تعلّق جنونآمیز و افراطی به هرچیزی مستعد ساخت مایهی شرّ و ناخوشی در زندگی است، فرو رفتن به انتهای گودال سرزنشها و تحقیرها و ناکامیها. از نظر ناظر بیرونی که علاقهی مشترکی به کتاب ندارد، تعلّق و وابستگی به کتاب را میتوان سرلیست این شر نامید. علاقهای که به نظر خیلیها نه عایدی دارد و نه آیندهای و حالا دیگر خیلی هم دِمُده و عقبافتاده جلوه میکند. کتابها بعد از مدتی، بهخصوص در زندگی زناشویی، ماندگاری اجناس لوکس و زیبا و دوستداشتنی را از دست میدهند و در قامت هیولا ظاهر میشوند. زندگی برای یکطرف هیجانانگیز و برای دیگری ملالآور میشود. این مطلب بیکاغذ اطراف روایتی است از روزهای قرنطینهی یک عاشق کتاب، که با قرنطینهی خانگی بقیه فرق دارد.
هزارانکتاب اُفست و ممنوعه عصر سیزدهبهدرِ اولین عید روزهای قرنطینهی سال99 زندگی جمال شیرخانی، دوست و رفیق کتابفروشم، به همراه شریکش، ناصر گلپسند را برای همیشه تغییر داد و متأسفانه باید بگویم از هم پاشاند. آنروز جمال پیامی از گروه خانوادگیاش برایم ارسال کرد که خیلی برایم قابل فهم نبود: «الآن میخوام زنگ بزنم به پلیس.» چندتا علامت سؤال فرستادم که یعنی ارتباطش با من چیست؟ تا گفت: «این پیام زن ناصر گلپسنده» به هزارجوز اتفاق فکر کردم ولی بازهم نفهمیدم زنی که تازه یکسال شده زن ناصر چرا باید همچین چیزی را علناً توی گروه خانوادگی بنویسد. مور مورم شد که پی موضوع را بگیرم. ناصر چندوقتی میشد که دستدومفروشیاش را جمع کرده و همه را برده توی خانهی خودشان و حالا طبیعتاً باید آرامترین لحظات زندگیاش تجربه کند.
5:30دقیقه بود که برایش نوشتم: «شوخیه؟ حالا واقعاً کی میخواهد زنگ بزنه به پلیس؟» گفت: «زنش.» گفتم: «عمهت رو میگی؟» گفت: «آره.» آره را بدون ر نوشت. توی همان چندخطی که فرستاده بود کلی غلط تایپی داشت. جمال هی مینوشت و هی پاک میکرد؛ یعنی متوجه میشدم که ایزتایپینگش تا یکجایی میآید ولی باز دوباره برای مدتی قطع میشد. انگار خودش بیشتر ترسیده بود. بعد دیدم که ویس فرستاد و با صدایی که نرمهلرزشی داشت و بم بود و توی فضا میپیچید گفت: «کتابامون داره جفتمونو بیچاره میکنه. ناصرو بیشتر.» خبر داشتم که جمال و ناصر با اینکه حدود 13،14سال باهم اختلاف سنی داشتند امّا فامیل شده بودند و بعدش هم شریک همدیگر. جفتشان کتابِ اُفست و ممنوعه میفروختند و مجله و نسخههای خطی. ولی بگیر و ببندهای کتابهای ممنوعه باعث شد بیفتند توی خط فروش اینترنتی و یک پیج پُرفالوئرِ خوبی توی اینستاگرام داشتند. جمال خب بچهسال بود و بهطبع ترسوتر؛ برای همین همهی وظیفهی خودش را در مراسم احمقانهای با حضور تنی چند از خورههای کتاب شهر به ناصر تفیض کرد. او در کنار 500جلد از کتابهای اصلی و تانخورده حدود 50جلد بسیار نایاب از نشر «انجمن آثار ملی ایران» را به ناصر بهمناسب فامیلشدن به او هدیه کرد. جمال اگرچه ترسو ولی تیزتر از ناصر بود و بهخاطر دعوا با پدرش همهجا جاز میزد که دیگر اینکاره نیست. با اینحال، وقتی دیدم روز تعطیلی دارد اینهمه جلز و ولز میزند و پیام میفرستد تلفن زدم و گفتم که میآیم درِ خانهتان باهم حرف بزنیم شاید از این حالوهوا بیاید بیرون. سریع قبول کرد و حتی گفت که زودتر بیایم چون کار دارد بیخ پیدا میکند.
برای من روشن نبود که زنش دقیقاً برای چهچیزی میخواهد به پلیس تلفن کند و اصلاً پلیس بیاید که چه بشود؟ کتابهایش را ببرد؟ شاید هم دست بزن پیدا کرده بود. وقتی رسیدم درِ خانهشان دیدم چندتا خانم و آقا ایستادهاند جلوی خانه. صدای مادر جمال از پشت آیفون میآمد که همه را دعوت میکرد توی خانه. جمال آمد بیرون. همانجا بدون مقدمه گفت: «کاش کتابارو میآوردم پیش تو. چه گُهی خوردم همهرو بُردم پیش ناصر.» بعد گوشی را داد دست من و گفت: «بیا خودت بخون این مصیبتو.» صفحهی گروه را اسکرول کرد و رفت تا بالا. این بالایی که میگویم آنقدر زیاد بود که خودم جا خوردم. یعنی اینهمه پیام ردوبدل شده بود؟ وسط اینکه داشتم آرامآرام و با حوصله پیامها را میخواندم جمال شروع کرد به حرف زدن. ناگفته نماند که من هم صدایش را ضبط میکردم و البته بعداً با اجازهی خودش همهی این روایت را نوشتم. البته او ترجیح میداد اسامی واقعی خودش و عمهاش را با اسم مستعار بنویسم و فقط اسم ناصر را تماموکمال بیاورم تا درس عبرتی باشد برای باقی خورههای کتاب. در نتیجه، اسم او، عمهاش و باقی فامیل وابسته واقعی نیستند. وسط خواندنِ پیامها دیدم دوسهتا فیلم هم هست. یکی40ثانیه و دیگری یکدقیقه و 15ثانیه که حجم زیادی هم داشتند. گفتم: «اینارو اجازه دارم ببینم یا نه؟» گفت: «ببین بابا. عمههه پوشیدهس؛ یعنی لباسشو پوشیده که بره از اون قبرستون. چیزی نداره.»
پیام اول را مادر جمال فرستاده بود توی گروه: «سهیلا جون کجایین؟ خونه هستین؟» پیام ساعت 2:32 دقیقه فرستاده شده بود توی گروه فامیلیِ «خاندان شیرخانی» که یک ایموجی ماسکزده هم کنارش گذاشته بودند. عکس گروه، تصویر بزرگخاندان «حاج محمود صمدی شیرخانی» بود که روبان سیاهی گوشهی تصویرش انداخته بودند. تا ساعت سه بعدازظهر هیچ پیامی توی گروه و رد و بدل نشده بود. جمال شروع کرد به حرف زدن: «آش کشکِ خالته؛ همهچیز افتاده گردن من قاسم. مگه من علم غیب داشتم ذوق عروسی عمهم تو این قرنطینه به باد میره. میدونی! حس میکنم سایه سنگین کتابا و کتابخونهی مشترکمون با ناصر مثل پتک افتاده رو فرق سرم. همهچیز رفته تو یه بلاتکلیفی.» ناصر رفیق ما هم بود. رفیق هرکسی که میخواست توی مشهد کتاب نایاب و ممنوعهای پیدا کند. رفیق هرکسی که میخواست اُفستِ تمیز و خوبی از فلانکتاب گیر بیاورد. حتی فیلم، فیلمهای صامت، موزیکالهای خیلی نایاب. گرامافون قدیمی. صفحهی قمرالملوک، حتی بخشی از کتابهای کتابخانهی زاون قوکاسیان و قاسم هاشمینژاد را با امضا نمیدانم از کجا توانسته بود گیر بیاورد. همه میرفتند پیش ناصر. هرکسی تیپ و قیافهاش را میدید میگفتی از جلسهی مرکزی چریکهای فدایی خلق بیرون آمده. یک عینک دستهکائوچویی سیاهِ پرکلاغی و ضخیم روی صورتش بود و سبیلهای پتوپهنی که سوراخهای دماغش را میپوشاند. شلوار و پیراهن و پالتویش هم یکدست خاکستری بود که البته همه میدانستیم کتِ سربازیاش را داده بود اُتوشویی برایش رنگ کنند. همیشه هم شاکی بود. شاکی لطیف، شاکیِ درگوشی، شاکیای که در لحن و متلک و اذیتهایش همهی حق را بهخودش نمیداد ولی بدون پذیرش خطا سعی میکرد، نسبتاً منصفانه، بخشی از حق را هم بهطرف مقابل بدهد. سعی میکرد خودش را یک آدم تیمی و اجتماعی نشان بدهد. مثلاً غرزدنهایش برای ما که رفیق نزدیکش بودیم و مدام کتاب میخریدیم ازش و کتاب میفروختیم اینطور بود که میگفت اگر توی منزل بهجای کتابخانه، عَلَمی گاز و دوسهتا دستگاه عابربانک و پنجششتا دکل مخابرات و ماهواره هم بگذارم کسی نمیگوید خرتبهچند؛ حتی خودش میگفت اگر بساط منقلووافور را یکروز جمعه دقیقاً وسط خانه پهن کند هم زنش درنهایت کمی اَبرو کج میکند و مقداری هم نصیحت ولی اینکه دیوار اتاق را تا سقف قفسه بزند و روی بوفه کتاب بچیند و توی جاکفشی کتاب پیدا کند و توی زیرپلهای کتابی ببیند صدایش درمیآید.
پیام دوم را کسی به اسم «ننه آغاجون» فرستاده بود که دیگر از جمال، با این حالش، نپرسیدم چهکارهتان میشود و چرا عکس پروفایلش اینقدر ناجور بود. نوشته بود: «سهیلاجون خونه هستین؟ چرا جواب نمیدین؟(ایموجی ناراحت) کلی زنگ زدم.(ایموجی خیلی عصبانی از آنهایی که از جفت سوراخهای دماغش باد تندی بیرون میزند) اگر هستین جواب بدین که قرار بزاریم.(قلب کِدر) بعد از اینهمه مدت قرنطینه بودن صحبت کنیم با آقا ناصر بریم یهوَری.(ایموجی درخت)»
من راستش همانجا با حرفهای جمال و پیامهایی که خوانده شستم خبردار شد که قضیه از چه قرار است امّا چیزی نگفتم.
جمال مثل این مادرهایی که بچهی چندماههشان تلف شده و چشمهی اشکشان خشک شده و خودشان را سرزنش میکنند مدام میگفت: «من اگه خبر داشتم یا زودتر میگفت یا یهطوری همون اوایل نخ میداد که این جرّوبحثا مستعد بیخپیداکردنه، میرفتم همهی کتابارو، همهی مجلههارو و همهی اون پوستماریها و کلهاسبیهای نازنینی که بابتشون کلی پول سُلفیدمو برمیداشتم میبُردم یهجای دیگه، یهقبرستون بزرگتر؛ (جمال اینجا حرفهایی دیگری هم زد که چون خیلی خانوادگی بود و احتمال داشت باعث ناراحتی شود حذف کردم.) حتی اگه ته تهش جاییرو پیدا نمیکردم راضی میشدم همهرو ببرم توی طبقهی منفی2 پاساژ «نعیم» کنار باقی لوازمیدکیهای اون کتابفروشِ شیّاد(اسمش را کاملاً حذف کردم) که اسم مترجمای بفروش رو مینداخت روی جلد و ناکس چنان اُفستِ دیجیتالی میزد که با اصلش تفاوتی مو نمیزد. توکه خودت اینکارهای. میدونی کدوم اسمارو میذاشت تنگ کدوم کتابا؟: «راز فال ورق» ترجمهی داریوش آشوری؛ الاغ داده بود دهصفحهی اول رو با رسمالخط آشوری چاپ کنن. سر آدم سوت میکشه بهخدا. داده بود «فرنی و زویی» رو با ترجمهی احمد شاملو بزنن. اینو ببین، بذار اینو بگم، روی جلد «شور زندگی»، «شور زندگیِ» ونگوگ رو میگم ها، داده بود بنویسن: ترجمه و مقدمهی استاد عزتالله فولادوند. این آخری حتی قبل از اینکه مغازهشو بکنه انبار قطعات یدکی موتور هوندا، اسم ابراهیم گلستان رو انداخته بود روی جلد «سهشنبهها با موری». بری به کی بگی اینارو؟ بهخدا قسم نه فقط مردم عادی که حتی کتاببازای آماتورو هم بهشک انداخته بود.»
صدایی که اینجا ضبط کرده بودم خشخش زیادی پیدا کرده بود. مفهوم نبود. چون یکی از فامیلهای نزدیک جمال آمده بود درِ خانه و من ناچار شدم چند قدمی دور شوم چون دیدم بگومگو بالا گرفت. جمال وقتی برگشت گفت: «تو مخیّلهم نمیاومد یهروزی دائی آدم، تو روی آدم، جلوی خونهمون، بهم بگه «شاشیدم توی اون کتابات عنتر.»
بد خورده بود توی حال جمال. رنگش مثل گچ سفیده شده بود. بلندم کرد و رفتیم توی پارک جلوی خانهشان. سیگار درآورد و شروع کرد به کشیدن. صفحهی موبایل ناصر قفل شده بود. گفتم دوباره بازش کند. شروع کردم به خواندن ادامهی پیامها تا اینکه رسیدم به پیام اصلی: «الآن میخوام زنگ بزنم به پلیس.» دور از چشم جمال رفتم عکس و بییویِ تلگرام عمهاش را دیدم. ناصر نهچندان خوشحال و با چشمهای درشت، دستش را حلقه کرده دور کمر عمه. عمه کتاب «نیچه گریست» را گرفته بود دستش و ناصر با شستش به کتاب اشاره کرده بود. پشت سرشان هم کلی کتاب بود؛ آنقدریکه دیوار خانه مشخص نبود جز لامپ صدی که به پریز زده شده بود.
البته این را هم تاکید کنم که اطلاعات من از ناصر خیلی کم نبود.
هنوز یکسال نشده که ناصر داماد خانوادهی جمال شده بود درواقع داماد پدرِ جمال. 45 سال را رد کرده بود و یکی از آن خورههای درجهیک کتاب بود که مثلش توی مشهد پیدا نمیشد. ظاهراً آشنایی دوری هم با آنها داشت و بالأخره یکجوری با وساطت و چندبار خواستگاری، باهم فامیل میشوند و بعدش هم شریک. راستش یعنی جمال، اولش به من هم پیشنهاد شراکت داده بود ولی من حوصلهی دردسر نداشتم و قبول نکردم. از طرفی، کسی جز عمهی جمال و من از این شراکت خبر نداشت.
جمال به نصفهی وینستون که رسید دوباره شروع کرد به حرف زدن: «ارزنی شانس ندارم. اصلاً این خودِ بیچارگیه. اینکه اولین سالگرد ازدواجشون و با اولین سالگرد شراکت من و جمال باهم باید بیفته توی قرنطینه. ملّت هم گُرّ و گُرّ افتادن به کتاب خریدن. باورت میشه پیامای توی دایرکتِ پیجِ فروشِ کتابمون شده بود 999+ ؟ وقت نمیکردیم به یکییکیشون جواب بدیم. حتی به فکر افتادیم که بریم آدم استخدام کنیم واسه این کار. ولی یهخوبی بیشتر نداشت؛ اینکه بیشترِ کتابایی که مشتریا میخواستن رو نداشتیم در نتیجه، موجودی کتابا مثل آبنبات میرفت. ملّت انگار فقط میخواستن کتاب اَرزون بخرن. اصلاً میخواستن فقط کتاب بخرن. ولی همین زیاد خریدن گند زد به زندگیمون. من شریکش بودم. آدم هر غلطی که میخواد بکنهرو اول میاد به شریکش میگه. بهخدا قاسم اگر همونجا به من میگفت یه نَهی محکم و پُرعربدهای میزدم تو سرش.» البته مطمئن نیستم که جمال همچین کاری میکرد.
ظاهراً قضیه از این قرار بود که ناصر و عمهاش 40روز از خانهشان بیرون نرفته بودند و بهجایش توی گروه فامیلی خیلی پُشده رکار بودند و پیام میفرستادند. ناصر طبیعتاً کتابهای قدیمی معرفی میکرد و عمه هم برترین اخبار ایران و جهان را فوروارد میکرد و بهنظر همهچیز طبیعی جلوه میکرد. البته جمال میگفت از عمهاش شنیده که فامیل و آشنا با اینکه توی گروه خانوادگی در جواب پیامهای ناصر قلب و گُل و «خیلی عالی بود مهندس» رپلای میکردند (البته پیامهایی دیگری هم بودند. مثل اینکه اموجیهایی مخصوص ناصر را درست کرده بودند. بعضیهایش اینطور بود که کتاب تا تَه رفته بود توی حلق ناصر یا دوتا کتای بزرگ با جلد نیچه مثل گوشواره آویزان گوشهایش بودند یا داشت با چنگال کتاب میخورد و البته ناصر واکنش منفی نشان نداده بود و به همهشان خندیده بود) بعدش رفته بودند توی پیوی و تیکه و متلک بارش کرده بودند که شوهرش یحتمل 30سال پیش هم نوه داشته و خیلی پیرپاتال است و حوصله سَربَر و چطور راضی شده زنش بشود. واقعیتش این بود که جمال میگفت عمهاش بههرحال راضی بود و حتی ذوق داشت که توی چهلسالگی زنش شده ولی بعد از دوهفته غیبت عمه توی گروه فامیلی، بعد از یکساعت، خیلی صریح نسبت به پیام قبلی خودش شفافسازی میکند: «من از این مرد و کتاباش متنفرم و بیایید ببریدش.» و یک قلب سیاه هم گذاشته بود تنگش.
پیامها هرچه به انتها میرسید جذابتر میشد و راستش خیلی مشتاق بودم تا زودتر فیلمها را ببینم. ظاهراً از فامیل ناصر فقط برادرش توی گروه بود و دخترِ خواهرش. اما بعد از پیام اصلی، سیل خروشان فامیل بودند که به یکباره در گروه سرازیر شدند. اینجای صحبتهای جمال را دوسهبار شنیدم و کلی هم خندهام گرفته بود: «نگا کن! منو ببین! اونلحظه کُل فامیل شیرخانی آنلاین شده بودن. قبلش چندتا بودیم؟ نهایتاً چلپنجاتا که خیلیاشون سالبهسالم پیام نمیذاشتن. اوناییکه از بازدیدشون یههفته و یهماه گذشته بود هم آنلاین شده بودن. حتی دیلیتاَکانتها دوباره اومده بودن بیشرفا. تازه وسط اینا چندتا فامیلِ تازه و پسرِ پسرعمهها و پسرِ پسرخالهها و حتی دوسهتا از نوهها و عروسِ خالهها هم با لینکِ دعوت ریختن تو گروه. جمعیت گروه فامیلی ما اونروز به بیشتر از 150نفر رسیده بود.»
ناصر از ترس همانجا زنگ زده به ناصر ولی او رد تماس میداده. در ادامه، مادر جمال که بزرگآنلاینِ گروه فامیلی بود میخواهد فضا را آرام کند: «آقای گلپسند! توروخدا اجازه بدین؛ توی قرنطینه الآن واسه همه از این اتفاقا میافته. از شما بعیده، شما ماشالا کار فرهنگی میکنید، کتابخونید…» جمال کفری شده بود. میگفت پیامها در اِبسیلونیازثانیه سین میشد. اینجا برای اولینبار ناصر ساعت 5:04 دقیقه عصر پیام میگذارد: «منم خسته شدم ولی دعوا ندارم. تا حالا هیچی نگفتم چون فکر میکنم منم مقصرم. الآنم سهیلا میخواد به پلیس زنگ بزنه نه من. وضعیت مارو ببینید توروخدا.» و بعد عکسی فرستاده بود از عسلی خانهشان که پُر از جلدهای پارهپورهی کتابهای وزیری و رقعی و پالتویی بود و رویشان پوستتخمه و سیب و پفک و خاکستر سیگار. محو عکسها شده بودم. مخلوطی بود از کتابهای اصلی و درجهیک و مجلههای خودش. فیلمها بالأخره اما زیر شستم. راستش ترس داشتم از دیدنشان. ولی وقتی دیدم به نبوغ عمه آفرین گفتم. او استعداد زیادی در ساخت فیلمهای دلهرهآور و هیجانی داشت. اول یکی از فیلمها عمه میرود تو اتاق ناصر. قفلش میکند و در تراس را باز میگذارد. دهتا از بهترین کتابها با جلد گالینگور را به آتش میکشد. فیلم بعدی گرفتن شمارهی پلیس بود که جمال گفت بازی بوده و داشته همه را میترسانده. ولی توی فیلمِ اول، وسط باقی کتابها، جلد کتابی که آتش زد را همان اول شناختم: «وصال در وادی هفتم؛ عباس نعلبندیان» کتابی که حتم دارم بیش از یکمیلیون تومان میارزید و مشتریهای زیادی پایش خوابیده بودند. تخمین زدم که چیزی حدود هفتمیلیون تومان کتاب توی اتاق و تراس آتشزده با یکدوره «آرش». جمال دوباره بعد از دیدن این فیلمها سیگار درآورد.
امّا تحلیل مادر جمال از این موضوع زیادی خوشبینانه بود. مادرش گفته زنی که دعوا با شوهرش را علنی میکند یعنی کمک میخواهد و دستش به هیچجا بند نیست و این یعنی قضیه آنقدرها نمیتواند جدی باشد. بعد از این فیلمها چندتا ایموجی تعجب دیدم. یکی از فامیلها هم دوباره اموجی ناصر را فرستاده بود که کتابها رفته بودند توی حلقش. البته آن وسط یکیهم به بقیه هشدار داده بود که مسخرهبازی را بگذارند کنار و قضیه را جدی بگیرند چون پای زندگی عمه درمیان است.
فیلمها بیشتر از هر پیام دیگری تأثیرگذار بودند و عمه این را خیلی خوب فهمیده بود. جنون در صدایش و در نفسنفسزدنهایش پیدا بود. زده بود به سرش. قاطی کرده بود. بعد دوباره فیلمی فرستاده از کتابهایی که گذاشته بود زیر گلدانهای سوراخ. روی جلد پُر از لکه، روی مجلهها پُر از خاکوشِن. چه میزانسنی، چه فیلمبرداری، چه لرزشهای درستی. بعد دوربین را گرفت سمت آینهی پُر از جِرمِ اتاقِ ناصر و کتابهای قطور را از ورقهای کاهی نازکشان آویزان کرد و با یک تکان کوچک، یکدسته ورق از وسط جر خورد و کتاب تالاپی افتاد روی زمین. جمال میگفت با دیدن این فیلم هی میمرد و زنده میشد. ناصر هم همینطور؛ شک نداشتم که خون خونش را میخورد ولی نمیتوانست کاری بکند. ناصر زده بود بیرون. عمه همینطور که داشت فیلم میگرفت یکی از روی تراس نشان ناصر داد. ناصر ولی نگاهش نکرد. کاش دوربینی بود که کلوزآپ ناصر را میگرفت. عمه بعد با همهی زورش جیغ کشید و کتاب را پرت کرد بیرون و همان موقع گوشی از دستش افتاد روی زمین؛ یک پایان باشکوه.
ارسال پیامها بعد از این فیلم متوقف شد ولی همچنان فامیل میآمدند توی گروه. امّا اصل موضوع چه بوده؟ این جنون از کجا اوج گرفت و به اینجا رسید؟ روز بعدش جمال همه را تعریف کرد برایم: «دو روز بعدش عمه اومد خونهمون. فهمیدم که ناصرِ خر توی همانروزها بدون اینکه به من چیزی بگه پنجتا کتابخونهی چندصدجلدی خریده و بدتر اینکه همهرو هم آورده چپونده توی خونه. چیزای خوبی هم خریده. مثلاً کتابخونهای خریده بود از یهنظامی که پُر از رسالههای عملیه بود و جریانشناسی سیاسی و فتنه و اینا. میگفت رسالهی آقای خامنهای رو که روی دو صفحهی اولش دهتا مُهر محرمانه داشتهرو بهقیمت خیلی خوبی فروخته و راضی بوده؛ یعنی معلوم بود که طرف رسالهرو با خودش میبرده سرکار و اونجا هم ورق میزده و هم روی صفحهی خالیش مُهرارو تست میکرده. صاحب باقی کتابا هم همهشون از اون چپای دوآتیشه بودن. هممسلک خود احمقش. بعد مثل اینکه شور انقلابی و چریکی همه جونشو پُر کرده باشه همونروزها شناسنامهی پیج اینستاگرامم عوض کرد و نوشت: «این قرنطینه باید انقلاب کتابخوانها باشد.»
جمال میگفت عمهاش وقتی آمده خانهشان مستقیم نرفته پیش پدرش چون فکر میکرده او بعد از چندروز راهیاش میکند و میگوید مال بد بیخ ریش صاحبش. عوضش رفته توی بغل مادرش و هایهای گریه کرده، بعد رفته بغل خواهرش گریه کرده و وقتی رسیده به جمال نگاه ناجوری انداخته و گرفته یکگوشهای نشسته. توی اینمدت ظاهراً خیلی لاغر شده بوده. قرنطینه و ناصر حسابی درمار از روزگارش درآورده بودند.
تنها جاییکه جمال از ناصر دفاع کرد و من هم راستش دفاعش را بهجا میدانستم آنجایی بود که عمهاش گفته طاقتش طاق شده بس که این مرد تنبل است. ولی طبیعت رموک و تنبل اتهام بزرگی بود برای ناصر گلپسند. مردی که هرطوری بود بعد از شکست در ازدواج اولش، هم دوباره زن گرفت، هم کتابهایش را توی زیرزمین خانهی کوچکی، انتهای خیابان امامرضای۳۵، نگه داشت و هم قسط و قرضهایش را داد. خوب میدانم/میدانیم که تنبل نبود و هرکتابی را که مشتری میخواست را از هر سوراخی که میشد گیر میآورد. مغازه را که ناچار شد بهخاطر گیروگرفت کتابهای ممنوعه و اجارهی بالا و بیرونقشدن بازار واگذار کند افتاد به فروش اینترنتی و اُفست و خرید کتابخانههای بزرگ. تا اینجا که برای هرکسی یک فرازوفرود عادی تلقی میشود ولی وقتی توی همان دوهفته غیبت، رفتوآمدها توی خانهاش زیاد میشود و یکلایه از خانهاش را کتاب میگیرد و حجم کتابها میرسد به بالای تاجِ لَقلَقوی تختخوابشان قصه تغییر فاحشی میکند. جمال گفت یکشب نزدیک به اذانِ صبح دوشمارهی 400 و 500 مجلهی «فیلم» با آن جلد و قُطرش میافتند روی سر عمه و پشتبندش «مجمع الجزایر گولاک» ماجرا خیلی خیلی جدی میشود. ناصر به جمال گفته آنلحظه مثل ابتدای داستان «ملکوت» جن رفت توی جلد عمهات. ناصر میگفت پیشانیاش خونی شد و رفت وسط هال نشست و شروع کرد هایهای گریه کردن و میزده توی سر خودش. عمهاش با نیش و کنایه به جمال گفته رفیقت بهزور میخواسته به مشتریهایش توی دایرکتِ پیجِ فروش اینستاگرامیاش بقبولاند که کتاب کرهخری مثل «رضا دانشور» را بخرند و نیمساعت از تاریخ آوانگارد ادبیات ایران برایشان حرف میزد تا قانعشان کند حتماً اول باید «نماز میت»ش را بخوانند. بدتر اینکه توی آنمدت اصلاً قرنطینه نبودهاند. مهمان رفتوآمد میکرده توی خانهشان. تمام اینمدت دوستان نابینایش، به عادت همیشه، زنگ میزدند به او تا بیایند آنجا و ناصر هم برایشان حرف بزند و هم با همان لحن گیرا و جذاب و نمایشیاش قصه بخواند.
قبلاً هم این کار را میکرد. قبلترها هم وقتی میرفتم مغازهاش میدیدم چندتا نابینا کتابهای اصلی و قیمتی را گرفتهاند دستشان و خیلی ناجور ورق میزنند. نمیفهمید که صحافی این کتابها حساس است، خودِ من که هیچ دخلی توی این موضوع نداشتم و تازه از شراکت با آنها سرباز زده بودم کلی چشمواَبرو میرفتم که: «ناصر داری گند میزنی، چه خبر است مرد حسابی. بگیر ازشان و هرغلطی میکنی خودت بکن.»
جمال میگفت یکروز رفته خانهی ناصر و دیده یکی از این رفقای نابینایش نشسته وسط هالِ خانه و بغض کرده و «روزگار دوزخی آقای ایازِ» براهنی توی دستِ عرقکردهاش مچاله شده بود: «مدام بهش میگفتم، هزاربار تأکید میکرد بهشم و صدباره زر زر میکردم که ناصر! آدم واسه یهنابینای مادرزادِ مجردِ عذب که «شب یک، شب دو» رو نمیخونه، «شب هول» رو نمیخونه، «روزگار دوزخی آقای ایاز» رو نمیخونه، «سنگی بر گوری» رو نمیخونه، «طوطی» رو نمیخونه، هزارتا مرگ و کوفتوزهرمارِ دیگهرو نمیخونه ولی به خرجش نمیرفت. باورت میشه عمم اسم همهشون رو بلد بود، یاد گرفته بود. اونروزی که اومد خونه نامرد گفت کدوم کتابرو آتیش زده. ناصرِ احمق موقعیکه خودش خونه نبوده تلفنی سفارشارو واسش میخونده و اونم میرفت از تو قفسهها پیدایشون میکرد و میداد دست مشتری. تازه بعدش از مادرم شنیدم زنگ زده به واحد سؤالات شرعی حرم که خریدوفروش کتابای ممنوعه مشکل داره؟ نونش حرامه؟ طرفم گفته بود «اگه کُتب ضالّه باشه و غیراخلاقی بله که حرامه.»
بعد از آن، ناصر هروقت کتابخانهی تازهای میخریده او بدون اینکه بهکسی بگوید تب میکرده و میرفته توی هال کنار میزِ تلویزیون میخوابیده و حتی یک استکان چای به مهمانهای نابینایش نمیداده و محل سگ هم بهشان نمیگذاشته. حتی عمداً کتابها را میچیده جلوِ راهشان که پخشوپلا شوند روی زمین و لگدشان کنند. عمه توی ویسی که قبل از این حادثه برای مادر جمال فرستاده گفته بوده چندماه است که همان چهارتکه جهازش رفته زیر کتابها و خجالت میکشد فامیل و دوست و آشنا را دعوت کند به خانهاش. فایل صوتی را که شنیدم دلم برای عمه سوخت. چون یکهو خاطرهی اولین مسافرتشان به تهران را هم تعریف کرده بود. اینکه قرار بوده دو روز آنجا باشند ولی ناصر یکوروز نصفی را توی پاساژهای خیابان «انقلاب» میچرخیده: «اونقدر ایستادم وسط این قفسههای کتاب که رمق از پاهام رفت. هی مینشستم و هی بلند میشدم. ناصر امّا انگارنهانگار من دارم تلف میشم، جلزووِلز میزدم حتی نگام نمیکرد من دارم پشتسرش میآم یا نه. با این چشماش که برق میزد خم میشد و عطف کتابارو ناز میکرد و یکییکی مثل کلاغ قفسهها را نشسته میرفت جلو.»
من و ناصر و خیلیهای دیگر میدانستیم که از هیچکس کمکی بر نمیآید. ناصر نه خیانت کرده بود، نه دستبزن داشت، نه یخچال خانهشان خالی بود و نه صدایش را بلند کرده بود؛ هیچکس نسخهای برای سربهراهکردنِ یک خورهی کتاب نداشت. به پدر جمال گفته بود اینجا نمیماند. میرود سرکار قبلیاش پیش صاحبکارش که آرایشگاه دارد و یک آرایشگاه دیگر هم باز کرده. میگفته دلش لکزده برای دیدن دیوارِ خانه، برای دیدن آینهی بزرگِ تَروتمیز، برای راه رفتنِ بدون دردسر توی راهرو. میخواست برود جایی که حتی دفترمشق بچه هم نباشد.
یکماهی بود که نه از ناصر خبر داشتم و نه از جمال. تا اینکه جمال یک اسکرینشات فرستاد و یک فیلم 20ثانیهای از گروه خانوادگیشان. فیلم غریبی بود از سگوگربههایی که وسط یک آرایشگاه زنانه غلت میزدند. عمه فیلم را طوری گرفته بود که لاک قرمز ناخنهایش دیده شود و با صندل روی سرامیک تَروتمیز آرایشگاه تَقتَق راه میرفت و دنبال گربهها میکرد. اسکرینشات هم چیزی نبود جز اینکه حوالی ساعت دوازده شب، بعد از آخرین فیلم عمه، ناصر از گروه لِفت داده بود. جمال سهتا اموجی گریه برایم فرستاد و نوشت: «حالا دیگه کاملاً بیچاره شدم.»