بعد از چند جلسه نشستن در کنار بچهها، کمکم یاد گرفتم که باید بتوانم پابهپای آنها شگفتزده شوم. شگفتزدگی واقعی. فهمیدم بچهها ادا را زود تشخیص میدهند. احوال بد و خوب را میفهمند. یاد گرفتم باید سؤال داشته باشم. دقت کنم. و واقعاً لکههای سیاه روی ماه را شگفتانگیز بدانم. که البته شگفتانگیز هم هست. فهمیدم اشک ریختن برای یک نقاشیِ پاره شده را جدی بگیرم، چرا که نقاشیِ جایگزین، هرچقدر هم بهتر باشد، باز فرق مهمی با آن قبلی دارد. اینکه دیگر آن نیست و یک چیز دیگر است. فهمیدم گاهی این بدیهی شمردنهای بزرگسالان است که باعث میشود دیگر از هیچچیزی شگفتزده نشوند. و این میتواند نقطۀ شروع ضعف در تفکر و اندیشیدن آنها باشد که به کودکان هم منتقل شده و آنها را در مسیرِ چهارچوبهای خشک بزرگسالی قرار میدهد. این دقیقاً همان چیزی است که فلسفۀ کودک تلاش میکند مانع از آن شود.
«… با آنکه جوانان سرانجام بیتفاوت میشوند، قوانین هستی بیتفاوت نیستند بلکه تا ابد به سود حساسترینها به اجرا در میآیند. به هر نسیم گوش بسپار تا علامتی بشنوی؛ زیرا آن نشان بیترید وجود دارد، و بختبرگشته کسی است که آن را در نمییابد. ناممکن است که سیمی را لمس، یا پردهای را جابهجا کنیم و درسی سحرانگیز ما را در جایمان میخکوب نکند.»
والدن، هنری دیوید ثورو
استاد کلاس «مربیگری فلسفۀ کودک» از ما خواست تا با هم یکی از تمرینهایی که مربوط به بچههای دبستانی بود را انجام دهیم. مرحلۀ اول تمرین اینطور بود: هرکدام از ما باید مهمترین ترسهایی که همواره در زندگی داشتیم را روی کاغذ مینوشتیم.
همین اول سؤالهای ما از استاد شروع شد:
– یعنی چه مدل ترسهایی؟
— هر نوع ترسی.
– ترسهای کودکی یا الانمون؟
— ترسهایی که همراهتونه.
انگار ما میخواستیم از چرایی نوشتن ترسها سردربیاوریم. بعد از اینکه نوشتنهایمان با تمام سختیهایش تمام شد، استاد گفت «حالا یکییکی از روی ترسها بخوانید.»
کلاس همهمه شد.
– استاد نگفته بودید باید بخونیم!
– من اصلاً دلم نمیخواد کسی بدونه ترسهام چیه.
– میشه برای خوندنش داوطلب بشیم؟
استاد از خیرِ خواندن گذشت، رفت و جعبۀ کوچکی آورد و از ما خواست تا همگی ترسهای نوشتهشدهمان را توی آن بگذاریم و بعد برویم در باغچۀ محوطه خاکش کنیم تا نشان دهیم میشود از ترسها عبور کرد. ما همه میدانستیم این یک تمرین و حرکت نمادین است. اما انگار باوری به اثراتش نداشتیم. یکی با خنده گفت «اگر به همین راحتی بود که من الان شجاعترین آدم دنیا بودم.» یکی از آسیبهای این کار به محیط زیست گفت و یکی نگران این شد که استاد بعد از کلاس به سراغ جعبه برود و ترسها را بخواند.
استاد هم خندید و اعلام کرد که تمرین تمام شده و در ادامۀ کلاس، توضیحاتِ تکمیلیِ اهداف این تمرین را برایمان شرح داد. بعدها این تمرین را با گروهی از بچههای دوم و سوم ابتدایی انجام دادیم. بچهها هم در ابتدای کار با نوشتن ترسهایشان مأنوس نبودند. چندتایی از آنها که اصلاً از هیچچیزی در دنیا نمیترسیدند. اما کمکم این تمرین برایشان شبیه بازی شد. ترسهایشان را نوشتند و بدون اینکه همکارم و من از آنها بخواهیم، خودشان شروع کردند و با صدای بلند ترسهایشان را خواندند.
برای ما جالب بود که حین خواندن ترسها بچهها به هم راهکار نترسیدن میدادند یا میگفتند این ترس دقیقاً ترس آنها هم هست. البته این وسط جملههایی مثل «آخه اینم ترس داره!» هم به گوش میرسید. اما کمکم این هم جای خودش را به همدلی و همراهی داد. در مرحلۀ آخر هم که نوبت خاک کردن جعبۀ ترسها رسید، بچهها وقت اضافه میخواستند تا یک وقت ترسی از چشمشان جا نمانده باشد، ترسهای ریز و درشت را مینوشتند که همه را یکجا خاک کنند.
راستش این باور و این همدلی، نقطۀ کمرنگشدهای بود که در بزرگسالی، با صرف وقت و انرژی بیشتری به دست میآمد. چون انگار ما بزرگترها به تمام چهارچوبها عادت کرده بودیم. این حقیقت دوری نیست که ورود به بزرگسالی انسان را وادار به حرکت در چهارچوبهای مشخص فکری و عملی میکند. چهارچوبهایی که گاهی چنان سفت و سختاند که تاب هیچ حرکتی خلاف جهت خود را ندارند. این موضوع به طور کلی معنای بدی ندارد. به هرحال ما برای زندگی در دنیا احتیاج به تفکر منطقی داریم. احتیاج داریم که برپایۀ اطلاعات و دادههای فراوان وقایع را پیشبینی و برنامهریزی کنیم تا هر چه بهتر در مسیر بقا قدم برداریم.
اما مسئلۀ مهمی این میان وجود دارد که کمتر به آن میپردازیم و آن هم این است که تمرکز تام و تمام بر حرکت در چهارچوب بزرگسالی، بهآرامی وادارمان میکند فراموش کنیم یا دقیق به یاد نیاوریم که وقتی کودک بودیم چگونه به ابرها نگاه میکردیم و در نوجوانی، چطور هر بارانی ما را به وجد میآورد.
میپرسید اصلاً چه اهمیتی دارد که آدم ارتباطش را با کودکیاش حفظ کند و نگاهِ نوجوانیاش را به یاد آورد؟ این کجای زندگی به او کمک میکند؟ باید بدانید اهمیت اصلی آن همین عبارت کوتاه و سرسخت است: «به خاطر عادت نکردن.»
مسئلۀ مهم این است که انسان با قدم گذاشتن در مسیر بزرگسالی به همان اندازه که سیمهای اتصال خود با کودکیاش را قطع میکند، تواناییهایی را از کف میدهد که دیگر قابل بازگشت نیستند. به یاد دارید آخرین بار کی حیرتزده شدهاید و پدیدهای شما را به حدی شگفتزده کرده که با دیدن آن ضربان قلبتان بالا برود؟ آخرین سؤالی که در مورد موضوعی به جز مسائل روزمره مطرح کردید را چطور؟ در خاطرتان هست؟ هنوز توانایی راه رفتن روی جدول خیابان بدون اینکه ترس از قضاوت بزرگسالی شما را در بر بگیرد را دارید؟ تازگیها با چند ستاره از آرزوهایتان گفتهاید؟ دیدن ماه که با آن عظمت در آسمان شب معلق است، هنوز برایتان حیرتآور هست؟
اگر جوابتان به تمام این سؤالها منفیست یا جوابِ دقیقی برای آنها ندارید و حتی به نظرتان کمی مسخره است، باید بدانید که در چرخۀ عادت افتادهاید. عادتی که میتواند بهآرامی شما را به سمت فرسودگی هدایت کند. حالا یک سؤال جدیتر: اگر در اطرافتان کسی هم سن و سال خودتان پیدا کنید که مثل گنج مراقب کودکیاش بوده، و هنوز از دیدن پدیدههای طبیعی حیرتزده میشود، گاهی روی جدول راه میرود، هربار که ماه را میبیند با شگفتی دربارۀ آن صحبت میکند و هزار کار دیگرِ این شکلی، او را عاقل میدانید یا به او برچسب آدم دیوانه و ملنگ میزنید؟
بیایید صادق باشیم! ما به خاطر قضاوت و عادت از آن همه احوال بکر و ویژه و آن همه تجربههای عمیق دور شدهایم. و آنقدر جسور نیستیم تا به آن بازگردیم و چیزهایی را در بزرگسالی بچشیم که به اندازۀ تمام کرسیهای دانشگاهی مهم و عمیقاند. این حرفها ابداً به معنای آن نیست که ما تبدیل به بزرگسالانی شویم که در قامت بزرگسالی، کودکانه رفتار میکنند و دائم فریاد میزنند من هنوز کودکم. نه! به همان اندازه که رفتار بزرگسالانه برای یک کودک دوستداشتنی نیست، کودکانه رفتار کردن برای یک بزرگسال هم جالب نخواهد بود. این مطلب تنها تلنگریست برای مهم دانستن هر آنچه رخ میدهد؛ برای توجه دائم به معنای هر پیشآمد، برای اینکه بدانیم قدرت تحلیل و اندیشههای تربیتشدۀ بزرگسالی و تلفیق آن با خلوص و خلاقیت کودکی، میتواند ما را دائم به سمت افقها و یافتههای نو سوق دهد، که بزرگسالیِ معتبر و پردستاورد ما با به یاد داشتن سادگی و خلاقیتِ پشتِ نگاهِ کودکیمان، میتواند پربارتر باشد.
وقتی این ارتباطِ ارزشمند را حفظ یا آن را بازیابی کنید، آنوقت دیگر چیزی که خراب شد را بهراحتی دور نمیاندازید. ساختن برایتان دلپذیر میشود. از آزمون و خطا واهمهای ندارید. اهل آشتی میشوید و دیگر حصاری دورتان نیست تا با خودتان هم غریبه باشید… درست مثل کودکان.
فلسفۀ کودک به ما میگوید ورود به مرحلۀ بزرگسالی بدون قطع ارتباط با دنیای کودکی و نوجوانی نیز امکانپذیر است؛ تنها کافیست که دنیایتان را پرورش دهید و اسیر عادت نشوید، و بزرگسالانی باشید که میان مسیر پرسرعت زندگی، گاهی مکث میکنند. در غیر اینصورت زندگیتان خلاصه میشود در روزمرگی. یک روزمرگیِ فرسودهکننده.
کودکیِ فیلسوفانه
یکی از مواردی که دوران کودکی و نوجوانی ما را از بزرگسالی متمایز میکند، احساس فعالِ حیرت و شگفتی و بروز آنها است. درهای وجود کودکان و نوجوانان دائماً به روی این دو حس باز است. باران، رنگینکمان، برف، صدای رودخانه، موجهای دریا، راه رفتن روی چمنهای خیس، گرما، سرما، سایه، ضربان قلب، و حتی دیدن خودشان برای دفعات اول در آیینه، همه و همه آنها را بسیار شگفتزده میکند.
خیلی پیش آمده که این جملهها را از بچهها بشنوم: «وقتی بیدار میشم و میبینم داره برف میاد، از خوشحالی گریه میکنم.» یا «وقتی به دریا میرسیم با خوشحالی روی ماسه ها میدوم و بلند فریاد میزنم و دریا رو صدا میکنم.»
این جملههای ساده، بسیار واقعی هستند. انگار که بچهها هنوز بلد نیستند که جلوی بروز حیرت و هیجانی که در پیاش میآید را بگیرند. کودکان وقتی کوچکترند این حیرت را با واکنشهای فیزیکی به بقیه نشان میدهند. گریه، خنده، فریاد، دست زدن، درآوردن صداهای عجیب، همه و همه نشان از احساس تازهای در آنهاست. همین کودکان وقتی به سن چهار سالگی میرسند، در کنار واکنشهای فیزیکی، روند تحیرشان با سؤالهای مداوم به ظاهر ساده اما عمیق ادامه پیدا میکند.
آنها متوقف نمیشوند. از سؤالی به سؤال دیگر میروند. از تحیری به تحیر دیگر. چراهایشان تمامی ندارد. آنها جستوجوگران بیوقفهای هستند که فهمیدن را دوستدارند. فهمیدن ارتباط آنها را با دنیا بیشتر و ترسِ آنها از عدم شناخت دنیا را کمتر میکند. وقتی جواب سؤالشان را میگیرند، چشمانشان برق میزند و رد شعف را میشود در آنها دید. اما باز سراغ سؤالهای بعدی میروند و هر پدیدهای برایشان مثل معجزهای ظهور میکند.
ذهن آنها بسیار برای درک مسائل انتزاعی آماده است، و اتفاقاً نداشتن چهارچوب باعث میشود بتوانند قلابِ سؤالشان را به هر موضوعی بیندازند بدون آنکه نگران قضاوت دیگران باشند. با ورود آنها به نوجوانی، روند پرسیدن سؤالها و بروز حیرت، کمی آگاهانهتر میشود، آنها دیگر دوست ندارند به راحتی هیجانشان را نشان دهند. اما هنوز دنیا برایشان پر از ناشناختههاست. هنوز بیپروایی خالصی دارند و هنوز ارتباطشان را با دریچههای کودکی نگه داشتهاند.
یکی از هدفهای مهم و اصلی مبحث فلسفۀ کودک، تلاش برای تقویت و زنده نگه داشتن همین قوا در کودکان است. به طوری که بدانند و بتوانند تا بزرگسالی همچنان آغوششان را به روی شگفتیها و حیرتها باز نگه دارند. که باور داشته باشند میشود در چهارچوبهای بزرگسالی حرکت کرد اما گاهی ایستاد و از منظره لذت برد، به صدای باد گوش داد و اصلاً خلاف جریان آبها شنا کرد… که بدانند میتوان بزرگ شد و همچنان رد نگاه نوجوانی را به یاد داشت و شجاع بود.
چیزی که در ابتدا برای هر تسهیلگرِ فلسفۀ کودک جالب و بدیع است و کلاسهای فلسفه را از کلاسهای ریاضی و علوم متمایز میکند، اهمیتداشتن هر نگاه و هر سؤالی است که بچهها میپرسند. بله، درست است. در کلاسهای فلسفۀ کودک، بچهها سؤالاتی در مورد شناخت سوژه و ابژه نمیپرسند، تصوری از حرکت جوهری ندارند، برایشان اصالت وجود و اعتبار ماهیت مطرح نیست، اگزیستانسیالیسم را نمیشناسند، اصلاً در بند اسامی و الفاظ نیستند.
آنها فیلسوفانِ کوچکی هستند که میخواهند تحیرشان را به شعف تبدیل کنند و در این راه سؤالاتشان را به سادهترین شکل ممکن بیان میکنند. خصوصیتی که کسب آن برای بزرگسالان میتواند دستاورد مهمی باشد. آنها میخواهند بدانند، فکرها از کجا توی سر ما میآیند؟ فرق فکرهای توی سر با فکرهای توی قلب چیست؟ اگر یک روز ما خودمان نباشیم چه اتفاقی میافتد؟ اگر یک روز خورشید خسته شود به کجا میرود؟ اصلاً خورشید هم خسته میشود؟ اگر بمیرد چه؟ ما در تاریکی چطور زندگی میکنیم؟ آنوقت همهاش شب میشود؟ «چرا دهنت رو باز کن حرف بدی نیست اما دهنت رو ببند حرف بدیه؟ چرا من چشمهام رو که میبندم، میبینم پیش مادربزرگم هستم، ولی وقتی چشمهام رو باز میکنم، مامانبزرگم پیشم نیست؟»
و سؤالها همینطور ادامه دارند. بدون توقف.
مسئلهای که هنگام روبهرو شدن با این سؤالات اهمیت دارد، این است که نباید از آنها ترسید یا سرسری جوابی به آن داد. بلکه باید قدمبهقدم با کودک راه رفت تا به نقطهای امن رسید. من هربار در مواجهه با بچهها متوجه میشوم خیلی از معانی و مفاهیمی که ما بزرگسالان با آنها سرکار داریم، دیگر برایمان خالی از شگفتی و کاملاً بدیهی شده است. و اصلاً ابتدای این عادی شدن را به یاد نداریم. اما برای بچهها اینطور نیست؛ آنها توانایی دارند دربارۀ همهچیز سؤال بپرسند. ظرف حیرتشان پُر نمیشود و مثل دریایی به اقیانوس میرسد. سؤال آنها را بیقرار میکند. وقتی چراغ ذهنشان روشن میشود، سخت میتوانند روی صندلی بمانند و پرسش را در قلبشان نگه دارند. توی حرف هم میپرند و تمرکز برایشان سخت میشود. به همین خاطر در مواجهه با کودکان صبور و شنوا بودن بسیار مهم است.
کشف هزاربارۀ معنا
وقتی ما بتوانیم در برخورد با کودکان، راه صبر و حوصله را پیش بگیریم بهتدریج وجوهی از معانی برایمان خودنمایی میکند که تابهحال به آن فکر نکرده بودیم. در مکالماتِ متفکرانه با کودکان، معانی بارها و بارها متولد میشوند. مفاهیم عمق پیدا میکنند و بازشناسانده میشوند. این هم یکی دیگر از اتفاقات مهمی است که در کلاسهای فلسفۀ کودک یا در هر مکالمۀ معنامحوری با کودکان ایجاد میشود. چرا که کلمه برای کودکان هنوز خیلی جدی است. جدیتی که با ورود آنها به فضای نوجوانی و دسترسیهای مجازی و… کمرنگ و کمرنگتر میشود. تا جایی که آنها بهمرور با کلمات بیگانه میشوند. و این برای آنها شروع حرکت از عمق به سطح است. برای همین هر چه پیوندهای آنها و لذت کشف الفاظ برایشان بیشتر باشد، انگار با گامهای استوارتری وارد دورۀ نوجوانی خواهند شد.
مثلاً وقتی در کلاس راجع به «راز» صحبت میکنند، خود این کلمه به تنهایی قلبشان را به هیجان میاندازد و صدای تاپتاپ آن را از دور هم میشود شنید. وقتی قرار میشود دو به دو یک راز را انتخاب کنند و به هم بگویند، مضطرب میشوند. دنیای کودکیشان در آن لحظه به حالت بیدار باش درمیآید و تمام پدیدهها اهمیت دوچندان پیدا میکنند. فرقی ندارد رازشان از نظر بزرگترها چقدر در جهان هستی اهمیت داشته باشد. یا چقدر بدیهی باشد؛ اینکه یکی یواشکی به جای یک سیب، دو سیب از خانه آورده، راز بزرگیست. اینکه آن دیگری دو تا مورچه در اتاقش دارد که گاهی خوراکیهایش را با آنها قسمت میکند، آنقدر مهم است که هر کسی شایستگی دانستنش را ندارد. «راز» بزرگ است. سنگین است. و شأن دارد. راز مثل تمام کلمات دیگر، بارها و بارها به اندازۀ نگاهِ هر کدام از کودکان باز متولد میشود تا همواره در خاطرمان بماند و بدانیم که «هرکودکی جهان را از نو میآغازد.» (والدن، هنری دیوید ثورو)
مربیِ تسهیلشده
در جلسهای برای بچهها شعری از افشین علا را خواندم که اینطور شروع میشود:
«بلدم شعر بگویم
بلدم قصه بخوانم
بلدم خستگیات را
به سلامی بتکانم…»
بعد از آنها خواستم تا پنجتا از کارهایی که بلدند را بنویسند و به بغلدستیشان بدهند تا دوستشان آن را بخواند. واکنشهایشان هنگام خواندن «بلدم»ها فوقالعاده بود؛ بالا و پایین میپریدند، روی شانۀ هم میزدند، همدیگر را تشویق میکردند. آنها از تواناییهای همکلاسیهایشان ذوق زده میشدند. برای آنها پریدن از روی پنج تا پله عالی بود، بستن قفلِ کتابی کاری بود که مهارت خاصی میخواست، پوست پرتقال را شبیه گل کَندن؟ اصلاً مگر میشد؟ به خودم که آمدم، دیدم من هم مثل آنها هی دارم ذوق میکنم.
بعد از چند جلسه نشستن در کنار بچهها، کمکم یاد گرفتم که باید بتوانم پابهپای آنها شگفتزده شوم. شگفتزدگی واقعی. فهمیدم بچهها ادا را زود تشخیص میدهند. احوال بد و خوب را میفهمند. یاد گرفتم باید سؤال داشته باشم. دقت کنم. و واقعاً لکههای سیاه روی ماه را شگفتانگیز بدانم. که البته شگفتانگیز هم هست. فهمیدم اشک ریختن برای یک نقاشیِ پاره شده را جدی بگیرم، چرا که نقاشیِ جایگزین، هرچقدر هم بهتر باشد، باز فرق مهمی با آن قبلی دارد. اینکه دیگر آن نیست و یک چیز دیگر است.
من فهمیدم گاهی این بدیهی شمردنهای بزرگسالان است که باعث میشود دیگر از هیچچیزی شگفتزده نشوند. و این میتواند نقطۀ شروع ضعف در تفکر و اندیشیدن آنها باشد که به کودکان هم منتقل شده و آنها را در مسیرِ چهارچوبهای خشک بزرگسالی قرار میدهد.
خاطرۀ حیرت و پایان
در اوایل کارم به عنوان تسهیلگر، یک بار بعد از کلاس با بچههای سوم دبستان یکی از بچهها آمد و موشکی که برایم درست کرده بود را روی میز گذاشت. گفتم «چه موشک قشنگی. ممنون.»
گفت «این هواپیماست. امیدوارم سوار بشید و باهاش به جاها دور سفر کنید.»
گفتم «پس یه چیزی بنویس روش تا یادم بمونه.»
نوشت «دوسدد دارم.»
دوربینم را درآوردم و گفتم «یه چیز مهم دیگه هم بنویس، تا بتوانم حین نوشتنش عکس بگیرم.»
بچه گفت «دیگه از دوستت دارم مهمتر نمیدونم چیه.» گفت و رفت پی بازیاش. و من حیرتی آمد به پیشم زان تماشاگاه راز…
نویسنده: مهتاب پناه علیپور
♦ اگر به حوزۀ کودک و فلسفۀ کودک علاقه دارید، پیشنهاد میکنیم مقالات «چرا ادبیات کودک فقط برای کودکان نیست؟» و «دایی امینالله و جان لیبادی | در باب قصهگویی برای کودکان» را هم مطالعه کنید.