بی‌کاغذِ اطراف
روایت آدم‌ها و حرفه‌شان, زندگی‌نگاره‌ها

گِرایوِ دی، گوشه‌ی عکس‌های عروسی | خاطرات یک عکاس و فیلم‌بردار


مغازه‌های عکاسی و فیلم‌برداری سابق اغلب‌شان دکان‌هایی بودند با سقف‌هایی کوتاه و کُنجی که منفذی داشت به آتلیه‌ای تاریک که دهنه‌ی غار نموری را تداعی می‌کرد. کنار این‌ها یا از مجالس عروسی فیلم می‌گرفتند تا کارت پِرس می‌کردند یا عکس بُرش می‌دادند و یا در نهایت، آبشار ماتی را می‌انداختند توی بک‌گراند عکس‌ها. تا یکی‌دو دهه‌ قبل، تصویر ما از فیلم‌بردار مجلسِ عروسی کسی بود که باید دوربین بزرگ و سنگین را می‌گذاشت روی شانه‌اش، سه ‌ساعت تمام از ‌جمعیت در حال رقص فیلم‌برداری می‌کرد، و نهایتاً برای تعویض زاویه‌ی دوربین سَر از پشت‌بام مستراح حیاط درمی‌آورد یا آویزان عَلَمی گاز و نرده‌های پنجره‌ی همسایه می‌شد. جلال حاجی‌زاده که حالا یک مدیر هنری باسابقه است، سال‌های جوانی‌اش در مغازه‌ی عکاسی پدرش در یکی از محروم‌ترین مناطق شهر مشهد به‌ عنوان فیلم‌بردار مشغول ‌کار بوده. این مطلب بی‌کاغذ اطراف، روایتی است از او درباره‌ی تجربه‌ی عکاسی و فیلم‌برداری مجالس عروسی اواخر دهه‌ی 1370 و اوایل دهه‌ی 1380.


جایگاه فیلم‌بردار در مجلس عروسی

اگر بخواهم چهار شغل مرتبط با عروسی‌های منطقه‌ی فوق‌العاده محرومی که ما درش زندگی می‌کردیم را بگویم اول باید به گروه اُرکِستر اشاره کنم. یعنی خانواده‌ی داماد اوّل‌اوّل می‌رفتند سراغ آن‌ها چون نقش بسیار مهمی در جذب مهمان داشت. دلیل اهمیتش چه بود؟ این‌که بخش زیادی از مهمان‌ها اساساً به‌خاطر گروه موزیک به مجلس می‌آمدند. مثلاً طرف می‌گفت «امشب مجلس فلانیه» و آن‌یکی هم پشت‌بندش خیلی‌زود می‌پرسید: «گروه اُرکِستِش کیه؟» یعنی اصلاً دامادیِ فلانی یک‌ذره هم اهمیتی نداشت بلکه گروه موزیک مهم بود. دلیلیش هم روشن بود: این تنها تفریح جوان‌های آن‌ منطقه بود.

برای همین، خانواده‌ی داماد و خودِ داماد باید سعی می‌کردند چهره‌های مشهور موسیقی بین جوان‌های آن‌ منطقه را به عروسی‌ دعوت کنند. مثلاً گروه «رضا کلید» و «ممد بایگی» باهم فرق می‌‎کردند و هر کدام هواداران خودش را داشت. همه می‌گفتند «ممد بایگی» شبیه اِبی می‌خواند و «رضا کلید» هم جازخوانِ خوبی دارد و هم مُعین‌هایش فوق‌العاده است و حتی عده‌ای معتقد بودند که بهتر از مُعین می‌خواند. ولی خب غیر از این‌ها مثلاً خانواده‌ی داماد می‌خواستند بدانند آیا گروه موزیک از پس اجرای درست و بی‌نقصِ آهنگ‌های هندی و عربی هم بر می‌آید یا نه. چون توی خانواده‌شان چند نفری دارند گرم می‌کنند تا هندی و عربی برقصند.

بعد از گروه موزیک، غذا مهم‌ترین عنصر بود. بعد از غذا، تازه می‌رفتند سراغ فیلم‌بردار که ما باشیم و بعد هم قصاب. نقش قصاب این‌طور بود که ساعت 3 صبح، دَم ورود عروس‌وداماد به‌ خانه، با زیرپوش و شلوار خانگی می‌آمد جک موتورش را می‌داد پایین و چاقو را از بغل کمرش درمی‌آورد و شروع می‌کرد به ذبح. به‌اصطلاح، گوسفند خون می‌کرد و لاشه را هم بعدش با خودش می‌برد؛ بعضی وقت‌ها اگر وضع خانواده‌ی داماد خوب بود گوشت گوسفند را برای خودش نگه می‌داشت ولی اغلب این‌طور بود که خون‌ریزی گوسفند اهمیت داشت. قصّاب مثلاً 15هزارتومن برای خون‌کردن می‌گرفت و می‌رفت.

دلیل اهمیت گروه موزیک، یا به قول خودشان «اُرکِست»، این بود که کاسبِ اصلی عروسی بود و نقش محوری و تعیین‌کننده‌ای در جذب و رونق باقی مشاغل مرتبط با عروسی داشت. مثلاً ما به‌عنوان فیلم‌بردار با فلان‌گروه موزیک بسته بودیم که «هرجا رفتی بگو فیلم‌بردار و عکاس هم با ما». آشپز هم مشخص بود. مثلاً مشخص بود که قیمه، قیمه‌ی «قلی‌زاده» و مرغ، مرغ «حسینی». اصلاً نمی‌شد که همه‌ی غذاها را یک آشپز بتواند خوب دربیاورد. این‌ها هرکدام‌شان یک خانواده بودند و همه هم بشقاب‌های نشان‌دار خودشان را داشتند. یعنی وقتی غذا می‌آمد و مهمان‌ اسم «قلی‌زاده» را می‌دید مطمئن بود که این غذا قطعاً غذای خوبی است.

فیلم‌بردار اما آخرین‌ نفری بود که عروسی را ترک می‌کرد و تازه مزدش را هم نگرفته بود. چون گروه موزیک پولش را می‌گرفت و شامش را می‌خورد و می‌رفت، آشپز پولش را می‌گرفت و شامش را می‌خورد و می‌رفت، قصاب پولش را می‌گرفت و شامش را می‌خورد و می‌رفت، ولی این فیلم‌بردار بود که تا هفته‌ها و حتی ماه‌ها بعد درگیر فیلم عروسی و تدوین عروسی و عکس عروسی بود.

این تصویر آخر مجلس عروسی را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود؛ این‌که قصاب دارد چربی‌های پِرت را از روی لاشه‌ی پوست‌کنده‌ی گوسفند می‌بُرد و تنبانش را درست می‌کند و فیلم‌بردار دارد فیلم می‌گیرد و لنز را زوم می‌کند روی دست‌های خونی‌ قصاب. صدای دورِ ضبطی که دارد «شب شب شوروحاله» می‌خواند و تک‌وتوک خانم‌هایی که دارند از فضولی می‌ترکند و مدام سرک می‌کشند توی حیاط.

فقط با دوربین صداوسیما بیا

ما یک تیم فیلم‌برداری بودیم؛ من و پدر و مادرم. به‌ عنوان فیلم‌بردار خیلی نمی‌توانستیم شر‌ط‌وشروط بگذاریم. تنها شرط فیلم‌بردار می‌توانست این باشد که حتماً یک‌ ماشین باید از اوّل ‌تا آخر روز عروسی در اختیارش باشد. چه زمستان و چه تابستان، رسیدن به فلان‌ منطقه‌ی معلّق بین شهربودن و روستابودن با جاده‌ی خراب چند ساعت زمان می‌برد. با این ‌حال، هرطور بود خودمان را می‌رساندیم. ماشین هم بیشتر برای این بود که فیلم‌بردار را به عروس‌کشون، خانه‌ی داماد، حمام و جاهای دیگر برساند. و این ماشین هم ماشین یکی از قوم‌وخویش‌های خودشان بود؛ اسنپ و آژانس و این‌‎ها که در کار نبود. البته گاهی هم صاحب ماشین با زن‌وبچه‌اش وِل می‌کرد می‌رفت و من می‌ماندم چطور برگردم.

یادم هست خیلی از عروسی‌ها را هم با موتور پدرم می‌رفتیم. او جلو می‌نشست و من دوربین سنگین و متعلّقاتش را می‌گرفتم دستم. اساساً فیلم‌برداری برای مجالس عروسی آن‌ منطقه چیز لوکسی بود و ماهم پُزِ مجلس. خیلی از فیلم‌های عروسی آن‌ دوره را پدرم هنوز نگه داشته به امید این‌که صاحب‌شان یک‌روز می‌آید دنبالش. چون این‌ها یا پول نداشتند یا همان روزهای اوّل به اختلاف می‌خوردند و ازهم جدا می‌شدند.

 

آن‌جا مردم نمی‌دانستند فیلم‌بردار با چه دوربینی می‌خواهد فیلم بگیرد. برای همین، اندازه و هیکل دوربین خیلی مهم بود. مثلاً طرف می‌آمد می‌گفت فلان فیلم‌بردار با دوربین صداوسیما می‌آید مجلس و فقط 200هزارتومن می‌گیرد. اسم دوربین‌های بزرگ «صداوسیما» بود. به پدرم می‌گفتند «هندی‌کَم نیاری چون این‌جوری‌که خودمونم می‌تونیم بریم کرایه کنیم و فیلم بگیریم». اسم پاناسونیک اِم1000 و اِم‌3500 و 4000 را که نمی‌دانستند. برای همین، فکر می‌کردند هر چه دوربین بزرگ‌تر باشد کیفیتش هم بهتر است. در نتیجه، وقتی نسل جدید دوربین‌ها آمد ما هنوز داشتیم با آن دوربین‌های بزرگ، دوربین‌های صداوسیما، توی روستاها فیلم‌برداری می‌کردیم.

حتی پدرم رفته بود برای راضی‌کردن مردم دوتا جلیقه با آرم صداوسیما از جایی خریده بود و با همان توی مجلس جولان می‌داد. همه فکر می‌کردند فیلم‌بردار کارمند صداوسیماست و کارمند صداوسیما هم مثل الان نبود که مثل فحش باشد، اعتبار داشت. بعد حتی رفت یک هدفون خرید و گذاشت روی سرش و این خیلی به ‌چشم بقیه می‌آمد.

خلاصه ما باید مجلس‌هایِ طولانیِ سه‌چهارساعته را با آن دوربین‌های بزرگ روی شانه فیلم‌برداری می‌کردیم. دوربین‌هایی که خیلی کهنه شده بودند و کارکرده. هفته‌ای راحت دوسه‌ شب می‌رفتیم مجلس. یک‌بار با همین دوربین‌ها توی ماشینی که راننده‌اش با التماس پدرعروس قبول کرد سوارم کند نشستم. راننده چهار‌تا بچه‌ی قدونیم‌قد داشت و زنش هم جلو نشسته بود. من داشتم از عروس‌کشون فیلم می‌گرفتم. شیشه‌ی ماشین داماد بالا بود و صدای ضبط هم بلند. هی به داماد اشاره کردم که «آقا! شیشه را بده پایین، این شیشه‌ی لامصب را بده پایین.» بعد آمد شیشه را بدهد پایین که دید خراب است. یک شیشه نوشابه برداشت و زد شیشه را خرد کرد. بعدهم کله‌اش را داد بیرون و گفت «حالا بگیر.» راننده به من گفت «داماد حالش خوش نیست؛ حواست باشه.» تمام عروس‌کشون هم پُر از موتور بچه‌محل‌هایش بود. آخرش یکی‌ از موتوری‌های جلوی ماشین عروس خورد زمین و داماد گفت «حتماً از اینا فیلم بگیری که بعداً می‌خوام کِرکِر بخندم بهشون». ولی وقتی موتور دوم زمین خورد و بلند نشد، گفت نگیر. موتوری مرده بود.

فیلم‌برداری از «عقل عروس»

بدبختی بزرگ‌مان فیلم‌برداری از جهازکشون بود. تفاوت قیمتش هم با فیلم‌برداری عروسی20‌ تا ‌25هزار تومان بود. تازه این‌طور هم نبود که بیایی فیلم بگیری و بروی. باید صبح بلند می‌شدی، می‌رفتی خانه‌ی عروس که توی فلان‌‌ روستا بود و بعد باید می‌رفتی توی آن‌خانه‌های تنگ و تاریک تا یکی‌یکی از اثاثیه‌ای که با فاصله کنار هم چیده شده بودند فیلم بگیری. این ‌وسط هم باید می‌گشتی دنبال چیزهای قشنگ‌تر و لوکس‌تر و روی آن‌ها زوم می‌کردی و می‌ماندی.

اولین‌کاری که می‌کردم این بود که می‌گفتم آقاجان اگر ضبط دارید بی‌زحمت روشنش کنید. حالا توی خانه بیست‌تا زن نشسته‌‌اند و دارند باهم حرف می‌زنند و من ‌هم دارم فیلم می‌گیرم. برای همین اوّل می‌گفتم آهنگ شاد بگذارید. معمولاً هم مادرعروس کنارم می‌ایستاد و می‌گفت «از اینا بگیرین ها. پنکه‌شو گرفتی یا نه؟ اینا هم لوازم آرایشه که حتماً باید باشه.» می‌رفت کمد را باز می‌کرد و رگال بیست‌تا لباس را موج می‌داد. می‌گفت «از اینام یکی‌یکی فیلم بگیر.»

باید می‌رفتم از شش‌تا پُشتی فیلم می‌گرفتم. یک‌جوری‌هم باید می‌گرفتم که دقیق توی فیلم بیفتد. بعد می‌رفتم سمت مردها. آن‌ها موظف بودند سیاهه‌یِ امضاشده‌یِ دو خانواده‌یِ عروس ‌و داماد را با همه‌ی وسائل تطبیق‌ بدهند و من هم فیلم می‌گرفتم. از یک‌مشت وسائل بی‌اهمیت باید یکی‌یکی فیلم می‌گرفتم: بالش و قابلمه و قاشق و چنگال و سرویس نمکدان… بعد می‌‎رفتم توی جاکفشی، می‌رفتم در زیر اُجاق گاز را باز می‌کردم، توی حمام، صابون، شامپو، همه را باید می‌گرفتم. بعد مادرِ عروس یواشکی من را می‌برد توی اتاق و از لباس‌زیرها فیلم می‌گرفتم. تأکید هم می‌کرد که «فیلم را آخرش حاج‌خانم می‌بینه دیگه نه؟» من هم می‌گفتم «قطعاً.»

این‌طور بگویم که انگار بیشتر داشتم از بقالی یا مغازه‌ی آرایشی‌بهداشتی فیلم می‌گرفتم. حالا همه‌ی این‌ها هم توی یک‌خانه کوچک چپانده شده بود و بیست‌سی‌تا آدم هم نشسته بودند. هی این آدم‌ها را بلند می‌کردم می‌بردم یک‌ور و دوباره می‌نشاندم‌شان یک‌ورِ دیگر. تازه بعضی‌ از وسائل توی حیاط بودند. یخچال را با بدبختی از توی کارتنش درمی‌آوردند که مارکش دیده شود. نُه‌تا نیسان جهیزیه این‌ها می‌شد. بعضی‌ها هم نیسان بیشتری می‌گرفتند که چشم خانواده‌ی داماد در بیاید. تازه من باید می‌رفتم چیدن این‌ها را هم می‌گرفتم. شوخی‌هایشان وقتی دارند بار خالی می‌کنند، وقتی دارند برای ما دست تکان می‌دهند، وقتی پشت وانت کمدها و یخچال را دودستی چسبیده‌اند تا توی دست‌اندازها چیزی سقوط نکند.

پیاده‌کردن جهاز هم خودش مکافات بود. بعضی‌ها ‌سنت عجیبی داشتند به اسم «عقل عروس». آن‌هایی که از طرف خانواده‌ی داماد آمده بودند، که بیشتر شامل عمه و عمو و دایی و خاله‌ی داماد می‌شدند، برای بردن جهاز یک‌جوری دزدکی می‌رفتند توی خانه‌ی مادروپدر عروس و یک‌چیزی به سلیقه‌ی خودشان از وسائل خانه کِش می‌رفتند. این معروف بود به «عقل عروس». این‌ها خانه‌ی داماد که می‌رسیدند «عقل عروس» را فاش می‌کردند و می‌گفتند مثلاً سینی کِش رفته‌اند. در این‌حد. خب آن‌ها هم می‌گفتند نوش‌جان‌تان و رسم به‌خوبی اجرا می‌شد و من ‌هم از این صلح و صفا و صمیمیت فیلم می‌گرفتم. ولی گاهی می‌دیدی مثلا‌ً پنکه یا بخاری را که من نمی‌دانم چطور کسی متوجهش نشده برداشته بودند. این‌جور وقت‌ها کار بالا می‌گرفت و بیخ پیدا می‌کرد.

باقی شاباش‌های اصغرآقا توی فیلم نیست

اوایل ‌کارم کسی من را جدی نمی‌گرفت. روزهایی که دیگر کم‌کم خودم تنهایی می‌رفتم برای فیلم‌برداری از عروسی، صاحبان مجلس برای این‌که دَکم کنند و غُر بزنند به‌ جانم می‌گفتند «پدرت کجاست؟» می‌گفتم «من هستم دیگه.» می‌گفتند «نه. تو رو هل می‌دن. نمی‌تونی کنترل کنی. چه می‌دونم اشتباه فیلم می‌گیری.» ولی کمی که گذشت به پدرم می‌گفتند «بگو آقاجلال بیاد برای فیلم‌ گرفتن.» چون سنم کمتر بود فکر می‌کردند برای فیلم ‌گرفتن شگردهای خاصی دارم یا می‌گفتند «جوون‌تَره برای همین حوصله‌ش دیرتر سر می‌ره.»

پدرم هم البته شگردهای خودش را داشت. ترفند بابا این بود که دوربین را 90درجه و 180درجه توی مجلس می‌چرخاند و نزدیک صورت آدم‌ها می‌کرد و جلو و عقب می‌برد. یا مثلاً یاد گرفته بود فیش واکمن را بزند به ورودی صدای دوربین و همزمان که دارد از شام‌ خوردن مهمان‌ها فیلم می‌گیرد موسیقی هم رویش پخش شود. این‌کارش آن اوایل خیلی ‌خوب بود و طرفدار پیدا کرده بود، هرچند انتخاب‌هایش خیلی به صحنه‌هایی که می‌گرفت نمی‌آمد. مثلاً روی صحنه‌ی شام عروسی یکی از آوازهای علیرضا افتخاری را گذاشته بود؛ «نی و نای چوپون» را آخر چرا باید روی شام عروسی بگذارد؟ چه سنخیتی داشت؟ این اتفاقات مال این بود که آهنگ را تست نمی‌کرد.

 

توی همه‌ی مجالس آن‌جا بدون استثنا دعوا می‌شد. ما هم تنها سرمایه‌مان همین دوربین‌ بود. اتفاقی اگر می‌افتاد دست‌مان به هیچ‌جا بند نبود. درنتیجه، باید مظلوم و محجوب هر کی هر چی می‌خواست می‌گفتیم چشم، چون به ‌هر حال اغلب حالت طبیعی نداشتند و تازه چاقو و قمه و پنجه‌بوکس هم توی شلوارشان بود. اما گروه اُرکِست خب تعدادشان زیاد بود و اگر دعوا می‌شد سریع یک‌نفر اُرگ را جمع می‌کرد و می‌برد یک‌گوشه‌ای و موقع دعوا و مرافعه فقط با تمپو و فلوت ادامه می‌دادند. یادم می‌آید یک بار داشتند «نازی‌جون» را با فلوت می‌زدند. توی حیاط‌های کوچک مجلس عروسی، جای امن خیلی نبود. برای همین، بهترین‌جا پشت‌‌بام دستشویی حیاط بود. بعضی‌وقت‌ها هم از نرده‌های پنجره آویزان می‌شدم. یا این‌که دوسه‌تا جعبه‌نوشابه می‌گذاشتم روی هم یا آویزان عَلَمی گاز می‌شدم. فقط یک دوربین داشتم و باید مدام زاویه عوض می‌کردم. اگر مدام از پایین می‌گرفتی طرف می‌آمد می‌گفت چهره‌ها دیده نمی‌شود.

 

گاهی داماد لباس دامادی‌اش را توی یکی از اتاق‌های خانه‌ای که وسط حیاطش همه داشتند می‌رقصیدند می‌پوشید. با دوربین می‌رفتم توی خانه و چند نفر از رفقای داماد چادر می‌گرفتند تا لباس عوض کند. بعضی دامادها تازه از حمام آمده بودند و سشوار می‌زدند. بیرون همه مشغول بزن و برقص بودند و آقا تازه داشت لباس می‌پوشید. بعضی‌ها برای شوخی آن‌طرف چادر را نگاه می‌کردند و این مثلاً صحنه‌ی شاد فیلم بود!

اما عجیب‌ترین مورد این بود: توی یکی از مجالسی که مهمان‌ها آن بیرون داشتند توی حیاط می‌رقصیدند، داماد داشت خانه‌اش را گچ‌کاری می‌کرد. سرش پُر گچ بود. صورتش سفید بود. سَر و صورتش را همان‌جا کرد زیر شیر دستشویی، سشوار کشید، لباس پوشید و رفت. این بیچاره هنوز نرفته بود بین مهمان‌ها. یک‌نفر بلندش کرد و گذاشت روی کولش. کله‌اش خورد به ریسه‌ها. چشم‌هایش را نمی‌توانست باز کند.

موقع رقص، هم خودِ داماد را بیچاره می‌کردند و هم من فیلم‌بردار را. موقع شاباش‌دادن نمی‌دانم چرا مهمان‌ها پول‌هایشان را تا جایی‌که جا داشت خُرد می‌کردند. یک‌جوری ‌هم خرد می‌کردند که هرکسی د‌ه‌ دقیقه، یا حتی بیشتر، طول می‌کشید تا همه‌ی شاباش‌هایش را بدهد؛ تازه وسط پول‌دادن می‌رقصیدند، جاخالی می‌دادند و شوخی می‌کردند و گاهی داماد واقعاً خسته می‌شد. بین صدتا مهمان شاید فقط یک ‌نفر پیدا می‌شد که مثل آدم پول را می‌گذاشت توی پاکت و می‌داد به داماد.

 

یک‌بار وسط همین شاباش‌دادن‌ها باتری دوربین تمام شد و گذاشتن باتری تازه هم زمان بُرد. وقتی فیلم را تحویل دادم داماد دوسه‌روز بعد برگشت مغازه و معترض شد که «اصغرآقا 100هزار تومن پول داده، ولی فقط 25هزار تومنش توی فیلم افتاده». گفتم «آقا! شما که همه‌ی حساب‌کتاب‌ها رو نوشتی. چه فرقی می‌کنه؟» ‌گفت «باید توی فیلم بیفته. خودِ اصغرآقا فیلم‌ رو دیده و معترض‌شده که باقی پولام کجا رفته؟»

برای همین، باید زوم می‌کردم روی پول‌ها تا دوتومنی از پنج‌تومنی تشخیص داده شود. از خواننده می‌خواستم بگوید دوروبَر داماد را شلوغ نکنند تا پول‌های شاباش توی فیلم بیفتد. خیلی‌ها هم که پول را پاره می‌کردند و می‌ریختند روی سر داماد. بدبختی دیگر این‌جا بود که ما با یک دوربین باید هم رقص عروس را می‌گرفتیم و هم رقص داماد را. مادرم توی قسمت زنانه مدام می‌آمد می‌گفت دوربین را بده که شروع کرده و من منتظر بودم داماد آخرین شاباش‌ها را بگیرد. فاصله‌ی زنانه و مردانه‌ی عروسی‌ها گاهی یک کوچه بود. این دلشوره و رفت‌وآمد بین مجلس زنانه و مردانه اوج تعلیق کار ما بود.

جای رقص فامیل عروس توی فیلم داماد نیست

اغلب خانواده‌های آن‌ منطقه ویدئو نداشتند. برای همین می‌رفتند کرایه می‌کردند. از کجا؟ از کلوب‌های کرایه‌ی فیلم ‌و دوربین. ویدئوی کرایه‌ای هم چون زیاد کار کرده بود هِدَش ضعیف بود و فیلم‌ها را هم خراب می‌کرد، هم خراب نشان می‌داد. می‌آمدند اعتراض می‌کردند که ما فیلم را گذاشتیم توی دستگاه و فیلم خراب بود و پَرش داشت و از این‌حرف‌ها.

ما که دیدیم قضیه از چه قرار است و شکایت‌ها زیاد شده، به خانواده‌ها می‌گفتیم قوم‌وخویش‌هایتان را یک‌ روز جمع کنید و فیلم را با ویدئوی ما بببنید. اما قبلش یک‌ کار می‌کردیم: تست‌کردن فیلم. خانواده‌های آن‌جا خب خیلی مذهبی بودند. برای همین فیلم بخش زنانه را مادرم تست می‌کرد برایشان. مادرم هم سوادی نداشت اما برای فیلم‌برداری توی قسمت زنانه همراهم بود و البته کسی هم غیر از مادرم نبود. او حتی دکمه‌ها را هم یادش نمی‌ماند. مثلاً اگر می‌گفتند «زهراخانم! فیلم را ببر عقب» گیر می‌کرد، نمی‌توانست. نهایتاً فقط می‌توانست فیلم را پِلِی کند.

برای همین، توی مجلس «تست فیلم» من می‌رفتم همه کارهای تست را قشنگ آماده می‌کردم و به مادر می‌گفتم وقتی آمدند فقط همین دکمه را بزن. مادرم هم قبلش چایی می‌گذاشت برایشان و بساط پذیرایی را به‌راه می‌کرد. برای همین یک تست فیلم از صبح تا بعدازظهر طول می‌کشید. خانواده‌ی داماد درباره تَک‌تَک آن‌هایی که توی فیلم می‌رقصیدند دردودل می‌کردند با مادرم و این‌که هرکدام چقدر هدیه دادند و از این صحبت‌ها. بابا هم می‌دید یک تست فیلم دارد این‌قدر طول می‌کشد، هی می‌رفت در می‌زد که «زهراخانم تست فیلم دارد خیلی طول می‌کشد». ولی فایده‌ نداشت.

این‌ موضوع تست درباره‌ی عکس‌های عروسی بخش زنانه هم صدق می‌کرد. می‌دیدی مادرم تَق‌تَق 500تا عکس با دوربین دیجیتال گرفته. خب این‌ها را باید یک‌ نفر می‌نشست و سِلِکت می‌کرد. در نتیجه، چندنفر از خانم‌ها می‌آمدند مغازه و من هم مادرم را می‌فرستادم پشت کامپیوتر و می‌گفتم این دکمه‌ی عقب‌وجلوست و این دکمه‌ی دیلیت؛ همه را آماده می‌کردم. تِسترها که می‌آمدند، می‌رفتم می‌نشستم یک‌ گوشه‌ و کار خودم را می‌کردم. پدرم هم برای این‌که همه‌چیز طبیعی باشد و همه‌فن‌حرف جلوه کند، به مادرم می‌گفت «زهراخانم، برو توی گرایو دی، گوشه‌ی عکس‌های آقای عبدالهی». به پوشه می‌گفت «گوشه». بعد که مادرم کمی کُند پیش می‌رفت، می‌گفت «نکنه مِی‌مُوری مشکل داره؟» و این «مِی‌مُوری» را خیلی هم غلیظ می‌گفت.

 

مادرم واقعاً دکمه‌های دوربین را فراموش می‌کرد. رفته بودیم یک مجلسی که اصلاً حواسش نبود دوربین کی رِکورد می‌کند کی نمی‌کند. اغلب هم برعکس بود؛ یعنی جاهایی که نباید فیلم می‌گرفت، فیلم می‌گرفت و جایی‌که باید، به مشکل می‌خورد. حالا این مشکل در مجلس برادرِ یکی از خوف‌انگیزترین آدم‌های آن‌محله اتفاق افتاد.

خانه‌ای داشتند که همه‌ی برادر‌ها و خواهرها آن‌جا زندگی می‌کردند؛ همه هم هیکلی و گنده و قالتاق. یکی از عجیب‌ترین دعواهایِ عروسیِ عمرم را آن‌جا دیدم. وسط مجلس، حیاط خانه‌‌شان چندبار پُروخالی شد. می‌گفتند با پسرعموهایش دعوا کرده و آن‌ها هم یک مینی‌بوس آدم آورده بودند سر کوچه. یک‌بار این‌ها حمله می‌کردند و یک‌بار آن‌ها. مثل جنگ بود. گروه موزیک برای خودش می‌زد بیشتر، چون کسی نبود اصلاً. جمشید، داداش بزرگه، نه با لباس مجلسی و کراوات و این‌ها، که با تی‌شرت و دَمپایی ایستاده بود دَم‌ در برای فرماندهی دعوا. هرازگاهی دستور می‌داد که «بُکشین این فلان‌فلان‌شده‌ها رو». یعنی واقعاً حمله می‌کردند. تنها مجلسی بود که من درش صدای تیراندازی شنیدم.

بعد که مقداری تلفات دادند و دوتا کله‌‌ی خونی و شکسته آمدند توی حیاط، جمشید همه‌ی ما را جمع کرد تا به ‌حساب خودش دلداری‌مان بدهد. من ترسیده با دوربین ایستاده بودم کنارش. می‌گفت «اصلاً خیال‌تون نباشه. آخر هفته باز مجلس یکی از پسرعموهاست و انشالا اون‌جا جبران می‌کنیم». به من گفت «شما آقاجلال، اون‌جا که هستی انشالا. نه؟» چی می‌توانستم بگویم؟ بعد هم گفت «الان توی مجلس با خیال راحت خوش بگذرونید.»

حالا تو همین مجلس، مادرم کلاً چهار دقیقه فیلم‌برداری کرده بود. جمشید هم هی تأکید می‌کرد که «آقاجلال! از مجلس مردونه که چیزی درنیومد، همه‌ش دعوا بوده. ولی من مطمئنم که زهراخانم زنانه‌شو خوب درآورده». مادرم را هم همه می‌شناختند. ‌شب که رفتیم خانه، از ترسم فیلم را گذاشتم ببینم مادرم چه کرده. دیدم اِی ‌وای، کلاً چهار دقیقه فیلم گرفته و باقی فیلم هم لوستر و پنکه و چایی و رد شدن پاها و کفش‌ پوشیدن و این‌هاست؛ هیچ خبری هم از عروس‌وداماد نبود. مشت می‌زدم توی سرم. با خودم گفتم این خانواده ما را پاره‌پاره می‌کنند.

سریع آژانس گرفتم و با مادر برگشتم پیش داماد. دیدم داماد و داداشا و کله‌های خونی و شکسته دارند ظرف‌ها را می‌شورند. به مادرم گفتم زنگ بزند چندتا از فامیل‌ها بیایند دوباره برقصند و دوروبَر عروس‌وداماد را شلوغ کنند. وقتی رسیدم، گفتند «چی شده آقا جلال، برگشتی؟» گفتم «هیچی. ولی حقیقتش چون شما تأکید داشتی روی فیلم، می‌خواستم مادرمو بفرستم خصوصی از عروس‌وداماد بگیره.» داماد که بی‌حوصله و خسته بود، گفت «ول‌ کن سرجدّت. من اصلاً رقص بلد نیستم و حوصله ندارم.» گفتم: «داداش! شما الان داری اینو می‌گی، الان خسته‌ای. ولی بعداً فیلمو می‌بینی و کم‌وزیاد می‌شه و شاکی می‌شی. می‌خوام یه‌چیزی بدم دستت که وقتی می‌بینی لذت ببری.»

خلاصه با زبان خودشان راضی‌اش کردم بیاید جلوی دوربین. به مادرم گفتم «اصلاً ول‌شون نکن. تندتند آهنگ بذار و فقط بگیر.» خلاصه دوباره یک ‌ساعت فیلم گرفت. من هم موقع مونتاژ، وسط فیلم، تا توانستم از شماعی‌زاده و تصویر آبشار و مرتضی و معین گذاشتم تنگش و مقداری هم عروس‌وداماد. دو روز بعد، فیلم‌ها را تحویل دادم و یک شاباش خیلی ‌خوب هم علاوه ‌بر چیزی که طی‌کرده بودیم به من داد.

پس‌فردایش جمشید دوباره آمد که عکس سه‌درچهار بگیرد. همان‌جا گفتم «آقا چطور بود فیلما؟ راضی بودی؟» گفت «دمت‌گرم، مادرت چه عقلی کرده بود.» گفتم «برای چی؟ چطور؟» گفت «فقط عروس‌وداماد رو گرفته بود. هیچ‌کی دیگه نبود. ما خیلی روی این‌چیزا حساسیم. به‌ ما چه که دخترعمو و دختردایی عروس می‌خوان برقصن و بیفتن توی فیلم. رقص فامیل عروس تحت هیچ‌ شرایطی به ما ربطی نداره.» گل‌ از گلم شکفت. ذوق‌زده بحث را جلو بردم و گفتم «من خودم به مادرم تأکید کردم که وقتی خانوما شروع می‌کنن به رقص، الکی دوربین رو بگیره سرشونه‌هاش و حواسش به این ‌چیزا باشه.» ولی خدا رحم کرد. اگر همان‌لحظه برنمی‌گشتم و فیلم نمی‌گرفتم، معلوم نبود زنده می‌ماندم یا نه.

 

 

نویسنده: قاسم فتحی

Related posts

عادت نمی‌کنم، پس هستم! | روایت تجربۀ یک مربی فلسفۀ کودک از فلسفه‌ورزی با کودکان

مهتاب پناه‌ علیپور
5 روز ago

وکیل مدافع پولاک | روایت یک معلم تاریخ هنر

فاطمه مرسلی توحیدی
1 سال ago

چاه ویلِ ترایپوفوبیا | تجربه‌ی ترس از ترس‌های کشف‌نشده

محبوبه عظیم‌زاده
3 سال ago
خروج از نسخه موبایل