داستانهای کسبوکار معمولاً شیریناند و پایان خوشی دارند. همیشه این داستانها را با حسرتی امیدوارانه دنبال میکنیم که شاید روزی داستان زندگی و کار ما را هم در لینکدین و تدکسها غِرغِره کنند و عکسمان را، با لباسی ساده و تکراری، روی جلد مجلهها و کاور پستهای اینستاگرام بگذارند. اما کسی قصهی آدمهای شکستخورده را نمیگوید. این آدمها جوری در تاریخ حل میشوند که انگار هرگز روی زمین نبودهاند. هیچکس از ملال درازکشیده روی میز کارمندی که از ساعت ده صبح خمیازه میکشد و غُر میزند، چیزی نمیگوید. مصائب کارمندی مثل جزوهای پنهانی، از زیر صندلی گَردان کارمندی که اهرم بلندی/کوتاهیاش همیشه خراب است، به دست کارمندان تازهنفس میرسد و همانجا حبس میشود. چطور بشود تا کارمند شجاعی پیدا شود و جرأت بلند حرف زدن پیدا کند و شکوایههایش را جار بزند، بدون ترس از اینکه بیکلاس و ضعیف جلوه کند یا بالادستیها و افراد شیکپوش و موفق متهمش کنند که خودت عُرضه نداشتی.
نزدیک پنج سال است که کارمند هستم و زندگی کارمندی دارم. و تقریباً هیچ سالی نبوده که پساز تعطیلات عید به استعفا فکر نکردهباشم. اواسط تعطیلات عید نوروزی، رشتههای عصبی مغزم درگیر این سؤال فلسفی میشوند که چرا باید این خواب خوش و استراحت بیمرز و بیدغدغگی ایام را با حقوقی ناچیز و مقادیر زیادی استرس و اعصابخُردی و کار روتینِ کشآمده و مدیران ناراضی و همکاران ناراست تاخت بزنم؟ با اینکه جواب را میدانم اما کاری که میکنم درست نقطهی مقابل پاسخم است. برمیگردم سر کار.
داستانهای کسبوکار معمولاً شیریناند و پایان خوشی دارند. همیشه این داستانها را با حسرتی امیدوارانه دنبال میکنیم که شاید روزی داستان زندگی و کار ما را هم در لینکدین و تدکسها غِرغِره کنند و عکسمان را، با لباسی ساده و تکراری، روی جلد مجلهها و کاور پستهای اینستاگرام بگذارند. اما کسی قصهی آدمهای شکستخورده را نمیگوید. این آدمها جوری در تاریخ حل میشوند که انگار هرگز روی زمین نبودهاند. هیچکس از ملال درازکشیده روی میز کارمندی که از ساعت ده صبح خمیازه میکشد و غُر میزند، چیزی نمیگوید. مصائب کارمندی مثل جزوهای پنهانی، از زیر صندلی گَردان کارمندی که اهرم بلندی/کوتاهیاش همیشه خراب است، به دست کارمندان تازهنفس میرسد و همانجا حبس میشود. چطور بشود تا کارمند شجاعی پیدا شود و جرأت بلند حرف زدن پیدا کند و شکوایههایش را جار بزند، بدون ترس از اینکه بیکلاس و ضعیف جلوه کند یا بالادستیها و افراد شیکپوش و موفق متهمش کنند که خودت عُرضه نداشتی.
کتاب استیو جابز غلط کرد با تو روایت اینجور آدمهاست. کارمندی متوسط که به امید کاری بهتر از شرکتی به شرکت دیگر کوچ میکند. بارها در مصاحبه سرخورده میشود و شکست میخورد و در محیط کار، بهخاطر تمایلش به سکوت و سکون، کمتر در چشم میآید. نویسنده، با زیرکی، خودش را کپیرایتری دونپایه در شرکتهای استارتآپی معرفی کرده تا بدانیم با یکی از غولهای عرصهی کسبوکار و زبلخانهای سازمانی طرف نیستیم و بنا نیست زیر شعارهای انگیزشی را خط بکشیم و یادداشتشان کنیم و جایی جلوی چشممان بگذاریمشان. نویسنده هم، مثل همهی ما، پنجشنبهها و جمعهها را خوشتر دارد و لابهلای روزهای تقویم دنبال تعطیلی وسط هفته میگردد. کدامیک از ما اینطور نیست؟ بهجز معلمهای ریاضی که درسشان از تقویم آموزشی عقب است، کسی را سراغ دارید که از تعطیلی وسط هفته مغموم شود؟ کار کدامیک از ما رنج راه دور خانه تا محل کار را کم میکند؟ در این کتاب، نویسنده دنبال سیاهنمایی کسبوکارهای نوپای سرمشقگرفته از نمونههای خارجی نیست. در عوض، بیاغراق و بیتعارف فضای موجود در این شرکتها را نقد میکند و جعلی و خالی بودن بعضی آیینهای جاری در آنها را به تصویر میکشد. زبان تیز و طناز نویسنده نشان میدهد بر خلاف آنچه خودش ادعا میکند، فقط کپیرایتری دونپایه نبوده و نگاه تیزبین و قلمی خلاق و ذهنی هوشیار دارد. در واقع، با چرخشی صدوهشتاد درجه، لقبی که نویسنده به خودش اختصاص داده را میتوان به همان شرکتهای فناورانه نسبت داد. رونوشتی بدون اصل از ظواهر کسبوکارهای نوین جهان.
چه لزومی دارد رؤیاهای آدم آنقدر دور از دست باشند که برای به دست آوردنشان مجبور باشد آزمندانه با چالشهای بزرگ و کوچکِ کار و زندگی در نبردی دائمی به سر ببرد؟ با روحیات من که همخوانی ندارد. من از آنهاییام که اگر بر اثر حادثهای دوتا دستم را از دست بدهم، تلاش نمیکنم با سختکوشی و ممارست زیاد، نوشتن یا تایپ کردن با پا را یاد بگیرم و احتمالاً دنبال یک راه میانبرِ تنبلپسند خواهم گشت. بین خودمان باشد، گاهی حتی ترجیح میدهم در مواجهه با غول مشکلات، سپر را زمین بیندازم، زانو بزنم و جادهخدا بدهم تا رد شود.
تکلیف نویسنده با خودش معلوم است. خودش را میشناسد و اسیر القاب پرطمطراق و عنوانهای دهنپرکن نیست. میداند از دنیا چه میخواهد و با همین آگاهی میتواند در محیط کارش ضعف هر محتوا و مفهوم و ایدهی اغراقآمیز را تشخیص دهد و ساده و شیرین آن را به چالش بکشد. نویسنده دنبال عبارتهای سخت و نایاب نیست. چیزی را که تجربه کرده بهراحتی بیان میکند و کلمههایی که به کار میبرد از دل همان تجربهی زیستهای است که با آن همراه بوده. عبارت «جادهخدا» را آخرین بار کی شنیده بودید؟ آخرین تابستانی که توی کوچه با بچههای محل بالابلندی و گرگمبههوا بازی میکردید، نبود؟ این ترکیبها و اصطلاحات در سراسر متن، فراوان به چشم میخورند و فارغ از مضمون، حال خوشی را از خواندن کلمهها به خواننده منتقل میکنند.
هر فصل کتاب به یکی از مفاهیم ادبیات کسبوکارهای فناورانه میپردازد: اکوسیستم استارتآپی، برندینگ شخصی، اوکیآر، بازار هدف، تیمسازی، استوریتلینگ و غیره. در ابتدای هر فصل، نویسنده این مفاهیم را توضیح میدهد و معنا و کاربرد اصلی هرکدام را شرح میدهد و در ادامه نیز تصویری کاریکاتورگونه از شرکتهایی که این اصطلاحاتِ خالی از مفهوم و عمق لقلقهی زبانشان است، پیش چشممان میگذارد. نویسنده با نگاهی نقادانه و طنزی تاریک، کلمههای انگلیسی را در فهرست و متن کتاب به کار گرفته تا استفادهی بیرویه و بیجای اهالی چنین شرکتهایی از این کلمهها را نقد کند. «سرعت واردات مفاهیم از اکوسیستم استارتآپی خارجی به اکوسیستم داخلی بسیار بالاست. مشاوران و مدیران کسبوکارها علاقه دارند بهسرعت آخرین مفاهیم نوین مدیریتی را در مجموعهشان اجرا یا دستکم برای مدتی امتحان کنند.» گرچه این کتاب برای مدیران استارتآپی و کارمندانشان شاید کمی گزنده باشد و به مذاق خیلیهایشان خوش نیاید، خواندنش را علیالخصوص به همین گروه توصیه میکنم چون مواجهه با صورت بیویرایش و بزکنکردهی کارشان و تصویری که کارمندی دقیق و باتجربه از این فضا ارائه میدهد، میتواند بعضیها را از سرمستی اغراقآمیز کاری که میکنند، نجات دهد.
یکی دیگر از نقاط قوت کتابْ تصویرگری خلاقانه و جالب آن است. طرحهایی که در ابتدای هر فصل آمدهاند با مضمون آن فصل متناسباند و در خلق فضای طنزآمیز کتاب، نقش بازویی قدرتمند و مکمل را بازی کردهاند.
مدتها بود که فشار فکری پنهانی را حس میکردم. فکر میکردم دوستانم در محیطهای کاری مختلف، مشغول پیشرفت، یادگیری و کسب درآمدهای بالا هستند و من از این قافلهی خوشبخت و مثبت بهکلی عقب افتادهام. شروع هفته و عزیمت به محل کار از پس روزهای تعطیل برایم عذابآور بود و البته هنوز هم، گاهی چنین است. در جستوجوی خوشبختی کارمندی از مصاحبهای به مصاحبهی دیگر و از سایتی به سایت دیگر دنبال سکوی پرتابم بودم تا کسی پیدایم کند و کاری را به من پیشنهاد کند که آن حالوهوای پرشور را داشته باشد و بعد، در لانگشاتی باشکوه با موسیقی پسزمینهی ملیقهرمانی، من را ببینید که پشت میز کارم مشغول حماسهآفرینیام. البته همچنان دنبال چنین کار اکازیونی هستم اما آن فشار پنهانی ناشی از تصور عقبماندگی از قافلهی کارمندان خوشبخت در حال پیشرفت را ندارم. اینطور نیست که خواندن این کتاب معجزه کرده باشد؛ فقط برای من اینطور بود که خود را در جامعهای از آدمهای شبیه خودم پیدا کردم که ظاهرش بد هم نبود؛ آدمهایی صادق، شفاف و با اعتمادبهنفس که میدانند چه کسی هستند و چه چیزهایی دوست دارند؛ آدمهایی که خوب میدانند آواز دهل شنیدن از دور خوش است.