بادخورکها پرندگانی جادوییاند، شبیه همهی چیزهایی که ذهن زمینی ما به درکشان قد نمیدهد. زمانی آنها را «پرندهی شیطان» مینامیدند، شاید به این دلیل که دستههای جیغکشِ بادخورکهای سیاه، که همچون صلیب بر فراز کلیساها میچرخیدند، طوری به چشم میآمدند که گویی نه از جهانِ روشنایی، که از دل تاریکی سر برآوردهاند. اما در چشم من، آنها مخلوقات سپهر بریناند، ذاتشان در فهم نمیگنجد و به همین سبب، بیشتر به فرشتگان میمانند. برخلاف تمام پرندههایی که از کودکی میشناختهام، بادخورکها هرگز بر زمین فرود نیامدهاند.
روزی بادخورک معمولی مردهای پیدا کردم؛ پوستهی پرنده زیر پلی بر فراز رودخانهی تیمز، جایی که انعکاس نور خورشید بر سطح آب، امواج رقصان روشن را زیر طاقهای پل به نمایش میگذاشت. برداشتمش و توی دستم گرفتمش. به پرهای غبارگرفتهاش چشم دوختم. بالهایش همچون تیغهایی کند روی هم بودند. چشمهایش را محکم بسته بود. متوجه شدم که نمیدانم با او چه کنم. غافلگیر شده بودم. منی که همواره با کتابها زیستهام، از آن طبیعتگراهای آماتورِ گوتیکی هستم که بقایای جالب بدن موجودات مرده را نگه میدارند. جمجمهی چند روباه را برق انداختهام، بال های پرندگانِ کشتهشده در جاده را از بدنشان جدا کردهام و، بعد از خشک کردن، نگه داشته ام. با این حال، وقتی به بادخوردک نگاه میکردم، میدانستم که نمیتوانم چنان کارهایی با او بکنم. آکنده از نوعی وقار بود که به او حالتی قدسی میبخشید. نمیخواستم همانجا رهایش کنم. بنابراین، با خود به خانه بردمش، لای حولهای پیچیدمش و در گوشهی فریزر جایش دادم. اوایل ماه مهی سال بعد، تا چشمم به اولین دستهی بادخورکهای بازگشتهی سرازیرشده از دل ابرها افتاد، فهمیدم باید چه کنم. سراغ فریزر رفتم، بادخوردک را درآوردم و در عمق یکوجبی باغچه، زیر خاکی که با خورشید صبحگاهی گرم شده بود، دفنش کردم.
بادخورکها جادوییاند، درست مثل همهی چیزهایی که ذهن زمینی ما به درکشان قد نمیدهد. زمانی آنها را «پرندهی شیطان» مینامیدند، شاید به این دلیل که دستههای جیغکشِ بادخورکهای سیاه، که همچون صلیب بر فراز کلیساها میچرخیدند، طوری به چشم میآمدند که گویی نه از جهانِ روشنایی، که از دل تاریکی سر برآوردهاند. اما در چشم من، آنها مخلوقات سپهر بریناند، ذاتشان در فهم نمیگنجد و به همین سبب، بیشتر به فرشتگان میمانند. برخلاف تمام پرندههایی که از کودکی میشناختهام، بادخورکها هرگز بر زمین فرود نیامدهاند.
وقتی جوان بودم، از اینکه راهی برای شناخت بهتر آنها نمییافتم مأیوس و درمانده میشدم. چنان سریع بودند که تمرکز بر حالات صورتشان یا تماشای پر و بال آراستنشان از پشت دوربین دوچشمی ناممکن بود. آنها همیشه اشباحی سوسوزن بودند که با سرعت پنجاه تا هشتاد کیلومتر بر ساعت در هوا میچرخیدند؛ تودهای انبوه از پرندگان، باران سیلآسای دستههایی از نیزههای همشکل که ابرهای سفید را میشکافند. راهی نبود تا بادخورکی را جدا از بقیه تماشا کنی. تنها چیزی که به چشم میآمد حرکت دستهایِ آنها از سویی به سوی دیگر بود. گرچه گاهی، اگر بادخورکها ارتفاعشان را تا پشتبامها کم میکردند، میتوانستم ببینم که یکیشان دهانش را باز کرده. منظرهای حقیقتاً غریب. غرابت چنین صحنهای در این بود که دهان بادخورک چنان گشوده میشد که او را، به شکلی ناخوشایند، به نسخهای بسیار کوچک از کوسهی آسوده شبیه میکرد. حتی در این حالت نیز تماشای آنها با چشم غیرمسلح خوشایند بود چون چیزهایی میدیدی که پیشتر، در سیاهی دستههای انبوهشان، به چشم نمیآمد. وزن بادخورکها چیزی حدود چهل گرم است و از این رو، حرکت مواج و زیگزاگیشان در خلاف جهت باد، انگار جریان هوا را مرئی میکند.
در چشم من، آنها همچنان بیش از هر موجود دیگری به فرازمینیها شبیهاند. من آنها را از نزدیک دیدهام. بادخوردک بالغ زندهای را که فرود آمده بوده در دست گرفتهام و بعد، گذاشتهام به آسمان برگردد. ماهیهای آبهای عمیق را که با تورهای ماهیگیری از دل سیاهی آب بیرون کشیده شدهاند، دیدهاید؟ دیدهاید که معلوم است جایشان کنار ما نیست؟ آن بادخوردک بالغ هم شبیه همان ماهیها بود، ولی در زیستگاهی کاملاً متفاوت. استخوانبندیاش محکم و، در عین حال، ظریف بود و تابش خورشیدْ سیاهی پرهایش را به تاراج برده بود. چشمانش یارای خیره شدن به من را نداشت، گویی موجودی بود از عالمی دیگر که حواسش توان درکِ جهان مادی ما را نداشتند. زمان به گونهای دیگر برای این موجود پیش میرفت. اگر صدای زیر و جیغ های بیوقفههای بادخورکها را ضبط کنید و بعد سرعتش را تا حد سرعت قابلِ تشخیص برای انسان کاهش دهید، میتوانید صدایشان را هنگام گفتوگو با یکدیگر بشنوید. صدایی سرکش، غلغلمانند، افتان و خیزان، چیزی شبیه آوای لونهای معمولی.
در دورههای اضطرابآور کودکیام ــوقتی مدرسهام را عوض میکردم، وقتی طعمهی زورگویی همکلاسیها می شدم یا وقتی پدر و مادرم دعوا میکردندــ اغلب قبل از خواب روی تختم دراز می کشیدم و لایهای مختلفِ میان من و مرکز زمین را در سرم میشمردم: پوسته، جبه، هستهی بیرونی، هستهی درونی. بعد به آسمان می اندیشیدم و به حلقههای هوای رقیقشوندهای که در فضا گسترده میشدند: تروپوسفر، استراتوسفر، مزوسفر، ترموسفر، اگزوسفر. کیلومترها زیر تختم سنگهای مذاب می جوشیدند و کیلومترها بالای سرم غبار بود و خلأ. و آنجا من بودم، خفته زیر رواندازِ گرم تروپوسفر و لحاف پنبهای قرمزم، و بوی سمج شام که بالا میآمد و مشامم را غلغلک می داد، و صدای ماشینتحریر مادرم که از طبقهی پایین در گوشم می پیچید.
این آیینِ شبانگاهی آزمونی برای محک زدن قدرت ذهنم یا اندازهگیری گسترهی پرواز پرندهی خیالم نبود. قدرتی شبیه سحر و جادو داشت، گرچه نه بیاختیار بود و نه نیایشوار. فارغ از رخدادهای ناگواری که در طول روز گریبانم را میگرفتند، این لایههای متعددِ بالا و پایین من حرفهای زیادی برای گفتن داشتند. مکانها و موقعیتهایی رخنهناپذیر، دستنیافتنی و تماماً بیاعتنا به احوال انسانی. یکبهیک فهرست کردن آنها، میان دیوارهای برافراشتهی دانستههای گریزان از ادراک ما، مأمنی خیالی میساخت. این آیین به شیوههایی دیگر هم به کمکم میآمد. خوابیدن چیزی شبیه از دست دادنِ زمان بود، شبیه مرگ. غوطهور شدن در خواب، آن هم در سیاهی شب، گاهی ترس به جانم میانداخت، ترس اینکه مبادا راه بازگشت به بیداری را پیدا نکنم. ذکرهای نهانی شبانهام انگار دانههای تسبیحی بودند که گامهایم را هنگام بالا رفتن از پلکانِ خواب میشمردند. لازم بود بدانم کجا می روم و این اوراد در مسیر بازگشت به خانه راهنمایم بودند.
بادخورکها در پستوهای پنهان، در مکانهای تاریک و تنگ، لانه میسازند: حفرههای کوچک زیر بامپوشهای سفالیِ شیروانیها، پشت دهانهی کانالهای تهویه یا در منارهی کلیساها. اگر با چشم دنبالشان کنید، میبینید مستقیم به سمت حفرهی ورودی لانهشان پرواز میکنند و انگار به درونش شیرجه میزنند. بادخورکها لانهشان را از چیزهاییمی سازند که حین پرواز در آسمان، قاپ میزنند: تارهای خشکیدهی علفهایی که با جریان هوای گرم به پرواز درآمدهاند، پرهای سینهی کبوترها در فصل پرریزی، گلبرگها، برگها، تکههای کاغذ و حتی بالهای پروانهها.
در دورهی جنگ جهانی دوم، بادخورکها در دانمارک و ایتالیا تراشههای فلزی براق رهاشده از هواپیماها را در هوا شکار میکردند؛ تراشههایی که برای گمراه کردن رادارهای دشمن در آسمان رها میشدند و چرخان و درخشان پایین میآمدند. بادخورکها در آسمان جفتگیری میکنند و، برخلاف جوجههای سارها و گنجشکها که پس از اولین پروازشان به لانه بازمیگردند، جوجههای بادخورکها دیگر به لانه بازنمیگردند. آنها، به محض رهایی از فضای تنگ لانه، به پرواز درمیآیند و دو سه سال بیوقفه در آسمان میچرخند. بادخورکها، در پرواز بیوقفهشان، زیر باران دوش میگیرند، از حشرات پروازی تغذیه میکنند و تندوتیز به سطح رودخانهها و برکهها نزدیک میشوند و دهانشان را پر از آب میکنند.
بادخورکهای معمولی فقط چند ماهی برای زادوولد در لانه زندگی میکنند و البته چند ماه زمستان را هم بر فراز جنگلها و دشتهای جنوب صحرای آفریقا میگذرانند. آنها مابقی عمرشان در آسمان سفر میکنند و مرزهای ساختهی انسان را به مسخره میگیرند. بادخورکهایی که روی بامهای انگلستان لانه میسازند، برای در امان ماندن از بارشهای شدیدی که مانع خورد و خوراکشان میشوند، خلاف جهت عقربههای ساعت دورِ سامانههای کمفشار هوا میچرخند و آسمان اروپای قارهای را درمینوردند و سپس به انگستان برمیگردند. دوست دارند در هوای پیچان و متلاطم پشتِ کانونهای کمفشارِ جوی جمع شوند و با انبوه حشراتی که آنجا هستند دلی از عزا درآورند. آنها سفرشان را بیسروصدا شروع میکنند. هفتهی دوم ماه اوت، آسمان اطراف خانهام یکباره خالی میشود و فقط گهگاه بادخورکی سرگردان میبینم و با خودم میگویم «خودشه، همون آخری». و بعد، با ولعی سیریناپذیر، اوج گرفتن و سُر خوردنش روی جریان هوای متلاطم تابستانی را تماشا میکنم.
شبهای گرم تابستان، بادخورکهایی که روی تخم ننشستهاند یا جوجهای برای مراقبت ندارند، در ارتفاع پایین و با سرعت زیاد، جیغکشان و دستهدسته، اطراف بامها و برجکها به پرواز درمیآیند. کمی که بگذرد، در ارتفاعی بالاتر، گرد میآیند و جریان هوا و فاصلهای که از گوش ما گرفتهاند صدایشان را چنان رقیق میکند که آنچه به گوش می رسد شباهت چندانی به صدا ندارد؛ آوایی وهمآلود است از پس پنجرههای شیشهای و لایههای غبار آسمان شب. و بعد، انگار آوایی یا زنگی آنها را فراخوانده باشد، همه یکباره بالاتر و بالاتر میروند تا سرانجام بهکلی ناپدید شوند. این اوجگیریها را پروازهای شامگاهی نامیدهاند که یادآور نام نیایش شامگاهی است. نیایش شامگاهی آخرین و شکوهمندترین نجوای خالصانهی شبانهروز است، و من همیشه «پرواز شامگاهی» را زیباترین عبارت ممکن یافتهام؛ حزن نیلگونی که سایه می گسترد. بارها برای تماشای پرواز شامگاهی بادخورکها به آسمان چشم دوختهام ولی هر بار تاریکی ناگهان چیره میشود و پرندهها در این تاریکی محو و ناپیدا میشوند.
سالها گمان میکردیم پرواز شامگاهی بادخورکها فقط حرکتی است برای خوابیدن روی جریان باد. مثل دیگر پرندگان، بادخورکها نیز میتوانند نصف مغزشان را به خواب فرو ببرند و نصف دیگر را هوشیار نگه دارند. اما شاید هم بادخورکها آن بالا خیلی خوب میخوابند، حداقل برای مدتی کوتاه. شاید آنچه آنجا رخ میدهد همان مرحلهی REM خواب است. شاید آنها آنجا، حداقل برای مدتی کوتاه، به خواب عمیق میروند و پروازشان را در حالت خودکار تنظیم میکنند. در دورهی جنگ جهانی اول، خلبانی فرانسوی در عملیات شبانهی ویژهای در ارتفاع دههزارپایی موتور هواپیمایش را خاموش کرد، بیصدا روی هوا لغزید و به خطوط دشمن نزدیک شد. نسیمی آرام از پشت سرش میوزید و قرص کامل ماه بالای سرش بود. بعدتر، خلبان این صحنه را چنین وصف کرد: «ناگهان خود را میان انبوه پرندگانِ غریبی یافتیم که ساکن به نظر میرسیدند، یا حداقل واکنش مشهودی نشان نمیدادند. اینجا و آنجا، فقط چند متر پایینتر از هواپیما، پراکنده بودند و روی دریای ابرهای سپیدِ زیرشان خودنمایی میکردند.
گذار او به ضیافت کوچک بادخورکهایی که در خوابی عمیق بودند افتاده بود؛ بادخورکهایی همچون ستارگانی سیاه و کوچک که زیر نور ماه میدرخشیدند. خلبان توانست دو بادخورک را بگیرد ــمیدانم محال است ولی دوست دارم خیال کنم کمکخلبان بهراحتی دستش را دراز کرده و آنها را مهربانانه از دل آسمان برداشتهــ و بعد از فرود هم جنازهی یک بادخورک را از موتور هواپیما بیرون کشیده. آسمان دوردست، سرما، سکون و پرندگانی که در اوج آسمان، بر فراز ابرهای سپید، معلق در هوا، به خوابی عمیق فرو رفتهاند. تصویری که به رؤیاهای شبانهام سرک میکشد و بعد محو میشود همین است.
تابستان سال 1979 لویت بورما، خلبان، بومشناس و کارشناس معضل برخورد پرندگان با موتور هواپیما، بررسی دقیق رادارهای مستقر در هلند را با هدف ارتقای امنیت پروازها شروع کرد. نقشههای او دستههای انبوه پرندگانی را نشان میداد که بر فراز آبهای دریاچهی پهناور آیسلمر در پرواز بودند؛ بادخورکهایی که از آمستردام و اطرافش به آنجا آمده بودند. هنگام غروب، بادخورکها به سوی دریاچه پرواز میکردند و بین ساعت نه و ده به سمت آب شیرجه میزدند تا از بیشمار پشهی روی دریاچه تغذیه کنند. کمی بعد از ساعت ده، کمکم به آسمان بازمیگشتند و پانزده دقیقه بعد، در دستههای متراکم چرخان، بیش از ششصد پا ارتفاع میگرفتند. از اینجا به بعد، اوجگیریشان شروع میشد. پنج دقیقه بعد، از دیدرس خارج میشدند و پرواز شامگاهیشان آنها را تا ارتفاع ششهزارپایی میبرد. بروما، با استفاده از پردازشگر مخصوصی که به رادارهای بزرگ نظامی وزارت دفاع در شمال فریسلند متصل بود، متوجه شد که بادخورکها تمام مدت در آن ارتفاع نمیماندند. آنها، بعد از نیمهشب، پایین میآمدند تا در سطح آب غذایی پیدا کنند. در واقع، معلوم شد که بادخورکها، این ارواح محافظ خیابانهای روشن تابستانی، ساکنان شبزیِ تاریکیهای ژرف تابستان هم هستند.
اما بروما به کشفی دیگر نیز نائل آمد: پرواز شامگاهی بادخورکها فقط شبها اتفاق نمیافتاد. آنها در گرگومیش سحر نیز همان صعود را تکرار میکردند. دو بار در روز، درست وقتی سطوح نور مثل آینه یکدیگر را بازمیتاباندند، بادخورکها به آسمان میرفتند و در گرگومیش آسمان به اوج پروازشان میرسیدند.
بعد از مشاهدات بورما دانشمندان دیگری نیز دربارهی این اوجگیریها تحقیق کردند و حدسهایی زدند. آدرین دوکتر، بومشناسی که پیشزمینهای در فیزیک دارد، برای فهم این پدیده از رادارهای هواشناسی داپلر استفاده کرد. او و همکارانش در این مطالعه میگویند ممکن است بادخورکها با اوجگیری به آن ارتفاع، دنبال تحلیل شرایط جوی باشند و از این طریق اطلاعاتی دربارهی دمای هوا و مسیر باد به دست بیاورند. پرواز شامگاهی بادخورکها آنها را از ارتفاعی که در هواشناسی آن را لایهی مرزی گرمایی مینامند، بالاتر میبرد. این لایهی تروپوسفر مرطوب، گرم و غبارآلود است؛ جایی که گرمای منعکسشده از سطح زمین جریانهایی صعودی و نزولی میسازد و با ایجاد جریان هوای گرم، به شکلگیری ابرهای کومهای کمک میکند. بادخوردکها بخش بزرگی از روز و شب خود را همینجا سپری میکنند. وقتی بادخورکها به بالای این لایه میرسند، در معرض بادی قرار میگیرند که نه از آن پایین، بلکه از سامانههای بزرگمقیاس آبوهوایی تأثیر میپذیرد. با پرواز در چنین ارتفاعی، بادخورکها نه تنها میتوانند ابرهای دوردستِ جبهههای آبوهواییِ در راه را در افق گرگومیش ببینند، بلکه با کمک خودِ جریان باد میتوانند مسیرهای احتمالی این سامانهها را هم تحلیل کنند. در واقع، کاری که آنها انجام میدهند پیشبینی آبوهوا است.
و حتی بیش از این. به نوشتهی دوکتر و همکارانش، پرندگان مهاجر به کمک مجموعهای از مکانیسمهای درهمتنیدهی جهتیابی، مسیرشان را پیدا میکنند. بادخورکها در پرواز شامگاهیشان میتوانند از همهی این مکانیسمها بهره ببرند. آنها، در آن ارتفاع سراسرنما، میتوانند ستارگان پراکنده را بر فراز سرشان ببینند و همزمان موقعیتشان را به کمک الگوهای قطبش نور که در گرگومیش آسمان از همیشه قویتر و واضحترند تشخیص دهند. ستارهها، باد، نورِ قطبیشده، سرنخهای مغناطیسی، تودههای ابرهای دوردست، هوای صاف خنک، و آن پایین، سکوت جهانی که به خواب میرود یا کمکم بیدار میشود. آنها اوج میگیرند تا بفهمند دقیقاً کجا هستند و بعد از این باید چه کنند. آنها، آرام و ماهرانه، مسیر حرکتشان را مشخص میکنند.
سیسیلیا نیلسنِ بومرفتارشناس و تیم همکارانش کشف کردند که بادخورکها بهتنهایی پرواز نمیکنند. آنها هر غروب دستهدسته اوج میگیرند و تکتک پایین میآیند، و صبحها تکتک اوج میگیرند و دستهدسته پایین میآیند. آنها، برای مسیریابی درست و تصمیمگیری صحیح، علاوه بر نشانهها و سرنخهای جهان پیرامونشان باید به رفتار یکدیگر نیز توجه کنند. فرضیهی نیلسن و همکارانش این است که بادخورکها در پرواز شامگاهیشان از قاعدهی اشتباههای بسیار پیروی میکنند. یعنی میانگین ارزیابیهای تکتک افراد گروه را میگیرند تا بهترین تصمیم برای مسیریابی برسند. اگر شما عضو دستهای باشید، با تبادل اطلاعات با یکدیگر، میتوانید تصمیمهای بهتری بگیرید. ما انسانها میتوانیم با هم حرف بزنیم و بادخورکها رفتارهای همدیگر را مشاهده میکنند. بیان سادهاش این است که آنها از یکدیگر پیروی میکنند.
گسترهی زندگی من، خواب و خور و کار و تفکرم، در احاطهی روزمرگیهای عادی است. تا به امروز این نعمت نصیبم شده تا زندگی را در آرامشی نسبی سپری کنم. زندگی من پر است از فراز و فرود، بیم و امید، سود و زیان، نظم و پریشانی. و اینها میتوانند از مسیر دورم کنند؛ همان کاری که بادهای توفنده و بارانهای سیلآسا با بادخورکها میکنند. گاهی گذران زندگی در چنین شرایطی سخت میشود ولی در نهایت، خانهی من همین است.
فکر کردن به بادخورکها باعث میشود دقیقتر به شیوههای مواجههی خودم با سختیها بیندیشم. وقتی کوچک بودم، با فکر کردن به لایههای آسمان، آرام میشدم. بعدتر، به آوای نجواگونهی داستانهای صوتی پناه میبردم و با صدای کتابهای صوتیِ تلفنم به خواب میرفتم. همهی ما ابزارهای دفاعی خودمان را داریم. برخی از آنها به ضررمان عمل میکنند ولی برخی دیگر گریزگاههایی شعفانگیزند: مجذوب یک سرگرمی شدن، شعر سرودن، تختهگاز رفتن با موتور هارلیدیویدسون، جمع کردن تدریجی کلکسیونی از آلبومهای موسیقی یا صدفها. به تعبیر مرلین، جادوگرکتاب مرلینِ تی. اچ. وایت، «بهترین چارهی غمْ یادگیری چیزی جدید است.» به قول دوستم کریستینا، همهی ما ناچاریم اغلب اوقات درون سازههای دفاعی خودساختهمان زندگی کنیم؛ هیچیک از ما تاب تحمل همهی سنگینی واقعیت را نداریم. و زیر سایه هولناک همهگیری کرونا، وقتی بسیاری از ما مستأصلانه ــگاهی به شکلی که خودمان و عزیزانمان را به خطر میاندازدــ به تهماندهی آنچه به خیالمان ردی از عادی بودن دارد چنگ میزنیم، شیوههای آشنای دفاعیمان در برابر دشواریها دیگر آن کارایی سابق را ندارند.
این اواخر، بادخورکها در چشم من راویان زندگی جمعی شدهاند؛ پرندگانی که شیوهی تصمیمگیری صحیح در مواجهه با تلاطمها را به ما میآموزند. آنها همیشه در ارتفاع سرگیجهآورِ بالاتر از مرزهای جوی پرواز نمیکنند، بلکه بیشتر وقتشان را زیر آن لایه، در هوای متراکم و متلاطم، میگذرانند. و اینجا همانجایی است که زندگی روزمرهشان رقم میخورد: خوردن، آشامیدن، یار گزیدن، پر و بال به آب زدن و بودن. ولی آنها برای سر درآوردن از مسائل مهمِ تأثیرگذار بر زندگیشان باید بالاتر بروند تا چشماندازی وسیعتر را ببینند و با یکدیگر ارتباط برقرار کنند تا در مواجهه با رویدادهای عظیم قلمروی زندگیشان هوشمندانه تصمیم بگیرند.
صد البته ضرورتی ندارد همهی ما برای مواجهه با رویدادهای عظیم زندگی به نقطهای سراسرنما برسیم، به همان دلیلی که بسیاری از بادخورکها وقتی جوجهای در لانه دارند این کار را نمیکنند. با این حال، همهی کسانی که از نعمت سلامتی جسم و روان بهره میبرند باید دنبال منظری باشند تا از فراز آن پردههای غبارآلود زندگی روزمره را پس بزنند و به چشماندازی زلال دست یابند. از فراز چنین منظری می توان به نظارهی رویدادهای همسو یا ناهمسوی زندگی نشست و به رخدادهایی اندیشید که با تحلیلشان میتوان گامهای بعدی را مطمئنتر برداشت. ما باید اوج بگیریم تا به قدرت مشاهدههای دقیقی که منفعت جمعی را در پی دارند ایمان بیاوریم.
این روزها وقتی اخبار را پیگیری میکنم و دلم از حجم سنگین این همه رویداد تلخ میگیرد، بیشازپیش به پرواز شامگاهی بادخورکها، به توان و هدف همکاری این بیشمار جانِ ظریف و شکننده میاندیشم. کاش ما هم میتوانستیم ابرهای سیاهی را که همچو آوار بر سرمان خراب میشوند از دوردست ببینیم. کاش میتوانستیم با مشاهدهی توان ویرانگر آنها به گفتوگو بنشینیم و راه چارهای بجوییم.
دربارهی نویسنده:
هلن مکدانلد (زادهی 1970) نویسندهای انگلیسی است که قلمش بیش از هر چیز حول محور طبیعت میگردد. کتاب ش مثل شاهینِ او اثری شناختهشده است که برای نویسنده اش چندین جایزه به ارمغان آورد؛ اثری که تجربهی سوگ و فقدان را به طبیعت گره میزند. گرچه آثار مکدانلد در حوزهی ناداستان خلاقانه مضامین و ریشههای علمی دارند، جهان ذهنی او سرشار از شاعرانگی است و همین ویژگیْ خواندنِ جستارهایش را تجربهای شیرین و دلپذیر میکند.
مترجم: سجاد کبگانی