نقطۀ مقابل آیرونی عریانی است؛ جلوی چشم دیگران بودن است. برای همین، عوض خریدن مبلمانی مضحک – منظورم آباژورهایی با پوستۀ نارگیل و تابلوهای مزخرف «اَلوها» («سلام» به زبان هاوایی) و «ویلکامِن» («خوشآمدید» به زبان آلمانی) است برای اینکه نشان بدهید توریستی، که نیستی – آدم تابلوی نقاشیای میخرد که وسعش به آن میرسد و در خانهاش آویزانش میکند. به خانهاش چیزی میبخشد که به آن «جایگاه ممتاز» میگویند. در این مورد، آدم خیلی پولدار با آدم نهچندان پولدار فرقی ندارد: ذوق او را وُسعش به نمایش میگذارد. چیزی که تو میبینی چیزیست که او میپسندد. زشت، بیروح، ظریف، شگفتانگیز: در داوری مختارید. چیزهایی از این دست که میان قاباند، جایشان روی طاقچه است – نخراشیده/مطلا، بیشیلهپیله/ساکت – بیدفاعاند، بدون زره یا حجاب به سویتان روانه میشوند.
صداقت را نمیتوان مثل مرهم یا اندود به کار بُرد یا ترتیبی داد که آیرونی را خنثی کند. درمانش نمیکند. صداقت اقدامی نمیکند که به چشم بیاید یا دیده شود. اگر از او بخواهند خودش را ثابت کند، صدایش میلرزد. مثل کسی که در طوفان راه میپیماید اشک از چشمانش سرازیر میشود. در تلاطم امواج میفرساید. در گرما خیس عرق میشود. سنجهاش کار میکند. با دقت است.
درخت سیبی در پاییز بودن، بهتمامی قدم به «قلمرو زرین» گذاشتن، نزدیک شدن به پایان و سبز نبودن، جنبشی است که نمیتوان درخت را به آن وادار کرد. صداقت در خدمت چیزی نیست. درخت خودش تصمیم نمیگیرد تاریکی و سرمای گزندهای را احساس کند که باعث میشود برگهایش دندانهدندانه شوند و بریزند. درختها تسلیم میشوند. شنیدهاید که میگویند «نوید بهار»؟ درختها حقیقتاً باورش دارند.
♦♦♦
آیرونی نقاب میزند. از پیش مهیاست. هیچکس عمق احساسش را نمیبیند چون دستکاریشده و ضعیف و خفه است. آیرونی تسلیم «دل» نمیشود (چون احساسات شلخته و پُرتپشاند). آیرونی در کُنجها پنهان میشود و از طاقها پایین میافتد. همین که چشمش به تغییر میخورَد راهش را کج میکند. آیرونی هیکلی قلمی در کُتی گشاد است. از مورمورِ لذت، از انتظار خانهای گرم بعد از گذاشتن زبالهها دم در – با یکتا پیراهنی در بوران – پرهیز میکند. آیرونی این بازیابیهای کوچک و حداقل دشواریهایی که به آتش قدرشناسی هیزم میریزند را رد میکند.
♦♦♦
آیرونی به زیردستانش همچون پادشاه (Monarch) حکم میرانَد؛ شبیه پادشاهی سلطنتمحور نه پروانۀ شهریار (Monarch butterfly) که لحظهای اینجا و لحظهای آنجاست، در هوا معلق میزند، بار شِکر با خود حمل میکند و با پیشکشهایش روی غنچههای تازهشکفته مینشیند و بهظرافت زرافشانی میکند.
♦♦♦
قطبنمای درونی آیرونی مردد است. مشکل آیرونی پیروی از ستارهای شبهشمالی است. آیرونی ارجاع میدهد، نقل قول میکند، متذکر میشود، و با این حال هیچ پیشرویای ندارد. انگشتش هر سال درازتر و لاغرتر میشود؛ به رنگپریدگی و لیزی قندیل. آبوهوای آیرونی دمکرده و سیستمش کمفشار است. تقلای خورشید را ندارد که بر شایسته و ناشایست، بر این دریای وسیعی که ماییم، یکسان میتابد. آیرونی مهیای پشت سر گذاشتن مشقتهای دموکراسی نیست.
♦♦♦
آیرونی هیچ اندوختۀ پنهانی ندارد. مینشیند و دلش مثل سیر و سرکه میجوشد. اگر بپذیریم که «ملال فرصت است؛ وضعیتی که در آن پنهانی با امید چانهزنی میکند» (این جمله را روی تابلو اعلاناتم پونز کردهام، نویسندهاش ناشناس است)، آیرونی شایستۀ چانهزنی نیست (اما صبر کنید، همین الان پیدایش کردم… این جمله در نوشتههای آدام فیلیپسِ فیلسوفروانشناس آمده است! خوب میشد اگر آیرونی از اکتشافات به هیجان میآمد، ذوقزده میشد، حتی شده از قدرتهای وِب). خوب میشد اگر آیرونی در جستجوی… «چیزی» میبود. حتی اگر آن چیز نومیدی باشد. شاید هم حسادت. یا ناراحتی سرخوردگی. چون هیچکدام از اینها – ملال و نومیدی – آدم را نمیکُشند. خوب است اگر آیرونی از نیاز حقیقی یا غیاب یا ملالتباری «چیزی» بسازد.
♦♦♦
آیرونی علامت بیرونی احساسی است که شخص میکوشد آن را نداشته باشد. نسخۀ بزرگسالانۀ کشیدن موی دختربچهای در زمین بازی است که چشمت را گرفته. اعلام میکند «ببین، از او خوشم نمیآید!» آیرونی کُتوشلواری است اتوکشیده به تن آدمی شوخ. آیرونی همان پازلفیهای بلند و نامرتب مردی است که عمداً اصلاح نشده.
آهنگِ «عشقت چقدر عمیق است»، با اینکه از آن متنفر بودم، بخشی از موسیقی متن سیزدهسالگی و اقامت طولانیام در بیمارستان بود. آنموقع عاشق پسرکی شده بودم که او هم همان جراحی کمر را داشت. آرام و بامزه بود. وقتی یکیمان را با صندلی چرخدار برای کاری بیرون میبردند دلم برایش تنگ میشد. خانوادهاش در همان حوالی در برانکس جنوبی زندگی میکردند و همیشه کلی غذا میآوردند و با والدینم شریک میشدند. یادم است که همدیگر را بوسیدیم. چطور از پسش برآمدیم وقتی سراپا توی گچ چپانده شده بودیم؟
بعدش چندتایی نامه رد و بدل کردیم اما هرگز دوباره همدیگر را ندیدیم.
تصورش هم برایم سخت است که آن آهنگ، مثلاً در یک مهمانی ناهار پخش شود و روی گیلاسهای شراب روی میز نوشته شده باشد: «سالگرد سَفره دریاییه (با ه کسره!) راجر و بی، 1977»
نمیتوانم تصور کنم کسی بوی قطارهای زغالسنگیای را دوست داشته باشد که ایستگاههای قطار روسیۀ دوران کودکیاش را سیاه میکرد. اما چه یادها که آمیخته با بوی سوسیس و عطر و سیگار از این راه تداعی نمیشود. ناخوشایندترین آهنگها یا بوها حافظان گذشتهاند و آن را زمانی که هیچ انتظارش را ندارید به سویتان روانه میکنند. به این ترتیب آدم ممکن است روی صندلی دندانپزشکی به خودش بیاید که غرق اشک شده در حالی که رادیو روی موج راکِ کلاسیک، پشت سر هم بی جیز پخش میکند. یا وقتی دارد در گرمای تابستان از خیابانی تازه آسفالتشده در اوهایو رد میشود، کل یک کشور یا یک دورۀ زمانی – مثلاً ایستگاه راهآهن موسکوفسکیِ سن پترزبورگ در زمستان – پیش چشمش بخار میشود.
♦♦♦
آیرونی درکی از زمان ندارد. بنابراین آنچه را که ممکن است زمانی معنادار بوده باشد – ظرف غذای آبیرنگی با تصویر اسنوپیِ شاد در دورهمی ظهر – باز هم به مثابۀ یافتهای، نوعی لوازم تزئینی جالب میگیرد و از معنا تهیاش میکند. آیرونی ضد میراث و یادگار خانوادگی است. غذای باقیماندۀ خوب را رد میکند. حاضر هم نیست در مواقع خاص غذای تازۀ جالبی سر هم کند؛ غذایی که ممکن است خوب از آب درنیاید، بسوزد یا وابرود. آیرونی تشویق و رضایت مهمانها برای سفارش پیتزای دقیقهنودی را میخواهد؛ شامی کاملاً افتضاح اما قصهای – یعنی «تاریخچهای» – عالی برای بعد از آن.
♦♦♦
آیرونی در یک جهت سِیر میکند؛ دورتادور حلقۀ مرکزی قدرت. برنامۀ کودکی در تلویزیون تماشا میکردم به نام زوم که طنزنامهای با کاراکتری به اسم فَنی دولی بود. این دختر هر آدمی، جایی، چیزی یا مفهومی را که در اسمش دو حرف تکراری داشت میپسندید اما از هممعنی آن که حروف تکراری نداشت بیزار بود. برای همین «فنی دولی کوکی دوست دارد اما از کلوچه متنفر است.» اگر مدتی این برنامه را ببینید و بشنوید بازی را یاد خواهید گرفت اما قواعد بازی خودش را بالافاصله نشان نمیدهد. هر هفته که برنامه پخش میشود باید تهوتوی سرنخها را درآورید. چیزی وجود داشت که باید رمزگشایی میشد. «چالشی» بود. «معمایی» (به محض اینکه بازی دستتان میآمد میتوانستید معمایی طرح کنید و برای خوانده شدن به آن برنامه بفرستید). معما دعوت است، بازیای است با زبان به وسیلۀ پرسه زدن در آن، اما آیرونی بازی را قرق میکند. فقط انگشتشماری را به آن راه میدهد که بازی را بلدند. بلیطهای ورودی هم نامرئیاند. از هرجایی نمیتوانید بخریدشان. به این ترتیب، آیرونی هم پیشنهاد سفر میدهد هم در راه آن سنگ میاندازد.
آیرونی فقط در حلقهای بسیار کوچک موقعیتی ممتاز دارد.
♦♦♦
هیچچیز حیوانیای در آیرونی وجود ندارد. حیوان «وجود» دارد. هفتۀ گذشته که سگم را در بیشه راه میبردم (بیشهای شهری با خیابانهایی حوالیاش)، گلهای سگ به ما حمله کردند. اولش یکییکی – اهلی بودند – بو میکشیدند و ورجه ورجه میکردند و پی روبی میآمدند. بعد چیزی تغییر کرد. مِیل مثل بادی به سوی سگها وزید جوری که انگار نیرویشان را مثل موجی که از دوردست میآید جمع کردند و هجوم آوردند. مثل مد دریا کُند و بیامان بود. به محض شروع، دگرگونی آنی بود. به سگم نزدیک میشدند، غران و جهان، و به سوت گوشخراش صاحبانشان گوش نمیدادند. درست بهموقع از سوراخی در حصار بیشه فرار کردیم.
سگها شوخی نمیکردند. عصبانی هم نبودند. صرفاً آماج نیرویی شدند که آنها را به اصل خودشان برگرداند. هم فال بود هم تماشا: غریزه ردی یافت و وارد شد. کارشان نه ظالمانه بود نه برایش آموزش دیده بودند. آنها با هم صورتی کهن را شکل بخشیدند، سامانهای زنده که یکپارچه عمل کرد. دیدنش زیبا و هولناک بود.
♦♦♦
آیرونی اجازه میدهد بدانید که «میداند».
ببینید، من نیویورکیام. شنیدهاید که میگویند «همهجورش را دیدهایم»؟ چیزی در این عبارت سوای افادهای بودن هست. اگر همهجورش را دیدهاید – طی یک ساعت گذشته، دو سگِ دانمارکی بزرگ دیدم در پالتوی پوست (حدس میزنم بگویید «تا پایینِ پاهاشان») و یارویی که از توی کولهپشتی دندان مصنوعی در میآورد و میفروخت («البته استفادهنشده بود») – پس آیرونی ازمدافتاده است. چیز دیگری غالب شده، کهنتر از آیرونی. فرزتر. تیزتر. وهم در واقعیت روزمره. امر پوچ. همۀ روشهای بیپایان و پیشبینیناپذیر انسان بودن. اینجا نیویورک است: کاری را میکنی که دلت میخواهد. با بیکینی سوار دوچرخهات شو و یک مار بینداز دور گردنت (هوا گرم بود، خانم داشت میرفت پیش پرستارِ حیوان خانگیاش، و «ماره واقعاً دلش دوچرخهسواری میخواست.»). هر چه در امر پوچ دقیقتر میشوید، آیرونی بیشتر چیزی دهاتی و محلی به نظرتان میرسد. آیرونی همۀ آن وقتیست که صرف میکنی تا تأثیری بگذاری، همۀ جوشهاییست که میزنی تا خونسرد به نظر برسی.
در زندگینگارۀ ناباکوف، حرف بزن، خاطره!، لحظهای هست که او از کسانی که نمیتوانند احساس فقدان ناشی از مهاجرتش را درک کنند، واقعاً عصبانی میشود: «متن پیش رو مناسب خوانندۀ عام نیست، برای آن احمق خاصی است که چون پول هنگفتی را تصادفی باخته، خیال میکند حرفم را میفهمد. جدال دیرینۀ من (از 1917) با دیکتاتوری شوروی هیچ ربطی به موضوع دارایی ندارد. مهاجری را که “از قرمزها بیزار است” چون پول و مِلکش را “دزدیدهاند” بیبروبرگرد تحقیر میکنم. غم غربتی که این همه سال عزیزش داشتم، حس متورم کودکیِ ازدسترفته است نه اندوه اسکناسهای ازدسترفته.» آیرونی مهاجرت نمیکند. از همۀ آن «تحقیرها»، «غم غربتها» و «اندوههای عمیق»، گذرگاه امنی در نمیآید.
البته که آیرونی در سرتاسر نیویورک هست، در صورتها و به سیاقهای بسیار: آن مجسمههای بالونی استیلی غولپیکر بانیخرگوشه یا بوتیکی که مجموعۀ تیشرتهای مِستر بابِل و پاپ-تارت و «جتسونز» را با دقت انتخاب کرده و به نمایش گذاشته است. هر دویشان تا اندازهای، یکجورهایی، شما را به خنده میاندازند اما نه خیلی. شاید یک بار. نه با صدای خیلی بلند. بیشتر با صوتی گُنگ و خریدارانه.
امر پوچ هم عمومی است و هم مشترک. مثل فوارهها. مثل هوا.
امر پوچْ ایجاز را، اشتیاق را، هرچند تحریفشده یا ارضانشده، یا تا اندازهای ارضاشده درک میکند. پوچْ بینهایت آرایش ممکن را، روشهای بیروح/لطیف، غمگین/خوش و بیپایان انسان بودن را – ناساز، اصیل، بیپیرایه، غریب، آنچنان که هاپکینز نوشته – و آگاهی ناشی از این بازشناسی را تأیید و تصدیق میکند؛ یعنی درخشش همۀ آن چیزهای میرا. امر پوچ ردوبدل کردن نیمنگاهی زودگذر با همصندلی اتوبوس را روا میدانَد، و احساس قدردانی یا «چیزی» را در حق پیرمردی که میمون قلادهبستهاش کولهپشتی کوچولوی خودش را حمل میکند. همان آنِ کوتاه، نمیدانم چیست، فقط میدانم در نیویورک فراوان است و به اقسام و زبانها و حالوهواهای بسیار زیاد در دسترس: پورتوریکویی، سنگالی، کُرهای و غیره. زودگذرِ توضیحناپذیر. باستانیِ گذرا.
«امر کنایی» وطن هیچکس نیست. آهان، حالا «گرفتم». آیرونی فقط جالب نیست. شگفتزده نمیشود. ترس به خودش راه نمیدهد. ذرهای اشتیاق درش نیست. نه ذرهای خطر. نه ناکامی. نه رؤیا.
نویسنده: لیا پورپورا
مترجم: مریم پوراسمعیل