بی‌کاغذِ اطراف
روایت آدم‌ها و کتاب‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها

عطفِ کتاب‌ها | روایتی از عشق کتاب و مادرانگی

 


بعضی آدم‌ها کتاب را که دست‌شان می‌گیرند، دیگر زمین نمی‌گذارند مگر این‌که آن کتاب را به دست فرد دیگری بدهند. این روایت را یکی از همین آدم‌های خوره‌ی کتاب نوشته که از نوجوانی و مدرسه تا بزرگسالی و مادر شدن، کتاب‌ها بخش جدایی‌ناپذیر زندگی‌اش بوده و در مراحل و شرایط مختلف او را همراهی کرده‌اند. همراهی‌ای که البته مسری است و آدم‌های اطراف را هم به خواندن کتاب علاقه‌مند می‌کند.


تولد سیزده سالگی‌ام، کادوی برادرم را که باز کردم، کتاب بود. وا رفتم. دلم بیشتر لباس و روسری می‌خواست تا کتاب. آن ‌هم غزلیات سعدی و شوالیه‌ی ناموجود. یکی شرق و یکی غرب. یکی شعر و یکی رمان. از برادرم تشکر کردم و کتاب‌ها را گذاشتم لای باقی کتاب‌های کتابخانه‌ی خواهرم تا بعد از امتحان‌ها بروم سراغ‌شان. فردای امتحان‌ها، سراغ شوالیه‌ی ناموجود رفتم. جز برای نماز و غذا کتاب را زمین نگذاشتم. صبح که بیدار شدم، مادرم کتاب را از لای دست‌وپام بیرون کشیده و روی میز گذاشته بود. قرارم با دوست‌هام را لغو کردم و نشستم به خواندن. از آن روز شبیه خوره افتادم به جان کتابخانه‌های خانه. لای قفسه‌های کتابخانه‌ی بابا و برادرها و خواهرم گشتم. کل تابستان آن سال، توی خانه ماندم و کتاب خواندم.

***

کلاس مشاوره داریم. منِ او توی جامیز نیمکتم است و هنوز نتوانسته‌ام انگشت اشاره‌ام را از وسط کتاب دربیاورم. مشاور می‌فهمد: «ابراهیم‌زاده چی زیر میز داری؟» می‌ترسم. دفعه‌ی پیش سر چشم‌هایش بزرگ علوی تذکر جدی گرفته‌ام و حالا اگر دوباره ببینند کتاب غیردرسی دارم، جدی‌جدی اخراجم می‌کنند. به مشاور می‌گویم «نارنگیه.»

دروغ بدی است. بوی نارنگی نمی‌آید توی کلاس.‌ کاش لااقل می‌گفتم خوراکی. نازنین که کنارم می‌نشیند، می‌خندد. «نارنگیِ روحه.» «باز کتاب آوردی؟» «بابا من که درسم خوبه! چرا این‌قدر همه فوکوس کردن روی کتاب خوندن من؟» «چون این‌جا مدرسه است و دانشگاه نیست. یک سال صبر کن، می‌ری سر کلاس استادات به‌جای کتاب‌های منبع، رمان‌هات رو می‌خونی.» «ایشالا اون‌جا هم می‌خونم.» «الان هم برو بیرون به مطالعه‌ات برس.»

مشاور بیرونم می‌کند. جوابش را بد داده‌ام. جلوی در کلاس می‌نشینم تا زنگ بخورد و عذرخواهی کنم و شفاهاً قول بدهم دیگر تکرار نمی‌کنم. زنگ می‌خورد و مشاور بیرون می‌آید. کتابم دستش است. عذرخواهی می‌کنم. «با خودم گفتم کتابی که به چاپ چهاردهم رسیده حتماً چیز ارزشمندی داره که این همه آدم خوندن.» «اگه می‌خواین امانت دست‌تون باشه و بخونیدش. من بعد از شما ادامه‌اش رو می‌خونم.» مشاور نرم می‌شود. با دست راست دو تقه‌ی آرام به فاصله‌ی بین دو کتفم می‌زند. «وقتی سر کلاس من کتاب می‌خونی، ناخودآگاه با خودم فکر می‌کنم اون‌قدر حرفام بی‌محتواست که کتاب از من جذابیتش بیشتره. این حواسم رو پرت می‌کنه. حق بقیه‌ی بچه‌ها ضایع می‌شه. فکر می‌کنم بقیه‌ی معلم‌ها هم همچین حسی داشته باشن. لطفاً دیگه این کار رو نکن. کتاب رو می‌دم بهت، هر وقت تموم کردی بیار برام که منم بخونم.»

فردا، با یک منِ اوی کادوپیچ‌شده جلوی دفتر مشاور ایستاده‌ام. اول کتاب نوشته‌ام «تا حالا به کتاب‌خوندن اون‌جوری که شما گفتین فکر نکرده بودم. ببخشید.»

از فردای آن روز، رمان‌ها را توی کیفم می‌گذارم و توی اتوبوس راه برگشت می‌خوانم.

***

ورودی کتابخانه‌ی دانشکده منتظر مریم‌ام. خرمگس اتل لیلیان وینیچ دستم است. یکی از بچه‌های سال‌بالایی مرا می‌بیند. سلام‌وعلیک می‌کنیم و وقت خداحافظی می‌گوید «از معدود بچه‌های ورودی‌ای که می‌بینم می‌ری کتابخونه و رمان می‌خونی. به قیافه‌ت نمی‌خوره درس‌خون باشی، لااقل رمان بخون که یه استفاده‌ای از وقتت بکنی.» لحنش همان نیش همیشگی را دارد. به خنده جوابش را می‌دهم «آخه کتابخونه ساکت‌تر از کلاس‌هاست. توی کلاس‌ها نمی‌فهمم رمانه چی به چی شد. شماها که سر کلاس به حرف استاد گوش نمی‌دین مجبورین با مطالعه جبرانش کنین. ماها سر کلاس گوش می‌کنیم، شب امتحان یه نگاهی به منابع کنیم، از پس امتحان‌هامون برمیایم.» بهش برمی‌خورد و می‌رود.

از جوابم راضی‌ام. مریم نمی‌آید. پیام می‌دهم که رفتم کتابخانه و گوشی را سایلنت می‌کنم و می‌روم داخل. روی صندلی همیشگی می‌نشینم، پایم را دراز می‌کنم،‌ خرمگس را دستم می‌گیرم و شروع به خواندن می‌کنم. مریم پیام می‌دهد خسته است و می‌رود نمازخانه بخوابد. دونقطه ستاره برایش می‌فرستم و دوباره سراغ کتابم می‌روم. ده دقیقه به زمان کلاس بعدی بلند می‌شوم بروم از بوفه‌ی دانشکده چایی بگیرم، چایی را داغ‌داغ هورت بکشم و با لب‌ها و زبانی که می‌سوزد به کلاس برسم.

***

تا مادرم در را باز می‌کند، چشم‌هاش پر از اشک می‌شود و وقتی می‌بوسمش اشک‌هاش صورت و لبم را خیس می‌کند. ترسیده‌ام. مدام می‌پرسم «چی شده مامان؟» مامان پشت سر هم عذرخواهی می‌کند که ناراحتم کرده. خواهرم پشت سر مادرم ایستاده و بغض کرده. با اشاره از خواهرم می‌پرسم چه شده، سرش را بالا می‌برد که یعنی «هیچی.» دست مامان را می‌گیرم. کیفم هنوز روی شانه‌ام مانده. کفش‌هام را جلوی در رها کرده‌ام. مامان روی صندلی می‌نشیند و می‌گوید «هی می‌گم چقدر تو خونه‌ی ما اذیت بودی که یه هفته‌اس رفتی و نیومدی به ما سر بزنی.»

اول نمی‌فهمم چه می‌گوید. خیره به او نگاه می‌کنم و می‌گویم «من؟ من که هر روز سر زدم بهتون مامان.» «نه! برای غذا!» خنده‌ام می‌گیرد. دستش را می‌گیرم و می‌گویم «جان! قشنگم! گفتم شما یه استراحتی بکنین. بعد از عروسی درگیر مهمون‌داری و غذاپختن برای ما نشین. وگرنه من از خدامه که پیش شما باشم.» «این یه ذره هم که هر روز میای، همه‌ش سرت تو کتابه. من همه‌ش فکر می‌کنم ازم ناراحتی.» «نه به جان خودم! اصلاً ناراحت نیستم. چشم! به علی می‌گم امشب از سر کار بیاد این‌جا!»

مامان را با این حرف‌ها آرام می‌کنم و می‌روم که لباس‌هام را عوض کنم. به مادرم نمی‌گویم این یک هفته، فرصت کشف من بود. کتاب‌ها را تازه توی کتابخانه چیده بودیم و تازه به کتاب‌های علی رسیده بودم. صبح‌ها که علی را راهی کارش می‌کردم، چهارزانو روی زمین می‌نشستم و کتاب‌های علی را می‌خواندم. نسخه‌های قدیمی حافظ و سعدی و رودکی و صائب را می‌خواندم. بیت‌هایی که دوست داشتم را یادداشت می‌کردم. وقتی به خودم می‌آمدم که می‌دیدم نه صبحانه خورده‌ام و نه نهار دارم. با عجله کمی نان ‌و پنیر می‌خوردم و راهی خانه‌ی مادرم می‌شدم و قبل از برگشتن علی، می‌آمدم خانه تا کمی شام درست کنم. لباس‌هام را عوض می‌کنم. می‌گذارم کتابم توی کیفم بماند.

***

منتظرم ماما صدایم بزند و بروم داخل اتاق دکتر ماما. معمولاً یک سری منتظر می‌شوم ماما صدایم کند و بعد دوباره منتظر می‌شوم از مطب دکتر صدایم بزنند. با شکم برآمده نشسته‌ام توی مطب دکتر و دخترم تکان می‌خورد. شکمم به چپ و راست می‌رود و خنده‌ام می‌گیرد. کتابم را رها می‌کنم و دستم را روی شکمم می‌گذارم. بلند می‌شوم قدم می‌زنم. تازه رسیده‌ام مطب دکتر و می‌دانم حداقل یک ساعتی این‌جا خواهم بود. فاصله‌ی خانه تا مطب را هم حساب کرده و کتابم را برداشته‌ام. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی را می‌خوانم. هر از گاهی که خسته می‌شوم، بلند می‌شوم و راه می‌روم. کتاب به نیمه نرسیده که ماما صدایم می‌کند. کتاب را به‌زور توی کیفم جا می‌دهم و پرونده و دفترچه‌ی بیمه‌ام را بیرون می‌آورم و می‌روم تو.

هنوز داخل اتاق ماما نرفته‌ام که داد می‌زند «چطوری مامان؟» می‌خندم. خجالت‌زده جواب می‌دهم «خوبم.» ماما غربالگری دوم و وزنم را بررسی می‌کند. «خوبی مامان. خیلی خوبی. پیاده‌روی یادت نره، خوراکی‌های قنددار هم نخور.» جواب داده‌نداده از مطبش بیرون می‌آیم. به دخترم می‌گویم «بزن قدش. حال‌مون خوبه.» دوباره می‌نشینم روی صندلی و کتاب را از توی کیفم درمی‌آورم. کمی که کتاب را می‌خوانم، منشی بلند داد می‌زند: «خانم ابراهیم‌زاده، اتاق ۲.»

می‌روم مطب دکتر. این بار دکتر از دور داد نمی‌زند «چطوری مامان؟» به‌جاش صبر می‌کند بروم داخل اتاقش و آرام سلام می‌کند و می‌گوید «چطوری؟» پرونده‌ام را کنار می‌گذارد و می‌گوید «این دفعه زیاد وزن اضافه کردیا. مواظب باش. انقدر وزنت زیاد شده که ترسیدم مسمومیت بارداری گرفته باشی. هنوزم زیاد هندونه می‌خوری؟» می‌خندم. «تشنه‌ام می‌شه خیلی. تنها چیزی که میلم می‌کشه همین هندونه و خربزه و ایناست.» « خب آب بخور دختر. بعداً پدرت درمیاد بخوای لاغر شی. برای بچه هم خوب نیست.» دکتر معاینه‌ام می‌کند. می‌گوید همه ‌چیز خوب است. تشکر می‌کنم و بیرون می‌آیم. منشی به کتاب روی میز اشاره می‌کند و می‌گوید «جا نذاری.» کتاب و پرونده و دفترچه‌ام را توی کیفم جا می‌دهم و بیرون می‌آیم. دخترم تکان می‌خورد.

***

دخترم را بغل کرده‌ام. پاهاش را توی دلش جمع می‌کند و محکم به بیرون پرت می‌کند. تازه از خانه‌ی مادرم برگشته‌ام خانه و رویم نمی‌شود دوباره برگردم. حمله‌ی کولیک شروع شده و دخترم با همه‌ی حجم دو ماهه‌اش داد می‌زند. دست راستم را روی دلش می‌گذارم و با دست چپم می‌برمش بالا و پایین. در این دو ماه طوفانی فعلاً همین را فقط یاد گرفته‌ام «وقتی دل‌دردش شروع می‌شه، بلندش کن و تابش بده. آروم می‌شه.» تلاشی که به پنج ساعت در روز می‌رسد و وقتی تمام می‌شود، تمام بدنم کوفته است. دست‌هام از حجم تاب دادن دخترم، ضعف می‌رود. پاهام از ایستادن و دویدن دور خانه‌ی ۶۰ متری گزگز می‌کند، سرم از شنیدن مدام جیغ زدن تیر می‌کشد و به هر بهانه‌ای گریه می‌کنم. دخترم هم از طرف دیگر بی‌حال شده و نزدیک ساعت خوابش است.

شام می‌خورم، به دخترم شیر می‌دهم، عوضش می‌کنم، می‌نشینم سر جای همیشگی‌ام در خانه، دخترم را روی پاهام می‌گذارم. صد سال تنهایی را از زیر مبل بیرون می‌کشم و شروع به خواندن می‌کنم. کتاب را روی پای دخترم می‌گذارم و دستش را توی دستم می‌گیرم. کتاب را آهنگین و با صدای بلندتر می‌خوانم که خیال کند لالایی یا قصه است. چشم‌های هدی سنگین شده و در آستانه‌ی خواب است. دوباره پاهاش را توی دلش جمع می‌کند و دوباره پرت می‌کند بیرون. «هدی تو رو خدا نه.» دوباره اضطراب می‌گیرم. برش می‌گردانم. به شکم می‌گذارمش و پشتش را ماساژ می‌دهم. آن‌قدر گریه کرده که بی‌حال شده و نمی‌تواند گریه کند. دست و پا می‌زند.

کتاب را کنار می‌گذارم و بلند می‌شوم. هدی را روی شانه‌ام می‌گذارم. کتاب را دست می‌گیرم و بلندبلند برایش می‌خوانم. راه می‌روم. هدی آرام نمی‌شود. برش می‌گردانم سرش را روی سینه‌ام می‌گذارم که صدای قلبم را بشنود. هدی به خودش می‌پیچد. برش می‌گردانم روی دستم و کتاب را کنار می‌گذارم. نفسم را با کلافگی و محکم بیرون می‌دهم. آرام‌آرام به پشتش ضربه می‌زنم و راه می‌روم. بادگلو می‌زند و آرام می‌شود. پشتش را ماساژ می‌دهم. برایش شعر می‌خوانم. نفس عمیقی می‌کشد و می‌فهمم خوابیده.

صد سال تنهایی را برمی‌دارم و هدی را می‌گذارم روی پام تا خوابش سنگین شود. تکانش می‌دهم و کتاب می‌خوانم. خواب هدی که سنگین می‌شود، روی تخت می‌گذارمش. روی تخت می‌روم که مابقی کتاب را بخوانم و بخوابم. نمی‌فهمم کی خوابم می‌برد، نمی‌فهمم کی همسرم از سر کار برمی‌گردد، کی شام می‌خورد و کی می‌خوابد. دخترم حوالی اذان صبح بیدار می‌شود. شیر می‌دهم، عوضش می‌کنم، نماز می‌خوانم و دوباره می‌خوابم.

***

لگوهای هدی را می‌آورم و روی زمین می‌ریزم. با هم ساختمان درست می‌کنیم. ماشین می‌سازیم. کمی که هدی مشغول می‌شود، کتابم را آرام از زیر میز پذیرایی بیرون می‌آورم و به مبل تکیه می‌دهم و مشغول خواندن لولیتا می‌شوم. هدی تا کتاب را دستم می‌بیند، لگوهاش را می‌گذارد روی صفحه‌های کتاب و می‌گوید «بیا بازی کنیم.» نگاهش می‌کنم. صفحه هنوز به نیمه نرسیده، رهایش می‌کنم و دوباره بازی می‌کنیم. دوباره مشغول می‌شود و من هم کتابم را برمی‌دارم.

یک هفته‌ای هست که کتاب را شروع کرده‌ام و هنوز به صفحه‌ی ۲۰ نرسیده‌ام. سرعت کتاب خواندنم کم شده. روزها را که با هدی هستم برای کتاب‌ها گذاشته‌ام و شب‌ها که هدی می‌خوابد کار می‌کنم. حتی فرصت نمی‌کنم کتاب‌های بالینی‌ام را بخوانم. دلم برای روزهایی تنگ شده که با یک کتاب در کیف راه می‌افتادم توی خیابان‌ها و هروقت خسته می‌شدم، هرجایی که می‌شد می‌نشستم و کتاب می‌خواندم. صبح که با صدای گریه‌ی هدی بیدار می‌شوم، خودم هم گریه می‌کنم. از صبح با هر بهانه‌ای گریه می‌کنم.

غذای ظهر را درست می‌کنم و می‌نشینم که کتاب بخوانم. صدای بوق ماشین لباسشویی می‌آید. بلند می‌شوم. لباس‌های توی ماشین را بیرون می‌آورم و سری بعدی لباس‌ها را توی ماشین می‌ریزم. به گلدان‌ها آب می‌دهم. ظرف‌های کثیف را توی ماشین ظرفشویی می‌چینم. قابلمه‌ها را می‌شورم. لپ‌تاپ علی را از روی میز برمی‌دارم که ببرم توی اتاق، چشمم به هدی می‌خورد. نشسته جلوی کمد کتاب‌هاش، اطرافش پر از کتاب است و دارد یکی از کتاب‌ها را می‌خواند. به تماشا می‌ایستم. از کتاب دور شدن، به تماشای این لحظه می‌ارزید.

 

 

نویسنده: زینب ابراهیم‌زاده

 

*. برای خواندن روایت‌هایی بیشتر از مادران امروزی می‌توانید به کتاب هفته‌ی چهل و چندِ نشر اطراف مراجعه کنید.

 

Related posts

روایت سفر یا روایت استعمار؟ | جستاری از تزوتان تودوروف

الهام شوشتری‌زاده
3 سال ago

چاه ویلِ ترایپوفوبیا | تجربه‌ی ترس از ترس‌های کشف‌نشده

محبوبه عظیم‌زاده
3 سال ago

من با او نویسنده شدم | جستاری از توماس هورلیمان

ستاره نوتاج
1 سال ago
خروج از نسخه موبایل