بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, جستار روایی

برج بابل، برج سکوت | جستاری در ستایش سکوت و تنهایی

«برج بابل»، اثر پیتر بروگل


ما فرزندانِ نفرینْ چیزی داریم که نیاکان افسانه‌ای‌مان حتی نزدیکش هم نشدند: سخاوت. ما از جایی به بعد، تنهاییِ پس از نفرین را پذیرفتیم. به سکوت گشوده شدیم. حتی اگر در اعماق ذهن‌مان از آن وحشت داشته ‌باشیم. «دوباره تنها شدیم.» این اولین جمله‌ی مرگ قسطی است. این جمله را راوی تنهای رمان وقتی می‌گوید که در پایان روزی طوفانی در خانه‌اش نشسته و خبر مرگ سرایدارش را به ما می‌دهد. سلین درست در جمله‌ی اول رمان قطورش سیاه‌چاله می‌سازد. همین که کتاب را باز می‌کنیم دیگر راه فراری نیست. بعدش ما را غرق سکوت می‌‌کند و برایش سه‌نقطه می‌‌گذارد… ده‌‌ها سه‌‌نقطه در هر صفحه… «سه‌نقطه‌های بیشتر»؛ پر از سخاوت و البته خشم و نفرت.


ما نفرین شده‌ایم، در افسانه‌ها… آن‌ها از هزارتو وحشت داشتند. ما فرزندان هزارتوییم…

طبقه‌ی اول | برای نخستین کسی که سکوت کرد

چهل روز بعد، طوفان آرام گرفت. عذاب پایان یافته بود. اما بازماندگان طوفان در دریاها سرگردان بودند. و پس از آن در خشکی‌ها… سالیان بعد وقتی فرزندان عذاب به سرزمین شنعار رسیدند و از روی دماغه‌ی کشتی به خاک نمناکش که خورشید بر آن می‌تابید نگاه ‌کردند، به یاد نیاکان خود افتادند و قصه‌هایی را از طوفان بزرگ و نوح و آن کشتی به ‌یاد آوردند. پس همان دم با خود گفتند: آیا آن‌ها هم لحظه‌ای که به خشکی رسیدند از چیزی ترسیده بودند؟ در آن لحظه هراسی از پسِ ذهن همه‌شان گذشت: اگر در پستوهای این خاک بی‌کران پراکنده و تنها شویم چه؟ همه‌ به یک زبان این هراس را درک می‌کردند بی آن‌که نیازی به توضیح باشد. پس درباره‌اش با هم حرف نزدند. در آن زمان، مدت‌ها بود که کلمه دیگر ذات الهی نبود. کلمه دیگر خودِ خدا نبود. اما مردم هنوز به یک زبان می‌اندیشیدند. به یک زبان سخن می‌گفتند و به یک زبان می‌ترسیدند. پس برای آن‌که در این زمین بی‌کران پراکنده نشوند، بر آن شدند تا برجی بلند بنا کنند که سرش به آسمان بساید. برجی که همه‌شان را دور خود جمع کند و چراغ‌های هر طبقه‌اش مسیر را به رهگذران و آوارگان هزارتو نشان دهد… خداوند به زیر آمد و تلاش بی‌وقفه‌ی بازماندگان را دید و غرورشان را که پا‌به‌پای برج، بالاتر می‌آمد. پس به خشم آمد و فرزندانش را به نفرینی سهمگین دچار کرد. مردمان بی‌خبر از همه‌جا یک آن دیدند که زبان‌شان را از یاد برده‌اند و ناگهان خود را در ابهام یافتند. برج در ذهن تک‌تک‌شان فرو ریخت و آنان در پستوهای گنگ هزارتوی زمین گم شدند. با سرگیجه‌ی بی‌پایان‌شان در جست‌وجوی چراغی بودند تا راه را پیدا کنند. یک ثانیه یا هزار سال پس از فروپاشی برج، در گوشه‌ای از هزارتو، یکی از آن‌ها که خواست به دیگری چیزی بگوید، مجبور شد چند لحظه فکر کند… و سر آخر هم نتوانست حرفی بزند. و سکوت اختراع شد. در سِفر پیدایش (۱۱/۹) آمده است که نام بابِل به معنای «گیج‌شده» مشتق واژه‎ی عبری בָּלַ֥ל  به معنای گیج کردن است. از آن پس شنعار را بابِل نامیدند.

طبقه‌ی دوم | برای بیدل دهلوی

«گَرد عدمی بال توهم افشاند                 خلقی به خیال زندگی، خود را کشت»[1]

دیروز یک‌ ساعتی را به جست‌وجو درباره‌ی نقاشی برج بابل بروگل گذراندم.[2] وقت استراحت اداری شده بود. رفتم توی اتاق کنفرانس و پشت شیشه هم یک کاغذ زدم «لطفاً مزاحم نشوید. داشتم مقاله‌ی به‌دردنخوری درباره‌ی این نقاشی می‌خواندم که چندتایی عکس از جزئیات نقاشی را لابه‌لای حرف‌های تکراری‌اش آورده بود. اولین باری بود که می‌دیدم این نقاشی چه جزئیات دقیق و پنهانی دارد که در نگاه اول اصلاً به چشم نمی‌آید. در هر طبقه از برج، کارگران و مهندسان زیادی را می‌بینیم که با پُتک و کلنگ و ابزارهای پیچیده‌تر مشغول کارند، جلوی بسیاری از طاق‌های برج، داربست‌هایی نصب ‌شده که سنگ‌تراشان روی آن‌ها ایستاده‌اند، نردبان‌های بلندی طبقات را به هم وصل می‌کنند، عده‌ای با تیشه به جان صخره‌ها افتاده‌اند، قایق‌ها و کشتی‌هایی در بندرگاه پهلو گرفته‌اند و خدمه‌ی کشتی در حال بالا رفتن از طناب‌های بادبان‌ها هستند.

در صفحه‌ی ویکی‌پدیای نقاشی آمده که یکی از دلایل تأکید روی این جزئیات انسانی برای ساخت برجی که ابعادش نسبت به دیگر عناصر نقاشی تا این اندازه نابجا و بی‌منطق است، اصلی اخلاقی است که  بر بیهودگی بسیاری از تلاش‌های انسانی دلالت می‌کند.[3] پایین قاب نقاشی، کمی جلوتر از برج، نمرود را در حال راه رفتن روی یک تپه می‌بینیم و پیداست عمداً آهسته قدم‌ برمی‌دارد تا بردگان در فراغِ بال جلویش سر به زمین بگذارند. قصه‌ی رنج و زحمت ساختن این برج محکوم به فنا، که نمرود می‌خواست با بالا رفتن از طبقه‌هایش شانه‌به‌شانه‌ی خداوند بایستد، در کتاب کشتی ابلهان سباستین برانت هم آمده است. برانت هم روی همین بیهودگی دست ‌گذاشته. البته نمی‌دانم بروگل این کتاب را خوانده بود یا نه.

نقاشی بروگل همیشه برایم تجسم تمام و کمال برج بابل بوده است. هرچند بعدها که عده‌ای از باستان‌شناسان در پی بقایای برج به عراق امروزی رفتند تا ببیند وجود خارجی داشته یا نه، ردی از پِی‌بست برج یافتند و فهمیدند اصلا دوّار نبوده و حتماً مکعب‌شکل بوده است. زیگوراتی عظیم. یکی‌از آن‌ها هم بر اساس مختصاتی که از کتاب یوبیل به دست آورده، به این نتیجه رسیده که ارتفاع برج 2484 متر بوده است. یعنی سه برابر برج خلیفه‌ در دبی. بعد هم با افتخار اعلام کرده که برج بر خلاف روایت‌های الهیات‌دان‌ها سر به آسمان نمی‌ساییده و به بهشت نمی‌رسیده است. این یافته‌های بی‌اهمیت علمی و تطبیق‌شان با روایت‌های کتاب‌های مقدس همیشه احمقانه به نظرم می‌رسند. اصلاً چه اهمیتی دارد که واقعاً برج بابل وجود خارجی داشته یا نه؟ یا طوفان نوح بر اساس قوانین فیزیکی باید با چه سرعتی وزیده باشد تا تمام زمین را درنَوردد؟ برج بابل همین است که بروگل کشیده و ارتفاعش هم اگر به قول آن باستان‌شناس سه برابر برج خلیفه باشد، نه تنها سر به آسمان می‌ساییده، که تا بهشت هم راهی نداشته. یعنی واقعاً اگر سه‌تا برج خلیفه را روی هم بگذاریم، باز به بهشت نمی‌رسیم؟

اما این نقاشی همیشه توی ذهنم چیزی کم دارد: تصویر هزارتو، آن پایین روی زمین. تصویر برج بابل برای من همیشه با هزارتو همراه است. انگار تمام جهان هزارتویی هراس‌انگیز است و برج بی‌نهایت بلندی هم دارد که روزی در ذهن مردمان فرو خواهد ریخت، حتی اگر خشت‌ها و سنگ‌ها هنوز سازه را سرِ پا نگه‌ داشته باشند. ما می‌دانیم که همه‌چیز در ذهن و زبان است. وقتی نام چیزی را به یاد نمی‌آوری و بر زبانت نمی‌آید، دیگر وجود ندارد. برجی که به یک زبان ساخته می‌شد، با از یاد رفتن آن زبان منهدم شد و تکه‌های پراکنده‌اش در ذهن هر کدام از نیاکان نفرین‌شده‌ی ما باقی ماند.

آن‌ها هر روز که از داربست‌های برج بالا می‌رفتند، خشت‌ها را روی هم می‌گذاشتند، ساعت‌ها با ضربه‌های پتک‌هاشان سنگ‌ها را می‌شکستند، تمام اندازه‌ها و مقیاس‌ها را روی کاغذها درمی‌آوردند… زیر پرتوهای خورشید گاهی به هزارتوی آن پایین نگاه می‌کردند و وحشت نیاکان‌شان را به یاد می‌آوردند که پس از چهل روز دریازدگی مدام سرشان را از دیواره‌ی عرشه خم می‌کردند توی دریا و بالا می‌آوردند. یکی از کسانی که شب‌ها قصه‌ی بازماندگان کشتی نوح  را تعریف می‌کرد، خلاقیت به خرج داد و گفت «تهوع حالتِ خاصِ دریازده‌ها نیست. همه‌ی کسانی که سرگردان‌اند و راه خانه را گم کرده‌اند، گاهی دچار این حالت می‌شوند…» آن‌ها این قصه‌ها را به ‌یاد می‌آوردند و به یک زبان پیش خودشان می‌گفتند روزی در گوشه‌های این هزارتو گم می‌شویم. این ترس تن‌شان را می‌لرزاند و همان لحظه دست‌شان را بالا می‌آوردند تا عرق صورت‌شان را پاک کنند و تلاش بیهوده‌شان را از سر بگیرند؛ تلاشی که ذهن پارانویایی پادشاه‌شان رقم زده بود. و بی آن‌که چیزی بگویند، به یک زبان، آن وهم را طبقه به طبقه بالا می‌بردند.

ما فرزندان همان نفرین‌شدگان هستیم و در وحشتِ نیاکان افسانه‌ای‌مان زندگی می‌کنیم. ما در هزارتو به دنیا آمده‌ایم. در هزارتو می‌میریم. در هزارتوی شهرها، هزارتوی سکوت. گیج و سردرگم…

همان لحظه که وقت استراحت اداری من تمام شد، هزاران نفر در پستوهای هزارتو، ناتوان از رساندن معنای آنچه در ذهن دارند به کسی که روبه‌روشان نشسته، سکوت کردند. زبان‌ها کافی نیستند.

طبقه‌ی سوم | برای نیما

«و همه دنیا خراب و خُرد از باد است…»

در حدود سال 600 پیش از میلاد، اِستِسی‌خوروسِ شاعر زیر نور آفتاب خیمرا می‌‌نشیند و قطعه‌ای توهین‌آمیز درباره‌ی هلن می‌سراید. در همان لحظه هلن به مجازات این کار او را کور می‌کند. شاعر برای جبران این گناه کتابی پالینودی در ستایش هلن می‌نویسد و بینایی‌اش را در رؤیایی شبانه به‌ دست می‌آورد. استسی‌‌خوروس نزدیک صبح از خواب می‌پرد و متوجه می‌شود چشم‌هایش می‌بینند. هلن او را بخشیده بود. اما شاعر هر چه فکر می‌کند، یادش نمی‌آید دیشب چه خوابی دیده است. او بعدها به یاد می‌آورد آن شب در رؤیایش دیده که برج اصلی شهری در ناکجا در میانه‌ی طوفانی سهمگین فرو می‌ریزد. تکه‌های برج تا فاصله‌ی چند فرسخی اطرافش پراکنده می‌شوند و همه را فراری می‌دهند. شاعر در خواب به گوشه‌ای پناه می‌برد و وقتی بیرون می‌آید، با دستانش ابری را در آسمان لمس می‌کند که همه‌ی شهر را پوشانده است. او بینایی‌اش را به ‌دست آورده بود اما ابر آن‌قدر پایین آمده بود و جلوی چشم شاعر را گرفته بود که او فکر می‌کرد کماکان کور است. در همان لحظه‌ی ‌یادآوری این رؤیا، استسی‌‌خوروس شعر بلندی می‌نویسد که این‌گونه آغاز می‌شود: «ابری این‌جاست که نمی‌بینمش؟»[4]

«نوشتن تو رو یاد چی می‌ندازه؟» این سؤال را وقتی نزدیکی‌های صبح، سس پاستا را در آشپزخانه مزه‌مزه می‌کردم، دوستم از من پرسید. خودش توی اتاق بود. تمام مدت دستش را گرفته بود به کابل بلندگویی که به لپ‌تاپش وصل شده بود تا بتوانیم بدون خش‌‌خش و نویز اضافه موسیقی گوش کنیم. بازی‌مان این بود که هر کلمه تو را یاد چه تصویری می‌اندازد. نوشتن… یادم نیست چه جوابی دادم. اما او گفت که این کلمه او را یاد باد می‌اندازد. همان لحظه روی کاغذ، یادداشتی دوکلمه‌ای نوشتم و چسباندم به درِ یخچال. بعدها به این فکر کردم که شاید لحظه‌ای که نفرین الهی بر مردمان شنعار نازل شد، پیش از آن‌که زبان‌شان را فراموش کنند، همه‌شان در آن لحظه مشغول هر کاری که بودند، کارگرانی که با بدن‌های ورزیده‌ خشت‌ها را جابه‌جا می‌کردند، مهندسان مغروری که گوشه‌ای ایستاده بودند و مختصات دقیق سازه را کنار طرح‌ها روی کاغذ می‌نوشتند، بچه‌های فضولی که از شب پیش با هم نقشه کشیده بودند تا یواشکی خودشان را به داربست آخرین طبقه برسانند و از آن‌جا یکی از کارگران بداخلاق برج را هل بدهند و بیندازند پایین، دختران و پسران جوانی که به نظرشان برج می‌توانست زیباتر از این هم باشد (این یکی زیادی زمخت است)، مسافرانی که شب‌ها سوسوی فانوس‌های برجی که در دوردست بالا می‌رود دلگرم‌شان می‌کرد… یک آن در ذهن همه‌شان، به یک زبان، طوفانی وزید که همه‌چیز را ویران کرد. برج هم توان ایستادگی نداشت. دیواره‌اش چندین ترَک بزرگ برداشت. خشت‌های تازه‌ی طبقات بالایی هنوز سست بودند و  برج در یک لحظه‌ فرو ریخت و هر کدام از تکه‌هایش در گوشه‌ای از پستوهای ذهن آن مردمان افتادند. تکه‌هایی به زبان‌های گوناگون… تکه‌های رهاشده در ذهن‌های بیگانه… باد وحشی که از ذهن‌شان گذشت از پشت پناه‌گاهشان بیرون آمدند و گیج و سردرگم سرشان را بالا گرفتند و نفهمیدند این سفیدی مبهم ابری است که تا بالای سرشان پایین آمده و همه‌چیز را گرفته یا چشم‌هاشان را از دست داده‌اند. در آن لحظه هیچ‌کس نمی‌توانست بگوید «ابری این‌جاست که نمی‌بینمش؟» آن‌ها اولین دقایق زندگی را زیر ابرِ سکوت می‌گذراندند. سال‌ها زمان می‌خواست تا با آزمون و خطا و گذشت زمان برسند به جایی که استسی‌‌خوروس ایستاده بود. او فرزند ابر و هزارتو بود، مثل هر نویسنده‌ی دیگری. اما آن‌ها حق داشتند گیج شوند.

موسیقی همچنان پخش می‌شد. همان‌طور که ظرف پاستا دستم بود، راه می‌رفتم و به سؤال بازی فکر می‌کردم‌. نوشتنْ او را یاد باد می‌اندازد. هر لحظه‌ای که یکی از فرزندان هزارتو واژه‌ای می‌نویسد، خاطره‌ی آن طوفان فراموشی تکرار می‌شود. طوفانی که پدران و مادران افسانه‌ای‌مان را در عصر سکوت پراکنده کرد.  نوشتن: قدم زدن میان ابری که خیلی پایین آمده. حواست به تکه‌های برج زیر پایت باشد. اگر می‌توانی چند تکه را بردار. نوشتن: یادآوری ابری که هزارتو را تسخیر کرد و دست‌های آنان که هوا را می‌شکافت تا شاید جایی را ببینند. نوشتن: سرگیجه. ظرف پاستا را روی میز می‌گذارم. سُس این یکی معرکه شده. به‌اندازه‌ی کافی هم تند است.

طبقه‌ی چهارم | برای داستایفسکی

«بعد از این دیگر زمانی نخواهد بود.»

جایی از ابله، ناستاسیا فیلیپوونا به پرنس میشکین می‌گوید «چرا که من تنها به تو ایمان داشتم…» لحظه‌ای که این جمله را در کتاب خواندم، زمان برایم ایستاد. ماژیک را برداشتم تا روی این جمله را قرمز کنم. هوای اتاق گرفته بود. آن موقع هنوز نمی‌دانستم لحظه‌ای که درِ یک ماژیک را باز می‌کنی، گوشه‌ و کنار اتاق پر می‌شود از ارواح سرگردانی که از فاصله‌های مبهم خیال پرواز کرده‌اند تا وقتی ماژیک را روی صفحه‌ی کاغذ می‌کشی، شاهد تلاش بیهوده‌ی تو برای ثبت قطعه‌ی شخصی دیگری از زندگی‌ات باشند. درِ ماژیک را بستم و کنار گذاشتمش. از همان لحظه تا الان در تمام صفحات آن کتاب، این جمله برایم در حکم قطعه‌ای ماند که میان تمام کلمه‌های پیش و پس از خودش فاصله انداخت. این جمله وقفه‌ای بود برای آن‌که چند ساعتی ادامه‌ی کتاب را نخوانم و از قطاری که در آن صبح سرد ماه نوامبر، پرنس میشکین را به پترزبورگ می‌رساند، خارج شوم. الان جزئیات آن لحظه‌ای که ناستاسیا این جمله را به زبان آورد، یادم نمی‌آید. اما خود این جمله مثال خوبی است برای چیزی که نامش را گذاشته‌ام «واژه‌های شدتمند؛ واژه‌های بیشتر.»

روی تکه‌ای کاغذ رنگی که ماه‌هاست چسبانده‌ام به مانیتور، توضیح خوبی درباره‌ی این مفهوم نوشته‌ام: «واژه‌هایی در سرحدّات خود، واژه‌هایی بی‌شکل که روی لبه‌های تهدیدآمیز چیزها ایستاده‌اند و در کنار هم، جمله‌هایی در نهایتِ شدت و جنون می‌سازند.» جمله‌هایی که یک آن، خودشان را با وزنی بی‌نهایت بیشتر از وزن فیزیکی‌شان می‌کوبند توی صورتت یا شاید هم توی قفسه‌ی سینه‌ات. آن‌قدر سنگین و پرشتاب که تمام نظمِ زمانی از هم می‌پاشد و دیگر مطمئن نیستی که یک ثانیه ‌پس از برخورد، همه‌چیز دارد با آهنگ معمول خود پیش می‌رود یا از حرکت ایستاده است. تو وارد خلسه شده‌ای. انگار که در دهانه‌ی یک کرم‌چاله‌ی فضایی معلقی و با تمام سرعت داری به طرفش کشیده می‌شوی و یک آن شک می‌کنی که نکند همه‌چیز از حرکت ایستاده باشد.[5]

خودِ داستایفسکی در جایی دیگر از ابله درباره‌ی تجربه‌ی حمله‌ی صرع حرف می‌زند و اولین لحظه‌ی مواجهه‌ی پرنس میشکین با این حمله را پیوند می‌دهد به تجربه‌‌ای عرفانی و این نقل‌قول از مکاشفه‌ی یوحنا که «بعد از این، دیگر زمانی نخواهد بود.» در آن لحظه‌ی نخستین، فرد مبتلا به صرع با زیبایی وحشت‌آوری مواجه می‌شود و نوری که یک آن بر همه‌چیز چیره می‌گردد، جلوی چشمانش را می‌پوشاند. درست یک ثانیه بعد، تاریکی باز می‌گردد و ما از بیرون، با تشنج و فریادهای هراس‌انگیز فرد مبتلا به صرع روبه‌رو می‌شویم. این تصویر و نقل‌قول را می‌توانیم درباره‌ی لحظه‌ی برخورد واژه‌های شدتمند با بدن‌مان و اتفاقی که با زمان می‌افتد، به ‌کار ببریم. اگر الان می‌خواهید بگویید لحظه‌ی بی‌زمانی‌ای که داستایفسکی از آن حرف می‌زند نتیجه‌ی تغییرات جسمی ملموسِ فرد بیمار است و تازه ابعاد فلسفی گسترده‌تری دارد که ما را در برابر جدال شک و ایمان در ذهن رنجور داستایفسکی بزرگ قرار می‌دهد و هیچ ربطی به برخورد جسم خارجی با صورت و قفسه‌ی سینه‌ی ما ندارد، باید بگویم که این واژه‌ها و جمله‌ها هم واقعاً به صورت فیزیکی نمی‌خورند توی صورت‌تان، پس کوتاه بیایید. همه‌اش بازی ادبیات است. داستایفسکی هم بازی می‌کرد. واژه‌های شدتمند در کنار هم جمله‌هایی می‌سازند که بیش از آن‌که معنایی مشخص از خودشان به ما برسانند، نابسندگی زبان‌ها و جهان ما را نشانه می‌گیرند. دیگر قصد و مفهوم‌شان و این‌که کجای یک متن آمده‌اند، مهم نیست. این‌جا نیروی جاذبه چند برابر قدرتمندتر عمل می‌کند. در قسمت‌هایی از هر کتاب، جدا از همه‌ی تعاریف‌ و مسائل تخصصی‌اش در ابعاد گوناگون، نیروی جاذبه کشش وحشتناکی دارد؛ چندین برابر قدرتمند از دیگر جاهای کتاب. حواس‌تان به این قسمت‌ها باشد. خیلی وقت‌ها قسمت‌هایی از کتاب هستند، حتی به مساحت یک واژه، که خواننده را تا ابد به درون خود می‌کشند. این واژه‌ها مثلث‌ برمودای هر کتاب‌اند؛ واژ‌هایی که در کنار یکدیگر به‌قدری چگال و آکنده‌اند که هنگام خواندن‌شان باید سکوت کرد. میان هر دو واژه، مکثی لازم است. این واژه‌ها از جمع اجزای خودشان بیشترند. شاید «واژه‌های بیشتر» اسم بهتری باشد.

نویسنده فرزند نفرین‌شده‌ی سمجی است که هنگام نوشتن در این هزارتوی مبهم، کورمال‌کورمال می‌گردد تا تکه‌هایی از برج بابلی را که زیر صدها متر خاک پنهان است، پیدا ‌کند؛ تکه‌هایی بی‌نهایت کوچک به ابعاد یک واژه. چندتایی از این تکه‌های مخروبه را که پیدا کرد، کنار هم می‌گذاردشان تا گستاخانه چند سانتی‌متر از دیوار برج را بسازد و زبان یکتای افسانه‌ای را به یادمان آورد تا شاید از زیر این ابر غلیظ سکوت سربلند کنیم. یک آن شمه‌ای از یک‌هزارم برج را می‌سازد و به خیال خودش چیزی به تصویر برج اضافه می‌کند. اما آن‌قدر زیباست که نمی‌تواند ادامه‌اش دهد. سکوت می‌کند. هنری میلر در جایی از نکسوس که درباره‌ی نوشتن حرف می‌زند، می‌گوید «… اگر آرزوی قدرت‌های جادویی داشتم، لازم نبود در فکر به وجود آوردن ساختارهای جدید یا افزودن چیزی به برج بابل باشم؛ کافی بود نیست و نابود کنم…» ما هم هنگام خواندن آن جمله از کتاب که گرانش بیشتری دارد، یک آن سکوت می‌کنیم. فقط حس مبهمی به سراغ‌مان می‌آید که این جمله را باید به ذهن بسپاریم حتی اگر تمام صفحات را از یاد ببریم. آن جمله سایه‌ای از برج است. تصویری معوج از لحظه‌ای پیش از نفرین. اما تنها چیزِ در میانه سکوت است. سرتان را بالا بگیرید. هوا ابری است؟[6]

نویسنده گروگان زودباور سکوت است. گاهی فکر می‌کند راه فرار را پیدا کرده. اما سرنخ نجات از این هزارتو گم شده.

در اولین نمایش‌نامه‌ی تریلوژی اورستیا، وقتی کاساندرا (برده‌ی که آگاممنون به غنیمت گرفته) جلوی درِ عمارت آگاممنون و کلایتمنسترا می‌ایستد، پیش از آن‌که به زبانی نامفهوم داد و بیداد کند و در نهایت بگوید «این خانه بوی خون می‌دهد»، سکوت می‌کند. سکوتی طولانی، سکوت بیشتر. سکوت شدتمند کاساندرا، سیاه‌چاله‌ی آن متن است. حواس‌تان به نیروی جاذبه‌ی آن صفحه‌ها باشد.

طبقه‌ی پنجم | برای سلین

استون و کوالسکی دو فضانوردند که پس از حادثه‌ای برای سفینه‌شان، سرگردان در تاریکی به ایستگاه بین‌المللی فضایی می‌رسند اما بعد از فرودی ناشیانه، طناب‌هایی که آن‌ها را به هم متصل می‌کنند، پاره می‌شوند و آن‌ها تعادل‌شان را از دست می‌دهند. طناب‌های چتر نجات ایستگاه می‌پیچد دور پای استون. در همان لحظه استون سرِ طنابی را که از لباس کوالسکی آویزان شده با زحمت می‌گیرد و تلاش می‌کند او را به سمت خودش بکشد. اما وقتی کوالسکی می‌بیند طناب‌های چترنجات دارند از دور پایش باز می‌شوند، چه‌ می‌کند؟ قلابِ بند لباسش را که یک سرش در دست استون است، باز می‌کند و آرام‌آرام در تاریکی دور می‌شود. کوالسکی می‌داند که از این‌جا به بعد به ‌لحاظ منطقی دیگر راه نجاتی ندارد و کپسول اکسیژن همراهش هم به‌زودی خالی می‌شود. کارش تمام است. اما در همان لحظه که در تاریکی به سمت مرگ سرگردان است، فکر می‌کنید به استون چه می‌گوید؟ «باید طلوع خورشید روی رودخونه‌ی گنگ رو ببینی، معرکه‌س…» یا چیزی شبیه این. این صحنه را در فیلم جاذبه یادتان می‌آید؟ کوالسکی در تاریکی و سکوت، سرگردان بود. هر ثانیه از همه‌ی امکان‌های زنده بودن دورتر می‌شد اما به همه‌ی این‌ها گشوده بود. او خودش را سپرده بود به دست سکوت محض خلأ. الکسی لئونوفِ روس اولین لحظه‌ی تعلیق در فضا را این‌طور توصیف می‌کرد: «سکوت بود. سکوت محض…»

ما از هم دور می‌شویم، همان‌طور که تمام اجزای کیهان درست یک ثانیه پس از نقطه‌ی اوج سمفونی بیگ‌بنگ، از لحظه‌ی نخست دور شدند و از آن وقت تا همین حالا، هر لحظه از یکدیگر بیشتر فاصله گرفتند. تنهایی کیهانی یکی از آورده‌های نفرین است در ابعاد وسیع. جایی از فیلم، استون به کوالسکی می‌گوید «الان ایستگاه رو راه می‌اندازم و می‌آم دنبالت.»  کوالسکی در جواب می‌گوید «نه دیگه، خیلی ازت دور شدم.»

ما فرزندانِ نفرینْ چیزی داریم که نیاکان افسانه‌ای‌مان حتی نزدیکش هم نشدند: سخاوت. ما از جایی به بعد، تنهاییِ پس از نفرین را پذیرفتیم. به سکوت گشوده شدیم. حتی اگر در اعماق ذهن‌مان از آن وحشت داشته ‌باشیم. «دوباره تنها شدیم.» این اولین جمله‌ی مرگ قسطی است. این جمله را راوی تنهای رمان وقتی می‌گوید که در پایان روزی طوفانی در خانه‌اش نشسته و خبر مرگ سرایدارش را به ما می‌دهد. سلین درست در جمله‌ی اول رمان قطورش سیاه‌چاله می‌سازد. همین که کتاب را باز می‌کنیم دیگر راه فراری نیست. بعدش ما را غرق سکوت می‌‌کند و برایش سه‌نقطه می‌‌گذارد… ده‌‌ها سه‌‌نقطه در هر صفحه… «سه‌نقطه‌های بیشتر»؛ پر از سخاوت و البته خشم و نفرت.

ما فهمیده‌ بودیم ابری که بر تکه‌های باقی‌مانده‌ی برج سایه انداخته، هیچ‌گاه از میان نمی‌رود. ما اسم اعظم را از یاد برده بودیم. در دالان‌های هزارتو ناچار به سکوت بودیم. پس برای سکوت، زیبایی‌شناسی خلق کردیم. در مالیخولیای برجی که به آفتاب می‌رسید. ما از سکوت وحشت داشتیم اما می‌‌دانستیم زیباست. کلمه‌‌های ما در بهترین حالت سایه‌‌ای از برج را برایمان می‌ساخت. پل سِلان می‌نویسد «آن کس به حقیقت سخن می‌گوید که سایه را بگوید.» همه‌ی ما طناب‌ها را رها کرده‌ایم و می‌دانیم تا چند دقیقه‌ی دیگر کپسول اکسیژن تمام می‌شود.

طبقه‌ی ششم | برای بورخس

«…و من دیگر خوابت را ندیدم»[7]

می‌گویند آریادنه سر ریسمانی را مخفیانه به تسئوس سپرد تا هنگامی که او در نبرد با مینوتور مدام در مسیرهای پیچ‌واپیچ هزارتو می‌دود تا مینوتور را از پا در آورد و او را بکشد، هنگام بازگشت از نبرد بتواند راهش را با دنبال کردن مسیر ریسمان پیدا کند و از هزارتو خارج شود.  بورخس جایی از شعر هزارتو می‌نویسد «ما یکدیگر را می‌جوییم. آه، چه می‌شد اگر این آخرین روز تضادهای ما بود.»

او پس از نوشتن این سطرها در خواب وبیداری بود که توانست در پیچ‌وتاب سکوت و وهمِ کلمه‌ها، سرِ ریسمان را پیدا کند و خودش را به جایگاه برج برساند و روی زمینی که برج بر آن ساخته شده بود، قدم بگذارد. بورخس در آن لحظه چه دید؟ جای خالی برج. جای خالی واژه. آن‌قدر از دیدن این منظره وحشت کرد که بعضی‌ها می‌گویند از همین جا بود که بینایی‌اش را از دست داد. و سال‌ها زمان برد تا بتواند آخرین تصویری را که دیده بود، از یاد ببرد. منظره‌ای همراه با ترس و تنهایی. هیچ شاعرانگی‌ای در کار نبود. بورخس به این فکر کرد که ادراک ما از سکوت چقدر واژه خلق کرد. حتی اگر همه‌ی این‌ها از ترس گم‌ شدن باشد و در تمنای بازگشت به آن ثانیه‌ی پیش از نفرین. هر چه هست، حالا ما واژه‌هایی داریم که به‌ کار می‌آیند و از یاد می‌روند. سکوت را می‌پذیریم، ساده‌دلانه می‌شکنیمش. کماکان در وهم قدم می‌زنیم، هذیان می‌گوییم و… اما سر آخر ما خالق چیزی هستیم تا غیاب واژه و سکوت را نبینیم. او یک آن با خودش فکر کرد تحمل این حد از عریانی واقعیت در حد توان آدم بزرگ‌هاست، نه او. بورخس در آن لحظه هفتاد سالش بود. پس ریسمان را برای همیشه قطع کرد. برگشت توی هزارتو، به صورتش آب زد و به خدمتکارش گفت در دفترچه‌ی یادداشت او، زیر همان شعر بنویسد: ما چیزی جز تضادهایمان نیستیم.

طبقه‌ی هفتم | برای دوستانم، واپسین نفرین‌شدگان

«طبقه‌ی آخر مال کدوم نویسنده‌ست؟» این سؤال را دوستم بعد از یک پیاده‌روی طولانی پرسید؛ وقتی منتظر بودیم غذایی که سفارش داده بودیم، گرم شود. این‌جا یک طبقه بالاتر از همه‌ی کتاب‌ها و کلمه‌هاست. آخرین طبقه‌ی برج مال همه‌ی کسانی است که ساعت‌های طولانی در شبانه‌روز را کنارشان قدم می‌زنیم. همه‌ی آن‌ها که میان حرف‌هایشان، پیش از آن‌که جمله را تمام کنند، مکث می‌کنند تا شاید کلمه‌‌ی مناسب را پیدا کنند. همه‌ی آن‌ها که وقتی در جاده‌های طولانی بین‌شهری، توی ماشین کنارشان نشسته‌ایم و یک لحظه به خودمان می‌آییم و می‌بینیم که چند دقیقه است حرفی نزده‌ایم اما می‌توانیم باز هم به سکوت‌مان ادامه دهیم. همه‌ی کسانی که کنارشان با صدای بلند می‌خندیم، کمتر از کتاب‌ها با آن‌ها حرف می‌زنیم، تا مرز خستگی کنارشان می‌رقصیم، با ریه‌های پر از نیکوتین و بدن‌های عرق‌کرده، ذهن‌های سوزان و چشم‌های بی‌خواب. ما کماکان در مالیخولیای کشف دوباره‌ی برج بابلیم. هر لحظه از تضادها و تناقض‌هایی که میان‌مان فاصله انداخته‌اند به ستوه می‌آییم. در جست‌وجوی لحظه‌ای هستیم که بفهمیم آن زبان یگانه چگونه زبانی است تا چند دقیقه بعد از این کشف بزرگ، به واج‌آرایی‌اش بخندیم و با خودمان بگوییم «خب هزارتو جای بهتریه.» ما هزاران برج ساختیم، به دنبال کشف ردپایی از خودمان در دالان‌های شش‌‌ضلعی کتابخانه‌ی بابل می‌دویم تا یک کلمه‌‌ی بیشتر پیدا کنیم. البته که این جست‌وجو‌ همیشه هم دوستانه نیست. بورخس می‌گوید «…هزاران آدم آزمند، شش‌ضلعی آرام زادگاه‌شان را ترک کردند و به انگیزه‌ی بیهوده‌ی یافتن توجیه حقانیت وجودی خودش، از‌ راه‌پله‌ها به پایین و بالا شتافتند… با هم نزاع‌ می‌کردند، ناسزا می‌گفتند، یکدیگر را در راه‌پله‌های مقدس خفه می‌کردند و کتاب‌های گمراه‌کننده را در کانال‌های هواکش می‌انداختند، خودشان به دست مردانی از نواحی دوردست به کام مرگ می‌افتادند…»[8] و همه‌ی ‌ما می‌دانیم کشف آن ثانیه‌های پیش از نفرین دیگر اهمیتی ندارد، ما تکه‌های گناه‌آلود خودمان را تا لبه‌های درخشش و زخم‌هایمان روی هم می‌گذاریم تا به آفتاب برسیم. ما نفرین شده‌ایم، در افسانه‌ها… آن‌ها از هزارتو وحشت داشتند. ما فرزندان هزارتوییم…

آذر ۱۴۰۰


پی‌نوشت‌ها

[1] . بیدل بیشتر از آن‌که شاعر باشد، نقاش است. فقط به‌جای رنگ با واژه‌ها نقاشی می‌کشد. به این تابلو نگاه کنید. گرد عدمی که خودش در تصویر نیست، بال‌ گشوده و از محیط این قاب رفته‌ است. ما وهم را می‌بینیم. در مصراع بعدی یادش می‌افتد که شاعر هم هست و برای نقاشی‌اش یک جمله می‌نویسد.

[2] . منظورم اولین نسخه‌‌ای است که بروگل از برج بابل کشیده و اکنون در موزه‌ی تاریخ هنر وین نگه‌داری می‌شود.

[3] . گویا بروگل در آن زمان تحت تأثیر معماری رومی بوده. البته لازم نیست حتماً معمار باشیم تا بفهمیم که او تناسب‌های جزئیات معماری بنا را حتی در بخش‌هایی از برج که به‌سختی می‌توان تشخیص داد، رعایت کرده اما ابعاد کلی برج را اغراق‌آمیز ترسیم کرده است.

[4] . مارتینوس و هلیاناکس، برادران شاعر، این روایت را تأیید می‌کنند. اما دیونوسیوس هالیکارناسی و دیودوروس سیکولوس معتقدند از منظر تاریخی نمی‌توان از مستند بودن این روایت کاملاً مطمئن بود. در گفت‌وگویی با مترجم کتاب اتوبیوگرافی سرخ، از او شنیدم که این سطرْ ترجیع‌‌بند یکی از چکامه‌‌های پینداروس است که در خواب از هلن شنیده و شارحان آثار استسیخوروس بعدها این سطر و آن رؤیا را جعل کرده‌‌اند. من با او موافق نیستم.

[5] . البته من هیچ‌وقت در دهانه‌ی یک کرم‌چاله نایستاده‌ام و نمی‌دانم از نظر فیزیکی واقعاً همین‌طور است یا نه. اما حداقل آن‌ تصویری که کریستوفر نولان در اینتراستلار نشان می‌دهد تقریباً چنین چیزی است. نولان هم که بین طرفدارانش همان‌قدر که فیلم‌ساز است، دانشمند هم هست.

[6] . اگر پیش از نفرین، همه به یک زبان فکر می‌کرده‌اند، دیگر چه نیازی به زبان بوده. اصلاً آن‌ها هم می‌توانستند فقط سکوت کنند. امیدوارم این‌طور نباشد چون در این صورت ابری که نمی‌بینمش ابرِ سکوت نیست، ابر غیابِ سکوت است. این‌جاست که فلسفه‌بازها و به‌خصوص کارشناسان عرصه‌ی موریس‌بلانشوشناسی وارد میدان می‌شوند

[7] . بورخس در مصاحبه‌‌ای این جمله را به کتاب آلیس در سرزمین عجایب نسبت می‌دهد. اما این جمله نقل‌قولی است از آن سوی آینه؛ کتابی که لوئیس کارول در ادامه‌ی آلیس در سرزمین عجایب نوشته است. اصل جمله هم این است: «و اگر دیگر خوابت را نبیند…» وقتی این نقل‌قول بورخس را در کتاب مصاحبه‌هایش خواندم، فکر کردم نسخه‌ی بورخس چقدر زیباتر است. او، بدون این‌که حواسش باشد، ترکیبی از «کلمه‌های بیشتر» ساخته است.

[8] . این داستان را نشر پارسه در مجموعه‌‌ی کتابخانۀ بابل با ترجمه‌‌ی مانی صالحی‌‌علامه منتشر کرده است.


نویسنده: فربد مهاجر. جستارهای دیگر فربد مهاجر را می‌توانید این‌جا و این‌جا بخوانید.

Related posts

استانبول آرا گولر و استانبول من ‍| به روایت اورهان پاموک

الهام شوشتری‌زاده
3 سال ago

معرفی آثار هنری مطرح‌شده در کتاب “نقشه‌هایی برای گم شدن”

نیما م. اشرفی
4 سال ago

پایان قصه‌های اپیدمی | روزی که آدم‌ها دوباره می‌خوانند

کیوان سررشته
3 سال ago
خروج از نسخه موبایل