آیا خوشیها لذتبخشاند؟ اصلاً مگر میشود نباشند؟ ولی ما گاهی از چیزهایی که نشان دهند قبلاً خوشحالتر از الان بودیم بدمان میآید، مثلاً از دیدن فیلم عروسی نزدیکانمان. در این مطلب بیکاغذ، مرضیه رافع جستارهای زیدی اسمیت را با تجربههای خودش گره میزند و کتاب ماجرا فقط این نبود را از صافی تجربههای زیسته خودش مرور میکند؛ از جستار اسمیت دربارهی اسکار و گره زدنش به ضربالمثل قدیمی خودمان که «درونش خودمان را کشته و بیرونش شما را» تا جستار «حمام» زیدی اسمیت که روایت زندگی طبقهی متوسط روبهپایین انگلستان و سهم پدرها و مادرها از زندگی است و قیاس آن با دههی شصت خودمان و پدرها و مادرهایی که نفس گرمشان کودکی بچههای آن دهه را نجات داد.
اولین جستار کتاب ماجرا فقط این نبود با این سؤال شروع میشود: «آیا خوشی لذتبخش است؟» تا لحظهی خواندن این جمله، لذتبخشیِ خوشی از معدود چیزهایی بود که برایم زیر سؤال نرفته بود. جمله را که خواندم، کتاب را بستم. من عکسهای قدیمی خانوادگی را دوست ندارم. از تماشای فیلم عروسی عزیزانم ــکه به آن فیلمِ شرکتِ خدابیامرزها میگویمــ هم لذت نمیبرم. فرار میکنم از هرچیزی که یادم بیاورد روزی روزگاری انسان خوشحالتری بودم؛ حالا آن چیز میخواهد فیلم تولد باشد یا اسباببازی دوران کودکی یا عکس جشن فارغالتحصیلی… شاید زیدی اسمیت همین را بخواهد بگوید. کتاب را باز میکنم: «شاید بیفایده نباشد که بین لذت و خوشی تمایز قائل شویم. اما لابد هر کسی دائماً خودش این کار را خیلی راحت انجام میدهد و فقط منم که این وسط گیج میزنم.»
نه خانم اسمیت، همین لحظه شما باعث شدید من هم که در این یک چیز نسبی نبودم و محکم روی پاهایم ایستاده بودم، تلوتلو بخورم… خواهش میکنم ادامه دهید و هرچه زودتر تمام کنید. «ظاهراً بیشتر مردم حس میکنند که خوشی غلیظترین حالتِ لذت است و در همان جاده میشود بهش رسید؛ فقط کافی است کمی دیگر در همان مسیر پیش بروی. تجربهی من اینطور نبوده و اگر ازم بپرسید که آیا تجربههای خوشتری در زندگیام میخواهم یا نه، اصلاً مطمئن نیستم که بگویم آره، درست به این دلیل که معلوم شده خوشی احساسی است که مدیریتش سخت است. برای من یکی که بههیچوجه بدیهی نیست چطور باید خوشی را با بقیهی زندگی روزمرهمان وفق بدهیم.»
حدسم درست بود؛ البته تا حدودی. ما انگار نمیدانیم چطور خوشی را با بقیهی زندگی روزمرهمان سازگار کنیم. از آن طرف که بخوانیم، میشود اینکه ما نمیدانیم چطور وقتی به لحظههای خوش گذشته نگاه میکنیم، از وضعی که حالا در آن هستیم و در آن خوش نیستیم یا آنقدرها از آن لذت نمیبریم، سرخورده نشویم.
اسمیت چند پاراگراف بعدتر دربارهی تفاوت خوشی و لذت میگوید «بچه هم هر از چندی مایهی لذت است، هرچند بیشتر وقتها مایهی خوشی است، که یعنی در واقع نه تنها کلاً به ما لذتی نمیبخشد بلکه ترکیبی غریب از وحشت، درد و وجد میدهد و من به این رسیدهام که همان خوشی است، و حالا باید راهی پیدا کنیم تا روزانه با آن زندگی کنیم.»
کمی بعدتر او به خوشیهای دیگر زندگیاش اشاره میکند و آنها را برایمان میشمرد و سرِ نخ را میگیرد و پیش میرود تا میرسد به عصبشناسی و سیناپسها و دستهبندی خوشیها. دستهی اول خوشیهاییاند که بعد از تجربهشان خیلی زود سروکلهی یأس پیدا میشود و خوشی فسفسکنان صحنه را خالی میکند. دستهی دوم خوشیهاییاند که نه تنها بهمرور در ذهنمان تغییر رنگ نمیدهند، که چنان در لایههای عمیق روح ما جا خوش میکنند که انگار حتی حرف زدن از آنها از عمقشان میکاهد.
زیدی اسمیت در نهایت برمیگردد به موضوع بچه و ریسک بالای بچهداری و البته مقایسهاش با آوردن حیوان خانگی. گویی اسمیت همهی اینها را میگوید که آخرش برسد به جنونآمیز بودن ترجیح خوشی به لذت، ترجیح بچه به حیوان خانگی. میشود گفت در این کتاب دغدغهی اصلی او «خانواده» است.
بهجز مفهوم خانواده، مضمون درخشان مشترک در تمام جستارهای زیدی اسمیت «صداقت» است. وقتی به سؤال «چگونه رمان مینویسم» پاسخ میدهد، دربارهی حقهبازیهای رایج ادبی مینویسد «نوسانِ آونگِ حقهبازیِ ادبی چیز افتضاحی است: یک لحظه فکر میکنی خودت عجب احمقِ شیادی هستی و لحظهی بعد شک نداری که خواننده یک احمقِ شیاد است.»
یا احساس واقعیاش به مراسم پرماجرا و پرمخاطبی چون اسکار را خیلی ساده، کوتاه و صادق اینطور مینویسد: «هرچه آدم از جهانِ اسکار دورتر باشد، هیجانش برای ماجرا بیشتر است.» یاد ضربالمثل فارسی خودمان میافتم که «از درون خودمان را میکشد و از بیرون شما را». حتی اسکار؟ اینطور که خانم زیدی اسمیت پاسخ داده: بله، حتی اسکار.
او تقلبی بودن زندگی انسان معاصر ــحتی خوشیهایشــ را راحت نشانمان میدهد: «یک زوج سیاهپوست جوان، با لباسهای ورساچهی بدلی که به نظرشان مناسب این صحنه آمده، روی یکی از صندلیهای دراز ساحلی ژست میگیرند و از پیشخدمتی میخواهند عکسشان را بگیرد؛ در حال زندگی کردن رؤیا.»
صداقت زیدی اسمیت را میشود در یادداشتش دربارهی اسکار دید. مهارت انسان مدرن در روکش کشیدن روی همهچیز و فتوشاپبازی را فقط کسی میتواند دقیق ببیند و تیز و صریح بنویسد که صادق باشد، صادقانه زندگی کرده و اجازه نداده باشد لخت نبودن پادشاه را به او بقبولانند: «وحشت از مسخرگی بر همهی رفتارها و گفتارها سایه انداخته: آدمها مراقباند چیزی نگویند که باعث شود احمق یا ابله به نظر بیایند.»
اما برگردیم به بررسی مفهوم خانواده و البته صداقت در بین جستارهای او و برسیم به جستار «حمام» که اگر نظر شخصی من برای کسی مهم باشد، به نظرم درخشانترین جستار کتاب است. وقتی زیدی اسمیت از «گرداب بازنگری» بچه بزرگ کردن میگوید و از قیقاج رفتن و معلق ماندن میان حال و آینده، سرِ توی مخاطب هم گیج میرود. به خودت میآیی و میبینی تو هم داری به پدر و مادرت فکر میکنی. به لحظههای مبهم کودکی که معنی موقعیت خودت را هم نمیفهمیدی چه برسد به موقعیت والدینت… و درک از خودگذشتگیهای آنها برای تو ــتوی فرزند که هرگز به کسی جز خودت فکر نکردیــ کمی ممکن میشود. یادت میآید مادر علاقههایش را کجا رها کرد یا پدر کی از رؤیایش دست کشید؛ تازه اگر خوشبین باشیم و تو از علاقهها و رؤیاهایشان باخبر باشی.
جستار «حمام» روایت زندگی طبقهی متوسط روبهپایین انگلستان است. اسمیت از حمامی مینویسد که پدرش در آن عکسهای خودش را چاپ میکرده و مادر جاماکاییاش در آن جنگل میساخته. سهم پدر و مادرش از تمام آن خانه و آن زمان همین بوده: «معمولاً با حسی از گناه به پدر و مادرم فکر میکنم: که من کارهایی را کردم که آنها هیچوقت فرصتش را نداشتند، و من این کارها را زیر نگاه آنها کردم، با استفاده از زمان آنها. انگار که آنها خودشان صرفاً همین بودند ــمدیر زمانــ و نه آدمهایی مجزا که زمان مدامکوتاهشوندهی هستیِ خودشان را زندگی میکنند.»
این وضعیتْ من را یاد دههی شصت میاندازد و محدودیتهای بیحدواندازهاش. محدودیت نه خلاقیت میآورد و نه خوشی. اگر نفس گرم پدر و مادر پشت گردن بچههای این دهه نبود و اگر آنها از علاقه و زمان و زندگیشان نمیگذشتند، چه بر سر کودکیِ جنگزده و تاریک آن بچهها میآمد؟ نمیدانم کسی این را جایی گفته یا نه اما حالا فکر میکنم اگر نسل پدرها و مادرهای بچههای دههشصتی نبود، دههی شصت هرگز شیرین نبود، هرگز خاطرهانگیز نبود و سیاهیاش کودکی یک نسل را میبلعید. نفس گرمی که که بسیاری از پدرها و مادرها به دلیل زیاد بودن تعداد خواهرها و برادرهایشان یا به دلیل دوریشان از والدین، یا بهدلیل فوت آنها یا دلایل دیگر، خودشان از آن محروم بودند.
زیدی اسمیت دربارهی پدرش مینویسد؛ پدری که میمیرد پیش از اینکه بتواند روی خوش زندگی را ببیند: «پدرم تمام عمرش منتظر دیدن تصویری خاص از خودش ماند که از ورقهای عکاسی برمیخیزد، که هیچوقت برنخاست. بهجایش تصویر من برخاست و تصویر برادرم بن و تصویر برادرم لوک. اگر پدرم به هر نوعی هنرمند بود ــ و حس من میگوید که بود ــ هنرش در آن حمام ماند، و سپس با او مرد.»
برمیگردم به جستار نخست کتاب ــ «آیا خوشی لذتبخش است؟» ــ و این سؤال بیجواب که آیا پدرها و مادرهای ما هم خوش بودند؟ و تازه اگر خوش بودند/هستند، از رنجی که بابت خوشی وجود بچههایشان بردند/میبرند راضیاند؟ آیا همچنان ترجیحشان همین خوشیِ دردآلود و پرمشقت است یا اگر به عقب برگردند دنبال علاقههای شخصی خودشان میروند؟ لذتهایی که با پایان آنها کمتر آسیب ببینند و بتوانند با چیزهایی دیگر جایگزینشان کنند.
از آنجایی که تراژدی و کمدی همهجا همراه هم هستند، کتاب زیدی اسمیت با جستار «مرد مرده میخندد» تمام میشود؛ جستاری دربارهی پدرش و علاقهی او به کمدی. ردپای رنجِ اسمیت از مرگ پدرش بر اثر سرطان را باید لابهلای خطوط همین جستار یافت که به کمدی و کمدینها پرداخته است. باید نفس را حبس را کرد، متن را به پایان رساند و خیال کرد نویسنده با نوشتن جملهی آخر کتابش ــــ «من هم کمی خندیدم و هم کمی گریه کردم» ــ توانسته کمی از حس گناهش بکاهد و شاید سوگش را کمی به پایان نزدیک کند.
نویسنده: مرضیه رافع