خیلی از ساکنان خانههای آجربهمنی و سیمانی ساختهشده در دهههای سی و چهل تهران میگویند زندگی در این خانهها تجربهی خوبی بوده است؛ خانههایی که حالا بیشترشان تخریب شدهاند اما خاطرهشان همچنان پررنگ است. علی طباطبایی در جستارهای کتاب خانهخوانی در پی پاسخ به این سؤال است که چنین خاطرهی پررنگی از کجا آمده است؟ آیا فقط نوستالژی حوض و گلدان شمعدانی است که این گذشتهی از دسترفته را زیبا میکند یا معماری خانه و ویژگیهای ساختمانی آن هم در این تجربه نقش داشته است؟ جستار «خیال و بهارخواب» سراغ سهم ساکنان این خانهها از آسمان شهر رفته است.
کنار هر سه دیوار اتاق کوچکِ طبقهی بالا کتابهای درسیاش تا نزدیک سقف رفته بودند. روی لبهی پنجره هم جزوههای بههمریخته را تلنبار کرده بود. دیدنشان هم کلافهاش میکرد. در را باز کرد و همین که وارد بهارخواب شد، نگاهش تا افقی دور کشیده شد. چند قدمی رفت و گوشهای کنار دیوار ایستاد. شبهای تابستان که در بهارخواب میخوابیدند، همیشه سر این گوشه دعوا بود. اینجا دیرتر از بقیه آفتاب میافتاد. هرچند بیشتر وقتها آن گوشه جای پسرعمهی بزرگش بود که میآمد و پیش آنها روی بام میخوابید. با او از آرزوهایشان میگفتند؛ اینکه میخواهند چکاره شوند و دوست دارند به کجاها سفر کنند. خودش دوست داشت روزی به ماه برود. طاقباز که میخوابید، پاهایش را کمی بالا میآورد و طوری تکانشان میداد که انگار بر آسمان شب قدم میزند و میگفت «این فرش را برای ورود من به ماه انداختهاند.»
میشود خانه جایی تمام شود؟ نه فقط در و دیوارش، منظورم تمام دیدها و چشماندازهایش است. یا خانه هم باید مثل تخیل ساکنانش بیانتها باشد؟ زیر آسمان بودن یعنی تجربهی مکانی بیانتها. در بعضی از خانههایی که دیدم، چنین تجربهای روی پشتبام یا در بهارخواب ممکن بود؛ فضاهایی که با اتصالشان به جاهای دیگر خانه، حضوری مؤثر در اتفاقهای روزمره داشتند. اینجا از بالا تماشا کردنِ شهر و تجربهی پا بر زمین نداشتن بین ساکنان و همسایهها و همهی چیزهای دیگرِ جهان بیرون از خانه فاصله میانداخت و رابطهای تازه با محیط ایجاد میکرد. حس مصونیت از نگاه دیگران هم نوعی تجربهی ایمنی و تنهایی در فضای باز شهری را رقم میزد. وقتی ساکنان، بیدغدغه و با لباس راحت، بر بام میایستادند و شهر را تماشا میکردند، انگار به جای آنکه خانه در شهر باشد، شهر در خانه بود. در مجموعهی گفتوگوها، پشتبامها و بهارخوابها رویدادها و تصاویر مشترک زیادی را تداعی میکردند. ساکنان این خانهها خاطرات مشترکی داشتند؛ خاطراتی از روزهایی که جهان تنگشان میآمد و بیپایانی آسمان تنها همصحبت پریشانیشان بود.
شهر تهران سالها قبل افقی داشت که وقتی دل ساکنان خانههایش میگرفت، فرصتی بود برای خلاصی از فشار در و دیوار خانه. خانهای که هیچ تجربهی واقعیای از بیکرانگی ــــ مثل دید به دشت، آسمان و کوه، چشماندازی به افق شهر یا هر نمودِ دیگری از بزرگی یا وسعتــــ نداشت، گاهی دیوانهکننده میشد و در و دیوارش ساکنان را له میکرد. گاهی باید چیزی بزرگیِ جهان را پیش چشممان بگذارد تا با همهی نا امیدیها، آنقدر کوچک شویم که راهها و کارهای تازهی پیشِ رو را ببینیم. مثل حضور زیر آسمان پرستارهی شب که غالباً امیدبخش است؛ امید به آیندهای که از جایی دور به سمت ما میآید، خیلی دورتر از ما. آنوقت، آسمان به قدر خیال ما دور میشود. تخیل آزاد انسان هم خانهای میخواهد و وقتی که در فضاهای هرروزهی خانه چنین امکانی مییابد، آرام میگیرد و آن را برای وجود پریشان و متلاطمش مناسب میبیند. گاستون باشلار این ماجرا را از زاویهی دیگری هم میبیند. او معتقد است که اصلاً این طلبِ بیانتهایی در تخیل انسانی است که درک ما از وسعت آسمان را هم بینهایت میکند.
زیر آسمان شب، خیال دور میشود و خودی دیگر را در مکان و زمانی دیگر نشانمان میدهد. به این ترتیب آسمان شب کمکمان میکند از جایی تازه و دور از نگرانیهای آنوقت و آنجا دوباره به خود نگاه کنیم. شاید راز همیشه زیبا بودنِ این آینهی بینهایت هم همین باشد. مثل کسی است که همهچیز را میداند و روزهای غمانگیز و شاد زیادی دیده است. ما را با خود به اعماقی ناشناخته میبرد تا ببینیم هیچچیز، هیچجا تازه نیست؛ تا بفهمیم که تازگی بهتمامی از ما و در ما است. چنین تجربهای تا حدی جلوی نشخوار ذهنی را میگیرد؛ وقتی به صدایش گوش میدهیم که هر بار میگوید بزرگتر باش، دورتر را ببین، افق دیدت را بازتر کن تا ببینی هنوز چیز تازهای هست؟
«باطل اباطیل، همهچیز باطل است.
انسان را از تمامی مشقتش که زیر آسمان میکشد چه منفعت است؟ یک دسته میروند و دستهی دیگر میآیند و زمین تا به ابد پایدار میماند. آفتاب طلوع میکند و آفتاب غروب میکند و به جایی که از آن طلوع نمود، میشتابد. باد به طرف جنوب میرود و به طرف شمال دور میزند؛ دورزنان دورزنان میرود و باد به مدارهای خود برمیگردد.جمیع نهرها به دریا جاری میشود اما دریا پر نمیگردد؛ به مکانی که نهرها از آن جاری شد به همان جا باز برمیگردد.
همهی چیزها پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتواند کرد. چشم از دیدن سیر نمیشود و گوش از شنیدن مملو نمیگردد. آنچه بوده است همان است که خواهد بود، و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچچیز تازه نیست. آیا چیزی هست که بگویند ببین این تازه است؟»
همین امروز هم اگر از تهران ــــجایی که ساختوساز گسترده و سالها تراکمفروشی بیحسابوکتاب زندگی بیافقی برای بیشتر ساکنانش ساخته و حقشان از آسمان را از آنها دریغ کرده استــــ کمی دور شویم و از پیچوخم تپهها و راههای روستایی بگذریم، به جایی میرسیم که کسی هر روز صبح بیدار میشود، از خانه بیرون میآید، شیب روستا را رد میکند، از آخرین خانه فاصله میگیرد و پای رودخانه میرسد. آبی به صورت میزند و تا صورتش خشک شود، بالا آمدن آفتاب بر دشت پیشِ رو را تماشا میکند. رودخانه چند تاب میخورد تا برسد به نزدیکی مزارع. از آنجا که ایستاده، هم جنگل و کوهستان پیدا است و هم قبرستان؛ قبرستانی که بر تپهی نزدیک کنارهی دیگر رودخانه جا خوش کرده است. او هم میایستد به تماشای بالا آمدن آفتاب. هر روز کارش همین است. هر روز اولین پرتوی آفتاب دست میاندازد و کمی از زمین بالاتر میبردش و او، مدتی کوتاه، جایی میان زمین و آسمان معلق میماند.
نویسنده: علی طباطبایی