بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, روایت آدم‌ها و قصه‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

از گلستان تا خیابان | سرگذشت خوابگاه 16 آذر دانشگاه الزهرا در سه روایت

افسانه کامران، بی کاغذ اطراف، الهام شوشتری زاده، نفیسه مرشدزاده، حظ کردیم و افسوس خوردیم، مستوفی الممالک، دانشگاه الزهرا، خوابگاه 16 آذر

عکس از: مهری رحیم‌زاده

خوابگاه 16 آذر نامش را از خيابانی كه سر نبشش بود وام می‌گرفت؛ آپارتمان 13 طبقۀ فرتوت و تقریباً نیمه‌ویرانی که دانشگاه الزهرا آن را برای دانشجویان متأهل، دانشجویان خارجی سایر دانشگاه‌ها و تنبیه تنبل‌هایی چون ما که عمداً يا عملاً درس را‌ کش داده بودیم در نظر گرفته بود. در این خوابگاه نه از درختان بلند پیچک‌پوش خبری بود، و نه از نهر آب روان. آپارتمانی بود خسته و نیمه‌جان با معماری پهلوی دوم که بیشتر اوقات آسانسورش خراب می‌شد. اگر گلستان ونک تمثيل بهشت زمينی و باغ عدن بود، خيابان 16 آذر استعاره‌ای از هرج‌‍ومرج، شلوغی و زندگی شهری بود. ما وقتی از بهشت گلستان به جهنم خيابان تبعید شدیم اين را فهميديم كه «افسوس! انسان قدر سعادت را نمی‌داند، موقعی می‌فهمد که آن را از دست داده‌ است.»


روایت اول: تبعید

اگر آدم ابوالبشر با تمنای حوا از بهشت رانده شد و به زمین هبوط کرد، اگر با خوردن آن میوۀ ممنوعه که بسیاری آن را دانایی و خودآگاهی دانسته‌اند از موقعیت خویش آگاه شد و باعث حیرانی و سرگردانی فرزندانش در این عالم شد، ما هم که فرزندان خلفش بودیم آن‌قدر مشغول حفاری در عمیق‌ترین لایه‌های وجودمان شدیم که عاقبت از گلستان به خیابان پرتاب شدیم. گلستان بیشتر از آن‌که استعاره‌ای از بهشت باشد، بخش کوچکی از املاک و باغ مصفای حسن مستوفی‌الممالک بود که در روزگار قاجار به نام باغ مستوفی وقف عام شد تا تابستان‌ها محل اطراق مردمی باشد که برای زیارت امامزاده داود هفته‌ها در راه بودند و خیال‌شان تخت بود که می‌توانند در میانۀ راه، در خنکای سایۀ درختان بلند این باغ، روزها و چه بسا هفته‌ها بیاسایند و از آب گوارا و تیز قنات بنوشند و از میوه‌های جالیز بخورند و درنهایت به زیارت نائل شوند.

من دقیقاً در هجده سالگی‌ام در دهۀ 70 تحقق وعده‌های خداوند به مؤمنانش را بر روی زمین دیدم، تصویری بدون روتوش از آیۀ «جنات تجری من تحت الانهار» که با قبولی در دانشگاه الزهرا به من نشان داده شد. در تتمّۀ باغی که سال‌ها پیش وزیرالوزرا برای ساختن مدرسۀ عالی دختران به رضا شاه هبه کرده بود، چهار بلوک چهار طبقه با نمای آجری زردرنگ ساخته بودند و از قضا برای هر کاری اعم از رختشورخانه تا آشپزخانه، سالن مطالعه و اتاق‌ها دست و دلبازی زیادی به خرج داده بودند.

این خوابگاه یک سرش از «گلستان 1» به باغ نو وصل می‌شد و سر دیگرش در «گلستان 4» به مدرسۀ عالی راه‌آهن می‌رسید، مدرسه‌ای که سال‌ها متروک مانده و در آخرین ایستگاهش قطاری برای هميشه متوقف شده بود و چشم‌اندازی سوررئالیستی برای ما ترسيم می‌كرد. البته که چنین چشم‌اندازی با تصوير تهران، زمین تا آسمان فرق داشت. فاصلۀ دانشگاه تا گلستان به اندازۀ شیب تندی بود که از میدان ده‌ ونک شروع می‌شد و با  چند تعمیراتی، یک کیوسک روزنامه‌فروشی و بقالی کوچک و مهربانی به نام علی‌آقا تمام می‌شد. به خاطر فاصلۀ نسبتاً زیاد خوابگاه از مرکز شهر و كوچه باغ‌های خلوت منتهی به خوابگاه -خصوصاً در پاییز و زمستان – تمام حيات دانشجویی ما به خوابگاه و دانشگاه محدود می‌شد، در واقع ما با قبولی در این دانشگاه و سكونت در گلستان از شهرستان به تهران نيامده بوديم، ما از شهرمان به روستایی خوش آب‌وهوا تبعید شده بودیم. با آن‌که می‌دانستیم «ما در آن‌جا در جهان واقعیت زندگی نمی‌کردیم» اما از شوخی‌های مردم نسبت به دانشگاه‌مان عمیقاً آزرده می‌شدیم، در آن سال‌ها تصویر دانشگاه ما در ذهن اغلب مردم شبیه به صومعۀ متروکی بود که خواهران راهبۀ تارک‌ دنیا با رداهای بلند سیاه در آن‌جا درس می‌خواندند. چیزی شبیه به آن‌چه که آلبا دسس پدس در رمان هیچ‌یک از آن‌ها باز نمی‌گردد تصویر کرده بود، زندگی دختران دانشجویی که در آغاز جنگ جهانی دوم در صومعه‌ای شبانه‌روزی زندگی می‌کردند و برای كسب تجربه‌هایی چون عشق، آزادی و رهایی زیر نگاه سنگین راهبه‌های نگهبان در تقلا بودند و از ترس فاشيسم شب‌ها به هم پناه می‌آوردند.

ما نيز چون امانوئلا، وينكا و اكسينا عاقبت از آن خوابگاه با ترس و ترديد جدا شديم و هيچ‌وقت به آن‌جا بازنگشتيم، چون در اواخر دهۀ 70 دانشگاه مثل خميری كه خمیرمایۀ زيادی به آن زده باشند، ور آمد و به بهانۀ گسترش رشته‌های جديد و راه‌اندازی دوره‌های تحصيلات تكميلی پهن و پهن‌تر شد. طبيعی‌ست نانوايی كه اين خمير شل و ول را با وردنه‌اش پهن می‌كرد، يک جايی حساب کار از دستش دربرود و خميری نازک توی تنور بچسباند و يا نانی فطير و خمير دست مردم بدهد. درست در همين زمان بود كه زمزمه‌های كارآفرين‌شدن دانشگاه‌ها و پژوۀ مالی‌شدن آموزش عالی به بهانۀ تأمین هزینه‌های سرسام‌آور آن آغاز شد و دامن ما را هم گرفت. برای اولین بار دانشجویان روزانه را به دلیل طولانی‌شدن سنوات تحصیلی از گلستان به خوابگاه 16 آذر فرستادند.

خوابگاه 16 آذر نامش را از خيابانی كه سر نبشش بود وام می‌گرفت؛ آپارتمان 13 طبقۀ فرتوت و تقریباً نیمه‌ویرانی که دانشگاه آن را برای دانشجویان متأهل، دانشجویان خارجی سایر دانشگاه‌ها و تنبل‌هایی چون ما که عمداً يا عملاً درس را‌ کش داده بودیم برای تنبیه در نظر گرفته بود. در این خوابگاه نه از درختان بلند پیچک‌پوش خبری بود، و نه از نهر آب روان.

خوابگاه 16 آذر آپارتمان خسته و نیمه‌جانی بود با معماری پهلوی دوم که بیشتر اوقات آسانسورش خراب می‌شد و تقريباً هیچ برنامۀ فرهنگی و یا مذهبی‌ای در آن‌جا برگزار نمی‌شد، و به شیوۀ نیمه‌خودگردان اداره می‌شد و از آن وسواس‌ها و سختگیری‌های خوابگاه گلستان هم خبری نبود. چرا كه ساکنانش دو دسته بودند: دسته‌ای که تکلیف‌شان با خودشان و مسائل فلسفی وجودشان مشخص بود و خیلی زود ازدواج کرده بودند و دسته‌ای که قرار نبود حالا حالاها تکلیف‌شان را نه با زندگی‌ بلكه با هيچ‌چيز ديگری معلوم کنند. گروه دوم معجون غریبی بود از تعدادی دانشجوی علوم پایه، هنر، چندتايی دانشجوی تاجیکی و گرجی و روسی دانشگاه‌های ديگر، چندتایی دانشجو که قرار بود جهان را نجات دهند، دانشجویانی که شاغل بودند و خوابگاه به محل كارشان خوش‌مسير بود، دانشجویانی که به کمیتۀ انضباطی احضار شده بودند، عده‌ای که اصلاً دانشجو نبودند و همیشۀ خدا مهمان این و آن بودند تا دوران گذار پس از دانشگاه را سرکنند و درنهایت دانشجویانی که مدت‌ها در لبۀ پرتگاه ایستاده بودند. برای چنين تركيب ناسازی مراقبت و تنبيه چه معنایی داشت؟ راستش ما نان‌های سوخته و زيادی برشتۀ همان خمير شل و ول بوديم كه در اوايل دهۀ 80 از تنور آموزش عالی بيرون آمدیم و داغ‌داغ بر سر سفرۀ جامعه ايرانی قرار گرفتيم در حالی که هيچ‌كس رغبت نمی‌كرد نگاهی به ما بيندازد. اگر گلستان تمثيل بهشت زمينی و باغ عدن بود، خيابان استعاره‌ای از هرج‌‍ومرج، شلوغی و زندگی شهری بود. ما وقتی از بهشت گلستان به جهنم خيابان قدم گذاشتيم اين را فهميديم كه «افسوس! انسان قدر سعادت را نمی‌داند، موقعی می‌فهمد که آن را از دست داده‌ است.»

روایت دوم: تصرف

اگر ساختمان‌ها چون ما زبان داشتند و خيلی زود در اين شهر جوانمرگ نمی‌شدند؛ حتماً قصه‌های زيادی برای نقل کردن داشتند، قصه‌هایی از سرنوشت‌ آدم‌هایی كه روزگاری درون‌شان زندگی کردند، و لابد رازهای مگوی بسياری را فاش می‌كردند. در شناسنامه و سند ساختمان‌ها دربارۀ قصه‌های پنهان و جاسازشده میان آن‌ها سخنی گفته نمی‌شود، فقط ساختمان‌های بزرگ و معروف‌اند که به واسطۀ آدم‌هایی كه در آن زيسته‌اند و به موزه يا خانه‌موزه بدل شده‌اند، گه‌گاهی زبان‌دار می‌شوند، اما كمتر كسی به معمولی‌ها و خيلی معمولی‌ها توجه می‌كند. حتماً روزی تاريخ اجتماعی به داد اين ساختمان‌ها و قصه‌هایشان خواهد رسيد. ساختمان‌هایی چون خوابگاه 16 آذر که شبيه بومرنگی از خيابان 16 آذر به بلوار كشاورز پيچيده شده است. اين ساختمان در سال 1368 برای سكونت دانشجويان دختر دانشگاه الزهرا خريداری شد، دانشجويانی كه در آن سال‌ها در كانكس‌هایی فرسوده اسكان داشتند و يا بی‌جا و مكان بودند. برای همین این ساختمان در تاریخ 13 آذر 1368 از طرف وزارت فرهنگ و آموزش عالی از صاحبان این ملک خریداری شد و در اختیار دانشگاه الزهرا قرار گرفت. در بعدازظهر 15 آذر 68، اين ساختمان كه تازه تخلیه شده بود، توسط دانشجويان دانشگاه آزاد و كاركنانش اشغال شد. گویا اشغال ساختمان‌های خالی توسط دانشجویان در آن دهه چندان غیرعادی نبود چرا که یک ماه و نیم قبل‌تر نیز خوابگاه دخترانۀ دانشگاه تربیت معلم در 29 مهر همان سال توسط دانشگاه آزاد اشغال شده بود. شاید این مسئله با تصویب «قانون ضرورت عدم تخلیۀ خوابگاه‌های دانشجویی» در 7 مهر سال 68 در مجلس چندان بی‌ارتباط نبوده است.

نمای فعلی و قدیمی خوابگاه 16 آذر

صبح روز 16 آذر وزير فرهنگ و آموزش عالی در دو نامه مراتب امر را به اطلاع رئيس‌جمهور وقت (آقای هاشمی رفسنجانی) و رئيس قوه قضاييه (محمد يزدی) رساند. در اين ميان يكی از مسئولان دانشگاه آزاد به داخل ساختمان راه يافت و عمل دانشجويان در تصرف خوابگاه را تأييد و آنان را تشويق کرد در این ساختمان بمانند تا مشمول مصوبۀ مجلس شورای اسلامی در خصوص عدم تخليۀ خوابگاه‌های دانشجویی شوند.

تلاش دانشجویان دانشگاه آزاد برای نصب تابلو در خوابگاه اشغال‌شده، آذر 1368

عجيب نيست كه در جامعۀ انقلابی آن زمان هم دستور رئيس جمهور وقت فايده‌ای نداشت و دانشگاه آزاد خوابگاه را تخليه نكرد، برای همين در 30 آذر دانشجويان دانشگاه الزهرا خودشان وارد عمل شدند تا خوابگاه را بازپس‌گيرند. صبح آن روز تعدادی از دانشجويان در مقابل ساختمان 16 آذر در بلوار كشاورز تجمع و شروع به شعار دادن كردند. آن‌ها مدام اعلام می‌كردند كه قصدشان درگيری نيست و تنها خواسته‌شان تخليۀ خوابگاه و محاكمۀ متصرفان است. در اعلاميه‌هایی كه با خود حمل می‌كردند اسناد و مداركی چون حكم دادسرای ناحيۀ 14 و حكم رئيس ‌جمهور را به مردم نشان می‌دادند و سعی داشتند تا تابلوی خوابگاه را بر سر در ساختمان نصب كنند. در اين ميان شش بار به ساكنين خوابگاه برای ترک محل اخطار داده شد. دانشجويان الزهرا تا ساعت يک‌ونيم بعدازظهر منتظر اقدام پليس و مراجع قانونی شدند كه آن‌ها هم هيچ كاری نكردند. درنهايت در ساعت 3 عصر اعلام شد كه اگر دكتر جاسبی اقدامی برای تخليه خوابگاه نكند دختران دانشجو خودشان اقدام خواهند كرد!

دانشجويان متصرف نيز بيكار ننشستند. آن‌ها با گرفتن شلنگ آب بر روی دانشجويان الزهرا در هوای سرد، پرتاب سنگ و آجر، بطری و شيشه و همچنين ريختن نفت و رنگ بر سر دانشجويان قصد داشتند تا آن‌ها را از محل دور كنند اما دانشجويان الزهرا مقاومت كردند و درنهايت وارد ساختمان شدند. ضرب و شتم میان دانشجویان آزاد و الزهرا با چوب و ميلۀ آهنی سبب شد كه عده‌ای از دانشجویان الزهرا مصدوم و مجروح شوند. سرانجام دختران دانشجو در تمامی طبقات مستقر شدند و با كمک پليس توانستند خوابگاه 16 آذر را بازپس‌گيرند.

نزاع و درگیری میان دانشجویان دانشگاه‌های الزهرا و آزاد، آذر 1368

بازپس‌گیری خوابگاه 16 آذر توسط دانشجویان دانشگاه الزهرا، آذر 1368

من سال‌ها پیش کاملاً اتفاقی این عكس‌ها را در دفتر انجمن‌ اسلامی دانشگاه پیدا کردم و دربارۀ این نزاع از چند تن از اعضای قدیمی انجمن اسلامی پرس‌وجو کردم، و به دنبال خبری از اين تصرف در روزنامه‌ها برآمدم. در آن‌روزها فکر می‌کردم اگر در اواخر دهۀ 70 که ما با غصه و دلتنگی از گلستان به اين ساختمان اسباب‌کشی کردیم و از حرص به كارتون كتاب‌هايمان لگد می‌زديم، داستان تصرف خوابگاه و بازپس‌گیری آن توسط هم‌دانشگاهی‌هایمان را می‌دانستیم لابد همان‌جا در دم عاشق گچ‌های ورم‌كردۀ ديوارهايش می‌شديم، عاشق پله‌های نيم‌خورده‌اش كه ليز بود، دلبستۀ راه‌پله‌هایی که ظهرهای جمعه صدای خولیو از ضبط کوچکی در آن با بوی دمی گوجه قاطی می‌شد و در همۀ طبقات می‌پیچید، و ما که حتی یک کلمه اسپانیایی هم بلد نبوديم می‌دانستيم که ارواح نیمه‌خفتۀ خوابگاه دختری به نام ناتالی را با دریغ و درد بسیار صدا می‌زنند: «در دوردست‌ها خاطره‌ای از تو در من زندگی می‌کند، ناتالی!»

ما عاشق دل‌خستۀ طبقات بالايی این ساختمان بودیم كه معلوم نبود كی قرار است بر سَرمان فرو بريزد و شب‌ها چون دختران صومعۀ داستان پدس در بالكن‌ پشتی جمع می‌شديم و از آرزوها و رؤياهايمان می‌گفتيم، این‌که «ما در این‌جا روی پل ایستاده‌ایم، و پس از عبور از پل هر کدام پی کار خود خواهیم رفت، هر کدام از ما جادۀ خودمان را انتخاب می‌کنیم و چندی نمی‌گذرد که پل خالی برجا می‌ماند.» شبیه به آن‌ها سيگار می‌كشيديم و دودش را به كاكل درختان زبان گنجشک بلوار فوت می‌كرديم. پنجره‌های بزرگ و سرتاسری اتاق‌های ما صفحۀ نمايش بزرگی بود از زندگی مردمان اين شهر، از درز آن‌ها صدای شهر به اتاق‌مان سرازیر می‌شد، همهمه و آلودگی را بی‌واسطه جذب می‌كرديم و دل می‌سوزانديم برای مسافران بی‌جا و سربازانی که روی نیمکت‌های بلوار از خستگی به خواب رفته بودند. از آن بالا برای مست‌ها، عاشق‌ها و از خواب‌گريخته‌ها كه نصف‌شب در بلوار قدم می‌زدند و عربده می‌كشيدند سوت می‌زديم و دست تكان‌می‌داديم. خوابگاه ما آن روزها تابلویی نداشت، برای همين هيچ‌كس فكر نمی‌كرد که در اين ساختمان نيمه‌متروک شیشه‌ای چندتا دختر دانشجو بر روی تخت‌های آهنی دراز كشيده‌اند و فكر می‌كنند چه خوب شد كه عاقبت، هر چند بسيار دير، آن ميوۀ ممنوعه را خوردند و به خیابان هبوط کردند. حالا می‌توانستيم در تجمع سياسی پارک لاله يا هر جای ديگری شركت كنيم و نگران بسته‌شدن در خوابگاه نباشيم. دیگر مجبور نبوديم در خيابان شيخ هادی كه آن روزها دفتر تحكيم وحدت آن‌جا بود و شب‌های قدر دكتر سروش سخنرانی داشت تمام خيابان را از ترس داد و هوارهای نگهبان‌ خوابگاه بدويم. حالا ما هم برای قرارهای عاشقانه‌مان فرصت كافی داشتيم، برای آن‌که از ديدن و بلعيدن كتابفروشی‌های انقلاب حظ لازم را ببريم و با دانشجويان دانشگاه تهران رفيق‌تر شويم. ما خيلی دير تهران را شناختيم و در كوچه پس‌كوچه‌هايش گم شديم و عاقبت به مردم، به خیابان و به شهر گفتیم که «در کنار خودتان برای ما هم جایی باز کنید.»

روايت سوم: تصعيد

خاطرات کی و كجا از روان ما تصعید می‌شوند؟ از روزی كه غبار نرم و سفیدی بر تن اشیاء، ساختمان‌ها و آدم‌ها ‌می‌نشیند تا ناآشنا و ناآشناتر شوند، يا روزی که توی یکی از ماشین‌های خطی ولیعصر – ستارخان نشسته‌ای، قبل از رسیدن به تقاطع 16 آذر و بلوار با دیدن آن آپارتمان بلند که به‌تازگی دستی بر سر و رویش کشیده‌اند و نونوارش كرده‌اند و دیدن آن اتاق سه‌گوش طبقۀ سوم دیگر دلت به درد نمی‌آيد و در همان یک دقیقه عبورت با دقتی عجیب به دنبال پوسترها و روزنامه‌هایی که سال‌ها پیش روی شیشه‌هايش چسبانده‌ای نمی‌گردی و دستت را با حسرت بلند نمی‌کنی تا به همراهت بگویی: من این‌جا بودم! و بغل دستی‌ات که سرش توی گوشی‌ست، با تعجب و کندی بپرسد: کجا؟ و بلواری که تمام شده است و رد انگشتی که بر پنجرۀ ماشین مانده است، بعد با ناامیدی جواب ‌دهی: هیچ‌کجا! جواب درستش همین است، چون مدت‌هاست که پوسترها، نقاشی‌ها و بریده روزنامه‌های آن سال‌ها، چون صبح امروز، مشاركت، بامداد نو، فتح، آبان و…، از شیشه‌های این ساختمان و ساختمان‌های بسياری پاک شده است، پنجره‌های شیشه‌ای و لرزانش که فقط اندکی ما را از سرما، صدا و آلودگی نجات می‌داد با پنجره‌های دوجداره عوض شده و تابلوی کوچک خوابگاه 16 آذر، همان تابلو پلکسی که در دهۀ 60 سرهایی برای نصبش شکسته شد، از تن ساختمان جدا شد. من تا اوایل دهۀ 80 شب‌ها که از بلوار رد می‌شدم یکجوری راهم را كج می‌کردم تا بتوانم چراغ‌های روشن این ساختمان را بشمارم و ببينم كه آيا هنوز آن سه پوستر انتخاباتی از آن سيدخندان كه موّرب و پشت به شيشه‌های اتاق 302 چسبانده بودم سرجايشان هست يا نه؟

ديده بودم که طبقۀ همکف و مخروبۀ این ساختمان به ابتکار زهرا رهنورد به گالری کمال‌الدین بهزاد تبدیل شده است، و طبقات اول و دوم هم در همان سال 82 به کلاس‌های آموزشی و هنری دانشگاه الزهرا تغيير یافته اما هنوز چراغ‌های بسیاری شب‌ها روشن می‌شد، و همين مرا دلگرم می‌کرد که لابد برای تبعیدی‌های گلستان هنوز جایی هست.

نمی‌دانم دقيقاً كی و چگونه برای من آن‌جا به هيچ‌كجا بدل شد. لابد روزی كه آخرين تخت‌های آهنی اين ساختمان جمع شد و همه شعرهایی فروغ كه با ماتيک روی ديوارهایش نوشته شده بود را با رنگ پاک كردند، روزی كه راه پله‌های ليز از چربیِ آن‌جا با سنگ‌های مرمر پوشانده شد، و آسانسورهای هميشه خرابش اساسی تعمير شد و يكی‌يكی چراغ‌هايش خاموش شد. به گمانم روزی كه همۀ نشانه‌های زندگی دختران بيست‌وچندسالۀ دانشجو در سه دهه آرام‌آرام تبخير شد و به هوا رفت، برای من ديگر آن‌جا خوابگاه 16 آذر نبود بلكه به هيچ‌كجا بدل شد.

دانشگاه ما خيلی دير فهميد كه اين ساختمان نيمه‌جان با لوكيشن استراتژيكش چقدر برای جذب سرمايه و كسب درآمد جاندار است وگرنه چه‌بسا اين خوابگاه زودتر از قبل تصعيد و به پول تبديل می‌شد. اگر پروژۀ خصوصی‌سازی آموزش عالی در اواخر دهۀ 70 ما را از گلستان به ساختمان 16 آذر پرتاب كرد، در دهۀ 80 خيلی زيرپوستی و نرم در كاركرد اين ساختمان رخنه كرد، و در دهۀ 90 به طور كامل دگرگونش ساخت. حالا اين ساختمان كه تقريباً سه دهه محل اسكان دانشجويان بود به مجتمع فناوری و محل استقرا شركت‌های دانش‌بنيان تغيير كرده است. پولی‌سازی آموزش در ايران نه تنها روياهای دانش‌آموزان و دانشجويان بسياری را نشانه گرفت كه تقدير ساختمان‌ها و فضاهای عمومی بسياری را هم تغيير داد.

كاش می‌شد آدم‌ها، رابطه‌ها، ساختمان‌ها و شايد بعضی از فضاها و خاطرات را برای هميشه ضد سرقت كرد. می‌دانم كه بو و عطر چيزها در حافظه نسبت به صداها و تصاوير از دستبرد فراموشی مصون‌ترند، برای همين به ياد می‌آورم كه سال‌ها پيش مردی چگونه با زخمه‌های عود از دلتنگی برای كشورش و خاطرات گرم و روشنش از «كافه دليس» آواز می‌خواند، برای همين با خودم زمزمه می‌كنم:

«تو فراموش نخواهی كرد، عطرهای آن قديم‌ها را

تو فراموش نخواهی كرد حتی اگر از آن‌جا بروی…»


نویسنده: افسانه کامران

♦ از افسانه کامران می‌توانید جستار «ناخِش خانه» را هم بخوانید.

♦ میرزا حسن‌‌خان مستوفی‌الممالک که واقف بخشی از زمین‌های دانشگاه الزهرا بود، از رجال مهم دورۀ قاجار به شمار می‌رفت و با شاهان ارتباط نزدیکی داشت. او از جمله کسانی بود که در اولین سفر ناصرالدین شاه به فرهنگ، شاه را همراهی کرد. سفرنامه و یادداشت‌های او از این سفر مدت‌ها مفقود بود تا این‌که سال‌ها بعد به شکل اتفاقی کشف شد. نشر اطراف این نوشته‌های جالب‌توجه و منحصربه‌فرد را در کتاب حظ کردیم و افسوس خوردیم گردآوری کرده و برای اولین بار به انتشار رسانده است.

مطالب مرتبط

پیرمرد خواب شیرها را می‌دید

نفیسه مرشدزاده
5 سال قبل

نامدرسه | همه‌چیز آن‌جا نیست

سوده شبیری
4 سال قبل

در ستایش ناواقعیت‌ها | نقش قصه در تقویت مهارت‌های شناختی

نرگس عزیزی
3 سال قبل
خروج از نسخه موبایل