بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, روایت مصور

قصه‌ی مصور فوتبال | از دست خدا تا جعبه‌های خالی پیتزا


احتمال این‌که شما فوتبالیست حرفه‌ای باشید خیلی کم است. البته اشکالی هم ندارد، فقط تعداد کمی از ما این‌کاره هستند. احتمالاً قراردادِ پر و پیمان و صفحه‌ی اینستاگرام با فالوئرهای میلیونی هم ندارید. در عوض، لازم نیست هر روز، ژل پروتئین ببلعید یا با همکاران‌تان تمرین کنید تا هنگام موفقیت‌های کوچک به شکل خاصی با هم دست بدهید. اما اگر آرزو دارید فوق‌ستاره‌ی فوتبال شوید یا در آینده استعداد فوتبالی فرزندتان خرج زندگی‌تان را تأمین کند، خوب است بدانید تاریخِ فوتبال درباره‌ی آرزوهایی مثل داشتن ماشین‌های گران‌قیمت و مسخره یا بازنشستگی پیش از پنجاه‌سالگی، درس‌های خوبی دارد. تاریخ فوتبال پر از غول‌ها و اسطوره‌هایی است که بخشی از فرهنگ فوتبال و خاطره‌ی جمعی ما شده‌اند و کتاب روایت مصور داستان فوتبالیست‌های نشر اطراف، که این‌جا برش‌هایی از آن را می‌خوانید، هم سراغ همین غول‌ها و اسطوره‌ها رفته است. دیوید اسکوایرز در این کتاب، در کنار اتفاقات فوتبالی، به حاشیه‌های فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی این ورزش پرطرفدار هم پرداخته و همین ویژگیْ حاصل کارش را برای هر مخاطبی ــ چه فوتبالی و چه غیرفوتبالی ــ خواندنی می‌کند.


دیِگو مارادونا

بیایید از مهم‌ترین اسطوره شروع کنیم.

عبور از خط دفاع، فخر فروختن به هم‌تیمی‌ها به‌خاطر توپ‌هایی که حرکت می‌داد، یا حتی پاره کردن پیراهن و شلیک کردن به خبرنگاران با فشنگ مشقی؛ می‌توان گفت که جهان دیگر چیزی مثل دیِگو مارادونا را به خود ندیده است. در فوتبال مثل گردباد بود؛ یک شیطان تاسمانی ریز و چرخان که شورت‌های کوتاهی به پا می‌کرد و می‌توانست دریبل کند، پاس بدهد و طوری شوت بزند که تا آن زمان کسی شبیهش را ندیده بود. مارادونا جنگجوی خیابانی رجزخوانی بود که هم می‌توانست یک دسته مدافع بلژیکی ترسو را فراری بدهد، هم کاری کند که عموی طرفدار انگلستان‌تان فحش را به تلویزیون بکشد «هَند بود! لعنتی‌ها، هند بود!». برخلاف اخلاق حرفه‌ای و کنترل‌شده‌ی پله، یا شکوهی که کرایف نشان می‌داد، مارادونا وحشی و احساساتی بود؛ آن‌قدر احساساتی که می‌شد اعتیاد طولانی‌مدتش به مواد مخدر برای بالا بردن اعتماد به نفسش را بخشید. به هر حال، دغدغه‌ی اول او فقط فوتبال بود.

مارادونا برای تبدیل شدن به اسطوره‌ی فوتبال مسیر سنتی را پشت سر گذاشت، یعنی در فقر کامل به دنیا آمد. او در حلبی‌آبادی در حاشیه‌ی بوینوس‌آیرس بزرگ شد و در آلونک‌شان، هیچ امکانات رفاهی‌ای که برای بقیه عادی بود نداشت؛ نه برق، نه آب، نه حتی وای‌فای. اولین توپ فوتبالش را به‌عنوان هدیه‌ی تولد سه‌سالگی، از پسرعمویش گرفت. وقتی هشت‌ساله شد، یک‌راست با تیم آرژانتینوس‌جونیورز قرارداد بست. دیگو حتی در همان سن کم، خودش را به قرص و آمپول بست تا سریع‌تر رشد کند.

در استراحت بین دو نیمه، مارادونای ده‌ساله سعی می‌کرد هواداران آرژانتینوس‌جونیورز را با روپایی زدن سرگرم کند. او پسر کوچکی بود که با بی‌خیالی توپ را روی زانوها، شانه‌ها و سر نسبتاً بزرگش حرکت می‌داد. بعد همین کار را با یک پرتقال و بعد یک بطری انجام می‌داد. پنج سال بعد، در 20اکتبر1976، همین پسربچه به‌عنوان یار تعویضی وارد زمین شد و اولین بازی حرفه‌ای‌‌ خود را انجام داد. مربی او، خوان کارلوس مونته، با جمله‌ی کوتاهی او را به زمین فرستاد؛ این‌که همان‌طور که بلدی بازی کن و سعی کن با لایی انداختن، حریفت را از سر راه برداری؛ و مارادونا هر دوی این کارها را انجام داد. حریفش در آن روز، خوان کابرِرا، طوری توسط مارادونای نوجوان تحقیر شد که مشابهش فقط در بازی‌های آنلاین دیده می‌شود؛ اما خود کابررا از نقشی که در افسانه‌ی مارادونا بازی کرده، راضی است.

اولین گل بین‌المللی دیگو به سال 1979 و برد 1-3 مقابل اسکاتلند در همپدن‌پارک برمی‌گردد؛ او به راحتی قلب دفاع اسکاتلند را دریبل زد و حرکتش کم‌‌و‌بیش شبیه همانی بود که هفت سال بعد، در استادیوم آزتیکا، مقابل تیم انگلیس انجام داد. اول همان چرخش معروف را در میانه‌ی زمین انجام داد تا از دست رقبایش فرار کند اما آن‌ها تیم اسکاتلند بودند. کسی تا به حال این‌طوری با آن‌ها رفتار نکرده بود!

در این زمان، محبوبیت دیگو در حال افزایش بود. کار به جایی رسیده بود که شایعه شد قرار است با شفیلدیونایتد قرارداد امضا کند اما نظامیان حاکم بر آرژانتین معتقد بودند این نمونه‌ی ممتاز از قدرت ورزشی آرژانتین، نباید از کشور خارج شود و در نهایت سال 1981، قرار شد دیگو با تیم بوکاجونیورز قرارداد ببندد؛ کاری که برای او زحمتی نداشت، چون خودش همیشه طرفدار تیم بوکا بود اما باشگاه مشکلات مالی فراوانی داشت و به سختی می‌توانست دستمزد این بازیکن جدید را بپردازد. دیگو یک سال در این تیم ماند و وقتی رژیم عوض شد، بعد از جام‌جهانی 1982 با قراردادی بی‌سابقه به بارسلونا پیوست. جام‌جهانی به بارسلونا نشان داده بود که در نیوکمپ باید چه انتظاراتی از دیگو داشته باشد؛ مهارت‌های فردی فوق‌العاده و البته خشونت‌های گاه و بیگاه (کار دیگو در جام‌جهانی با خطای سنگین روی ژوئا باتیستای برزیلی به پایان رسید؛ بعد از فینال غم‌انگیز کوپادل‌ری مقابل اتلتیکو بیلبائو هم چند حرکت خشن کاراته اجرا کرد و کار خودش را با بارسلونا به آخر رساند).

چهار سال بعد در جام‌جهانی مکزیک، معلوم شد که احتمالاً مارادونا از سیاره‌ی دیگری آمده؛ از سیاره‌ای که مردمش دیوانه‌وار می‌دویدند و مدل مویشان شبیه راکرهای دیترویتی دهه‌ی 1970 بود. عملکردی که دیگو با آن در یادها ماندگار شد ربطی به فینال مقابل آلمان‌غربی ندارد (اگرچه پاس فوق‌العاده‌ی او برای خورخه بوروچاگا باعث برد دیرهنگام در این بازی شد)؛ موضوع به برد در نیمه‌نهایی مقابل بلژیک هم برنمی‌گردد، اگرچه در آن بازی هم دو گل زد که برای یکی از آن‌ها، مقابل سه مدافع شیرجه رفت و با از دست دادن تعادلش، کار را تمام کرد. نه؛ شهرت مارادونا ــ که قبلاً گفتیم احتمالاً باعث عصبانیت عموی طرفدار انگلستان‌تان هم شد ــ به شکست انگلستان در یک‌چهارم نهایی برمی‌گردد. در این بازی، مارادونا دو گل به ثمر رساند که او را هم به‌عنوان بازیکن قرن و هم یک عوضی دروغگو ماندگار کرد.

وقتی مارادونا دستش را از بالای سر پیتر شیلتون دراز کرد تا آن گل معروف به «دست خدا» را به ثمر برساند، در واقع از آن سوی اقیانوس اطلس برای انگلیس پیر خط ‌و نشان كشيد. برای آرژانتینی‌ها، این اتفاق معنی ویژه‌ای داشت. کشور آن‌ها از چهار سال پیش، هنوز درگیر هضم اتفاقات جنگ فالکلند بود. بنابراین شکست انگلیس که مشکلات زیادی را برای هم‌وطنان‌شان ایجاد کرده بود برایشان خیلی ارزشمند تلقی می‌شد؛ با این‌که در به ثمر رسیدن آن گل، استیو هاج هم غیرمستقیم نقش ‌داشت.

با این حال، مارادونا به رقبای شکست‌خورده رحم کرد و گفت که زدن گل دوم خارق‌العاده‌اش در مقابل هیچ تیم دیگری ممکن نبود؛ چون قبل از این‌که فرصت کند توپ را از میانه‌ی زمین به حرکت درآورد، او را با خطا زمین‌گیر می‌کردند. او گفت «انگلیسی‌ها انسان‌های نجیبی هستند.» البته اگر این موضوع را نادیده بگیریم که در تمام بازی، تری فن‌ویک سعی داشت پاهای او را قلم کند و وقتی توپ وارد دروازه شد، تری بوچر می‌خواست سرش را از تنش جدا کند.

مارادونا یک تیم متوسط را به جایگاهی ورای رؤیاهایش رساند. این مسئله تصادفی نبود، چرا که او قبلاً و در موفق‌ترین دوران عمر حرفه‌ای خود، باعث شده بود ناپولی دو بار قهرمانی سری آ را به دست بیاورد. حالا مارادونا ارج و قربی به اندازه‌ی خیل عظیم هوادارانش داشت.

اریک کانتونا

فوتبال انگلیس هرگز چیزی مثل اریک کانتونا را تجربه نکرده بود. او یک شورشی غیرقابل درک بود؛ نابغه‌ی متفکر و سرکشی که تلاش می‌کرد تفاوتش را با مدل یقه‌ی غیرمعمولش نشان دهد، دروازه‌بان ساندرلند را هل می‌داد و برای نایکی تبلیغ می‌کرد. بله، بریتانیا دیگر هیچ وقت کسی مثل اریک کانتونا را به خود ندید.

کانتونا از همان ابتدا با بقیه فرق داشت؛ هر چه باشد، او در یک غار بزرگ شده بود! خانواده‌ی او در خانه‌ای زندگی می‌کردند که در دلِ تپه‌های لس‌کایلو در مارسی کنده شده بود. البته می‌توان حدس زد که غار آن‌ها بیشتر از آن‌که لانه‌ای بدوی با اثاثیه‌ای به رنگ استخوان دایناسور باشد، سبک پاپ‌آرت داشته است.

کانتونا ابتدا دروازه‌بان بود و احتمالاً این کار را از سر احترام به آلبر کامو انجام می‌داد اما نمی‌شد انرژی خلاقه‌ی او را به مرزهای باریک محوطه‌ی جریمه محدود کرد. وقتی کانتونا پست آزادتری پیدا کرد، طوری توپ‌ها را پاس می‌داد انگار رنگ روی تابلو بپاشد؛ طوری دروازه‌ها را در هم می‌شکست انگار در یک مشاعره شرکت کرده باشد؛ و طوری به رقیب حمله می‌کرد انگار آن‌ها نژادپرست‌های جنوب لندنی هستند که شلوارهای تنگ و کت‌های چرم بدشکل به تن دارند.

صد البته که او شهرتش را در منچستریونایتد به دست آورد؛ پنج سال حضور در این باشگاه باعث شد بتواند تمامی جنبه‌های مختلف شخصیت و استعدادش را نشان دهد. در این دوره با یک محرومیت طولانی هم روبه‌رو شد اما بعد از بازگشت تأثیرگذارتر هم بود و در نهایت رهبر تیم شد؛ در واقع، دوران کاپیتانی او مرهمی بر تندروی‌های دوران جوانی‌اش بود. حتی آدم ناسازگاری مثل کانتونا هم می‌دانست وقتی قرار است شیر یا خط بیندازی و بلیت‌های اضافه را بین اعضای تیم تقسیم کنی، باید مقداری خودداری و بزرگ‌منشی نشان بدهی.

کریستیانو رونالدو

یکی از صحنه‌هایی که حسابی آدم را به وجد می‌آورد زمانی است که کریستیانو رونالدو پشت به دروازه در حال دویدن است آن هم در حالی که تور دروازه پشت سرش می‌لرزد و خودش سینه را جلو داده، رگ‌های گردنش بیرون زده و اسم خودش را فریاد می‌کشد. وقتی به پرچم گوشه‌ی زمین می‌رسد، در هوا چرخی می‌زند و با پاهای باز روی زمین فرود می‌آید در حالی که دست‌هایش را در دو طرف بدنش باز کرده و پشت به جمعیت خروشان ایستاده است. بعضی تماشاچیان دست‌هایشان را در هوا تکان می‌دهند، بعضی‌ها سرشان را در دست گرفته‌اند و همگی در این فکرند که بعد از این همه مدت و این همه شادی بعد از گل، چرا هیچ‌ کس جلو نرفته تا با سوءاستفاده از این فرصت، یک اردنگی نثارش کند.

باقی هم‌تیمی‌ها هم سر می‌رسند و فریاد می‌کشند «هورا! دوباره گل زدی!» و خنده‌های مصنوعی‌شان را تحویل می‌دهند. رونالدو فریاد می‌کشد «سی.آر.سِوِن!» بعد از بازی او با شورت ورزشی میان هم‌تیمی‌هایش می‌ایستد تا عکس بگیرند. گرچه این اطرافیان زیردستش محسوب می‌شوند و به گرد پای او نمی‌رسند اما رونالدو نسبت به آن‌ها بزرگواری و مهربانی نشان می‌دهد. آن‌ها هم برایش هورا می‌کشند.

اگر واقعاً رونالدو را نمی‌شناسید، باید بدانید او مهم‌ترین فوتبالیست حال حاضر جهان است. هفته‌ای نیست که در آن یکی دیگر از رکوردهای گل‌زنی را نشکند. او هوشمندانه‌ فوتبالش را در مراحل مختلف تغییر داده تا همیشه در اوج بماند و به لحاظ موفقیت و توانایی، هیچ کس به پای این اسطوره‌ی جهان فوتبال نمی‌رسد. لابد فکر می‌کنید حالا رونالدو ‌به‌قدری ثروتمند است که وقتی مقامات اسپانیایی به خودشان جرئت می‌دهند تا روی ثروت نجومی‌اش مالیات ببندند، قهر کند و برود؛ اما باید بدانید رونالدو همیشه این‌قدر ثروتمند نبوده. او در جزیره‌ی مادیرا متولد شد، جایی که امروز تندیسش را به‌عنوان پرافتخارترین ساکن جزیره در تنها فرودگاه آن نصب کرده‌اند. بله؛ این تندیس شبیه تکه شکلاتی است که نیم ساعتی زیر آفتاب مانده باشد اما نقاشی‌های این کتاب ثابت می‌کنند که کشیدن نقاشی و ساختن تندیسی که کاملاً شبیه یک نفر باشد حتی از پنج بار بردن توپ طلاهم سخت‌تر است.

رونالدو کارش را با تیم اسپورتینگ‌لیسبون شروع کرد و سال 2003 بعد از یک نمایش فوق‌العاده در بازی دوستانه بین اسپورتینگ و منچستر‌یونایتد، توجه تیم مقابل را به خود جلب کرد. الکس فرگوسن مجبور شد برای خلاص شدن از اصرار بازیکنانش با رونالدو قرارداد ببندد؛ احتمالاً دریبل‌ها و حرکات دقیق این وینگر جوان و تازه‌کار، حسابی روی کین را به خود جذب کرده بود. خیلی زود طرفداران تیم و اسطوره‌های قدیمی آن، شیفته‌ی عملکرد فوق‌العاده‌ی رونالدو در پیراهن افسانه‌ای شماره‌ 7 شدند. بازی رونالدو تحت نظارت فرگوسن از نظم بیشتری برخوردار شد و در عین حال جذابیت و نوآوری خودش را هم حفظ کرد. رونالدو خیلی زود تبدیل به یکی از برجسته‌ترین و قدرتمندترین بازیکنان حاضر در میدان شد؛ بازیکنی که با سرعت فوق‌العاده، ضربات سر قدرتمند و تکنیک خاص ضربه‌ی آزاد، می‌توانست هر توپی را تبدیل به گل کند. رونالدو آن‌قدر با پاهای باز منتظر می‌ماند تا مطمئن شود دوربین‌های تلویزیونی روی صورتش زوم کرده‌اند؛ چهره‌اش چنان مصمم و ثابت بود که انگار به جای زدن توپ، وسط هزار عقرب عصبانی ایستاده و می‌خواهد بمب خنثی کند. رونالدو گونه‌هایش را باد می‌کند، نگاهی به نمایشگر می‌اندازد و بعد تق! توپ به سمت دروازه روانه شده و به احتمال زیاد وارد آن می‌شود.

گاهی منتقدان به اعتماد‌به‌نفس زیادی رونالدو گیر می‌دهند؛ یا این‌که چطور وقتی تصمیمی خلاف نظرش گرفته می‌شود، پوزخند تمسخرآمیزی می‌زند، یا این‌که چطور مثل بچه‌ای که خوراکی مدنظرش را نخریده‌ای، داد و قال راه می‌اندازد. اما همین روحیه و خودپسندی بود که رونالدو را تبدیل به چنین ستاره‌ای کرد. درست است؛ شاید رونالدو از همان بچه‌های خودخواهی باشد که در مسابقه‌ی فوتبال مدرسه به هیچ کس پاس نمی‌دهند اما اگر اسم شما را هم از روی رونالد ریگان انتخاب می‌کردند، احتمالاً شخصیت مزخرفی پیدا می‌کردید.

به دست آوردن سه عنوان قهرمانی لیگ برتر، یک قهرمانی جام باشگاه‌های اروپا و مطرح شدن به‌عنوان یکی از برجسته‌ترین و پول‌سازترین فوتبالیست‌های جهان، کافی بود تا رئال مادرید دست به کار شود و در نهایت رونالدو را با قیمت هشتادمیلیون پوند بخرد؛ مبلغی که برای سال 2009 واقعاً زیاد بود.

حالا که در حال نوشتن این مطلب هستم گل‌های رونالدو، قحطی و برنامه‌های مزخرف تلویزیونی، همچنان ادامه دارند و در نتیجه رئال توانسته در پنج سال گذشته، چهار بار قهرمان لیگ قهرمانان اروپا شود. وقتی رونالدو از مرز سی سالگی رد شد، عبورهای انفجاری و ناگهانی‌اش از بین خط دفاعی حریف هم کمتر شد؛ در عوض حالا از حرکات حساب‌شده‌تری استفاده می‌کند که عمدتاً شامل دویدن‌های زمان‌بندی‌شده بین خط محوطه‌ی جریمه و محوطه‌ی شش قدم می‌شود. سیکس‌پک او هم نشان می‌دهد که سال‌های سال توان ادامه‌ی فوتبال را دارد؛ ظاهراً رونالدو از آن آدم‌هایی نیست که یک بسته شکلات مگنوم را یک‌جا می‌بلعند. با این حال همزمان با نزدیک شدن سال‌های پایانی فوتبال حرفه‌ای او، هنوز یک موفقیت باقی مانده بود که دست رونالدو به آن نرسیده بود؛ موفقیت بین‌المللی با تیم ملی کشورش.

لیونل مسی

شما طرفدار لئو هستید یا کریس؟ طبق قانون، فقط می‌توانید طرفدار یکی باشید. تحسین استعداد هر دو نفر و خوشحالی از این‌که در عصر آن‌ها زندگی می‌کنید و می‌توانید آن‌ها را در اوج توانایی‌های فوتبالی‌شان دنبال کنید، اصلاً و ابداً امکان ندارد. فقط می‌توانید یکی را انتخاب کنید.

در یک دهه‌ی گذشته، نبرد روزافزون بین مسی و رونالدو تعیین کننده‌ی صحنه‌ی فوتبال بوده است. مسی یک رکورد گل‌زنی را می‌شکند، رونالدو سریع آن را تکرار می‌کند. اگر رونالدو یک تکه از موهایش را رنگ کند، مسی کل سرش را در کاسه‌ی رنگ فرو می‌برد و یک ریش دراز و نارنجی هم می‌گذارد. اگر مسی به فرار از پرداخت مالیات متهم شود، مقامات اسپانیایی یک صورت‌حساب بلندبالا از مالیات‌های پرداخت نشده برای رونالدو می‌فرستند. احتمالاً این وضعیت فقط وقتی تمام می‌شود که یکی توانایی پرتاب موشک اتمی پیدا کند یا هر دو به سلامت بازنشسته شوند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی در کاخ‌های خود زندگی کنند.

وقتی مسی نوجوانی نابالغ و خجالتی بود، به بارسلونا پیوست. به باقی جوانک‌های پرامید سپردند سر تمرین خیلی به او سخت نگیرند اما خیلی زود معلوم شد که این جوانک خجالتی، غول واقعی زمین چمن است؛ یعنی حتی اگر می‌خواستند، باز هم نمی‌توانستند خود را به او برسانند و کار را برایش سخت کنند. او رشد کرد و تبدیل به نقطه‌ی عطف بارسلونای پپ گواردیولا در نخستین سال‌های دهه‌ی 2010 شد؛ عنصری غیرقابل پیش‌بینی که هیجان و تنوع زیادی به جریان پاس‌کاری در زمین می‌بخشید.

بی‌شک او بزرگ‌ترین بازیکن تاریخ بارسلوناست. همه‌ چیز از آمار و ارقام مشخص است؛ علاوه بر به ثمر رساندن بیشترین گل در تاریخ لالیگا، مسی تقریباً در تمامی رکوردهای انفرادی بارسلونا صدرنشین است. الان که این مطلب را می‌نویسم، او گلزن‌ترین بازیکن تاریخ این باشگاه محسوب می‌شود و فاصله‌اش با نفر بعدی، سیصد گل است؛ مسی بیش از صد گل در لیگ قهرمانان زده، بیشترین افتخارات را به دست آورده و هر بار که به پایان قراردادش نزدیک می‌شود، تنها بازیکنی است که بیشترین حرف و حدیث‌ها درباره‌ی انتقالش به منچسترسیتی بر سر زبان‌ها می‌افتد. او یک ماشین واقعی است.

ناگزیر او را با هموطنش، دیگو مارادونا، هم مقایسه می‌کنند اما موفقیت مسی در سطح باشگاهی هنوز در سطح بین‌المللی تکرار نشده است. به همین دلیل، افرادی به ناحق او را مورد انتقاد قرار می‌دهند ــ یکی‌شان خود مارادوناست ــ و می‌گویند وقتی مسی پیراهن آرژانتین را به تن می‌کند، فقط برای خودش بازی می‌کند. با این حال، همه او را در کشور زادگاهش می‌پرستند. حتی در جریان کوپاآمریکای 2007 در ونزوئلا، یکی از طرفداران دوآتشه‌ی آرژانتین خودش را از طبقه‌ی بالای استادیوم به پایین پرت کرد تا مسی را در آغوش بکشد و بوسه‌ای بر گونه‌ی او بزند.

به نظر می‌رسد تنها اشکال مسی، علاقه‌ی او به غذاهای بی‌مزه باشد؛ غذای مورد علاقه‌ی او بعد از هر بازی پیتزای پنیر با یک قوطی اسپرایت است. خیلی‌ها درباره‌ی رژیم غذایی ناسالم او نظر داده‌اند اما مسی هم مثل خیلی از فوتبالیست‌های حرفه‌ای در همان نوجوانی در فوتبال ذوب شد؛ پس اصلاً عجیب نیست که ذائقه‌اش به اندازه‌ی یک جوانک سیزده‌ساله رقت‌انگیز باشد. در هر حال، این وضعیت نسبت به اعتیادهای کشنده‌ای که زندگی بسیاری از فوق‌ستاره‌های نسل قبل را از هم پاشید، قابل قبول‌تر است.

مسی که حالا سی‌سالگی را رد کرده، کم‌کم به آخرین سال‌های فوتبال حرفه‌ای خود نزدیک می‌شود. هنوز چند مدال هستند که دست مسی از آن‌ها کوتاه مانده؛ احتمالاً به دست آوردن افتخار همراه با آرژانتین (آن هم بعد از این‌که نزدیک بود در جام‌جهانی 2014 به قهرمانی برسند) و چند تا کوپاآمریکا می‌تواند منتقدینی را که به جایگاه خدا‌گونه‌ی او شک دارند (مثل دیگو)، ساکت کند. جدا از این، مسی باید بکوشد رکورد خوآن گامپر را در به ثمر رساندن نُه گل در یک بازی بارسلونا بشکند (که گامپر آن را سه بار تکرار کرد)؛ یا مثلاً تمرین دروازه‌بانی کند و یک رکورد جذاب کلین‌شیت از خود به جا بگذارد. در نهایت، شکستن رکورد بیشترین گل در لیگ قهرمانان که متعلق به کریستیانو رونالدو است، به مسی کمک خواهد کرد با خرسندی بازنشسته شده و به قصر بهشتی‌اش در تپه‌های شبه‌جزیره‌ی ایبری برود  که احتمالاً آن را از جعبه‌های خالی پیتزای پنیر ساخته است.


مترجمان: شیرین ‌سادات‌صفوی و محمود حاج‌زمان

منبع: روایت مصور داستان فوتبالیست‌ها. اگر به خواندن روایت‌های مصور درباره‌ی فوتبال علاقه دارید، سراغ کتاب روایت مصور داستان فوتبال هم بروید. در این دو کتاب، دیوید اسکوایرز، کاریکاتوریست شناخته‌شده‌ی روزنامه‌ی گاردین، در این دو کتاب به شکلی خلاقانه و دوست‌داشتنی از ترکیب متن و کمیک برای روایت تاریخ فوتبال بهره گرفته و البته از حاشیه‌های فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی این ورزش پرطرفدار هم غافل نشده است.


مطالب مرتبط

آبی دوردست | بازنماییِ حسرت و اشتیاق در هنر

نیما م. اشرفی
5 سال قبل

صنعت نشر در آینه‌ی هالیوود | تخته‌پرشی به جهان دیگر

بهمن بهرامی
3 سال قبل

خداحافظ چارلی راویولی عزیز! | یادداشتی بر «دیدار اتفاقی با دوست خیالی»

مرضیه رافع
7 ماه قبل
خروج از نسخه موبایل