بی‌کاغذِ اطراف
درباره‌ی روایت‌های غیرداستانی, مدرسه‌ی روایت

راهنمای تصویری نوشتن جستار شخصی

آموزش جستارنویسی، بستار جستار، جستار ژرف‌اندیشانه، جستار تغزلی، جستار چندپاره، جستار درهم‌بافته، جستار روایی، جستار شخصی ، جستار لایه‌لایه، ناداستان، تیم بسکام

جستارنویسی، مخصوصاً نوشتن جستار شخصی فرایندی اکتشافی است. ممکن است بارها مسیرتان را عوض کنید و تغییر جهت دهید تا بالاخره به نقطه‌ی پایانی برسید. با این حال، ساختارهای عمومی‌ای وجود دارند که شناخت‌شان کمک می‌کند تصویر درست‌تری از فرایند اکتشافیِ نوشتن داشته باشیم و کمتر به بیراهه برویم. تیم بَسکام فارغ‌التحصیل کارشناسی ارشد نویسندگی غیرداستانی از دانشگاه آیواست و علاوه بر جستارنویسی در مجله‌هایی مثلThe Missouri  و The Florida Review  دریافت جایزه‌های بهترین ناداستان خلاق و بهترین سفرنوشتِ آمریکایی را هم در کارنامه‌ی حرفه‌ای خود دارد و میان چهار کتاب او، کتاب روزهای آفتاب‌پرست:خاطرات هاوتن میلفن برنده‌ی جایزه‌ی ناداستان بِیکلِس شده است. بسکام در این مطلب سراغ همین ساختارهای کلی اما مفید رفته است.


زمانی یکی از اساتید دانمارکیِ طراحی از فرایند خلاقیت طرحی برایم کشید که موضوع تز دکترایش بود. گفت «ایناهاش؛ این‌طوریه.»

همین‌طور که داشتیم درباره‌ی شباهت‌های فرایند نوشتن به این طرح حرف می‌زدیم، پیش خودم گفتم «خودشه.» شاید در شروع نوشتن جستار شخصی بدانم که می‌خواهم به کجا برسم، اما وقتی به ایده‌های جدیدی می‌رسم یا به بن‌بست برمی‌خورم ناگزیر مسیرم را عوض می‌کنم. حتی گاهی انگار عقب می‌روم و همه‌ی جهت‌ها را گم می‌کنم.

آن استاد طراحی می‌گفت که با همه‌ی این‌ها هیچ چیزی هدر نمی‌رود. چون در این فرایند هر تابی که می‌خوری کمکت می‌کند تا به ساختار مورد نیازت برسی. امتحان کردن هر زاویه‌ی جدید یا تلفیق رویکردهای قبلی تو را به چیزی که می‌خواهی نزدیک و نزدیک‌تر می‌کند. کم‌کم به فرم منسجمی می‌رسی که با محتوای مورد نظرت هماهنگ است.

ویژگی جالب جستارهای شخصی «شکل» عجیب و غریب‌شان است که آشکارا تقلیدی از این فرایند اکتشافی‌اند. فرمی که پدید می‌آید با هیچ نموداری قابل بازنمایی دقیق نیست، چرا که بهترین جستار‌نویس‌ها رویکردهای قابل پیش‌بینی را بر نمی‌تابند و خود را به فرم‌های عمومی‌ای که بشود مثل مانکن لباس‌های مختلف تن‌شان کرد، محدود نمی‌کنند. با وجود این‌ها شناخت چند ساختار اساسی اولیه ممکن است به جستار‌نویس کمک کند که شکلی شخصی‌تر و یگانه‌تر برای خودش ابداع کند. نمونه‌هایی از این ساختارها را در ادامه می‌بینید.

 روایت صعودی

روایت شروع خوبی‌ست چون ساختاری طبیعی برای بازگویی ماجراهای شخصی برای دیگران است. ما برای بازآفرینی گذشته ناخودآگاه سراغ ترتیب زمانیِ وقوع رخدادها می‌رویم و زندگی‌مان را درست در قالبی لحظه‌به‌لحظه قرار می‌دهیم. اما حواس‌تان باشد که خط زمان اگر منظم باشد – اول این، بعد این، بعد این – و شکسته نشود، به تیک‌تیک ساعت زندان یا بدتر، خط صاف مرگ می‌ماند. به همین خاطر جستار‌نویس‌های زبردست طبق ترتیب وقوع رخدادها پیش نمی‌روند؛ از آخر شروع می‌کنند، ناگهان به لحظه‌ای از گذشته برمی‌گردند یا حتی چند خط زمانی را در هم می‌‌تنند. اما از همه ضروری‌تر استفاده‌ از تنش  است که باعث می‌شود خط صاف وقوع رخدادها به خط صعودی یا همان پی‌رنگ تبدیل شود. این تنش خواننده را به بالا رفتن وامی‌دارد، ماهیچه‌هایش را منقبض می‌کند و به انتظارش دامن می‌زند. به آن بالا می‌رسیم؟ از آنجا چه چیزی می‌بینیم؟

مثلاً جستار شخصی چهارمین حالت ماده اثر جو آن بِرد را در نظر بگیرید. راوی که شوهرش ترکش کرده از سگی روبه‌موت نگهداری می‌کند و کارمند دفتری در دانشگاه است که یک دانشجوی عصبانیِ کارشناسی ارشد با تفنگ واردش شده. ترتیب صحنه‌ها تقریباً با ترتیب رخدادهای واقعی جور در می‌آید اما تعلیقی که برای یافتن جواب سؤال‌هایمان حس می‌کنیم ما را به پیش می‌راند. در واقع، در روایت بِرد، دو مجموعه سؤالِ مربوط به دو پی‌رنگ فرعی نوعی تنش دوگانه خلق می‌کنند. وقتی موقعیت داستان خانه‌ی بِرد است به این فکر می‌کنیم که «آیا این زن راهی پیدا می‌کند تا بی‌خیالِ سگ یا حتی بی‌خیالِ ازدواج شکست‌خورده‌اش شود؟» و وقتی سرِ کار است از خودمان می‌پرسیم « پسر تفنگ‌‌به‌دست چه می‌شود؟ چه اثری بر تنها «مأمن» این زن خواهد گذاشت؟»

جستار‌های روایی ما را درگیر نگه می‌دارند، چون جواب این‌گونه سؤال‌ها را می‌خواهیم. تنش گره‌گشایی هم می‌خواهد. به خواندن ادامه می‌دهیم، مگر این‌که نویسنده بالا رفتن از پله‌هایی را که به نقطه‌ی حساسِ ضرورت یافتنِ تغییر می‌رسند قطع کند. اگر در یک سطح احساسی توقف کند و تنش را افزایش ندهد، ممکن است علاقه‌مان را از دست بدهیم و رهایش کنیم. بیل کیتریج، جستارنویس کهنه‌کار، یک بار هنگام تبادل نظر در یک کنفرانس نویسندگی گفت که «خواننده‌ها نمی‌خواهند دوبار روی یک پله پا بگذارند.» این قانون را از فیلم‌نامه‌نویسان هالیوود یاد گرفته بود و تأکید می‌کرد که «هر فکری می‌خواهید بکنید، آن‌ها [فیلم‌نامه‌نویسان] می‌دانند سازوکار پی‌رنگ چطور است.»

یک نکته‌ی حاشیه‌ای جالب: آسیب روحی که یکی از خاستگاه‌های متداولِ جستار‌ شخصی است ممکن است نویسنده را گیر همان سطح صافی بیندازد که کیتریج توصیف می‌کرد. جو آن بِرد گرچه آشکارا با اثر فلج‌کننده‌ی آسیب‌دیدگی‌اش دست و پنجه نرم می‌کرد، راهی یافت که خواننده را هم به پیش رفتن و هم به بالا رفتن وا دارد، تا وقتی که تنش صعودی به نقطه‌ی اوج محتومش برسد: دانشجوی کارشناسی ارشد ماشه را می‌چکاند. نویسنده‌های کم‌تجربه‌تری را دیده‌ام که، بالعکس، انگار به لحاظ احساسی درجا می‌زنند و به جای زخمِ باقی‌مانده از آسیب‌شان چنگ می‌اندازند.

مارپیچ ژرف‌اندیشی

روایت که تنها راه نوشتن جستار شخصی نیست؛ پس بیایید کنارش بگذاریم. اتفاقاً بیشترِ جستارها بازتابی یا موضوعی‌اند، یعنی مثل داستان کوتاه در زمان خطی حرکت نمی‌کنند. به قول فیلیپ لوپِیت، جستار‌نویس‌های ژرف‌اندیش اطراف موضوع چرخ می‌زنند و «مثل شاهین، می‌چرخند و شیرجه می‌زنند.» بر خلاف محققان دانشگاهی، جستارنویس‌ها با فرضیه شروع نمی‌کنند و مثل پیکان یک‌راست به سمت هدفی از پیش تعیین‌شده نمی‌روند. در عوض آن‌قدر اطراف موضوع‌شان پرسه می‌زنند تا به جایی برسند که اغلب نزدیک آن چیزی است که انتظار می‌رفت.

یکی از خوبی‌های چنین رویکرد مدوّری این است که طبیعی‌تر است و به فرایند ذهنی خلاقیت شباهت دارد. این رویکرد با نشان دادن موضوع از زوایای مختلف نظرگاه‌های مختلفی را ممکن می‌سازد. یک نمونه‌ی کلاسیکش جستار شخصی تحت تأثیر اثر اسکات راسل سندرز است که درباره‌ی پدر الکلی‌اش نوشته. سندرز به جای این‌که ما را به ترتیب وقوع رخدادها در شیب زمانیِ پی‌رنگ مقید کند، حول می‌خوارگی پدرش می‌چرخد و کاری می‌کند که چیزهای زیادی درباره‌ی الکلی بودن بدستگیرمان شود: این‌که چگونه در فیلم‌ها بازنمایی می‌شود، چه ارتباطی با مفهوم جن‌زدگیِ کتاب مقدس دارد، چگونه به خشونت در خانواده‌های دیگر منجر می‌شود، چگونه نیازِ نویسنده به کنترل را بیشتر کرده است و حتی چگونه انویسنده را واداشته که کاستی‌هایش را با کارِ اعتیادوار جبران کند و به این ترتیب بر نسل بعدی هم اثر گذاشته است. چنین جستارهایی را نه به خاطر تعلیق در پی‌رنگشان و لذت غافل‌گیر شدن، بلکه به خاطر دیدگاه‌ها و چشم‌اندازهای جدیدشان بارها و بارها می‌خوانیم.

 

محدودیت‌های فرمی کانون توجه

نظر من این است که بیشتر کسانی که جستار‌ شخصی می‌نویسند، به خاطر توانایی ذاتی‌شان در کشف روندها مشکلی در پیدا کردن موضوع ندارند. به بن‌بست نویسندگی بر نمی‌خورند چون ذهن‌شان ز ایده‌های مرتبط و تجربیات ثبت‌شده پر است. بر خلاف داستان‌نویس‌ها که باید از صفر شروع کنند و داستان‌شان را فربه و فربه‌تر کنند،‌ جستار‌نویس‌ها معمولاً باید جستارشان را لاغر و لاغرتر کنند. در نتیجه، نمودِ خلاقیت غیرداستانی در چیزهایی است که دور ریخته می‌شوند. جستار شخصی پیکره‌ای ا‌ست که در توده‌ی بزرگی از تجربیات شخصی گم شده و جستار‌نویسِ خوب کسی است که بتواند همه‌ی به‌دردنخورها و غیرضروری‌ها را بتراشد و دور بریزد.

یک راه سودمند برای درک قانون حذف این است که فکر کنیم جستار‌نویس از دریچه‌ی چشمیِ دوربین نگاه می‌کند تا کانون توجه خواننده را محدود کند. عملِ قاب‌بندی بخش‌های گلچین‌شده‌ی تجربه‌ی خام از میان انبوه تجربیات دارای تسلسل زمانی‌ای که اسمش را «زندگی» گذاشته‌ایم، با حذف همه‌ی رخدادهایی که چندان مربوط نیستند، توجه خواننده را به زمان و مکانی مدیریت‌پذیر محدود می‌کند. چیزی که در این «تصویر» مکتوب، مثل هر نقاشی خوبی، به چشم می‌آید منسجم است چرا که جستار‌نویس آن‌قدر خبره بوده که هر چیز زائدی را حذف کند.

جستار شخصی خیابان‌گردی در لندن ویرجینا وولف نمونه‌ای عجیب ولی مفید است. او این جستار شخصی را به یک پیاده‌روی شامگاهی در لندن که ظاهراً برای خرید مداد است محدود کرده. گمان می‌برم وولف به خودش اجازه داده اتفاقات چند پیاده‌روی در لندن را با هم بیامیزد، ولی مهم نیست. با تحمیل محدودیت‌های زمانی و مکانی این جستار شخصی به نظر «سروته‌دار» می‌آید.

نمودِ خلاقیت غیرداستانی در چیزهایی است که دور ریخته می‌شوند. جستار شخصی پیکره‌ای ا‌ست که در توده‌ی بزرگی از تجربیات شخصی گم شده و جستار‌نویسِ خوب کسی است که بتواند همه‌ی به‌دردنخورها و غیرضروری‌ها را بتراشد و دور بریزد.

خیابان‌گردی در لندن به‌واقع نمونه‌ی بارزی از جستار شخصی چندپاره نیز هست که این روزها بسیار باب شده. این اثر در قاب گردش یک‌نفره‌ی شامگاهی یکپارچه شده، اما می‌شود آن را مجموعه‌ای از چندین لحظه‌ی منفرد قاب‌بندی‌شده نیز دید. اگر هدف این گردش، یعنی خرید مداد، را برداریم این جستار شخصی کمابیش به مجموعه‌ای از چند صحنه‌ی مجزا با بن‌مایه‌هایی مرتبط تبدیل می‌شود: زن رؤیاپردازی که از پشت پنجره‌ای به چشم می‌آید، زن کوتاه‌قدی که کفشی را امتحان می‌کند، تصور ضیافت سلطنتی آن طرف دیوار قصر و جر و بحث یک زوج در مغازه‌ای که وولف بالاخره مدادش را از آن‌جا می‌خرد.

این روزها بسیاری از جستار‌نویسان  با خیال راحت خط داستانی اصلی را به حال خود رها می‌کنند (مثل گردش وولف برای خرید مداد) تا بتوانند صحنه‌های مختلف را به صورت پاره‌پاره و فقط با گذاشتن کمی فضای سفید میان‌شان کنار هم بیاورند. تنها چیزی که این قسمت‌ها را یکپارچه می‌کند نه روایت، که مضمونی تقریباً نامحسوس است. مثلاً ویل بیکر تنها به یک عنوان کلی – «فرزندانم مسائل بزرگ را توضیح می‌دهند» – و چهار عنوان فرعیِ «فمینیسم»، «سرنوشت»، «اگزیستانسیالیسم» و «شرق و غرب» بسنده می‌کند. هرکدام از این کوتاه‌نوشته‌های قاب‌بندی‌شده درباره‌ی لحظه‌ای به‌یادماندنی است که با یکی از فرزندانش داشته. در نتیجه این لحظات شباهتی کلی به هم دارند، اما بدون عنوان‌هایشان نمی‌شود به شکل قانع‌کننده‌ای به هم مربوط‌شان کرد. عنوان‌ها یک‌جور نخ تسبیح مضمونی هستند.

فرو رفتن در چاه

توجه به یکپارچگی مضمونیْ پویایی مهم دیگری در بسیاری از جستار‌های شخصی ایجاد می‌کند. ما علاوه بر حرکتی افقی در زمان، تعمّقی عمودی به ‌سوی معنی هم داریم. در نتیجه، جستارنویسان معمولاً حرکت روبه‌جلو را متوقف می‌کنند تا کمی هم در چاه مضمون فرو روند.

گاهی این فرو رفتن‌های عمودی در متن کاملاً توضیحی به نظر می‌رسد، که لزوماً بد نیست. خلاف ورد زبان معلمان دبیرستان ــ‌«نگو، نشان بده!»‌ــ جستار‌نویس آزاد است که هم بگوید و هم نشان بدهد. حتی یک بار شنیدم که آدام هاشیلدِ ناداستان‌نویس چند دانشجوی کارشناسی ارشد هنرهای زیبا را سرزنش می‌کرد که چرا چنان ناخن‌خشک می‌نویسید که نشانه‌های مهم ضروری برای خواننده از قلم بیفتد. توصیه می‌کرد که «این‌قدر از بیان منظورتان نترسید.».

قابلیت‌های این تعمقِ توضیحی در جستار شخصی ورودی جنگل وندل بِری آشکار می شود. در میانه‌ی توصیف بی‌هیجانِ شب‌مانی در طبیعت، بِری متوجه صدای ماشین‌های بزرگراهی دور می‌شود و همین صدای «نابجا» او را به وادی دیگری می‌برد. توصیف می‌کند که چطور «اقیانوس عظیم سکوت» تبدیل به اقیانوسی از سروصدای موتور ماشین‌ها شده که در آن فقط هر از گاهی و آن هم با فواصل زیاد سکوت رخ می‌دهد. «ماشین تاریخ انسان» به نظرش چرخ‌لنگر عظیمی می‌آید که «آن‌قدر سرعت می‌گیرد تا بالاخره نیروی ناشی از دَورانْ خودش و جهان را تکه‌تکه می‌کند.» این‌جاست که خواننده متوجه می‌شود چیزی که شاید فقط حاشیه‌روی عجیبی به نظر می‌رسیده، در واقع تعمّقی واجب در چاه معنی بوده است. این جستار شخصی اصلاً درباره‌ی چادر زدن و شب‌مانی نیست، درباره‌ی ماهیت شکننده‌ی طبیعت است. در واقع بری چندین بار از این چرخه‌های گزارش ژرف‌اندیشانه استفاده می‌کند. شاید به نظر بیاید این‌ها حاشیه‌روی است و موقتاً خواننده را از حرکتِ روبه‌جلوی پی‌رنگ منحرف می‌کند، اما لایه‌ی اساسیِ ثانویه‌ا‌ی را به جستار شخصی می‌افزاید.

ساختارهای لایه‌لایه و درهم‌بافته

تا این‌جا جستار‌های روایی، ژرف‌اندیشانه و چندپاره را بررسی کردیم. اما ساختارهای ممکن خیلی بیشتر از این‌هاست. مثلاً بسیاری از جستار‌ها درهم‌بافته‌اند، یعنی دو یا چند خط داستانی به‌شیوه‌ای تعاملی در هم می‌تنند. جودیث اُرتیز کافِر در مراقبه‌ی شخصی‌اش رقص بی‌صدا  دو خط داستانی را به شکلی بسیار مکاشفه‌آمیز به هم بافته است: تماشای فیلمی در خانه با خاطرات کودکی خودش ــ‌دختری پورتوریکویی‌ــ در نیوجرسی می‌تند. او برای آسان‌تر کردن تشخیص گذارها بین این دو خط داستانی، قبل و بعد قسمت‌های مربوط به فیلم دیدن در خانه فضای سفیدی گذاشته و فونت متن را کج کرده است. کمی به حروف کج قسمت فیلم دیدن در خانه نگاه می‌کنیم، بعد به خاطرات او و بعد به فیلم و به همین ترتیب. وقتی یکی از دو خط داستانی به سطح می‌آید دیگری موقتاً پایین می‌رود.

امروزه رایج‌تر از این نوع جستار «جستار‌ تغزلی» است که به راحتی نمی‌شود طبقه‌بندی‌اش کرد چون تأثیر نهایی‌اش شاید وابسته به ساختار چندپاره یا درهم‌بافته باشد. به هر حال جستار تغزلی مثل شعر تغزلی بیشتر از ایده به ایماژ و بیشتر از مفهوم به حال و هوا متکی است. این گونه جستارها را باید تجربه کرد، نه این‌که فقط درباره‌اش اندیشید. جستار تغزلی، مثل خیلی از شعرها، این تأثیر را با چیدن لایه لایه‌ی ایماژهای فاقد نظم روایی ایجاد می‌کند. جستار تغزلی به زنجیره‌ی موج‌های لب ساحل می‌ماند که یکی روی دیگری سوار می‌شود. تأثری از پس تأثر دیگر که لحن یکپارچه‌شان می‌کند. گویی در جهت خاص خودش حرکت می‌کند، نه عمودی و نه افقی. بیشتر اریب.

مثالش جستار شخصی سه‌صفحه‌ای کلادن اثر جودیث کیچن، که خیلی سریع جلو و عقب می‌پرد، از دشتی باران‌خورده در اسکاتلندِ قرن هجدهم به مزارع قرن‌نوزدهمی آمریکا و بعد خرابه‌های پس از انفجار هیروشیما در ششم آگوستِ ۱۹۴۵، روز تولد نویسنده. جملات به خودی خود تأثیرگذاری مورد نظر نویسنده را دارد، پاره‌هایی موجز و عاری از لفاظی‌هایی که در گفتمان رسمی سراغ داریم: «اواخر بعدازظهر. آسمان چمباتمه می‌زند، می‌فشارد، مثل عاشق‌ها، خود را به زمین. صداهایی کوچک. گوسفندی دور، پارسی خفیف…» ایماژها که لایه‌لایه روی هم انباشته می‌شوند، کم‌کم حال و هوای اصلی نویسنده را درک می‌کنیم: آگاهی دردناک به گریزناپذیری میرایی خودش. کم‌کم با کُنه اثر مواجه می‌شویم که بیشتر شهودی است تا منطقی. مثل شعری منثور.

 کامل کردن دایره‌ی جستار شخصی

فرم هرچه باشد، همه‌ی جستارها باید تمام شوند. همین سؤال نهایی مهمی را پیش می‌کشد: بستارش چطور باید باشد؟

اول از همه این‌که هر پایانی به آغازش مربوط است. به همین خاطر است که انگار بسیاری از جستار‌ها دور می‌زنند و به نقطه‌ی آغاز بازمی‌گردند. زیستن همچون راسوها نوشته‌ی آنی دیلارد که در بسیاری از مجموعه‌جستار‌ها منتشر شده است، با جمجمه‌ی خشک‌شده‌ی راسویی شروع می‌شود که مثل گردن‌بند به گردن عقابی زنده آویزان است، نشانه‌ای مهیب از این‌که راسو در هوا مرده و تکه‌تکه شده. در پایانِ جستار نیز دیلارد با این جمله دوباره به جمجمه باز می‌گردد: «به نظرم بسیار خوب، متناسب، مطیعانه و سره خواهد بود که دودستی به طالعت بچسبی و نگذاری برود، آویزانش شوی و هرکجا که رفت، بروی..»

مطمئناً این شگرد بازگشت به ایماژ اولیه و تبدیلش به نماد، حس اتمام را ایجاد می‌کند. اما برای این‌که پایان‌بندی جمجمه‌ی راسوی ویلارد کاملاً راضی‌کننده باشد باید وانمودی از زندگی باشد که هرگز تماماً تمام نمی‌شود. در زندگی واقعی همیشه، حتی اگر مرده باشیم، «و بعد»ی وجود دارد. به همین خاطر بهترین پایان‌بندی‌ها کمی بازند تا جایی برای آینده بماند.

ببینید دیلارد چه ماهرانه این کار را فقط با طرح یک امکان نظری یا خیالی انجام می‌دهد؛ شیوه‌ی زیستی که نویسنده امیدوار است یادش بگیرد، که همه‌مان یادش بگیریم: «محکم بچسبیدش و بگذارید به شما بچسبد و حتی به هوا ببردتان، تا جایی که چشمان‌تان بی‌سو شوند و بیافتند؛ بگذارید جسم مُشکین‌تان شرحه‌شرحه شود و استخوان‌هایتان جداجدا و پخش شوند، شل و آویزان بر فراز مزرعه‌ها، روی مزرعه‌ها و جنگل‌ها، سبک، بی‌فکر، از هر ارتفاعی،‌ تا بلندای پرواز عقاب‌ها.» بله، دایره‌ی جستار شخصی کامل شده است. ایماژ آغازین جمجمه‌ی راسو تکرار می‌شود، اما به چیزی فراتر از خودش اشاره می‌کند، به چیزی که هنوز درک نشده. این پایان‌بندی هم‌زمان هم تمام می‌کند و هم شروع.

نویسنده: تیم بسکام

مترجم: نوشین شویدی

منبع: Creative Nonfiction

این مطلب پیش‌تر با عنوان «جستار شخصی را چطور بنویسیم؟ (راهنمای تصویری جستار شخصی)» در وب‌سایت انتشارات اطراف منتشر شده و برای «بی‌کاغذ اطراف» از نو ویرایش و تنظیم شده است.

مطالب مرتبط

کتاب بالینی | ستایش چیزهای کوچک روزمره در ادبیات کهن ژاپن

رویا پورآذر
3 سال قبل

فهرست کردن تا پای جان | جستاری از آرتور کریستال

حمیدرضا کیانی
2 سال قبل

کشف بایگانی آینده | داستانی از جاناتان سفرن فوئر

کیوان سررشته
1 سال قبل
خروج از نسخه موبایل