نیکوس هاجیکاستیس که سال 2003 میانسالی شغلش را رها کرد تا دور دنیا سفر کند در رشتهی فیزیک تحصیل کرده و بیش از یک دهه مدیر بزرگترین گروه رسانهای زادگاهش، قبرس، بوده است. ابتدا قرار بود ۹۸ هفته در سفر باشد اما سفرش ۳۳۹ هفته، یعنی شش سال و نیم، طول کشید و حاصل این سفرِ اودیسهوار کتابی با عنوان مقصد زمین: فلسفهی سفر از دید یک جهانگرد شد. در ادامه گزیدهای از روایتهای جذاب او از سفرش را میخوانید. این کتاب در دست ترجمه است.
دنکیشوت – سفر به آتشفشان پاکایا، گواتمالا
دیگر چیزی برای کشف نمانده. همه چیز یافته شده. دیگر سرزمین ناشناختهای برای کاوش نمانده. تمام سرزمینها و دریاها به نقشه درآمدهاند. نه اورستی برای فتح مانده، نه جنوبگانی که بشود رویش با سورتمه و گوزن تا قطب جنوب رفت. دیگر خبری از جهان پنهان مایاها در دل جنگل نیست که بشود آشکارش کرد و نوشتهی هیروگلیفی نمانده که بشود رمزگشاییاش کرد. ماهوارهها نقشهی همه چیز و همه جا را ترسیم کردهاند. از همه چیز تصویربرداری شده. همه چیز بررسی شده و در کتابها آمده. نه چالش بزرگی برای صفآرایی مانده، نه شاهکار متهورانهای برای دستیابی، نه سفری به سرزمینهای ناشناخته. همهی اینها انجام شده.
کولهگرد بیستسالهای که تلاش میکند به قلهی آتشفشانی برسد، ماجراجوی میانسالی که با قایق بادبانی به دل دریای آزاد میزند، زوج سالخوردهای که سوار بر اسب از کوهستانهای بکر عبور میکنند، مردی یونانی که با چمدان قرمزش دور دنیا سفر میکند، در نهایت، همگی نسخههای مختلفِ یک شخصیت هستند: دنکیشوت.
میانهی راه قلهی آتشفشانی چند اسب گذاشتهاند تا به مسافران ناتوان یا کمجرئت کمک کنند به دهانهی آتشفشان برسند. جلیقههای نجات در قایقهای بادبانی به این منظور تعبیه شدهاند که کسی غرق نشود. سیستم ناوبری جیاسام را کار گذاشتهاند که مبادا ناخدا در اقیانوس راهش را گم کند. اسبسواری فقط حقهایست که به گردشگران حس گذشته را القا کند. و جهانگردی که با هواپیما، قطار یا ماشین سفر میکند بیشک کاریکاتوری از فیلیس فاگ، شخصیت نجیبزادهی انگلیسیِ آفریدهی ژول ورن، است که دور دنیا را در هشتاد روز طی کرد.
هر جا نگاه میکنم، دنکیشوتهایی را میبینم که مذبوحانه میکوشند در روزگاری زندگی کنند که دیگر وجود ندارد، تقلا میکنند قهرمانانه به جنگ هیولاهایی بروند که آسیاب بادی از کار در میآیند و قلعههایی را فتح کنند که مسافرخانه از کار در میآیند. ما همه میکوشیم خودمان را به جهان ازلیِ قهرمانان و فاتحان و کاشفان پرتاب کنیم. اما تمام ماجراجوییها و هیجانهای امروزهمان، که اغلب باید برایشان بلیت تهیه کنیم، صرفاً بدلهای مضحکی از تصوراتیاند که در روان بدویمان سخت به آنها باور داریم.
دختر بیستسالهای که جلوی من با تمام توان جسمانیاش تلاش میکند به قلهی شیبدار آتشفشان پاکایا برسد و تقریباً سینهخیز پیش میرود، به آستانهی تجربهی غریزیِ اسطورههایی میرسد که به تخیلات کودکیاش پر و بال داده. قایقران امروزی که با بادهای سهمگین و جریانهای آبیِ دریا مبارزه میکند به آستانهی تجربهی نیروهایی میرسد که نخستین کاوشگران جهان باید بر آنها فائق میآمدند. دریانوردان و آنهایی که پیادهروی میکنند از دورانی تقلید میکنند که مدتهاست از بین رفته. اما ورای همه، این منم، منِ جهانگرد، واپسین دنکیشوت، کسی که میکوشد هر کاری را با بازکشف، بازکاوش، بازنقشهکشی و بازفهم کل جهان، از نو انجام دهد.
ما همه حسرت نقشآفرینی در یکی از آن قصههای حماسیای را میخوریم که با آنها بزرگ شدهایم، یا حسرت نقشآفرینی در یکی از رخدادهای بزرگ تاریخ. ما همه مشتاق تجربهی اصیل کاوش و اکتشاف یا دستاورد ابَرانسانی هستیم. میخواهیم مثل مارکوپولو باشیم که از اینسو تا آنسوی آسیا سفر کرد تا به چینِ بکر برسد، یا مثل دیوید لیوینگاستون که قلب آفریقا را کاوید، یا مثل جیمز کوک که پهنههای بیکران اقیانوس آرام را به نقشه درآورد. ولی افسوس که اینچنین نخواهد بود. ما موجودات نحیف و ضعیف محکومیم به ماجراجوییهای دیزنیلندی در پارکهای ملیِ کاملاً سامانیافته و محافظتشده در گواتمالا یا کاستاریکا. ما کاریکاتورهایی غمانگیز یا مضحک ــحتی شاید مضحکتر از دنکیشوتــ هستیم که تلاش میکنیم خودمان را به جهانی گره بزنیم که حس میکنیم از آنِ ماست، همان جهانی که متوجه میشویم از آن باز ماندهایم. همواره در تکاپو برای دستیابی به جهان حماسیِ تصوراتمان ناکام میمانیم، جهانی که در اعماق تمناهایمان هست اما هیچ گاه به عنوان واقعیتی حقیقی در جهان واقعی پدیدار نمیشود.
من میخواستم اودیسه باشم. همین اسطورهی محبوبِ دوران کودکیام بود که انگیزهی سفرم به ایالات متحده و قوت قلبم در این سفر شد. اما اودیسه در نهایت آرام گرفت تا از صلح و صفای دوران کهن لذت ببرد. او برخلاف من سفرش را از سر نگرفت، منی که به کاوش آمریکای لاتین و دیگر قارهها ادامه دادم. اینجا، میان مردم آمریکای لاتین ــدر این بخش زیبا و اغلب غمبار جهان جدید، جایی که هر کجایش میروم در مییابم گذشته همواره باشکوهتر و حماسیتر از اکنون بودهــ افسانهی جدیدی در حال متولد شدن است. وقتی در آن لحظات نابِ خوداندیشی و صداقت با خویشتن مینشینم و از دریچهای تازه به سفرم نگاه میکنم، صرفاً مرد یونانی مسخره و نحیف و میانسالی را میبینم که سوار بر اسبش با قلعهها و غولهایی خیالی میجنگد که در نهایت چیزی جز آسیاب بادی از کار در نمیآیند. آری، اکنون بهروشنی میفهمم: من دنکیشوتی بیش نیستم.
ممنون، اما نه ممنون – سفر به درهی مس، مکزیک
اگر به ظاهرش نگاه کنیم، تشکر صرفاً قراردادی اجتماعیست. شکلهای بسیار گوناگونی دارد. در برخی جوامع، غیاب هر گونه کلام برای تشکر نشانگر قدرنشناسی نیست، اتفاقاً نشانگر آگاهی عمیقتر از تعلق دوطرفه در مقایسه با جامعهی ماست. از نظر این افراد، بیان عبارتی مثل “ممنونم” همانقدر نابجاست که از نظر ما انعام دادن به اعضای خانوادهمان.
برای چند زن تاراهومارا و بچههایشان که داشتند جلوی هتل سبدهای سنتی میبافتند بستنی خریدم. هیچ کدام تشکر نکردند. نه سر تکان دادند و نه بابت تشکر لبخند زدند. بعضیهایشان حتی سر بلند نکردند تا این یونانیِ سخاوتمند را ببینند! یکی از آنها نگاهی به لیوان بستنی انداخت و بدون آنکه کارش را متوقف کند با دست چپش نزدیکتر آوردش، انگار که بگوید “گرفتمش!” تازه بعد از چند دقیقه از کارش دست کشید تا بستنیاش را بخورد. نفهمیدم چرا بلافاصله بستنیاش را نخورد، آخر بستنی زود آب میشود. شاید کمی صبر کرد تا از آن لحظه کمال لذت را ببرد. اما در کل، واکنشش مثل زنی بود که میخواست نشان بدهد بافتن هرروزهاش مهمتر از آن هدیهی ناغافل است. وقتی بالاخره سراغ بستنی رفت، همانقدر سرگرم این لذت جدید شد که سرگرم کارش بود. خبری از هیچ کدام از تشکرهای به سبک غربی نبود، اما سپاسگزاری آن زن را در دریافت کاملاً طبیعیِ آن هدیه به عنوان چیزی عادی حس کردم و البته در لذت واقعیای که از آن میبرد.
بعدها در سفر به نقاط دیگر جهان هم به همین نگرش و رفتار برخوردم. در بخش غیرمسیحیِ استان پاپوآی اندونزی، محلیها هدیه را از دستم میقاپیدند و بلافاصله مشغولش میشدند یا (اگر غذا بود) آن را با دیگران سهیم میشدند. در هند، گداها هیچ وقت سر تکان نمیدادند یا لبخند نمیزدند یا چیزی نمیگفتند. در اتیوپی و کامرون، کودکان با گرفتن هدیه فقط لبخند میزدند و میدویدند تا لذتشان را با کودکان دیگر سهیم شوند. در نهایت کمکم متوجه شدم در تمام این جاها، قدردانی در پذیرفتن هدیه یا کمک نهفته است. بیان تشکر در قالب واژهها برایشان غیرضروری یا بیمعناست.
پذیرفتن هدیه بدون تشکر کلامی فقط یکی از قراردادهای اجتماعی بسیاریست که جهانگرد کمکم در مییابد. بسیاری از قوانین طبیعیِ نزاکت وابسته به فرهنگ است، ولی ما تصور میکنیم قوانین ما جهانیاند چراکه از کودکی آنها را در ذهن و روانمان حک کردهاند. ما صدها بار لطفاً گفتن در روز را طبیعی میدانیم، حتی میان اعضای خانواده، انگار واژهای جادویی باشد که هر کاری را پیش میبرد. ما هیچ گاه به خودمان جرئت نمیدهیم یک کاسه برنج را با دست بخوریم، اما در بیشترِ کشورهای مسلمان و هندوستان، کشورهای همجوار اقیانوس آرام جنوبی و بسیاری جاهای دیگر مردم این کار را میکنند. ما هیچ وقت جلوی دیگران سوپمان را هورت نمیکشیم یا در خیابانهای شلوغ تف نمیکنیم، اما چینیها این کار را میکنند و دلیلشان هم قانعکننده است: هورت کشیدن باعث میشود عطر و طعم غذا بیشتر وارد بینی شود و در نتیجه سوپ خوشمزهتر شود، و تف کردن در کلانشهر بسیار آلودهای که غرق دودودم است حداقل کاریست که فرد برای سالم ماندن میتواند بکند. و در ضمن چینیها هر بار که به تو میخورند یا در خیابان یا قطار شلوغ تنهی مختصری به تو میزنند تا جلو بیفتند نمیگویند “معذرت میخواهم”. میتوانی تصور کنی میلیاردها چینی هر بار که از کنار هم رد میشوند میلیاردها بار معذرت بخواهند؟
در واقع از طریق مشاهده، درک و نهایتاً پذیرش (جزئی یا کلی) هنجارهای بیگانه است که مسافر به نسبیتِ بهنجاریِ رفتار انسانها پی میبرد. در ضمن مسافر ذات مشروط تقریباً تمام قواعد نزاکت را نیز در مییابد. این قواعد به تاریخ و شخصیت مردم هر کشور بستگی دارد و البته به رخدادهای تصادفیِ بیشماری که فرهنگ آنها را در طول تاریخ شکل داده است.
وقتی مسافر رفتاری ناسازگار با آموختههایش را میپذیرد و حس راحتی میکند، کمکم معنای جدیدی از آزادی را نیز تجربه میکند. دیگر هیچ چیز مثل گذشته جلودارش نخواهد بود، زیرا اکنون متوجه شده بیشترِ قیود اجتماعی قراردادهایی هستند که بدون تأمل از نسلی به نسل دیگر منتقل شدهاند. پس از بازگشت به خانه، مسافر ممکن است رفتارهای “هنجارمند” خود را از نو بپذیرد و به هنجارهای ویژهی فرهنگش احترام بگذارد. اما این قواعد که زمانی مقدس تلقی میشدند و گویی روی سنگ حک شده بودند برای او دیگر مثل بازی بچهها تلقی میشوند. مسافرِ بازگشته حس میکند این قواعد تحجر و حتی منطقشان را از دست دادهاند.
سنگ – سفر به نیویورک، ایالات متحده
روز دوم در نیویورک. همینطور که در خیابان مدیسون قدم میزنم، متوجه میشوم زیپ کاپشنم خراب شده و نمیتوانم آن را بالا بکشم. من زیپتعمیرکن باتجربهای هستم و میدانم باید کاپشنم را دربیاورم و چیز سنگینی پیدا کنم تا بتوانم قلاب زیپ را بکوبم و صافش کنم. شروع میکنم به جستوجوی یک سنگ متوسط. گلدان نزدیکم را جستوجو میکنم، زیر تنهی درختی را نگاه میکنم، نزدیک یک کپه چمن کوچک میشوم؛ هیچ. نمیتوانم سنگ پیدا کنم. حدفاصل بین خیابان و پیادهرو را جستوجو میکنم، اطراف یک ساختمان در حال ساخت را میبینم. بیفایده است. یک سنگ نمیتوانم در نیویورک پیدا کنم!
سنگ: نماد آغاز تمدن، مادهی اصلی پوستهی کرهی زمین که رویش ایستادهایم. اما من اینجا، در محاصرهی آسفالتها و سیمانها و سازههای فلزی و آسمانخراشهای شکوهمندی که سر به آسمان ساییدهاند، نمیتوانم یک سنگ ساده پیدا کنم. در عین حال هزاران سنگِ کارشده میبینم ــچه مرمر و چه گرانیتــ که زینت نمای ساختمانهای بسیاری شدهاند. اما تمام این سنگها در بند هستند، بیحرکتاند. من فقط به یک سنگ آزاد احتیاج دارم.
طنز روزگار را ببین: اولین چیزی که در نیویورک به دنبالش هستم تنها چیزیست که این شهر ندارد. این کلانشهر بینظیر هر چیزی را که فکرش را بکنی دارد، اما فراوانترین چیز موجود در طبیعت ــو البته تنها ابزاری که میتواند زیپ من را درست کندــ را ندارد.
منبع: این مطلب گزیدهایست از کتاب مقصد زمین: فلسفهی سفر از دید یک جهانگرد که در دست ترجمه است.