خیلی از پدرومادرها نگراناند فرزندانشان در مدرسه به انبار محفوظات مختلف تبدیل شوند و میترسند بهجای پرورش روحیهی پرسشگری و کنجکاوی تبدیل شوند به یک آدم بیتفاوت و راکد که دستآخر بعد از چندسال، بدون هیچ انگیزه و شوقی برای ادامهدادن، از وسط کوهی از کتاب و کلاس و برنامههای جورواجور تبدیل شود به آدمی که فقط «یکچیزهایی» میداند. آیا راهی غیر از مدرسهرفتن برای آموزشوپرورش وجود دارد؟ آیا میتوان بدون چهارچوبهای مدرسه، روابط اجتماعی و خلاقیت کودک را ارتقا داد و به کنجکاویهای بیپایانش پاسخ گفت و در عینحال در جمع همسالانش هم حضور داشته باشد؟ روایت سوده شُبیری دربارهی این پرسشهاست و تلاشی در همین راستا.
موقع فارغالتحصیلی از دانشگاه وقتی منتظر تولد صفا بودم همیشه به این فکر میکردم که قرار است یک نفر را تربیت کنم. حتی مدرسهای را که قرار بود هفت سال بعد در آن درس بخواند در ذهنم انتخاب کرده بودم. بعد از تولد صفا و به خاطر دغدغهام در تربیت فرزند، برای کارشناسی ارشد رشتهی علوم تربیتی را انتخاب کردم. میخواستم با همهی چیزهایی که کلمهی تربیت را در خود دارند، مرتبط باشم تا مهمترین کار عالم را انجام بدهم اما کتابهای علوم تربیتی هر روز رنگی به عینک قدیمیام میزدند. دنیایم داشت بزرگ و بزرگتر میشد. مسیر معلمی را که از کودکی عاشقش بودم، انتخاب کردم و شدم خانم معلم ریاضی. بهترین لحظههای تدریسم با کودکی صفا همراه شده بود و هر روز با طرح و برنامهای جدید برای دخترک و دانشآموزهایم از خواب بیدار میشدم. همه چیز در ظاهر بر وفق مراد بود اما دانشآموزها و صفا دست به دست هم داده بودند تا من دوباره جور دیگری به دنیای آموزش و یادگیری نگاه کنم. دخترم از هر لحاظ با من متفاوت بود، آنقدر متفاوت که با عینک قبلیام اصلاً دیده نمیشد اما راستش همهی اینها را شش سال بعد از تولدش آرامآرام کشف کردم. صفا دانشآموز یکی از همان مهدکودکها و پیشدبستانیهای رؤیاییام شده بود. از نظر من همه چیز خوب بود ولی دخترم شاد نبود. مدام با خودم فکر میکردم «چرا این بچه اینقدر قدرنشناسه؟» وقتی با معلمهای کلاس اول مدرسهای که آنجا کار میکردم مشورت کردم، همهشان با یادگیری زودهنگام خواندن و نوشتن مخالف بودند. صفا به پیشدبستانی میرفت و همه چیز در ظاهر خوب بود اما اینها فقط تصور من بود. آن روزها آمار و مثلثات درس میدادم. در چهرهی بعضی دانشآموزهایم میدیدم شاداب نیستند، درست مثل دخترم.
خانهی مادرم بودیم که صفا دواندوان به طرفم آمد و با هیجان گفت «مامان مامان، من از صادق و حانیه خوندن و نوشتن یاد گرفتم.» دختردایی و پسرخالهی بزرگتر از دخترم یادش داده بودند از بالا تا پایین دفترش بنویسد «بابا آب داد.» لحظهای گیج و منگ شدم. از یک طرف حرفهای معلمهای کلاس اول یادم میآمد و از طرف دیگر اشتیاق دخترک را میدیدم. این دو قضیه با هم جور در نمیآمد. معلم کلاس اول با قاطعیت میگفت بچهها پیش از مدرسه خواندن و نوشتن یاد نگیرند ولی من شادابی عجیبی از این یادگیری در چهرهی دخترم میدیدم. همان چیزی که در پیشدبستانی تجربهاش نمیکرد. انگار آرامآرام داشتم چیزهایی کشف میکردم. فهمیدم شادابی دخترم در شوق یادگیری نهفته است و یادگیری در همین لحظههای سادهی زندگی اتفاق میافتد؛ در یک بازی کودکانه، موقع آشپزی یا خرید کردن. فهمیدم من برای کودکم رشد و یادگیری همراه با رضایت درونیاش میخواهم و مدرسه فقط یک امکان برای محقق شدن اینها بود و نه تنها امکان آن. از آن روز به بعد چند کلمهی دیگر مثل اسم من، واژههای پا، دختر و پسر را یاد گرفت. بعضی روزها با ماکارونی توی بشقاب غذایش کلمههای آشنا میساخت و گاهی روی کاغذی آنها را مینوشت. در جلسهی خانوادگیمان تصمیم گرفتیم فعلاً مدرسه نرود و خودمان در خانه بهش آموزش بدهیم. صفا گفت «میخوام نویسنده بشم.» با همین جمله نوشتن قصه را شروع کردیم. هنوز غیر از چند حرف و کلمه چیزی بلد نبود اما قصهاش اینطوری شروع میشد «اسم قصهام کشتی دو نفره است.» گفتم «خب بیا بنویسیم کشتی دو نفره. اول قصه رو با چی شروع میکنی؟» صفا گفت «یکی بود، یکی نبود.» گفتم «پس بنویسیم یکی بود یکی نبود.» جمله به جمله پیش میرفتیم و او از دیدن و نوشتن جملههایی که تا آن روز فقط برایش یک تصویر بودند، به کشف کلمهها و حروف میرسید.
همزمان با نوشتن داستان کشتی دو نفره، صفا و علیرضا با هم یک کشتی دو نفره ساختند. صفا با ساخت کشتی علاوه بر یادگیری خواندن و نوشتن به چیزهای مختلفی در دنیای بیرون وصل میشد. اندازهگیری، تخمین و جنس مواد مختلف را یاد میگرفت. از آخر تابستان تا اواسط آبان خواندن و نوشتن دخترک کامل شد. هنوز برای پرورش خیلی زمان لازم بود اما آموزش تمام شده بود. داستان کشتی دو نفره حدود ده صفحه شد و صفا بین نوشتههایش برای قصه نقاشی هم میکشید. هر روز کتاب داستانی را که انتخاب موضوعش با خود صفا بود میآوردیم و میخواندیم. روزهای اول یک خط دختر میخواند و یک صفحه مامان. کمکم قرارمان عوض شد. یک پاراگراف دختر میخواند و یک پاراگراف مامان. یک صفحه دختر میخواند و یک پاراگراف مامان. چند وقت یک بار صدای کتاب خواندنش را ضبط میکردیم. هر بار وقتی به صدای ماه گذشتهاش گوش میداد، از ته دل به سواد ماه پیشش میخندید و باورش نمیشد این صدای نابلد صدای خودش باشد. ما کنار هم داشتیم مفهوم تدریجی بودن رشد را درک میکردیم. شبها او فقط شنوندهی قصه بود و من برایش میخواندم. برای شبهایمان رمانهای کودکانه را انتخاب میکردم چون خواندنش به تنهایی برایش سخت بود. شبی طبق قرارمان یک فصل از رمان «غول بزرگ مهربان» را خواندم اما او اصرار میکرد یک فصل دیگر هم برایش بخوانم. فصل دیگری خواندم و او باز هم دلش میخواست بخوانم اما خسته بودم و نفس نداشتم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم با اشتیاق به طرفم آمد و گفت تا دیروقت بیدار مانده و رمان را تا آخر خوانده است. این اتفاق هر دویمان را از محدودهی «تو الان کتابهای کوتاه رو میتونی بخونی و رمان خوندن کار تو نیست» عبور داد.
من از قاب مقایسه میترسیدم. مقایسهی خودم با دیگران، بچهام با خودم، بچهام با همسن و سالهایش و بچهام با آدمهای نسل گذشته. ما با آگاهی و توافق خانوادگی انتخاب کرده بودیم دخترمان مدرسه نرود اما کوچکترین ماجرا به راحتی میتوانست ذهن مقایسهگر من را بیدار کند. وقتی کسی برنامهها و توانمندیهای دخترم را با بچههای دیگر مقایسه میکرد، تردید آزارندهای به سراغم میآمد. کمی ناخوش میشدم ولی وقتی یادم میافتاد این قاب مقایسه است که روشن شده، نقاط قوت انتخابمان را مرور میکردم و حالم عوض میشد. یادم میافتاد دخترم دیگر صبحها با گریه از خانه بیرون نمیرود، از یاد گرفتن خوشحال است و همینها به دنیایی میارزید.
دختر هفت سالهام داشت باغبانی را در زندگی تجربه میکرد. کلاس صبحها برگزار میشد، در ساعتی که همهی کودکان هفت سال به بالا مدرسه بودند. همکلاسیهای صفا چند پیرزن و پیرمرد اهل دل بودند که فارغ از هیاهوی شهر کلاس باغبانی پارک را برای گذراندن روز و معنادار کردن زندگیشان انتخاب کرده بودند.
برگزاری نمایشگاه گل و گیاه در ساختمان بهمان اعتماد به نفس داد تا اسم صفا را در کلاس کنگفو هم بنویسیم. هنوز با ترس به کلاس میرفت و گاهی میگفت «امروز نمیرم.» باهاش حرف میزدم. وقتی با حمایت ما میرفت سر کلاس، پر از انرژی بر میگشت و از اینکه از ترسش عبور کرده، حس پیروزی میکرد. ازش خواستم قبل و بعد از کلاس کنگفو حال و هوایش را ثبت کند. ثبت تجربه برای عبور از ترس بهش کمک میکرد. بهش گفتم هر روز یک صفحه یادداشت خاطرات روزانه بنویسد. خیلی طول کشید تا نوشتهاش واقعاً شرح اتفاقهای روز باشد. تجربهی استفاده از کلمات تازه برای رساندن یک مفهوم، ارزش جانبی تمرین نوشتن بود اما چیزی که شوق واقعی را برای نوشتن میساخت، اتفاقهایی بود که به خواسته و طلب واقعی او در زندگی مربوط میشد، مثل تجربهی نامهنویسی. موسم حج بود و خواهرها و دوستهایم عازم حج بودند. خیلی دلم میخواست در این سفر همراهشان باشم یا حتی تا فرودگاه باهاشان بروم اما فرزند دومم تازه به دنیا آمده بود و نمیتوانستم. تکهکاغذی برداشتم و برای دوستهایم نامه نوشتم و با تعجب دیدم دخترم هم چند تا کاغذ آورد و برای تکتک مسافرها نامه نوشت، نامههایی پر از احساس و صداقت کودکانه. فرصتهای کوچک برای تمرینِ نوشتن در صفا عمیقتر از آنی بود که فکرش را میکردم. از همان اتفاقهایی که زورشان زیاد است و در ذهن خیلی جدی ماندگار میشوند.
انتخاب کردم یادگیرنده باشم. انتخاب کردم در هر لحظه و از هر کس سؤال داشته باشم. با هم از سفرهی صبحانه شروع کردیم. میخواستم قوطی پنیر را باز کنم که نوشتههای روی قوطی توجهم را جلب کرد. مدتها بود با دقت روی قوطی را نخوانده بودم. دقت متفاوت من توجه صفا را هم جلب کرد. واقعاً سؤال داشتم. میخواستم دربارهی وزن پنیر توی قوطی، شکل پنیر، مواد تشکیلدهنده، واحد اندازهگیری، مواد نگهدارنده، کارخانهی تولیدکننده و صدها چیز دیگر بدانم. قوطی پنیر از اولین قدمهایی بود که با فضای واقعی پرسشگری، من و دخترم را به دنیای ریاضی و موضوعهای دیگر وصل کرد. برای جمع و تفریق، یادگیری واحد اندازهگیری هر شیء، نسبت و تناسب و کسر و مفاهیم دیگر ریاضی که قرار بود در چند سال دخترم یاد بگیرد، یک قوطی پنیر کافی بود. با یک تابلو در خیابان به تاریخ و جغرافیا و هنر و علوم وصل میشدیم و این اتصال بسته به اینکه در آن لحظه چه چیزی بیشتر دغدغهی دخترم بود، از موضوعی به موضوع دیگر تغییر میکرد. در مدرسه یاد گرفته بودم برای یادگیری یک موضوع اصرار کنم اما در قاب تازهام «یادگیری در لحظههای معمولی اما واقعی» میدرخشید. هر چه بود دعوت بود. دعوت برای فکر کردن و عمیق شدن در موضوعی ساده. یک روز ایستگاه مترو و تابلوهای تصویری ممنوعیت ورود حیوانها و منع استعمال دخانیات در مترو موضوع یادگیریمان بودند و روز دیگر دکان نجاری سر کوچه.
شاید یکی از اولین جملههایی که قاب قبلی ذهنیام را تغییر داد، همین جملهی ساده بود. «یادگیری در لحظههای واقعی زندگی اتفاق میافتد.»
دخترم دیگر راه افتاده بود و موتور یادگیریاش روشن شده بود اما جای خالی گروه دوستان و همسالان را حس میکرد. با دوستان زیادی دربارهی کاری که شروع کرده بودیم، حرف زدم. هنوز سال تحصیلی اول تمام نشده بود که گروهی همدل از دوستانی که نگرش آموزشی و پرورشی شبیه هم داشتیم، تشکیل دادیم: «مدرسهی زندگی». عناصر مختلفی در یادگیری یک کودک وجود دارند اما مربی باکیفیت بیش از هر چیز میتواند امکان رشد کودک را فراهم کند. من و علیرضا نقش مربی صفا را به عهده داشتیم اما دنبال کسی بودیم که نگرش یکپارچهای به موضوع یادگیری و رشد داشته باشد.
مدرسهی زندگی را گسترش را دادیم و مدرسهی خانگی جدیتری راه انداختیم. طبقهی پایین مؤسسهای را برای دو روز در هفته گرفتیم و آموزش در خانه را این بار با پنج کودک، پنج مادر و سه نوزاد ادامه دادیم. دو روز در هفته از صبح زود جمع میشدیم و تا مغرب با کودکان بودیم و جریان زندگی واقعی را با بچههایمان تجربه میکردیم، با همان چالشها و فرصتها. خنده و بازی و برنامهریزی و صبحانه و ناهار دورهمی و یادگیری و چالش و دعوا و قهر و آشتی. یکی از این دو روز مربی هم از صبح تا عصر کنارمان بود. ما همزمان در نقش مادر – مربی حضور داشتیم. هر کداممان با مهارتها و تخصصهایمان وارد بازی بچهها میشدیم. بافتنی و ریاضی و علوم و هنر و فلسفه برای کودکان. میخواستیم دغدغههای خُرد بچهها به دغدغههای پررنگتر وصل شود و پروژهای برای طولانیمدت شکل بگیرد. گاهی وسط یک گفتگو و برنامه، کودک نوپای یکیمان گرسنه میشد یا خوابش میگرفت. یکی از کودکان او را در آغوش میگرفت و مادر را حمایت میکرد تا نیازش برطرف شود. خوشحال بودم بستر مدرسهی زندگی خود خود زندگی است و قرار نیست فرزندم به قیمت قطع ارتباط از محیط اطرافش مسئولیتپذیری و ریاضی و احترام و ادبیات و نظم اجتماعی یاد بگیرد.
یکی از اولین برنامههایی که بچههایمان در آن مدرسهی خانگی دنبال کردند، برنامهگذاری بود. فرایند برنامهگذاری با چسباندن برگههای بزرگ روی دیوار و نقاشی بچهها شروع شد. هر کدام از بچهها دغدغه و موضوع مورد علاقهاش را مطرح میکرد و برای گذراندن روزی که پیشرو داشت برنامهاش را با نمادهایی میکشید. کمکم عامل بعدی را با حمایت مربی اضافه کردیم. اختصاص زمان به یک برنامهی مورد علاقه، بچهها را در مسیری قرار میداد که مفهوم گذشت زمان را بفهمند. حس کنند اختصاص یک ربع برای بازی گروهی یعنی چه. دایرههایی که به چهار ربع تقسیم شده بود و بچهها آنها را به اندازهی زمانی که حدس میزدند رنگ میکردند، قرار بود آرامآرام تصویری از مدت زمان برای بچهها بسازد. قدم سوم اختصاص زمان شروع و پایان بود. کاری را از چه ساعت تا چه ساعتی در روز میخواهند انجام دهند؟ صبح انجامش میدهند یا ظهر؟ قدم نهایی پایش نحوهی برنامهگذاری توسط خود بچهها بود. هر روز در ابتدا و انتهای روز جلسهی دستهجمعی میگذاشتیم و همهمان، بزرگ و کوچک، در آن جلسه نقش یکسانی داشتیم. هر کس با بیان حس و حالش در ابتدای روز از برنامهاش میگفت و انتهای روز از نحوهی پیشبرد و میزان رضایت و حمایتهایی که از دیگران میخواهد.
خوشحال بودم بستر مدرسهی زندگی خود خود زندگی است و قرار نیست فرزندم به قیمت قطع ارتباط از محیط اطرافش مسئولیتپذیری و ریاضی و احترام و ادبیات و نظم اجتماعی یاد بگیرد.
دو سال بعد، دو روز در هفته صفا را به مدرسهی واقعی فرستادیم، وقتی خودش گفت آمادگی ورود به جمع را دارد. ما هم یاد گرفته بودیم خودمان مسئول رشد فرزندمان هستیم، چه مدرسه برود چه نرود. دخترمان نسبت به دو سال پیشترش خیلی تابآورتر شده بود. این موضوع در واکنشهایش نسبت به اتفاقهای مدرسه به خوبی مشهود بود. با بچههای مختلفی دوست شده بود و علاوه بر پیدا کردن توانمندی در برقراری ارتباط، دوستانش را همانجور که بودند پذیرفته بود.
چند سال از آن روز شهریوری که تصمیم گرفتیم من و علیرضا آموزش در خانه را به دست بگیریم میگذرد. مدتی پیش از صفا خواستم دربارهی آموزش در خانه چیزی بنویسد. برایم نوشت «نوشتن همیشه برایم مایهی آرامش است. هر چند قلمم از هفت سالگی خیلی تغییر کرده ولی هنوز داستان کشتی دو نفره برایم بسیار عزیز است. بعد از اینکه کتاب غول بزرگ مهربان را تمام کردم، فهمیدم داستانها محشرند، حتی اگر خواندنشان سخت باشد…» پایانِ نامهاش هم نوشته بود «دختری از عالم قصههایش: صفا».
نویسنده: سوده شُبیری
این روایت پیشتر با عنوان «نامدرسه» در کتاب «هفتهی چهلوچند» منتشر شده و برای «بیکاغذ اطراف» از نو ویرایش و تنظیم شده است.