«دست آخر، معتقدم کلمهها تنها چیزهاییاند که میتوانند دنیایی معنیدار بسازند.»
کِیت اتکینسن، نویسندهی کتاب پشت صحنهی موزه
بیایید با جستار روایی کوتاه شروع کنیم. اینجا هدفتان این است که یک لحظه، یک حال و هوا، یا یک شگفتی را ثبت کنید، نه اینکه قصهای بلند و پیچیده بگویید. شاید کلمهی جستار شما را یاد چیزهایی بیندازد که معلم انشایتان مجبورتان میکرد در دبیرستان بنویسید. اما من اینجا دربارهی چیزی خیلی جذاب حرف میزنم: مطلبی کوتاه که از زبان اولشخص دربارهی چیزی مینویسید که برایتان اتفاق افتاده است.
فرض کنیم داریم دربارهی مطلبی حدود 800 تا 1500 کلمهای حرف میزنیم که قرار است در روزنامه، وبسایت یا مجلهای منتشر شود. چند مجله را ورق زدم تا نمونههایی از چنین مطالبی برایتان پیدا کنم. زنی در مجلهی نیویورک تایمز دربارهی کمخوریِ عصبیِ دخترش میگفت «در آشپزخانه ایستادم و به آن بازار شام نگاه کردم و فکر کردم چطور زندگیمان آنقدر کوچک شد که بین این چهار دیوار جا شود.» زنی در آلترنتیو مدیسین تعریف میکرد که چرت زدن را چطور شروع کرد: «اولین باری که چرت زدم، فکر کردم چه مرگم است.» پاولین چِن برای بخش «زندگیها»ی نیویورک تایمز دربارهی شبی نوشته بود که، به روال عادی، داشت اندامهای چند جسد را برمیداشت، تا اینکه متوجه شد با جسدِ زنی سروکار دارد که خیلی شبیه خودش است.
کوتاهیِ جستار شخصی را حفظ کنید
دقت کنید که گسترهی این قصهها محدود است: یک آشپزخانه، یک چرت، یک جراحی عادی. وی. اِس. نایپُل میگفت «سوژههای بزرگ و درخشان با درامهای کوچک به بهترین شکل بازنمایی میشوند.» وقتی جرّ و بحث سرِ پر کردنِ ماشین ظرفشویی را توصیف میکنید، از تنشهای زندگی زناشویی پرده برمیدارید. گیاه آوُکادویی که کارِ درخت کریسمس را برایتان میکند میتواند زندگی تازهتان در کالیفرنیا را نشان دهد. اگر دربارهی روزی حرف میزنید که کارگرها برای بردن وسایلتان آمدند، از چیزهای داخلِ جعبهها متوجه قصهی طلاقتان میشویم. جستار شخصی، با همهی کوتاه بودنش، از نظر دلالتهای ضمنیِ حقیقتی که میگوید میتواند بزرگ باشد. نمیتوانید همهی چیزهایی را که دربارهی وداع با آدمها یاد گرفتهاید در مطلبی چهارصفحهای بگویید، اما میتوانید دربارهی یکی از این وداعها با ما حرف بزنید و بگویید از آن چه یاد گرفتهاید.
آن جعبههای تودرتویی را که برای بچهها میسازند دیدهاید؟ همانها که از یک جعبهی بزرگ شروع میکنید و جعبههای کوچک و کوچکتر را از آن بیرون میآورید. در جستار شخصی، برعکس است: از کوچکترین جعبه شروع میکنید. از روزی شروع کنید که از پدرتان خواستید نقاشی یادتان بدهد و او هم مدل بیجانِ یک لیمو و یک بطری شربتِ نعناع را جلویتان گذاشت تا نقاشی کنید. حالا به سمت موضوع بزرگتر حرکت کنید: روزی که فهمیدید هنرمندید.
هرچه موضوعتان ریزتر باشد، راحتتر میتوانید بگویید چه چیزهایی باید بمانند و چه چیزهایی نباید؛ پیشنویسهای کمتری هم باید بنویسید. از طرف دیگر، هر چه موضوعتان کلیتر باشد ــ«دو سالی که از پدربزرگم مراقبت میکردم» یا «تجربههای جالبم در عربستان سعودی»ــ ناچار میشوید بیشتر از مفاهیم انتزاعی استفاده کنید و حرفهایی بزنید که ما باید چشمبسته بپذیریم، و بهطور کلی بیشتر وراجی کنید، و باید پیشنویسهای بیشتری هم بنویسید تا قصهای بیابید که بتوانید در چند صفحهی کمشمار به شکلی اثرگذار تعریفش کنید.
مسئله فقط این نیست که یک جزء را، مثل وقتی که عکسی را در فتوشاپ برش میزنیم، قاب بگیریم. مسئله تمرکز بر یک چیز است؛ درست بر همان قصهای که سعی میکنید بگویید. (ممکن است معنایش این باشد که آماده باشیم ایدههای کاملاً خوب را کنار بگذاریم و برای وقتی دیگر نگهشان داریم، تا مبادا حواسمان را پرت کنند.) و البته این کار، یعنی تمرکز، همیشه ساده نیست. تجربهای که در خاطرهی شما خانه کرده است با خاطرههای دیگر آمیخته است. ممکن است تازه بعد از چند پیشنویس متوجه شوید که دقیقاً چه میخواهید بگویید و تصمیم بگیرید که کدام رخدادها یا جزئیات آن معنی را به بهترین شکل میرسانند. نوشتن دربارهی زندگیِ خودتان ممکن است شبیه باز کردنِ راهآبِ گرفته باشد: آنقدر زور میزنید و تقلا میکنید تا آب راه باریکی باز کند.
لحظهای مهم و معنادار پیدا کنید و بعد، راهی برای قاب کردن آن لحظه بیابید. نوشتهی شاگردم، اسکاتی راس ، در بازهای دهدقیقهای در اتاق انتظار روانپزشکش اتفاق میافتد. با اسکاتی شروع میشود که از خودش میپرسد چرا وقتی روانپزشکش دیر میکند، در قالب «زنکِ سفیدپوست» دربارهاش فکر میکند:
زنک سفیدپوست کجاست؟ اوه، کی بود این را گفت؟ یا خدا، خودم بودم. خب، بیست دقیقه دیر کرده است. اما باز هم دلیل نمیشود که توی مغزم فریاد بزنم «زنک سفیدپوست». هیچوقت اینجوری صدایش نکردهام، هیچوقت اینجوری دربارهاش فکر نکردهام. بیا به همین فکر کنیم.
بقیهی این جستار شخصی تجربههای اسکاتی را در نقش زنی سیاهپوست که در آمریکا بزرگ شده است فهرست میکند، از جمله وقتی به یک آگهی استخدام پرستار بچه جواب داد، اما به او دستمال گردگیری دادند و گفتند «میتوانی از اتاق غذاخوری شروع کنی».
چه پرسشی جستار شخصی شما را پیش میبرد؟
همانطور که در نوشتهی اسکاتی («چرا گفتم “زنک سفیدپوست”؟») دیدیم، در دلِ جستار شخصی اغلب پرسشی نهفته است. چه چیزی را نمیفهمی؟ چه کاری را نمیتوانی بکنی؟ اینها نقاط شروعی عالی برای جستار شخصی هستند. در «مرگ خوک»، ای. بی. وایت از خودش میپرسد چرا دربارهی کشتنِ یک خوک اینقدر حس بدی داشت، آن هم وقتی که برای سلاخی کردن پرورشش داده بود. در «شلیک به فیل»، جرج اُروِل متحیّر است که چرا، در مقام افسری بریتانیایی در قرارگاهی در هند، باید یک فیل را میکشت، حتی با اینکه فیل از دیوانهبازی در روستا دست کشیده بود و دیگر آزاری نداشت.
پرسشی که جستارتان را پیش میبرد میتواند جزئی باشد: چرا تحمل ندارم ببینم که شوهرم نیم ساعت در وان حمام ولو میماند؟ چرا باید صدها بار در بزرگراه از خروجیِ اشتباه سر در میآوردم تا بالاخره لنز بگیرم؟ چرا حالا که ده سال با کمالِ میل، شغل به شغل و شهر به شهر، دنبالِ شوهرم رفتهام، این بار دلدل میکنم؟ شاگردم، کاترین شپردهایر، مطلبی در روزنامهی دِنوِر پُست منتشر کرد که سؤالش در آن این بود: آیا لوازم بهداشتِ شخصی را از هتل برمیدارم؟ و اگر بله، چرا؟
دربارهی لحظهای بنویسید که تغییری ایجاد شده
جستارهای روایی تجربههایی را نشانمان میدهند که به طریقی تغییرتان دادهاند. یک دقیقه مکث کنیم تا به این فکر کنیم. بعضی از رخدادهای زندگی عظیماند، اما لزوماً تغییرتان نمیدهند. اخراج میشوید، ترکتان میکنند، سرطان میگیرید، یا جفا میبینید. این تجربهها بیتردید شرایطتان را عوض میکنند و عمیقاً بر شما اثر میگذارند، و به همین سبب حس میکنید معنایی دارند. اما آیا برای خواننده هم همانقدر معنا دارند؟ خیلی از رویدادهای ناراحتکننده در دستهی «بالاخره پیش میآید»ها قرار میگیرند. ممکن است در تلاش برای نوشتن دربارهی آنها وقت زیادی را تلف کنید. پرستارِ شیّادِ آسایشگاه سالمندان کاری کرده که اسمش در وصیتنامهی مادرتان بیاید و بعد با ارث شما به چاک زده؟ قربانیِ کلاهبرداری شدن یا ناگهان فقیر شدن تغییر نیست، بداقبالی است. اینکه متوجه شوید آدمها میتوانند دغل باشند هم تغییر نیست.
تقریباً هر کسی که اخراج میشود سعی میکند کتابی دربارهاش بنویسد، اما قصه چیست؟ اخراج شدن عصبانیتان میکند، اما این تغییر نیست. چند وقتی خون خونتان را میخورد و یادداشتهایی مینویسید. اتفاق عظیمی به نظرتان میرسد، و عظیم هم هست. اما قربانیِ بیعدالتی بودن قصه نیست؛ همتای ادبیِ با ماشین به کسی زدن و در رفتن است. شما همان شما میمانید، فقط کجخلقتر، تلختر و در مهمانیها کمنشاطتر.
لحظهای مهم و معنادار پیدا کنید و بعد، راهی برای قاب کردن آن لحظه بیابید.
شش ماه است که شما و برادرتان با هم حرف نزدهاید. بعد، او میمیرد. وقتی چهاردهساله بودید آزارِ جنسی میدیدید ولی مادرتان هیچ کاری نمیکرد که جلویش گرفته شود. سالها فکر و ذکرتان کسی بوده است که در نهایت فهمیدهاید آدمِ چندشآوری است (ما خوانندهها در همان صفحهی دوم این را فهمیدهایم). بگذارید از رخدادهای اثرگذاری که با وجودِ اثرگذاریشان، نشانی از تغییر ندارند مثالی بزنم. خواهرم نورا برایم تعریف کرد که در شهر تایپه در خیابان فرعیِ تاریکی تاکسی گرفت تا به جلسهای کاری در یک هتل برود، اما راننده ناگهان از ماشین بیرون پرید و پا به فرار گذاشت. نورا با چمدان و ساک آبیرنگ کوچکش در تاکسیِ خالی تنها ماند. حتی نمیتوانست تابلوهای خیابانها را بخواند و هیچ نمیدانست کجاست. اما دست آخر، بیاینکه زیاد دردسر بکشد، راه برگشت به هتل را پیدا کرد.
روزی از او پرسیدم «این تجربه تغییرت داد؟»
جواب داد «فهمیدم اگه لازم باشه میتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.»
پرسیدم «قبل از اینکه سوار اون تاکسی بشی، فکر میکردی نمیتونی گلیمت رو از آب بیرون بکشی؟»
گفت «خب، نه. همیشه فکر میکردم میتونم.»
تغییری در کار نبود. بعد از آن تجربه، او همان آدمِ با اعتمادبهنفسی بود که قبلش هم بود. هیچ چیز تازهای دربارهی خودش کشف نکرده بود. آن شب را یادش مانده است، چون در شهری غریب تنها بود و نمیتوانست تابلوهای خیابانها را بخواند.
قصهی نورا یک حکایتِ شخصی است؛ بازگوییِ کوتاه اتفاقی جالب یا خندهدار. حکایتهای شخصی نقش پررنگی بازی میکنند، اما هر قدر هم که وقت صرفِ نوشتنشان کنید، همیشه به جستار شخصی ختم نمیشوند. اینکه مادر پیرتان تفنگِ بادی خریده تا سنجابها را با آن بکشد بامزه است، اما فقط همین است: بامزه. این قصه که خالهی گیجتان چطور چهار بوقلمون برای عید شکرگزاری سفارش داده یا اینکه یک بار تلفنچی راهنماییتان کرده چطور مرغ بپزید هم همینطور.
ریشهی یونانی کلمهی anecdote ــحکایت شخصیــ یعنی «خبرِ منتشرنشده». حکایت شخصی همین است: روایتیِ کوتاه. حکایت شخصی فقط چیزی است که اتفاق افتاده. اینکه در کافهای در نیویورک به میک جَگِر برخوردهاید هیجانانگیز است، اما کشمکش کجاست؟ تغییرتان کجاست؟ بلیندا هیولین، از سردبیران مجلهی اسکرت! که در یکی از کارگاههای من شرکت کرده بود، این موضوع را در مطلبی که برای مجلهاش نوشته است چنین بیان میکند:
اگر از روانپالایی، از رشد و از تغییر خبری نیست، پس با یک حکایت شخصی ــجزئی از یک کل بزرگترــ سروکار دارید، نه با جستار شخصی یا قصهای خودبسنده. زندگی من هم، مثل زندگی بیشتر زنها، پر از اتفاقهایی بوده است که وقتی بعداً به آنها نگاه میکنی خندهدارند. اما دریغ، بدنِ آکاردئونیام، روش خانهداریِ شلختهام، طلاق عجیبوغریبم، ازدواجِ دومم با مردی که خیلی از خودم کوچکتر است، اشتیاق ناشایستهام به اینکه دوباره بچهای غرق ناز و نعمت شوم و موارد بیشماری که زبانِ گستاخِ کُندآموزم کار دستم داده است قرار نیست نوشته شوند. چرا؟ چون من، خوشبختانه و مفتخرانه، از این بازیگوشیها هیچچیز یاد نگرفتهام.
نویسندهی کاربلد
با همهی اینها، میخواهید دربارهی حکایتهای شخصیتان بنویسید، چون پُرشور یا تکاندهنده یا بامزهاند. همه میگویند «باید دربارهاش بنویسی.» اگر نمیتوانید معنایی از آنها بیرون بکشید، کنارِ حکایتهای شخصی دیگری بگذاریدشان تا قصه بسازید: «برخوردهایم با مشاهیر»، «فاجعههایی که اتفاق نیفتادند» یا «سه اتفاقی که پایم را به الکلیهای گمنام باز کردند». حکایتهای شخصیای که تک و تنها کامل نیستند، میتوانند جزئی از جستار شخصی بزرگتر باشند.
نقاط تغییر (نقاط عطف، نقاط یادگیری) را در زندگیتان پیدا کنید. اینطوری، مادهی خامتان را خواهید یافت: وقتی که متوجه شدید اسبابکشیتان به بیرون شهر اشتباه بوده است؛ لحظهای که فهمیدید توانِ فرزندخوانده گرفتن را ندارید؛ کشف اینکه برادر یا خواهر دوقلویی داشتهاید که هنگام تولد مرده است و اینکه چنین کشفی چطور باعث شد تصمیم بگیرید پزشک متخصص اطفال شوید. ممکن است لحظهی تغییرْ روزی باشد که چکشبرقیِ شوهرِ متارکهکردهتان را لای بوتهها پرت کردید و فهمیدید که بدترین چیزِ طلاق برای شما این نبود که شوهرتان چقدر بد رفتار میکرد، بلکه این بود که فرایندِ طلاق باعث شد «شما» چقدر بد رفتار کنید. یا وقتی فولکسواگنتان را، با بارِ بیست جفت کفش مارکدارِ گرانقیمت، در مکزیک دزدیدند و، در کمال تعجب خودتان، خوشحال شدید و از آن به بعد پول پای کفش ندادید.
بیایید فرض کنیم وسط طوفانی تابستانی پیاده از پلی میگذرید. همیشه از رعدوبرق میترسیدهاید. معمولاً دواندوان خودتان را به اولین ساختمان میرساندید تا پناه بگیرید و منتظر میماندید تا اوضاع آرام شود. اما یک روز دیگر نمیدوید. در عوض، بیترس، سینه سپر میکنید و وقتی به آنطرف پل میرسید، تصمیم گرفتهاید از کارتان استعفا دهید و به آفریقا بروید. جستار شما به ما میگوید که چرا آن روز فرار نکردید.
اینها نمونههایی از تغییرهایی هستند که جستارهای خوبی میسازند. اولی از مقالهی دانشجویی دربارهی قرارِ شامی است که پایانش به اندازهی شروعش معصومانه نیست:
از رستوران بیرون آمدیم و وقتی منتظر بودیم مأمورِ پارکینگ ماشینم را بیاورد، هرولد از من پرسید میتوانیم دوباره با هم شام بخوریم. در جا فهمیدم که چیزی بیشتر از شام میخواهد، و وقتی کلمهی «بله» از دهانم بیرون آمد شوکه شدم. در آن لحظه، از زنی متعهد و سربهراه به کسی تبدیل شدم که آماده بود با سبکسریْ، خب، سبکسر باشد. من از مرز خودم عبور کرده بودم. برایم روحافزا بود. تصویری که از خودم داشتم ترک برداشت و زنی هوسانگیز و خطرناک ظاهر شد.
شاگردم، کریستین لوند لحظهای تغییر کرد که فهمید خودش و شوهرش دارند صاحبِ بچههایی دوقلو میشوند:
متوجه شدم که اختیارِ دنیا دست من نیست. میدانم دیوانهوار به نظر میرسد. اما من وسواسِ کنترل داشتم. فکر میکردم میتوانم همه چیز را از دور، قبل از آنکه نزدیکم برسند، ببینم. دوقلو! این یکی را هیچوقت پیشبینی نکرده بودم.
حواستان باشد که کریستین دربارهی تغییر شرایطش حرف نمیزند؛ دوقلودار شدن شرایط هر کسی را تغییر میدهد (هر کسی که سعی کرده باشد یک کالسکهی دوقلو را در راهروی فروشگاههای زنجیرهای هل دهد این را میداند). او دربارهی تغییر در خودش حرف میزند.
مثالی دیگر یکی از دوستانم است که همکارانش در مجلهی سانسِت، به مناسبت دهمین سالگرد استخدامش برایش جشن گرفتند. آنها با بنری که از به هم چسباندنِ همهی نوشتههایش برای مجله ــهزاران کلمه دربارهی بهارخوابهای کفچوبی، جیجاقهای کبود و راه و روشِ چیدنِ میزــ درست شده بود، دور اتاق رژه رفتند. دوستم با خودش فکر کرد «دیگر بس است» و روز بعد استعفا داد. این یعنی تغییر!
نویسنده: اَدر لارا
مترجم: الهام شوشتریزاده