بی‌کاغذِ اطراف
روایت آدم‌ها و باورهایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

شهید شد عباس محترم | روایت شادروان محمدسرور رجایی از هیئت مهاجران افغانستانی


آیین‌ها و مناسک عاشورایی از مهم‌ترین حلقه‌های اتصال ما ایرانی‌ها و ملت‌های همسایه‌مان است. محرم که می‌رسد، انگار همه‌ی تفاوت‌ها رنگ می‌بازند و عاشورا نقطه‌ی تلاقی همه‌ی ما می‌شود. مهاجران افغانستانی مقیم ایران هم، با این‌که از وطن دور مانده‌اند، هر سال سنت‌های عاشورایی را در هیئت‌های خاص خود یا در کنار برادران و خواهران ایرانی‌شان به جای می‌آورند. این مطلب بی‌کاغذ اطراف روایتی است که پیش از این در کتاب رست‌خیز، دومین کتاب مجموعه‌ی کآشوبِ نشر اطراف، منتشر شده  است و مرحوم محمدسرور رجایی ــ‌شاعر، نویسنده و پژوهشگر افغانستانی‌ِ ساکن ایران که روز 7 مرداد 1400 درگذشت‌ــ در این روایت از حال‌وهوای هیئت افغانستانی‌های باقرشهر می‌گوید.


هیئت عزاداران حسینی متوسلین به صاحب‌الزمان (عج) یکی از قدیمی‌ترین هیئت‌های عزاداری مهاجران افغانستانی، به تمام معنا مهاجر است. از زمان تأسیس تا کنون نه جای مشخصی دارد و نه امکانات معینی. هر سال دو سه هفته مانده به ماه محرم تعدادی از مهاجران از ولایت‌‏های مختلف در خانه‌‏ای گرد هم می‏‌آیند و برای برپایی آن همت می‏‌کنند، بدون هیچ پشتوانه‌ی مالی و نگاه حمایتی از سوی شخصیت‏‌های متمول و نهادهای متمکن.

می‌گویند این هیئت در اوایل دهه‌ی شصت در مسجد صاحب‏‌الزمان باقرشهر که آن سال‏‌ها باقرآبادش می‏‌گفته‌اند، به صورت مشترک با اهالی ایرانی آن منطقه تأسیس شده است. سال بعد و سال‌های بعد، با استقبال خوب مهاجران، مراسم عزاداری و روضه‌‏خوانی‌‏شان به صورت مستقل در مکان‌های دیگری برپا می‏‌شود؛ گاهی در مسجدی، گاهی در حیاط کارخانه‌‏ای، گاهی در انبار کالایی. می‌‏گویند اوایل، راه انداختن دسته‌ی عزاداری در بین مهاجران مرسوم نبوده اما بعد از رحلت امام خمینی (ره)، این هیئت تبدیل شده به مرکز اجتماع مهاجران عزادار سراسر تهران که در روز عاشورا از حسینیه‌‏های مناطق دیگر می‏‌آمدند و بدون ‏طبل و سنج، سینه‏‌زنان و زنجیرزنان و با نوحه‌های سنتی‏ به سوی مرقد امام می‏‌رفتند، در گوشه‌ی صحن اجتماع می‌‏کردند و بعد از عزاداری و روضه‌‏خوانی برمی‏‌گشتند.

زمستان سال 1373 قرعه‌ی فال آوارگی به نام من گشوده شد و از سرِ ناگزیری راهی ایران شدم و ساکن باقرآبادِ آن سال‏‌ها و با رسیدن ماه محرم، یکی از مخاطبان دائمِ روضه‏‌ها و منبرهای مسجد صاحب‏‌الزمان. برنامه‌‏های عزاداری از ساعت نُه شب شروع می‏‌شد و تا ساعت دوازده ادامه داشت. هر شب مثل صدها عزادار حسینی دیگر می‌‏رفتم و در گوشه‌ای می‏‌نشستم و بعد از روضه، پیش از آن‌که مراسم سینه‌زنی آغاز شود، خارج می‌‏شدم.

اما از کشورم هر روز خبرهای تلخ‌‏تری به گوش می‏‌رسید. هر روز جنگ و ناامنی بیشتر می‏‌شد. با به قدرت رسیدن طالبان، انگار احساس غربت و آوارگی‌ام شدیدتر شد. از بی‏‌وطنی در رنج بودم و این رنج، بیش از سخنان گزنده‌ای که در کوچه و خیابان و صف اتوبوس و نانوایی می‌‏شنیدم آزارم می‏‌داد. بعد از ماه محرم 1374، برای گریز از این احساس تلخ به جلسات هفتگی منقبت‌‏خوانی و روضه‏‌خوانی هیئت که در اتاق انبارگونه‌ی بدون پنجره‌ای برگزار می‌‏شد، پناه بردم. در این جلسات که بیشتر با حضور ریش‌‎سفیدها و منقبت‏‌خوان‌‏ها برگزار می‌‏شد، هیئت امنای مسجد و حاج‌آقا رفیعی ــ‌روحانی دلسوز و بنیان‌‏گذار حسینیه‌ــ و سیدکاظم‌آقای اکبری ــ‌پیش‌کسوت مهربان منقبت‌‏خوانی‌ــ هم می‏‌آمدند. من هم می‌‏رفتم و کنار حاج‌آقا رفیعی می‌‏نشستم و شاه‌بیتِ ارادت منقبت‏‌خوان‌‏ها را زیر لب تکرار می‌‏کردم.

«لاف محبت تو زنم تا دَمِ ابد/ من خاک آستان تواَم یا علی مدد/ خواهم که بر دو وقت به فریاد ما رسی/ اول دَمِ ممات و دوم در تَهِ لحد»

باهم می‌خواندیم «واویلتا شهید شد عباس محترم/ از بس که خورده بود سنان و عمود و تیر»

آهسته‌آهسته مسئولیت گردانندگی برنامه‌های هیئت در ماه محرم به من رسید. هیچ فراموش نمی‌‏کنم یکی از سال‌‏ها وقتی روحانی حسینیه کم‌کم دل‏‌ها را می‌‏خواست به کربلا ببرد، مرد جوانی پارچه‏‌های سبز علم را بوسید و طرف من آمد. مقداری پول را آهسته کف دستم گذاشت و آهسته‌‏تر گفت «محل کارم دور است، نگهبان کارخانه‌‏ای در شورآباد هستم. اگر تا آخر مجلس بنشینم، می‌‏ترسم دچار مشکلات شوم. این پول را برای نذر روز عاشورا جدا کردم.» پول را شمردم، پانزده هزار تومان بود، برابر با حقوق یک روزه‌ی کارگری در آن سال. بعد از آن هم دیگر او را ندیدم، بعید می‌‏دانم که برای دریافت غذای نذری روز عاشورا هم آمده باشد.

ذهنم درگیر ماجرای حضور رزمندگان افغانستانی در دفاع مقدس و حضور رزمندگان ایرانی در جهاد اسلامی افغانستان و ارتباطش با حماسه‌ی عاشورا بود. ماجرایی که تا آن زمان مغفول مانده بود و هیچ یک از شعرا و مداحان ما از آن نمی‌خواندند.

خاطرات دیگری هم هست که یادم نمی‌‏رود. روز عاشورا بود. غذاهای نذری آماده شده بود و فراشان برای تسهیل در توزیع، ظرف‏‌های یک‌بار‌مصرف غذا را در اتاقی نزدیک دروازه‌ی خروجی می‌‏آوردند. جمعیت زیادی هم در انتظار ایستاده بودند. از دور جوان خوش‌‏پوشی را دیدم که وارد حسینیه شد و به طرف اتاق غذا‏های آماده‌ی پخش رفت. او را پیش از آن ندیده بودم، با دو سه نفر از فراشان سلامی داد و لبخندی زد و بدون اعتنا یک بسته‌ی ده‌تایی غذا را برداشت و از حسینیه بیرون رفت. دنبالش رفتم، دیدم بسته‌ی غذای نذری را داخل ماشینی گذاشت و برگشت. با ناراحتی از او پرسیدم «این چه کاری بود که کردی؟ هنوز پخش غذا شروع نشده و شما با اجازه‌ی چه کسی غذای نذری را بردی و داخل ماشین گذاشتی؟» با لبخند پیروزمندانه‌ای از جیبش دسته‌چکی درآورد و با تحکم گفت «بیا ببین. همین امروز من پنجاه‌هزار تومان به حسینیه‌ کمک کردم. این هم سندش.» نگاهش کردم و گفتم «برادرم! این‌جا حسینیه‌ی امام حسین است، نه هوتل امام حسین.»

بعدها آقای رفیعی و سیدکاظم آقا کم‌کم مسافر جهان آخرت شدند و مسئولیت من بیشتر شد. از همان روزها ذهنم درگیر ماجرای حضور رزمندگان افغانستانی در دفاع مقدس و حضور رزمندگان ایرانی در جهاد اسلامی افغانستان و ارتباطش با حماسه‌ی عاشورا بود. ماجرایی که تا آن زمان مغفول مانده بود و هیچ یک از شعرا و مداحان ما از آن نمی‌خواندند. حماسه‌ی عاشورا که تعریف و تفسیر درستش می‏‌تواند جهان را به تازگی و طراوت هدایت کند در شعرها نبود. در این سال‏‌ها بسیار دیده‌‏ام وقتی یکی از خطیبان، با نگاه علمی به ماجرای کربلا پرداخته، مثلاً خواسته روایت زیبایی کربلا را از نگاه حضرت زینب (س) تفسیر نماید، عزاداران بسیاری به خمیازه کشیدن و بی‏تابی کردن رو آورده‌اند. چرا؟ چون ما عادت کرده‌ایم که عزادار باشیم و گریه کنیم. چون نگاه ما به قیام کربلا عوامانه بار آمده است و تحمل آگاهی‌بخشی پیام‏‌های شادی‌آفرین عاشورا را نداریم.

یک شب، روحانی حسینیه روضه‌ی جناب وَهَب را خواند؛ جوان تازه‌‌داماد نصرانی که با ديدن امام حسين (ع) مسلمان شد و در کربلا به شهادت رسید. باز هم ذهنم به میدان‌‏های جنگ ایران و افغانستان رفت. به جوانانی فکر می‌‏کردم که پا جای پای وهب گذاشتند و خوش‌ترين عاقبت‌ها را خريداری کردند. فردای آن شب دل به دریا زدم و پیش از دعوت کردن از روحانی مجلس به منبر، یادی کردم از وهب‌‏های روزگار ما. از شهدای ایرانیِ جهاد اسلامی افغانستان و شهدای افغانستانیِ دفاع مقدس گفتم و از حاضران در مجلس تقاضا کردم اگر کسی را می‌شناسند که به جبهه‌ی ایران رفته باشد، به من معرفی کنند. در حسینیه جای سوزن انداختن نبود. سه دفعه با صلوات مردم را پیش‌تر خوانده بودم و باز هم فراشی مدام از ورودی با دست اشاره می‏‌کرد که جمعیت را پیش‌تر بخوان، اما دیگر اصلاً جا نبود. آن شب حاج‌‏آقا هم درست در اوج سخنرانی‌‏اش، از این شهدا یاد کرد و از عزاداران خواست با من همکاری کنند.

مراسم روضه‏‌خوانی به پایان رسید و جوانان داشتند صف سینه‏‌زنی را مرتب می‏‌کردند که دوستی لبخندزنان به طرفم آمد و گفت «آب در کوزه و تو تشنه‌لبان می‌گردی؟» متوجه منظورش نشدم. گفتم «کدام آب؟ کدام کوزه؟» گفت «پیش ناصر رفته‌ای؟ خبر داری که ناصر در جنگ ایران و عراق بوده و شیمیایی شده؟» با هیجان پرسیدم «کدام ناصر؟» با دستش به سمت چای‌خانه اشاره کرد و گفت «ناصر چایی!»

بدون تأمل سراغ ناصر رفتم. (ناصر هنوز هم خدمت‌گزار چای‌خانه‌ی هیئت متوسلین به صاحب‏‌الزمان (عج) است. ماه محرم که می‌شود انگار کارش را تعطیل می‏‌کند و می‌شود مسئول شبانه‌روزیِ بساط چای.) پرسیدم «آقا ‌ناصر، فلانی راست می‌گوید که تو در جنگ ایران و عراق بوده‌ای و شیمیایی هم شده‌ای؟» بدون آن‌که به طرفم نگاه کند یا از چای‌ ریختن دست بکشد، گفت «او دیوانگی می‌کند» و دیگر هیچ نگفت و به کارش ادامه داد اما شب‌های بعد باز هم سراغش رفتم و آن‌قدر از اهمیت بیان خاطره‌هایش گفتم تا سرانجام حاضر شد بعد از عاشورا از خاطره‌هایش بگوید.

هیئت عزاداران حسینی متوسلین به صاحب‌الزمان (عج) یکی از قدیمی‌ترین هیئت‌های عزاداری مهاجران افغانستانی، به تمام معنا مهاجر است. از زمان تأسیس تا کنون نه جای مشخصی دارد و نه امکانات معینی.

آن سال مراسم عزاداری هیئت صاحب‏‌الزمان در یکی از مدرسه‏‌های خودگردان مهاجران برگزار شد. مدرسه را به احترام مراسم عزاداری تعطیل و سیاه‏‌پوش کرده بودند ولی چند روز بعد که برای گفت‌وگو با ناصر آن‌جا رفتم، فضا کاملاً تغییر کرده بود و دیگر هیچ نشانه‌ای از هیئت و مراسم باقی نبود. وقتی گفتم برای گفت‌وگو و ضبط خاطراتش آمده‌ام، دیدم هنوز هم دودل است حرف بزند یا نه. یقیناً اگر آن روز کمک یکی از اعضای هیئت‌امنای حسینیه و هم‌ولایتی ناصر نمی‌‏بود، نمی‌‏توانستم با او گفت‌وگو کنم. هنوز هم نمی‌دانم ناصر برای چه از به زبان آوردن حرف‌هایش هراس داشت؛ هراسی که لابه‌لای جمله‌هایش به‌وضوح دیده می‌شد.

«… بالای برجک تانک نشسته بودم که دو تا هواپیمای جت با‌ سرعت آمدند. اولی موشک زد و دومی بمب شیمیایی. مثل کابوس بسیار سریع اتفاق افتاد. من مانده بودم چکار کنم که یکی از رزمندگان صدا زد شیمیایی! شیمیایی زدند! ماسک بزنید! اما دیگر دیر شده بود. خیلی‌ها فرصت ماسک زدن پیدا نکردند. ما حدود نود نفر بودیم. همان لحظه‌ی اول بسیاری از بچه‌ها بی‌آن‌که مجروح شوند شیمیایی شدند و به شهادت رسیدند و روی خاک افتادند. در اثر گاز شیمیایی، از دهان و بینی رزمندگان خون جاری شده بود و هیچ کاری از دست ما ساخته نبود… یک آن یاد صحنه‌ی کربلا در روز عاشورا افتادم. در روضه‌‏خوانی‌ها بسیار شنیده بودم که چگونه پیکر شهدای مظلوم بنی‌‏هاشم روی خاک گرم کربلا مانده بود.»

آن روز در فضای آن مدرسه همراه خاطرات ناصر انگار من هم زخمی شده بودم و پا به پایش به بیمارستان رفتم، همراه او از فاو برگشتیم و در بیمارستانی در مشهد بستری شدیم. با بدبیاری سرنوشت نتوانستیم کنار بیاییم و با هم برگشتیم به افغانستان، به زادگاهش مزار شریف.

باز هم بسیاری از سؤال‌هایی را که از ناصر می‌خواستم بپرسم، نپرسیدم تا راحت باشد و راحت حرف بزند، حتی وقتی از حیرانی پزشکان آلمانی درباره‌ی زخم‌های شیمیایی‌اش در بیمارستان مزارشریف گفت، فقط سکوت کردم و گوش دادم.

حالا چند سالی از آشنایی من و ناصر می‏‌گذرد. بیشتر رفیق شده‌ایم و بیشتر هوای هم را داریم، به‌خصوص شب‏‌های ماه محرم در وعده‏‌گاه همیشگی‌مان، چای‌خانه‌ی هیئت صاحب‌الزمان. گاهی که حرف از جنگ و جهاد می‏‌شود، می‌بینیم هر دو یک نظر داریم. برای هر دوی ما همین کافی است که ناصر در نقش چای‌‏دار و من در قالب مجری به امام حسین (ع) خدمت می‏‌کنیم. خدا کند چنین بمانیم و تفاوت حسینیه‌ی امام حسین و هوتل امام حسین را بدانیم. ناصر همیشه می‌گوید «من چای تلخ حسینیه را با هیچ شربتِ شیرینی عوض نمی‏‌کنم.» می‌گویم «من هم.»

نویسنده: شادروان محمدسرور رجایی

منبع: این روایت پیش از این در رست‌خیز، دومین کتاب مجموعه‌ی «کآشوبِ» نشر اطراف، منتشر شده است. چهارمین کتاب این مجموعه با عنوان رهیده به‌زودی منتشر خواهد شد.

مطالب مرتبط

کتاب‌ها و تأثیرشان – بخش اول | ردپای کتاب در زندگی‌ مشاهیر ایران

سردبیر
3 سال قبل

مصائب من در حباب استارت‌آپ | پیش‌گفتار نویسنده

سعید قدوسی‌نژاد
5 سال قبل

روایت محمدرضا شفیعی کدکنی از آشنایی‌اش با دیوان فرخی یزدی

بی‌کاغذ
4 سال قبل
خروج از نسخه موبایل