شهود را دراماتیک کنید
فرض کنیم مطلبی مینویسید دربارهی اینکه تصمیم گرفتهاید شوهرتان را ترک کنید و چند وقتی با فرزندتان مخفی شوید. اینکه بگویید «تصمیم گرفتم که باید همان شب فلنگ را ببندم» برای بیان چنین نقطهعطفِ سرنوشتسازی کافی نیست. صحنهای را پیش چشممان بگذارید که در آن میخواهید تصمیمتان را بگیرید: وقتی حکم دادگاه را میبینید که حضانت کامل بچه را به پدرِ آزارگر داده است، یا وقتی متوجه کبودیهای پشت بچهتان میشوید.
جستارنویسان و خاطرهپردازان اینطور سروقتِ آشفتگیِ زندگی میروند و به هنر تبدیلش میکنند؛ به ما امکان میدهند وقتی تغییری اتفاق میافتد در بطن آن باشیم. خواننده میخواهد وقتی به عکسِ خودتان نگاه میکنید و متوجه میشوید با لباس عجیبوغریبی که به تن داشتهاید مضحک به نظر میرسید، آنجا حضور داشته باشد. این لحظهها مهماند و سرشار از جزئیات: وقتی عکسهای چاپشده را تحویل میگیرید کجا هستید؟ آیا آن شلوار دمپاگشاد زردی که چنان سروشکل مسخرهای ساخته از چشمتان میافتد؟
یکی از شاگردهایم مطلب خیلی خوبی دربارهی این نوشته بود که چطور زمان دارد از دستش میرود: زمانسنج مایکروویو زیادی سریع است، دخترش دارد دهساله میشود، خودش دارد سیوپنجساله میشود و شوهرش سرطان دارد. بعد در آخرین صفحه میگوید: «به همین خاطر تصمیم گرفتم با گذشتِ زمان کنار بیایم. دیگر اجازه نمیدهم من را از پا در بیاورد، آنهم وقتی قبل از این هم دلمشغولم کرده است.»
این شهود خوبی است. اما چه چیزی او را از آدمی که ششدانگِ حواسش به زمانسنجِ دلهرهآور مایکروویو بود به آدمی تبدیل کرده که احساس آرامش میکند و شاید ساکت و آرام روی صندلی گهوارهیِ ایوان بنشیند؟ این آرامش به لحظهای دگرگونکننده نیاز دارد، به رخدادی که او را تغییر داده است.
شهود را توضیح دهید
شاگردم اِوِلین استراوس یادم آورد که بعضی وقتها لحظهی دراماتیکِ تغییر را بیدردسر پیدا میکنید، اما نمیدانید چرا درست فلان وقت اتفاق افتاده است. مثلاً زنی را فرض کنیم که در اتاق پدرِ محتضرش در بیمارستان ایستاده و به صدای وزوزِ دستگاههایی گوش میدهد که به بدن پدرش وصل کردهاند، و بعد درمییابد که پدرش همیشه دوستش داشته است. ما تغییر را در او میبینیم: دختر رواندازِ پدرش را مرتب میکند و سبیل گروچو مارکسیای را که برایش کشیده پاک میکند (شوخی کردم). اما چه چیزی باعث شد ملتفت بشود؟
فهمیدنِ اینکه چه چیزی در لحظهای مشخص اوضاع را عوض میکند بیشتر وقتها سخت است، حتی بعد از اتفاق افتادنش. اِوِلین میگفت:
میتوانم روی لحظههای شهودِ بسیار زیادی در زندگیام انگشت بگذارم، اما همیشه مطمئن نیستم که چرا در آن زمانِ خاص اتفاق افتادهاند. بارقههای بصیرت و معنی، حقیقی و دراماتیکاند، اما معمولاً ناشی از ماهها یا سالها کلنجار رفتن با موضوعی درونیاند. مثلاً میتوانم بگویم درست در کدام لحظه دیگر دربارهی گرایش جنسیام پنهانکاری نکردم؛ لحظهای که متوجه آخرین رگههای خواستنِ جنس مخالف در خودم شدم. واقعاً چیزی درونم شکست. روی زمین افتادم، گریه کردم، لرزیدم. اما هیچ نمیدانم چرا این اتفاق بعد از آن سفرِ خاص با زنی که آنوقتها عاشقش بودم افتاد. یازده سال بود که یکدیگر را میشناختیم.
اگر داشتید داستان مینوشتید، میتوانستید بدون دردسر چیزی سرِ هم کنید که تی. اس. الیوت آن را همبستگیِ عینی مینامید: «مجموعهای از چیزها، وضعیت، زنجیرهای از رخدادها» که احساسی را میآفرینند که شخص درونِ خودش حس میکند. اما در نوشتههای خودزندگینامهای، نمیتوانید از خودتان چیزی دربیاورید. یکی از راهحلها شاید این باشد که در قالبِ تمرینی جداگانه دربارهی آن لحظه مفصّل بنویسید و از خودتان آنقدر سؤال بپرسید تا بالاخره بفهمید چرا آن تغییر فلان وقت اتفاق افتاده. آنقدر بنویسید که خاطرههای خیلی وقتِ پیش دفنشده رو بیایند.
«بارقههای بصیرت و معنی، حقیقی و دراماتیکاند، اما معمولاً ناشی از ماهها یا سالها کلنجار رفتن با موضوعی درونیاند.»
شکی نیست که شما میخواهید چیزی به خوانندگان ارائه بدهید. ما به قدر کافی لحظههای توضیحناپذیرِ تغییر در زندگیهای خودمان داریم؛ آثار دیگران را میخوانیم، چون نویسنده وضوحِ لحظههای تغییرِ خودش را به ما عرضه میکند. شهودِ بیتوضیح در خاطرهپردازی هیچ ایرادی ندارد (چون احتمالاً یکی از دهها دریافت و شهود کتاب است)، اما در جستار کوتاه چنین نیست؛ جستاری که قرار است نوشته شود تا فهمی عرضه کند. گاهی راهحل این است که دربارهی چیز دیگری بنویسیم. مخصوصاً ممکن است نویسندگان جوان ببینند برایشان سخت است تجربهای را که خودشان هم هنوز به آن اِشراف ندارند در قالب نثری روشن بیان کنند.
شاید هم شهود نومیدانه باشد!
لازم نیست نکتهی اصلیِ مطلب خوشبینانه و امیدوارانه باشد. میشود که شهود دربارهی سرخوردگی حرف بزند، یا دربارهی امیدهای بربادرفته. شاید نشان بدهد که ممکن است با باخت برنده شوید و با برد ببازید. شهود ممکن است چیزی تیرهوتار باشد، مثل این شهودِ یکی از دانشجویانم:
به مادرم گفتم دوستش دارم. اما گفت «ولی من حس محبوب بودن ندارم». یکباره، فهمیدم پُر کردنِ شکاف بین من و مادرم کارِ من نیست. میتوانستم برایش چیزی بفرستم، اما اگر خودش نمیخواست بگیردش، کاری از دستم برنمیآمد. این به من امکان داد فاصلهی احساسیای را ایجاد کنم که خیلی محتاجش بودم. هنوز هم دستکم هفتهای یکبار با هم حرف میزنیم، اما رابطهمان عوض شده.
جستار میتواند نشان دهد که شاید راهحلهای دائمیِ اندکی در کار باشند، اما لحظههای وضوح هم وجود دارند؛ لحظههایی که فهمِ ما را وسیعتر میکنند. دوستم جوآن فرانک، نویسندهی مجموعهداستانِ در کشورِ حسد و رمانهای دوردستِ بزرگ و دختر شایستهی کانزاس سیتی که جستارنویسی را در چهلسالگی شروع کرد، چنین نظری دارد:
با اقرار به انزوا، با اقرار به زندگیای تکهپاره، زندگیای نامنسجم، با آدمهای دیگری ارتباط برقرار میکنید که شاید به همین اندازه احساس انزوا کنند. جستارِ خوب کنشی جمعی است، گرچه هرگز وقتی دارم مینویسم به این فکر نمیکنم: فقط سعی میکنم درست بفهمم. درست فهمیدنِ تجربه، هر تجربهای که باشد، حرکتی جمعی است. حتی اگر این «درست فهمیدن» بیان سرخوردگی یا امیدهای بربادرفته باشد.
بعضی از کارتتبریکهای شرکت هالمارک هستند که از شادی و شعفِ آشکار میگویند. به نظرم میرسد که سراغ تاریکی رفتن هم کار مثبتی است. چنین کاری ثابت میکند که میتوانید دربارهی تقریباً هر چیزِ منفور، ناخوشایند و نومیدانهای حرف بزنید، و اگر آن را درست بفهمید و خوب مجسّمش کنید، دستکم دشواریِ زیستن را ثابت کردهاید و این اثباتْ تسلایی برای من است. همیشه، اگر درست بفهمیدش، تسلایی برای کسی است؛ و تسلابخشیاش در دقتش ریشه دارد، نه در احساسات خوشایندش.
همانطور که جوآن میگوید، میتوانید پایانی به بیننده عرضه کنید که دشواریِ زیستن را ثابت کند. زنی جوان متوجه شد که چند گرگ به گلهاش زدهاند. جستار او قصهی کشمکشی را میگفت که در انتخاب میان نجاتِ گله یا نجاتِ گرگها با آن مواجه شده بود. او به گرگها شلیک کرد، اما یاد گرفت که انتخابش هر چه میبود، هرگز با آن کنار نمیآمد. یکی از درسهای زندگی این است که گاهی هیچ انتخاب درستی در کار نیست، و رونمایی از این حقیقت نکتهی اصلی جستار بود.
از شهود به عقب برگردید
وقتی شهودتان را پیدا کنید، میفهمید که مطلبتان را باید از کجا شروع کنید. خودتان را پیش از آنکه شهود تغییرتان دهد نشانمان دهید. مطلب را با فلج شدنتان از ترسِ بلندی شروع کنید و با پریدنتان از صخره تمام.
به تغییری فکر کنید که برای جان فُگِرتی اتفاقی افتاد؛ کسی که زمانی ترانهنویسِ اصلی گروه «کریدِنس کلیرواتر ریوایوِل» بود. او از واگذاریِ حقوقِ مالکیتِ خیلی از ترانههایش (از جمله «متولدِ بایو»، «چه کسی باران را بند میآورد» و «مریِ مغرور») به شرکت نشر موسیقیِ فنتزی رِکوُردز چنان کفری بود که سالها نمیگذاشت این ترانهها را در حضورش بخوانند. بعد، روزی در میسیسیپی سرِ خاکِ رابرت جانسن، خواننده و نوازندهی افسانهای بلوز، رفت. به نام حکشده روی سنگ قبر خیره شد و یکباره دید دارد به این فکر میکند که حالا چه کسی مالکِ ترانههای جانسن است. با خودش فکر کرد که مهم نیست. جانسن صاحب این ترانههاست. در آن لحظه، فُگرتی فهمید که مالک معنویِ ترانههای او هم خودش است.
«جستار میتواند نشان دهد که شاید راهحلهای دائمیِ اندکی در کار باشند، اما لحظههای وضوح هم وجود دارند؛ لحظههایی که فهمِ ما را وسیعتر میکنند.»
اگر فگرتی جستاری مینوشت، آن لحظهی در گورستان نزدیک اواخرِ جستار میآمد. گرهگشایی (همان کاری که راوی، در نتیجهی شهودش، به شکلی متفاوت انجامش میدهد) این میشد که فگرتی دوباره ترانههای خودش را میخواند. حالا که جستار را با بازخوانیِ ترانههایش تمام میکند، میتواند آن را با اولین روزی شروع کند که قبول نکرد هیچ کدامشان را در اجرای زندهاش بخواند.
این را امتحان کنید
قصهای دربارهی تجربهای شخصی انتخاب کنید که تغییرتان داده است و به این شیوه دربارهاش بنویسید:
1. نشانمان دهید که قبل از شهود چگونه بودید.
2. لحظهی دگرگونی را نشانمان دهید.
3. دربارهی شهودی صریح یا تلویحی بنویسید.
4. گرهگشایی: نشانمان دهید که از آن به بعد، در نتیجهی شهودتان، چهکاری را به شکلی متفاوت انجام میدهید.
در مثالی دیگر، یکی از شاگردانم دربارهی وقتی نوشت که در ژاپن به جلسهای رفته بود و کسی آمد به دیگران تعظیم و به ژاپنی سلام کرد، اما به شاگردم گفت «Good morning». متوجه شد که همیشه وصلهی ناجور خواهد ماند و طولی نکشید که ژاپن را ترک کرد. میتوانست از آن لحظه به عقب برگردد تا جستاری بنویسد که با احساس اطمینانش شروع میشد؛ اطمینان به اینکه اگر تلاش کند، میتواند در ژاپن زندگیاش را بسازد.
شهود را کجای جستار بگذاریم؟
کل جستار خودش را در مسیر رسیدن به شهود پیش میبرد. شهود باید نزدیکِ پایان جستار اتفاق بیفتد، چون بعد از رخ دادنش کارتان تقریباً تمام شده است. به همین علت است که خیلی وقتها شهود را در پاراگرافِ یکی مانده به آخرِ مطلب پیدا میکنید.
گاهی بعد از پاراگرافِ شهود پاراگرافِ پایانیِ سرخوشانهتری میگذارند تا متن به لحنِ کمتر سهمگینش برگردد. مثلاً در آخرین پاراگرافِ مطلب مربوط به اسکیت روی یخ، مارتین دوباره در قصه شیرجه میزند و حالوهوا را سبکتر میکند: «مربیام از آنورِ زمین نعره میکشد: به این میگی سرعت؟ مادربزرگ مرحومم هم از این تندتر میره!»
گرهگشایی
حالا به گرهگشایی میرسیم، عنصری که راوی را در حالِ انجام کاری نشان میدهد که تا قبل از شهود انجامش نمیداد. نوا لوکمن در کتاب قوامِ پیرنگ میگوید «شخصیت ممکن است احساس پشیمانی کند و فکرهای محبتآمیزی در سرش باشد و خودادراکیِ مؤثری داشته باشد، اما دستِ آخر، وقتی زمانِ داوری دربارهی این شخص میرسد، فقط با زنجیرهی کنشهایش سروکار داریم، مثل نقطههای روی نقشه. در واقع، حتی میشود ادعا کرد که شهود و ادراک، اگر کنشی به دنبال نداشته باشد، ادراک حقیقی نیست.»
به عبارت دیگر، در حالت آرمانی، ادراکهای تغییرآفرین زندگیها را تغییر میدهند. اگر بفهمید که دوستپسرتان آدمی عوضی است، اما باز هم با او بمانید، شاید شهودتان حقیقی باشد، ولی ما این را وقتی بیشتر باور میکنیم که ببینیم رابطهتان را با او تمام کردهاید.
فرمول؟
پس جستار روایی این است. میبینم که ابرو بالا انداختهاید. «چه عالی! این همه فرمول! نکند اشتباهی از آزمایشگاه علمی سر درآورده باشم؟» بله، میدانم که فلَنری اُکانر میگفت قصهی خوب «به بازگویی/بازنویسی تن نمیدهد»، یعنی موضوعْ آنچه اتفاق افتاده نیست، بلکه اثر احساسیِ مطلب به مثابه یک کل است. و میدانم این ایده که فرایند خلاقانه و اسرارآمیز جستارنویسی را میتوان مثل یک پروانه به تخته سنجاق کرد به مذاق اهل ادب خوش نمیآید.
شاگردم کاترین برِنَن به من میگفت «انگار این شیوهی نوشتن توی کَتم نمیرود. ترجیح میدهم قصهای را که میخواهم بگویم یا صحنهای را که میخواهم تعریف کنم، توی تصوراتم بپرورانم و بعد بنویسمش. میگذارم خود مطلب راهش، خط سیرش، را پیدا کند.» خب، البته که او درست میگوید، و حرف زدن دربارهی همهی این راهکارهای عملی برای نگاه کردن به جستار برای من هم خوشایند نیست، اما در دفاع از خودم میگویم که شخصینویسی ممکن است طاقتفرسا باشد. این کار همهی پیچیدگیهای زندگی واقعی را دارد؛ چیزهای زیادی همزمان اتفاق میافتند و هر ایده ما را به گذشته برمیگرداند. دستورالعملها، فرمولها یا طرحهای کلی کمکتان میکنند دربارهی کاری که مشغولش هستید فکر کنید و به این ترتیب نمیگذارد عاقبت با انبوهی از طرحهای ناتمام مواجه شوید که نمیدانید با آنها چه کنید.
نویسنده: اَدر لارا
مترجم: الهام شوشتریزاده
(قسمتهای پیشینِ اصول نوشتن جستار شخصی را میتوانید در اینجا و اینجا بخوانید.)