آیینها و مناسک عاشورایی از مهمترین حلقههای اتصال ما ایرانیها و ملتهای همسایهمان است. محرم که میرسد، انگار همهی تفاوتها رنگ میبازند و عاشورا نقطهی تلاقی همهی ما میشود. مهاجران افغانستانی مقیم ایران هم، با اینکه از وطن دور ماندهاند، هر سال سنتهای عاشورایی را در هیئتهای خاص خود یا در کنار برادران و خواهران ایرانیشان به جای میآورند. این مطلب بیکاغذ اطراف روایتی است که پیش از این در کتاب رستخیز، دومین کتاب مجموعهی کآشوبِ نشر اطراف، منتشر شده است و مرحوم محمدسرور رجایی ــشاعر، نویسنده و پژوهشگر افغانستانیِ ساکن ایران که روز 7 مرداد 1400 درگذشتــ در این روایت از حالوهوای هیئت افغانستانیهای باقرشهر میگوید.
هیئت عزاداران حسینی متوسلین به صاحبالزمان (عج) یکی از قدیمیترین هیئتهای عزاداری مهاجران افغانستانی، به تمام معنا مهاجر است. از زمان تأسیس تا کنون نه جای مشخصی دارد و نه امکانات معینی. هر سال دو سه هفته مانده به ماه محرم تعدادی از مهاجران از ولایتهای مختلف در خانهای گرد هم میآیند و برای برپایی آن همت میکنند، بدون هیچ پشتوانهی مالی و نگاه حمایتی از سوی شخصیتهای متمول و نهادهای متمکن.
میگویند این هیئت در اوایل دههی شصت در مسجد صاحبالزمان باقرشهر که آن سالها باقرآبادش میگفتهاند، به صورت مشترک با اهالی ایرانی آن منطقه تأسیس شده است. سال بعد و سالهای بعد، با استقبال خوب مهاجران، مراسم عزاداری و روضهخوانیشان به صورت مستقل در مکانهای دیگری برپا میشود؛ گاهی در مسجدی، گاهی در حیاط کارخانهای، گاهی در انبار کالایی. میگویند اوایل، راه انداختن دستهی عزاداری در بین مهاجران مرسوم نبوده اما بعد از رحلت امام خمینی (ره)، این هیئت تبدیل شده به مرکز اجتماع مهاجران عزادار سراسر تهران که در روز عاشورا از حسینیههای مناطق دیگر میآمدند و بدون طبل و سنج، سینهزنان و زنجیرزنان و با نوحههای سنتی به سوی مرقد امام میرفتند، در گوشهی صحن اجتماع میکردند و بعد از عزاداری و روضهخوانی برمیگشتند.
زمستان سال 1373 قرعهی فال آوارگی به نام من گشوده شد و از سرِ ناگزیری راهی ایران شدم و ساکن باقرآبادِ آن سالها و با رسیدن ماه محرم، یکی از مخاطبان دائمِ روضهها و منبرهای مسجد صاحبالزمان. برنامههای عزاداری از ساعت نُه شب شروع میشد و تا ساعت دوازده ادامه داشت. هر شب مثل صدها عزادار حسینی دیگر میرفتم و در گوشهای مینشستم و بعد از روضه، پیش از آنکه مراسم سینهزنی آغاز شود، خارج میشدم.
اما از کشورم هر روز خبرهای تلختری به گوش میرسید. هر روز جنگ و ناامنی بیشتر میشد. با به قدرت رسیدن طالبان، انگار احساس غربت و آوارگیام شدیدتر شد. از بیوطنی در رنج بودم و این رنج، بیش از سخنان گزندهای که در کوچه و خیابان و صف اتوبوس و نانوایی میشنیدم آزارم میداد. بعد از ماه محرم 1374، برای گریز از این احساس تلخ به جلسات هفتگی منقبتخوانی و روضهخوانی هیئت که در اتاق انبارگونهی بدون پنجرهای برگزار میشد، پناه بردم. در این جلسات که بیشتر با حضور ریشسفیدها و منقبتخوانها برگزار میشد، هیئت امنای مسجد و حاجآقا رفیعی ــروحانی دلسوز و بنیانگذار حسینیهــ و سیدکاظمآقای اکبری ــپیشکسوت مهربان منقبتخوانیــ هم میآمدند. من هم میرفتم و کنار حاجآقا رفیعی مینشستم و شاهبیتِ ارادت منقبتخوانها را زیر لب تکرار میکردم.
«لاف محبت تو زنم تا دَمِ ابد/ من خاک آستان تواَم یا علی مدد/ خواهم که بر دو وقت به فریاد ما رسی/ اول دَمِ ممات و دوم در تَهِ لحد»
باهم میخواندیم «واویلتا شهید شد عباس محترم/ از بس که خورده بود سنان و عمود و تیر»
آهستهآهسته مسئولیت گردانندگی برنامههای هیئت در ماه محرم به من رسید. هیچ فراموش نمیکنم یکی از سالها وقتی روحانی حسینیه کمکم دلها را میخواست به کربلا ببرد، مرد جوانی پارچههای سبز علم را بوسید و طرف من آمد. مقداری پول را آهسته کف دستم گذاشت و آهستهتر گفت «محل کارم دور است، نگهبان کارخانهای در شورآباد هستم. اگر تا آخر مجلس بنشینم، میترسم دچار مشکلات شوم. این پول را برای نذر روز عاشورا جدا کردم.» پول را شمردم، پانزده هزار تومان بود، برابر با حقوق یک روزهی کارگری در آن سال. بعد از آن هم دیگر او را ندیدم، بعید میدانم که برای دریافت غذای نذری روز عاشورا هم آمده باشد.
ذهنم درگیر ماجرای حضور رزمندگان افغانستانی در دفاع مقدس و حضور رزمندگان ایرانی در جهاد اسلامی افغانستان و ارتباطش با حماسهی عاشورا بود. ماجرایی که تا آن زمان مغفول مانده بود و هیچ یک از شعرا و مداحان ما از آن نمیخواندند.
خاطرات دیگری هم هست که یادم نمیرود. روز عاشورا بود. غذاهای نذری آماده شده بود و فراشان برای تسهیل در توزیع، ظرفهای یکبارمصرف غذا را در اتاقی نزدیک دروازهی خروجی میآوردند. جمعیت زیادی هم در انتظار ایستاده بودند. از دور جوان خوشپوشی را دیدم که وارد حسینیه شد و به طرف اتاق غذاهای آمادهی پخش رفت. او را پیش از آن ندیده بودم، با دو سه نفر از فراشان سلامی داد و لبخندی زد و بدون اعتنا یک بستهی دهتایی غذا را برداشت و از حسینیه بیرون رفت. دنبالش رفتم، دیدم بستهی غذای نذری را داخل ماشینی گذاشت و برگشت. با ناراحتی از او پرسیدم «این چه کاری بود که کردی؟ هنوز پخش غذا شروع نشده و شما با اجازهی چه کسی غذای نذری را بردی و داخل ماشین گذاشتی؟» با لبخند پیروزمندانهای از جیبش دستهچکی درآورد و با تحکم گفت «بیا ببین. همین امروز من پنجاههزار تومان به حسینیه کمک کردم. این هم سندش.» نگاهش کردم و گفتم «برادرم! اینجا حسینیهی امام حسین است، نه هوتل امام حسین.»
بعدها آقای رفیعی و سیدکاظم آقا کمکم مسافر جهان آخرت شدند و مسئولیت من بیشتر شد. از همان روزها ذهنم درگیر ماجرای حضور رزمندگان افغانستانی در دفاع مقدس و حضور رزمندگان ایرانی در جهاد اسلامی افغانستان و ارتباطش با حماسهی عاشورا بود. ماجرایی که تا آن زمان مغفول مانده بود و هیچ یک از شعرا و مداحان ما از آن نمیخواندند. حماسهی عاشورا که تعریف و تفسیر درستش میتواند جهان را به تازگی و طراوت هدایت کند در شعرها نبود. در این سالها بسیار دیدهام وقتی یکی از خطیبان، با نگاه علمی به ماجرای کربلا پرداخته، مثلاً خواسته روایت زیبایی کربلا را از نگاه حضرت زینب (س) تفسیر نماید، عزاداران بسیاری به خمیازه کشیدن و بیتابی کردن رو آوردهاند. چرا؟ چون ما عادت کردهایم که عزادار باشیم و گریه کنیم. چون نگاه ما به قیام کربلا عوامانه بار آمده است و تحمل آگاهیبخشی پیامهای شادیآفرین عاشورا را نداریم.
یک شب، روحانی حسینیه روضهی جناب وَهَب را خواند؛ جوان تازهداماد نصرانی که با ديدن امام حسين (ع) مسلمان شد و در کربلا به شهادت رسید. باز هم ذهنم به میدانهای جنگ ایران و افغانستان رفت. به جوانانی فکر میکردم که پا جای پای وهب گذاشتند و خوشترين عاقبتها را خريداری کردند. فردای آن شب دل به دریا زدم و پیش از دعوت کردن از روحانی مجلس به منبر، یادی کردم از وهبهای روزگار ما. از شهدای ایرانیِ جهاد اسلامی افغانستان و شهدای افغانستانیِ دفاع مقدس گفتم و از حاضران در مجلس تقاضا کردم اگر کسی را میشناسند که به جبههی ایران رفته باشد، به من معرفی کنند. در حسینیه جای سوزن انداختن نبود. سه دفعه با صلوات مردم را پیشتر خوانده بودم و باز هم فراشی مدام از ورودی با دست اشاره میکرد که جمعیت را پیشتر بخوان، اما دیگر اصلاً جا نبود. آن شب حاجآقا هم درست در اوج سخنرانیاش، از این شهدا یاد کرد و از عزاداران خواست با من همکاری کنند.
مراسم روضهخوانی به پایان رسید و جوانان داشتند صف سینهزنی را مرتب میکردند که دوستی لبخندزنان به طرفم آمد و گفت «آب در کوزه و تو تشنهلبان میگردی؟» متوجه منظورش نشدم. گفتم «کدام آب؟ کدام کوزه؟» گفت «پیش ناصر رفتهای؟ خبر داری که ناصر در جنگ ایران و عراق بوده و شیمیایی شده؟» با هیجان پرسیدم «کدام ناصر؟» با دستش به سمت چایخانه اشاره کرد و گفت «ناصر چایی!»
بدون تأمل سراغ ناصر رفتم. (ناصر هنوز هم خدمتگزار چایخانهی هیئت متوسلین به صاحبالزمان (عج) است. ماه محرم که میشود انگار کارش را تعطیل میکند و میشود مسئول شبانهروزیِ بساط چای.) پرسیدم «آقا ناصر، فلانی راست میگوید که تو در جنگ ایران و عراق بودهای و شیمیایی هم شدهای؟» بدون آنکه به طرفم نگاه کند یا از چای ریختن دست بکشد، گفت «او دیوانگی میکند» و دیگر هیچ نگفت و به کارش ادامه داد اما شبهای بعد باز هم سراغش رفتم و آنقدر از اهمیت بیان خاطرههایش گفتم تا سرانجام حاضر شد بعد از عاشورا از خاطرههایش بگوید.
هیئت عزاداران حسینی متوسلین به صاحبالزمان (عج) یکی از قدیمیترین هیئتهای عزاداری مهاجران افغانستانی، به تمام معنا مهاجر است. از زمان تأسیس تا کنون نه جای مشخصی دارد و نه امکانات معینی.
آن سال مراسم عزاداری هیئت صاحبالزمان در یکی از مدرسههای خودگردان مهاجران برگزار شد. مدرسه را به احترام مراسم عزاداری تعطیل و سیاهپوش کرده بودند ولی چند روز بعد که برای گفتوگو با ناصر آنجا رفتم، فضا کاملاً تغییر کرده بود و دیگر هیچ نشانهای از هیئت و مراسم باقی نبود. وقتی گفتم برای گفتوگو و ضبط خاطراتش آمدهام، دیدم هنوز هم دودل است حرف بزند یا نه. یقیناً اگر آن روز کمک یکی از اعضای هیئتامنای حسینیه و همولایتی ناصر نمیبود، نمیتوانستم با او گفتوگو کنم. هنوز هم نمیدانم ناصر برای چه از به زبان آوردن حرفهایش هراس داشت؛ هراسی که لابهلای جملههایش بهوضوح دیده میشد.
«… بالای برجک تانک نشسته بودم که دو تا هواپیمای جت با سرعت آمدند. اولی موشک زد و دومی بمب شیمیایی. مثل کابوس بسیار سریع اتفاق افتاد. من مانده بودم چکار کنم که یکی از رزمندگان صدا زد شیمیایی! شیمیایی زدند! ماسک بزنید! اما دیگر دیر شده بود. خیلیها فرصت ماسک زدن پیدا نکردند. ما حدود نود نفر بودیم. همان لحظهی اول بسیاری از بچهها بیآنکه مجروح شوند شیمیایی شدند و به شهادت رسیدند و روی خاک افتادند. در اثر گاز شیمیایی، از دهان و بینی رزمندگان خون جاری شده بود و هیچ کاری از دست ما ساخته نبود… یک آن یاد صحنهی کربلا در روز عاشورا افتادم. در روضهخوانیها بسیار شنیده بودم که چگونه پیکر شهدای مظلوم بنیهاشم روی خاک گرم کربلا مانده بود.»
آن روز در فضای آن مدرسه همراه خاطرات ناصر انگار من هم زخمی شده بودم و پا به پایش به بیمارستان رفتم، همراه او از فاو برگشتیم و در بیمارستانی در مشهد بستری شدیم. با بدبیاری سرنوشت نتوانستیم کنار بیاییم و با هم برگشتیم به افغانستان، به زادگاهش مزار شریف.
باز هم بسیاری از سؤالهایی را که از ناصر میخواستم بپرسم، نپرسیدم تا راحت باشد و راحت حرف بزند، حتی وقتی از حیرانی پزشکان آلمانی دربارهی زخمهای شیمیاییاش در بیمارستان مزارشریف گفت، فقط سکوت کردم و گوش دادم.
حالا چند سالی از آشنایی من و ناصر میگذرد. بیشتر رفیق شدهایم و بیشتر هوای هم را داریم، بهخصوص شبهای ماه محرم در وعدهگاه همیشگیمان، چایخانهی هیئت صاحبالزمان. گاهی که حرف از جنگ و جهاد میشود، میبینیم هر دو یک نظر داریم. برای هر دوی ما همین کافی است که ناصر در نقش چایدار و من در قالب مجری به امام حسین (ع) خدمت میکنیم. خدا کند چنین بمانیم و تفاوت حسینیهی امام حسین و هوتل امام حسین را بدانیم. ناصر همیشه میگوید «من چای تلخ حسینیه را با هیچ شربتِ شیرینی عوض نمیکنم.» میگویم «من هم.»
نویسنده: شادروان محمدسرور رجایی
منبع: این روایت پیش از این در رستخیز، دومین کتاب مجموعهی «کآشوبِ» نشر اطراف، منتشر شده است. چهارمین کتاب این مجموعه با عنوان رهیده بهزودی منتشر خواهد شد.