادبی درمی‌یابیم، امری که جان راسکین «مغلطه‌ی اسف‌بار» می‌خواندش. این نشت و سرایت، این سبک تفکر، که می‌طلبد اصطلاح بهتری برایش وضع شود، به ما می‌باوراند که جهان پیرامون‌مان جهانی روایی است و چشم‌اندازها و رویدادها بخشی از قصه‌ای هستند که همزمان با خلقش ناگزیریم از آن تبعیت کنیم. همین خوش‌باوریِ خیال‌پردازانه است که باعث می‌شود شهر باستانی تروا را از زیر خاک بیرون بیاوریم ــ کاری که هاینریش شلیمان پس از خواندن آثار هومر انجام داد ــ و همچنین پی شکار تک‌شاخی باشیم که بنا بر حکایتی چینی، چیزی از آن نمی‌دانیم زیرا حجب و حیایش نمی‌گذارد پیش چشم انسان ظاهر شود.

بسیاری از قصه‌هایی که کاوشگران اسپانیایی همراه خود به برّ جدید آوردند درباره‌ی سلطنت‌های پرشکوهی از جنس سلطنت‌های رمان‌های سلحشورانه‌ای بود که دن‌کیشوت مؤمنانه باورشان داشت. جغرافیای این حماسه‌های دلیرانه و خیالی پر از شهرهای طلاخیز و کوه‌های گوهرخیز بود و مقلدان این حماسه‌ها ایمان ‌داشتند در سرزمین‌های غریب و شگفتی که به گمان‌شان هندوستان بود، شهرهایی طلاخیزتر و کوه‌هایی گوهرخیزتر وجود دارد.

سال ۱۵۱۶، خوان دیاز دِ سولیسِ کاوشگر همراه تعدادی از افرادش در ساحل غربی گل‌آلود رودخانه‌ی ریوِر پلِیت از قایق پیاده و بلافاصله به دست قبیله‌ی چاروآ کشته و خورده شد. برخی از نجات‌یافتگان به سفرشان ادامه دادند و در راستای ساحل برزیل راندند تا به مکانی رسیدند که سانتا کاترینا نامیدندش، جایی که افراد یکی از قبایل توپی‌وارانی از پادشاه سفید اسرارآمیز، خدای کوه نقره‌، برایشان گفتند. طبق روایت آنان، جایی در خشکی، در دل جنگل، کوهی از نقره‌ی ناب از زمین بیرون زده بود و پادشاه آن قلمرو به گشاده‌دستی و صلح‌دوستی شهرت داشت و به نشانه‌ی حسن‌نیت بخشی از گنجینه‌اش را با طیب خاطر به مسافران هدیه می‌داد. یکی از نجات‌یافتگان به نام آلخو گارسیا تصمیم گرفت برای یافتن این پادشاهیِ پرشکوه اردوکشی کند. گارسیا توانست تا آن‌سوی این قاره‌ی سبز و پهناور را بپیماید و خود را به ارتفاعات پرو برساند. او در راه بازگشت با زوبین بومی‌ها کشته شد، ولی افرادش برای اثبات حقانیت داستان‌شان به همراه خود چند سنگ نقره، ظاهراً از ناحیه‌ی پوتوسیِ بولیوی، به سانتا کاترینا آوردند. از آن پس، فتح برّ جدید شدت گرفت و دلیلش چیزی نبود جز این‌ باور اروپاییان که در دل این قاره قلمرویی جادویی با ذخایری اعجاب‌آور آماده‌ی بهره‌برداری است.

آلخو گارسیا سال ۱۵۲۵ از دنیا رفت. ده سال بعد، شوالیه‌ای اشرافی به نام پدرو دِ مندوزا که پیش‌تر مباشر کارل اول بود و در جنگ ایتالیا علیه فرانسه شرکت داشت، به این باور رسید که خودش همان کسی است که باید پادشاه سفید را بیابد و ثروتش را از چنگش درآورد. مندوزا با سیزده کشتی و دو هزار نیرو به راه افتاد. بخشی از هزینه‌ی سفر پای خودش بود و بخشی پای مپراتور که شرط کرده بود مندوزا سه شهر اسپانیاییِ سنگربندی‌شده در سرزمین‌های فتح‌شده بسازد و ظرف دو سال هزار مهاجر اسپانیایی را برای سکونت به آن‌جا منتقل کند. ولی پس از گذر از اقیانوس اطلس، نزدیک ساحل برزیل، طوفانی هولناک ناوگان مندوزا را تارومار کرد. فجایع طبیعی اغلب انعکاس فجایع انسانی‌اند. کمی پس از طوفان، دستیار مندوزا به طرز مرموزی به قتل رسید، و این شرایط برای برپایی ناحیه‌ای مهاجرنشین یا جست‌وجوی گنج مساعد نبود.

دوم فوریه‌ی ۱۵۳۶، در سواحل همان رودخانه‌ی عریض و گل‌آلود، جایی که بومی‌ها سولیس را به نیش کشیده بودند، مندوزا شهری پایه گذاشت و آن را به احترام قدیسه و حامی جزیره‌ی ساردینیا «شهر بانوی ما سانتا ماریا با هوایی مطبوع» نامید، نامی که در قرون متمادی به بوینس‌آیرس خلاصه شد. مندوزا مبتلا به سیفلیس بود و پریشانی ادواری ذهنش سنخیتی با فرمانروایی مقتدر نداشت. پنج سال بعد، به دلیل سستی‌های مندوزا و درگیری‌ها با بومیان، شهر خالی از سکنه شد. حدود چهل‌ودو سال بعد، خوان دِ گارای این شهر را از نو زنده کرد. سال ۱۵۳۷، مندوزا که دیگر بیمار و مفلوک شده بود، کوشید به اسپانیا بازگردد ولی در راه بازگشت به وطن از دنیا رفت.

اولریخ اشمیدل، پسر بیست‌وپنج‌ساله‌ی یک تاجر آلمانی ثروتمند، نیز جزو خدمه‌ی مندوزا بود. اشمیدل شاهد زوال و فروپاشی شهر جدید و نیز شاهد تقلای استعمارگران برای جان به در بردن از هجوم بی‌امان مردمان بومی بود. پس از متروک شدن شهر، او به‌سوی شمال، جایی که امروزه پاراگوئه نام گرفته، به راه افتاد و در پایه‌گذاری شهری دیگر به نام اَسونسیون سهیم شد و سپس به دوردست‌ها، بولیویِ امروزی، سفر کرد. وقتی اشمیدل از مرگ برادر بزرگش اطلاع یافت و فهمید تمام دارایی‌های خانواده را به ارث می‌برد، تقاضای ترخیص از خدمت کرد و سال ۱۵۵۲ به اروپا بازگشت. آن‌جا بر اساس دفترچه‌یادداشت مفصلی که در تمام ماجراجویی‌هایش با خود داشت، روایت تجربیاتش را مکتوب کرد. این کتاب سال ۱۵۵۷ در فرانکفورت تحت چنین عنوان بلندی به چاپ رسید: ماجرای حقیقی سفر شگفت‌انگیز اولریخ اشمیدلِ اهل اشترابینگ به مقصد آمریکا یا برّ جدید، از ۱۵۳۴ تا ۱۵۵۴، که در آن می‌توان توصیف نوزده سال مصیبت و همچنین سرزمین‌ها و افراد شاخصی را یافت که در آن‌جا دیده، به قلم خود او. بلافاصله چندین ترجمه از این کتاب به زبان‌ لاتین (فرانسوی و اسپانیایی) منتشر شد و همچنین نسخه‌ی مصوری با عنوان پیشاهنگان قرن شانزدهم آلمان در آفریقا، آسیا و آمریکای جنوبی (۱۹۱۱) به زبان آلمانی به چاپ رسید.

در قرن دهم میلادی، ابوالقاسم اسماعیل، وزیر اعظم دیلمیانِ ایران، برای این‌که هرکجا می‌رود حس کند در موطن خویش است، کتابخانه‌ی ۱۱۷۰۰۰جلدی‌اش را بار ۴۴ شتری می‌کرد که آموخته بودند به ترتیب حروف الفبا رهروی کنند. کتاب‌ها در بنا نهادن شهرها یاری‌مان می‌کنند.

روایت اشمیدل اولین نمونه از نوشته‌هایی است که می‌توان آن‌ها را تاریخچه‌ی آرژانتین نامید. او در این کتاب شرایط بسیار ناگوار زندگی مردان مندوزا را با جزئیاتی تکان‌دهنده تشریح می‌کند. این مهاجران در محاصره‌ی بومیان چنان گرفتار قحطی شدند ‌که به آدم‌خواری روی آوردند: به‌محض این‌که یکی از آنان به جرم خیانت یا خبطی کم‌اهمیت به دار آویخته شد، مابقی جسدش را مثله کردند و خوردند. اشمیدل با شاهد آوردن برای این واقعیت که اروپاییان نیز دستی در آدم‌خواری دارند، وجهی متفاوت از مفهوم بدوی‌های آدم‌خوار نزد اروپاییان را روشن می‌کند. میشل دِ مونتنی در جستاری مشهور که تقریباً همزمان با سرگذشت‌نامه‌ی اشمیدل نوشت، مقدمتاً به مفهوم آدم‌خواری پرداخت و سپس کوشید ایده‌ی تفوق اروپاییان را زیروزبر کند. مونتنی یکی از این «آدم‌خواران» را که فرانسوی‌ها از قاره‌ی آمریکا به فرانسه آورده بودند از نزدیک دیده بود و خدمتکاری داشت که سال‌ها میان آنان زندگی کرده بود. مونتنی نوشت این آدم‌خواران بدوی‌هایی که ما تصور می‌کردیم نبودند بلکه مردمانی بودند که حیات سازگارانه‌ای داشتند، به طبیعت پیرامون‌شان احترام می‌کردند و از همه نوع مهارت‌ هنری و فنی برخوردار بودند. اعتقادات مذهبی‌شان صلب بود و برخلاف هم‌وطن‌های فرانسوی مونتنی، تحت فرمانرواییِ کاملاً کارآمدی زندگی می‌کردند. مونتنی یادآور شد که این به‌اصطلاح بدوی‌ها نه برده داشتند، نه طبقه‌ی ثروتمند و نه فقیر؛ و به زبانی صحبت می‌کردند که در آن کلمه‌ای برای خیانت و دروغ‌گویی، حسادت و طمع وجود نداشت. قصه‌های یونان و روم باستان و البته ادبیات سلحشورانه تخیلات کاوشگران را پیش از رسیدن‌شان به برّ جدید، همچون پیش‌درآمدی بر چیزی که بنا بود ببینند، آکنده بود و به همین منوال در دهه‌های بعد، روایت‌های اشمیدل و مونتنی همچون مؤخره‌ای بر حماسه‌ای سترگ بر برداشت اروپاییان از قاره‌ی آمریکا سایه افکند.

مندوزا با خود مجموعه‌ی کوچکی از کتاب‌هایی را آورده بود که شاید در واقع، نشانگر شهری بود که در ذهن داشت. شاید شالوده‌ی همه‌ی شهرها کتابخانه‌ای ذهنی باشد. کتاب‌هایی که مندوزا با خود آورد «هفت کتاب با اندازه‌ی متوسط و جلد چرم سیاه» بودند که از بخت بد، عناوین‌شان را نمی‌دانیم. او کتابی از دسیدریوس اراسموس «که آن نیز در اندازه‌ی متوسط و با همان جلد چرم سیاه» بود، مجموعه‌ای از اشعار پترارک، «کتابی کوچک با جلدی طلایی از زبان “ویرژیل“»، و کتابی از دِ بریدیا با جلدی از چرم ساغری را نیز با خود آورد. ظاهراً سی. د بریدیا (از نام کوچک او فقط حرف اولش را می‌دانیم) راهبی فرانسیسی بود که سال ۱۲۴۷ جیووانی دِ پیان دل کارپینِ ایتالیایی را در مأموریتش به مغولستان همراهی کرد و تاریخچه‌ی مفصلی از مردمان مغول با عنوان تاریخ قوم تاتار نوشت؛ دست‌نوشته‌ای که اکنون در کتابخانه‌ی باینیکیِ دانشگاه ییل نگهداری می‌شود.

این فهرست مختصر به طرز حیرت‌انگیزی روشنگر است. کتاب‌هایی که مندوزا برای بنا نهادن بوینس‌آیرس با خود برده بود به ما ایده‌ای التقاطی و پرطمطراق (احتمالاً ناخودآگاه و مطمئناً ناآشکار) می‌دهد از این‌که این شهر جدید چطور ‌بایست می‌بود. در کتابخانه‌ای که شالوده‌ی بوینس‌آیرس بر آن بنا نهاده شده، آثار چنین افرادی را می‌یابیم: فیلسوفِ آیینی که با عقیده‌ی مندوزا همخوان نبود (اراسموس)، شاعرانی به زبان‌هایی جز اسپانیولی (پترارک و ویرژیل، لابد زبان لاتین در دروس آموزشی مندوزا جای داشته)، چند کاوشگر از زمانه و فرهنگی دیگر: منتهی‌الیه شمالِ سرزمین تاتارها، نقطه‌ی مقابلِ منتهی‌الیه برّ جدید. تمام این‌ها بدین معناست که به چشم پدرو د مندوزای معاصر آلونسو کیخانو، عالَم ذهن فقط یکی بود، یا به بیان دیگر، هر عمل منفرد و منحصری بخشی از یک کل جهان‌شمول را شکل می‌داد. وسوسه‌ی آوردن این کتاب‌ها، اگر نگوییم به شیوه‌ای حساب‌شده، دست‌کم به شیوه‌ای نمادین به شهری که هنوز هستی نیافته بود، قدرتی خیالی و نوعی نامیرایی بخشید.

نوعی نامیرایی؛ این شاید همان چیزی است که ما اعضای جوامع کتاب‌خوان را به‌سوی کوچ‌نشینی در ادبیات سوق می‌دهد. مهاجرت‌های مدام‌مان تحت تأثیر کتاب‌خوانی‌هایمان است. ما تبعیدیان، کاوشگران، پناهندگان و اقامت‌گزیدگان در توبره‌مان کتاب داریم. پیشینیان‌مان با خود احشام و چادر و غلات و سلاح و البته کتابخانه جابه‌جا می‌کردند. ما با کتاب‌های کاغذی یا کتاب‌خوان‌های کیندل خود سفر می‌کنیم. این آیین قدمتی دیرینه دارد.

مردم بین‌النهرین برای انتقال دانش و قوانین و رسوم جادویی‌شان، لوح‌های گِلی‌شان را با خود به سکونتگاه‌های جدیدشان می‌بردند. پادشاهان مصری کتابخانه‌هایی در دوردست‌ترین شهرهای قلمروشان برپا و سردرش عبارت «اندرزگاه روح» را حک می‌کردند، همان عبارتی که دیودوروس سیکولوس، مورخ یونانی، قرن‌ها بعد در خرابه‌های باشکوه‌شان یافت. قرن پنجم پیش از میلاد، السیبیادسِ جوان، در یکی از بازرسی‌هایش از مستعمرات یونان، حین بازدید از روستایی دورافتاده، یک سیلی بر صورت معلمی نواخت که در کتابخانه‌ی مدرسه‌اش حتی یک جلد از کتاب‌های هومر هم نبود. صد سال بعد، اسکندر کبیر همواره در لشگرکشی‌هایش نسخه‌ای از ایلیاد را به همراه داشت، شاید برای آن‌که فراموش نکند مغلوبان نیز صدایی دارند. در قرن دهم میلادی، ابوالقاسم اسماعیل، وزیر اعظم دیلمیانِ ایران، برای این‌که هرکجا می‌رود حس کند در موطن خویش است، کتابخانه‌ی ۱۱۷۰۰۰جلدی‌اش را بار ۴۴ شتری می‌کرد که آموخته بودند به ترتیب حروف الفبا رهروی کنند.

کتاب‌ها در بنا نهادن شهرها یاری‌مان می‌کنند؛ و وقتی هم که وادار می‌شویم شهرهامان را ترک کنیم، کتاب‌ها کمک‌مان می‌کنند یاد آن‌ها را در ذهن‌مان زنده نگه داریم. آن‌ها که به‌واسطه‌ی جنگ، قحطی، بیماری و مصیبت‌های دیگر به‌ناگزیر جلای وطن می‌کنند، می‌کوشند شعر شاعران‌شان را، بر کاغذ یا در سینه، با خود ببرند. در اردوگاه‌های پناهندگان سوری در ترکیه، چادرهایی برای کتابخانه‌های موقت برپا کرده‌اند. در سوئد، تبعیدیان فلسطینی در کتابخانه‌ی ملی استکهلم گرد هم می‌آیند و مراسم شعرخوانی برگزار می‌کنند. مکزیکی‌هایی که برای رهایی از نابسامانی‌های کشورشان به‌طور غیرقانونی به ایالات‌متحده متواری شده‌اند، در حومه‌ی لس‌آنجلس یا دیترویت «قرائت‌خانه‌»هایشان را، باشگاه‌های کتاب‌خوانی موقتی که مشابهش را مردم عادی در مکزیک تأسیس کرده بودند، بازسازی کرده‌اند.

قصه‌ها در آغاز و انجام جوامع‌مان بوده‌اند و به ما و محل سکونت‌مان هویت می‌بخشند. شهرهایی که روی این کره‌ی خاکی می‌سازیم با شهرهایی که در ذهن‌مان خلق می‌کنیم برای جلب توجه‌مان در رقابت‌اند و اغلب شهرهای خیالی‌اند که دست بالا را دارند. خورخه لوئیس بورخس، در شعری با عنوان «شالوده‌ی اسطوره‌ایِ بوینس‌آیرس» رابطه‌ی میان شهرهای خیالی و واقعی را در دو مصراع خارق‌العاده خلاصه کرد «نمی‌دانم این شهر چه زمان پا گرفته/ به چشم من همان‌قدر ازلی است که هوا، که دریا.»


نویسنده: آلبرتو مانگل

مترجم: نیما م. اشرفی

منبع: جستاری از کتاب برچیدن کتابخانه‌ام: یک مرثیه و ده گریز (ترجمه‌ی این کتاب به همین قلم و به‌زودی از سوی نشر «مان کتاب» منتشر خواهد شد.)


اگر دوست دارید درباره‌ی ارتباط شهرها و قصه‌ها بیشتر بدانید، خوب است سراغ کتاب شنیدن شهر نشر اطراف بروید که به‌تازگی منتشر شده است. شنیدن شهر پنج مقاله از صاحب‌نظران حوزه‌ی روایت و شهرسازی است و پرسشی اساسی را مطرح می‌کند: چرا برای طراحی، برنامه‌ریزی و روایت شهر، باید قصه‌هایش را بشنویم؟

 

Related posts

شنیدنِ شهر | قصه‌هایی که شهرها می‌گویند

نوید پورمحمدرضا
3 سال ago

پایان قصه‌های اپیدمی | روزی که آدم‌ها دوباره می‌خوانند

کیوان سررشته
3 سال ago

آیا جستار هنوز غافلگیرمان می‌کند؟

عاطفه هاشمی
2 سال ago
خروج از نسخه موبایل