بی‌کاغذِ اطراف
روایت آدم‌ها و کتاب‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها

زن، مرد، کتاب | وقتی دو کتابخانه یکی می‌شوند


همه‌ی کتابخوان‌ها عاشق کتاب‌اند اما رفتار همه‌ی عاشق‌ها با معشوق‌هایشان مثل هم نیست. به همین خاطر است  که از وضع ظاهری کتاب‌ها، شکل و شمایل کتابخانه، یادداشت‌های صفحه‌ی اول و تاخورده بودن یا نبودن گوشه‌ی برگه‌های کتاب‌ها می‌شود خیلی چیزها درباره‌ی صاحب‌شان فهمید. گاهی هم دست روزگار دو جور کتاب‌دوستِ کاملاً متفاوت را می‌برد زیر یک سقف. آن‌ وقت کتاب و کتابخانه و کتاب خریدن هم می‌شود عرصه‌ی دیگری برای کشمکش‌های ریز و درشت.


زن و کتاب و کتابخانه

مدت‌هاست دلم می‌خواهد بدهم برای کتابخانه یک درِ شیشه‌ای درست کنند از این قفل‌دارها. قفلش را بیندازم که مجبور باشد برای هر بار سراغ‌شان رفتن از منِ رئیس کتابخانه اجازه بگیرد. این‌طوری من می‌شوم ملکه‌ی کتابدار خانه‌مان. یک دفتر خواهم داشت که صفحه‌هایش به سه ستون تقسیم شده و اسم هر کتابی که از قفسه‌ها دربیاید در ستون اول ثبت می‌شود. در ستون دوم اسم کسی که کتاب را برمی‌دارد یا امانت می‌گیرد، می‌آید و در ستون آخر هم تاریخ دریافت کتاب. او هم مجبور می‌شود برای هر بار استفاده از کتابخانه بیاید اسم کتاب را بگوید تا برایش بیاورم یا در شرایطی ویژه، به خودش اجازه بدهم برود سراغ‌شان. فقط بالای سرش می‌ایستم تا اسمش را در دفتر بنویسد و تاریخ بزند و از محل فاصله بگیرد. کتاب زبان‌بسته را هم اگر مثل حالا لت‌وپار کند و صفحه‌هایش را از هم بپاشاند و دل‌وروده‌اش را به هم بریزد، تا مدتی از ورود به کتابخانه و حتی استفاده از آن محروم شود. یا اگر نسخه‌ای را گم کرد آن‌قدر شکنجه‌اش بدهم تا حافظه‌اش به کار بیفتد و یادش بیاید و اعتراف کند چه بلایی سرش آورده است.

می‌دانم که این‌ها خیالی بیش نیست و هرگز ملکه‌ی هیچ‌ چیز نخواهم شد. برای ملکه شدن علاوه بر تخیل به همت بلند هم نیاز است که ندارم. به همین ‌خاطر از روزی که کتاب‌های من به خانه‌ی او که حالا خانه‌ی ماست منتقل شد و کنار کتاب‌های او قرار گرفت، طبق فهرستی که سر فرصت با خودش از آن‌ها نوشتیم، تعدادشان فرق خاصی نکرده ‌است. بعد از این ‌همه سال و به‌رغم خریدهای مرتبِ بابهانه و بی‌بهانه‌ی من، کتابخانه‌ی ما انگار که اجاقش کور شده باشد آن‌چنان که باید به تعداد بچه‌هایش اضافه نشده و این یعنی موجود خطرناکی در خانه به جان کتاب‌ها افتاده است. یک متجاوز که از آن‌ها سوءاستفاده می‌کند؛ هر وقت نیازشان دارد می‌رود سراغ‌شان و می‌گردد چیزی که می‌خواهد را پیدا می‌کند و در مطلبی، نوشته‌ای، جایی به کارش می‌برد. بعد همان‌جا روی زمین درحالی‌که دهان‌شان کامل باز افتاده رهایشان می‌کند تا دفعه‌ی بعد. اگر منِ ملکه‌ی خیالی دامن بلند پُفی‌ام را زیر بغل نزنم و ننشینم به جمع کردنِ بقایای جسم نیمه‌جان آن‌ها، آن‌قدر همان‌طور می‌مانند تا زیر تلی از گردوخاک مدفون شوند. موجوداتی که بعضی‌شان همان‌وقت که پیدا کرده بودم‌شان هم سن‌وسالی ازشان گذشته بود و مراقبت می‌خواستند. چند دست چرخیده بودند تا رسیده بودند دست من که توی دست‌دوم‌فروشی‌های انقلاب وول می‌خوردم و کتاب‌ها را ورق می‌زدم و صفحات اول و دوم و چندم آن‌هایی را که معلوم بود گذشته‌ای دارند، دید می‌زدم ببینم صاحب قبلی‌اش چیزی در آن نوشته یا نه. گاهی کاغذی، یادداشتی چیزی هم پیدا می‌کردم که بخشی از هویتش شده بود و باید لای همان صفحات می‌ماند. این‌ها ارج‌وقرب‌شان برایم بیشتر از دیگران بود. گیرم که رنگ ورویشان رفته بود و کاغذهایشان به قهوه‌ای می‌زد. اما سن‌وسال داشتند و حرمت. آن روزها نه آن بزرگان و نه من فکرش را هم نمی‌کردیم که روزی در خانه‌مان کسی چنین بی‌حرمتی در حقشان روا بدارد. گمانم به خاطر همین بی‌حرمتی‌هاست که کتاب‌ها هم از او دوری می‌کنند و چشمک‌های دلبرانه‌ای را که برای من می‌زنند از او دریغ می‌ورزند.

تا آن‌جا که یادم می‌آید همیشه این‌طور نبود. حتی دیده بودم که کتاب را با روزنامه جلد می‌کند تا کثیف نشود یا لبه‌هایش با روزنامه کلفت‌تر شود و نشکند. اما کتاب همین‌طور آرام‌آرام جذابیتش را برای او از دست داد. از سالی که رفتن به نمایشگاه را تا زمانی که قبلی‌ها را نخوانده کاری عبث اعلام کرد، کتاب خواندن هم برایش حسرت شد. حالا من گاهی که روی زمینِ کتابفروشی انتشارات هاشمی نشسته‌ام و دو‌ سه‌صفحه‌ی اول کتاب را می‌خوانم یا سر فرصت کتاب‌های کوچک جیبی فانتزی را تمام می‌کنم، در فکرم خرید یک جلد برای او را هم تیک می‌زنم تا با یک تیر، دو نشان زده باشم. یکی این‌که او شکایت نمی‌کند که چرا هی کتاب می‌خری چون هرچند کتابِ خودش را حالا حالاها نمی‌خواند اما ذوق‌زده و مشعوف می‌شود و خرید مرا فراموش می‌کند. دوم این‌که به اسم او می‌خرم ولی به کام خودم می‌شود؛ بعید است دو روز بعد اصلاً یادش بیاید که چنین کتابی برایش خریده‌ام. به این‌ترتیب هر وقت دلم بخواهد ورقش می‌زنم و چند صفحه‌ای از آن می‌خوانم و اگر دلم خواست زیر جملاتش خط می‌کشم و بعضی کلماتی را که دوست دارم، صفحه‌ی اولش یادداشت می‌کنم.

گذاشتن اثری از خودم در کتاب جزو عادت‌های قدیمی من است؛ عادتی که برای او خنده‌دار و کودکانه به نظر می‌آید و برای من نشانه‌ی پیوندی است که با آن‌ها دارم؛ مثلاً کتاب‌های سال هشتادوسه، حس‌وحال آن روزهایم را در صفحه‌ی نخست‌شان ثبت کرده‌اند. برای همین اگر کتابی را از دست بدهم انگار بخشی از گذشته‌ام را از دست داده‌ام و عزادارش می‌شوم. تبدیل می‌شوم به آدم خسیسی که حاضر است به خاطر یک جلد کتاب رفاقتش را با یکی به هم بزند. هر‌چند که باید اعتراف کنم همین خود من به تحریک او و با دستان خودم به یک مجموعه‌ی کامل فرهنگ لغات دهخدا چوب تخفیف زدم. مجموعه‌ای که حدود هشت سال قبل به قیمت هشتاد هزار تومان و با بیش از پنجاه‌درصد تخفیف به‌صورت اقساطی خریده بودم تقریباً به همان قیمت اولیه فروخته شد و او بود که برای این خیانت اغفالم کرد. او بود که هی در گوشم خواند «تو که ازشون استفاده نمی‌کنی! بده به یکی که به دردش بخوره.» که البته حرفی منطقی بود. من جز همان ماه‌های اول که ذوق‌شان را داشتم دیگر سراغ‌شان نرفته بودم و فقط از قامت استوارشان که به دامادهای سرمه‌ای‌پوش باوقاری می‌مانستند لذت می‌بردم. او هم چند باری سری به جلد چهارم و شاید اولش زده بود و تمام. آن وقت فروختم‌شان. دامادهای خوش‌قدوبالای موقرم را فروختم و با پول‌شان کتاب‌های دیگری خریدم که در قیاس با آن‌ها به کوتوله‌های کج‌وکوله‌ می‌مانستند و لابه‌لای کتاب‌های معمولی دیگر به طرفة‌العینی گم شدند (چه خوب که کتاب‌ها این‌جا را نمی‌خوانند.)

حمله‌ی منطق خطرناک او به روال زندگی من به همین یک‌بار ختم نشده. چند سال پیش با همین حرف که تا کتاب‌های سال قبل را نخوانده‌ای، سراغ نمایشگاه کتاب و خرید کتاب‌های تازه نرو، گولم می‌زد. حتی دو سه سالی هم قید نمایشگاه را زدم اما خاطرات شیرین غرفه‌گردی وسوسه‌ای بود که به جان منطق القایی او افتاد. از آن‌جایی که ذاتاً منطقی نیستم، وسوسه پیروز شد و دوباره خودم را جلوی غرفه‌های نمایشگاه دیدم که آدم‌ها را هل می‌دهند تا از فروشنده فهرست کتاب بگیرد. بعد از جمع‌ کردن فهرست‌ها، گوشه‌ای نشستم و به روال هرساله به ترتیبِ موضوع، اسامی را خواندم. اول از همه کتاب‌های نظری، بعد فلسفه، بعد شعر، بعد رمان و داستان‌کوتاه خارجی. معمولاً آخری‌ها را همین‌طور الکی می‌خوانم وگرنه زیاد اهل رمان و داستان خریدن نیستم. موضوعات مورد علاقه و ارزان‌تر که بودجه‌ راحت اجازه‌ی خریدش را می‌دهد در اولویت می‌گذارم. با خودکار آبی دور اسمشان خط می‌کشم،‌ اکازیون‌ها را می‌خرم و باقی فهرست می‌ماند برای طول سال که هیچ‌وقت خدا هم اتفاق نمی‌افتد. عوضش تفریحی برای طول سال مهیا کرده‌ام که از چند سال پیش به این‌طرف، از آن به نفع خلوت کردن خانه گذشته‌ام. فهرست کتاب‌های نمایشگاه کتاب، تا چند سال پیش هر از گاهی در طول سال و در روزهای آفتابی از نایلون‌های خاک‌گرفته درمی‌آمد. در حالی که یله می‌دادم روی تخت، فهرست‌ها را می‌گرفتم دستم و با خودکار بیک آبی دور اسامی را که دلم می‌خواست بخرم، خط می‌کشیدم و از خیالِ داشتن‌شان ذوق می‌کردم. نه این‌که اگر می‌خریدم‌شان همه را از سر تا ته می‌خواندم که بعید بود اما فکر خریدن و بودن‌شان با همه‌ی حرف‌هایی که در دل داشتند قوت قلبی بود برای وقت‌هایی که می‌خواستم شاکی باشم یا راضی باشم یا دیوانه.

حالا که فکر می‌کنم می‌بینم دلم می‌خواهد همین هفته همتم را تکانی بدهم و بدهم برایم مُهری بسازند که نامم رویش حک شده باشد. آن وقت عطفِ همه‌ی کتاب‌ها را با آن مُهر کنم تا دیگر به این راحتی‌ها از دستم نروند و هر کجا دیدم‌شان بتوانم زبان‌بسته‌ها را شناسایی کنم. باشد، بگوید کار بچه دبیرستانی‌هاست.

مرد و کتاب و کتابخانه

کم پیش آمده موجودی در تمام طول زندگی‌ام قابل احترام باشد. کتاب اما واقعاً جزو استثناهاست. الباقی موجودات بی‌پا و بی‌زبان و پادار و زبان‌دار، یا تا یک زمانی احترام خاصی برایم نداشته‌اند یا از یک تاریخی به بعد احترام‌شان را از دست داده‌اند اما همیشه علاقه داشته‌ام در محضر متین و موقر این یکی بنشینم و کسب فیض کنم. گرچه در عمل به خاطر مشکلات اجرایی، به‌جای کسب فیض، بیشتر جهت گرفتن عکس یادگاری برای آلبوم شخصی‌ کنارش نشسته‌ام. نتیجه‌اش شده این‌که در فهرست مطالعات نیمه‌تمامِ رها شده‌ام داستان کوتاه هم به‌وفور دیده می‌شود. جدای از تنبلی ذاتی که به خاطرش پلک‌ها بعد ورق زدن چند صفحه در سکوت، سنگین می‌شوند، این اتفاق دلایل دیگری هم دارد و مهم‌ترینش احتمالاً همان احترام بی‌حد‌وحصر برای کتاب باشد که مطالعه‌اش را به مناسک ویژه‌ای بدل می‌کند. فصل اول اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری را که خوانده باشید، می‌دانید چه می‌گویم. (همین حالا رفتم سراغ کتابخانه پیدایش کنم و یک بخش‌هایش را این‌جا بیاورم، دیدم نیست.) آن‌جا کالوینو خیلی خوب توضیح می‌دهد که چه سکوت و آرامش و چه خلوت دنج و خیال آسوده‌ای برای خواندن رمانش مورد نیاز است. حتی یادم هست روی قضیه‌ی قضای حاجت و خالی بودن مثانه قبل از شروع مطالعه تأکید خاصی می‌کند. من هم برای خواندن هر کتابی چنین فراغت و جمعیتِ خاطری احتیاج دارم. ماحصل این وسواس غریب و آزارنده و مسخره و بی‌دلیل هم این شده ‌که مثلاً در همین شبی از شب‌ها… از فصل اول جلوتر نرفته‌ام.

حالا شما اگر بخواهید با تخت‌جمشید عکس یادگاری داشته باشید، سرستون‌هایش را برمی‌دارید می‌آورید توی اتاق؟ خب کتاب هم همین‌جور. اصولاً جز درباره‌ی موضوعات تاریخی و خاطرات سیاسی و گاهی هم شعر، معتقد به «خرید کتاب برای خود» نیستم. به نظرم بهترین راه برای تهیه‌ی یک کتابخانه‌ی جمع‌وجور، «دزدیدن» کتاب است. (می‌شد این تعبیر را مؤدبانه‌تر و لطیف‌تر هم به کار برد اما با تغییر لفظ معنا عوض نمی‌شود.) صبور باشید. عجولانه و به نشانه‌ی اعتراض، خواندن این نوشته را ول نکنید. شما با یک سارق حرفه‌ای فرهنگی مواجه نیستید. واقعیتش، در عمل به این عقیده هم مثل سایر اعتقاداتم سستی و کاهلی کرده‌ام و مجموع کتاب‌های سرقتی‌ام در زندگی از چهار پنج عنوان تجاوز نمی‌کند که تازه دو سه‌تایش را هم بعداً به صاحبانش اطلاع دادم. (یکی‌اش باز همین «شبی از شب‌ها…» که از کتابخانه‌ای در دانشگاه به منزل بنده منتقل شد.) با این حال، اجرای پروژه‌ی نخریدن کتاب هنوز به قوت خود باقی است. یک دهه‌ی پیش، در نمایشگاه کتاب عهد کردم تا وقتی آن‌هایی که از این نمایشگاه خریده‌ام را نخواندم دیگر کتاب نخرم و تا امروز تقریباً بر سر پیمان مانده‌ام. ردیف کتاب‌های خریده‌شده‌ی خوانده‌نشده در کتابخانه عذاب‌ وجدانی دائمی و خلاص‌ناشدنی به انسان می‌دهد. البته در راستای آن‌که آدمیزاد باید آنچه را بر خود روا‌ می‌دارد بر دیگران نیز بدارد (و بسا بیشتر) سرقت کتاب از من هم کار دشواری نیست. نمونه‌اش باز همین شبی از شب‌ها… که تازه چند دقیقه پیش فهمیدم نیست و نمی‌دانم کی آن را به کدام شیرپاک‌خورده‌ای داده‌ام. (تازه در راستای همان «بسی بیشتر» عناوین و مجلدات سرقت‌شده‌ام چند ده برابر سرقت‌‌کرده‌هاست.)

از این ویژگی‌ام زیاد حرص می‌خورد. خودش در گیجی و کم‌حواسی دست‌کمی از من ندارد و مطمئنم به‌اندازه‌ی من به این و آن کتاب امانت داده و یادش رفته پس بگیرد اما چه کنم که در خانه نقش اقلیت خاموش را بازی می‌کنم و حقوقم مدام نادیده گرفته می‌شود. البته در یک دموکراسی مستقیم برای یافتن پاسخ این سؤال ‌که «چه‌کسی در گم‌وگور شدن کتاب‌ها بیشتر مقصر است؟» به ترکیب آرای پنجاه درصدی می‌رسیم لکن او مثل نماینده‌مجلس‌هایی است که هر هفته نطقی ازشان در سرخط خبرها می‌آید و من در طول دوره‌ی نمایندگی حتی صدای سرفه‌ام هم شنیده نشده (آن صفت «خاموش» را از همین جهت عرض کردم.) تهدید کرده به‌زودی قفسه‌ای، صندوقی، جعبه‌ی قفل‌داری می‌خرد و همه‌ی کتاب‌ها و حتی سی‌دی فیلم‌ها را توی آن می‌ریزد که جز به اجازه‌ی خودش حق دست زدن بهشان را نداشته باشم. از این برخورد «مادرانه-کودکانه»‌اش احساس خجالت نمی‌کنم. ته دلم قرص است که بی‌انگیزه‌تر و تنبل‌تر و فراموشکارتر از این حرف‌هاست که تهدیدش را عملی کند. تازه برای وجهه‌اش در افکار عمومی هم خوبیت ندارد.

ولی به جای من زیاد کتاب می‌خرد. خیلی زیاد! اصلاً می‌شود کتاب را در سبد خرید خانواده‌اش قرار داد. همیشه هم صفحه‌ی اول کتاب، اسم خودش و تاریخ خریدش را می‌نویسد. جوان‌تر که بودیم، جمله‌ی قصاری، سخن حکیمانه‌ای، حرف پندآموزی چیزی هم در وصف اوضاع‌واحوالش موقع خرید اضافه می‌کرد. گاهی زیر نوشته‌ها خط می‌کشید یا حتی حاشیه‌هایی بر کتاب می‌نوشت. به نظر من که این‌ها کار بچه‌دبیرستانی‌هاست. هنوز هم گاهی متلکی می‌اندازم. بیشتر اما به خرید کتاب‌هایش غر می‌زنم. هزینه‌ی ریالی‌اش یک‌ طرف، فضای لازم برای نگه‌داری‌شان یک طرف. زمان دانشجویی‌اش یک دوره‌ی کامل لغت‌نامه‌ی دهخدا با جلد ‌آبی خریده بود. تا همین پارسال مکافاتی داشتیم که کجا جایشان بدهیم. مثل عَلَم یزید دراز بودند و فقط زیر نیم‌طبقه‌های خالی کتابخانه جا می‌شدند و مجموعاً بیش از یک‌ونیم طبقه‌ی کتابخانه‌ی یک‌متر و نیمی‌مان را اشغال می‌کردند. آن‌هم وقتی که یک سی‌دی ناقابل از پس انجام همه‌ی وظایف‌شان برمی‌آمد. تازه در همه‌ی این چند سال، محض رضای خدا یک بار هم سراغی از‌شان نگرفته بود که دلم خوش باشد. شکر خدا بالاخره پارسال از خر شیطان پایینش آوردم و قانعش کردم به ثمن بخس به یکی از رفقا بفروشدشان. بعدش البته تا هنوز ناراضی‌ست و شاکی که «گولم زدی». انگار به وسوسه‌ی خناسانه‌ام، به عشق قدیمش خیانت کرده باشد. کلاً تعصب غریبی روی کتاب‌هایش دارد. حتی به این‌که بهشان دست بزنم هم حساس است. متهمم می‌کند بلد نیستم با کتاب درست رفتار کنم. راستش خودم هم نمی‌دانم چه سری‌ست که وقتی کتاب دست می‌گیرم، چند ساعت نگذشته چسبش از وسط وا می‌رود و باز می‌شود، یا گوشه‌های پایین صفحات بی‌خودی روی هم تا می‌خورند و جمع می‌شوند، یا لیوان آب و فنجان چای ناگهان محلِ باز بودنِ کتاب را شناسایی می‌کنند و خودشان را به نزدیک‌ترین فاصله از آن می‌رسانند و مترصد فرصت می‌نشینند. هیچ‌وقت نفهمیدم بقیه چطور کتاب می‌خوانند که از این اتفاق‌ها برایشان نمی‌افتد. به نظرم این مسئله هم مثل این‌که «در باران چطور باید راه رفت که پشت شلوار تا زیر زانو گل نشود» جزو مهارت‌هایی است که ریشه‌های ضعف در اجرای آن را باید در کودکی‌ام جست‌وجو کنم.

با همه‌ی این‌ها از کتاب خریدن برای دیگران بدم نمی‌آید. هم به‌عنوان هدیه خیلی گران نیست، هم انتخابش راحت است و وقت آدم برای پیدا کردن کادو تلف نمی‌شود. تازه می‌شود بلافاصله بعد از اهدا به‌عنوان امانت پسش گرفت. اگر هم طرف واقعاً برایت عزیز باشد، دو خط «دلی» صفحه‌ی اولش می‌نویسی و هدیه را ماندنی‌تر می‌کنی. اوایل خودمان هم از این کارها زیاد می‌کردیم. اصلاً اولین کادویی که بهم داد عاشقانه‌های تهران ایرج کریمی و یک کتاب دیگر بود که اسمش یادم نیست. صفحه‌ی اول هر دوتایشان هم یک جمله‌هایی از برشت و یک بابای چینی- ژاپنی (که اسم او را هم یادم نیست) در باب پوچی دنیا و پوشیدگی حقیقت نوشته بود که مناسب حال‌وروز آن سن‌مان بود؛ وقتی که آدم فکر می‌کند هرچه فکرهایش را بیشتر داد بزند یعنی بیشتر می‌فهمد. (بعدها البته اعتراف کرد در مسیر رسیدن سر قرار، یک‌هو یادش آمده امروز تولدم است و جلدی پریده توی کتابفروشی و همین‌طوری گزنکرده فقط از روی قیمت پشت جلد انتخاب کرده و هولکی یک چیزی هم نوشته تنگش و آمده بیرون.) هنوز هم (به همان دلایل گفته‌شده) زیاد به هم کتاب‌ هدیه می‌دهیم اما دریغ از نوشته‌های صفحه‌ی اول. هی یکی خریده و به دیگری داده و آن یکی صفحه‌ی اولِ خالی‌اش را با چشم پرسان نگاه کرده که «کو پس؟» و جواب شنیده که «حالا می‌نویسم». یعنی باش تا بنویسم.

یادم هست دو سه سال پیش، موقع خانه‌تکانی عید و گردگیری کتابخانه‌اش که سهم ثابت من است، یک دسته کتاب از دستم افتاد روی زمین. کتاب رویی سه قطره خون بود که یک وقتی خیلی قبل‌تر از این‌که بیاییم زیر یک سقف از یک نمایشگاه‌گَردی دوتایی برایش خریده بودم. ورق زدم دیدم صفحه‌ی اولش نوشته‌ام «برای کتابخانه‌ی مشترک‌مان». گاهی حسرت می‌خورم که این عادت «تونویسی» از سرمان افتاد.

 

 

نویسنده: زهرا الوندی، احسان عمادی

منبع: همشهری داستان، شماره‌ی دوازدهم، دوره‌ی جدید، اردیبهشت 1391، صص 172 تا 179.

این مطلب پیش‌تر با عنوان «کتابداری مردانه، کتابداری زنانه» در وبلاگ اطراف منتشر شده و برای «بی‌کاغذ اطراف» از نو ویرایش و تنظیم شده است.

مطالب مرتبط

روایت محمدرضا شفیعی کدکنی از آشنایی‌اش با دیوان فرخی یزدی

بی‌کاغذ
4 سال قبل

صنعت نشر در آینه‌ی هالیوود | تخته‌پرشی به جهان دیگر

بهمن بهرامی
4 سال قبل

عادت نمی‌کنم، پس هستم! | روایت تجربۀ یک مربی فلسفۀ کودک از فلسفه‌ورزی با کودکان

مهتاب پناه‌ علیپور
1 ماه قبل
خروج از نسخه موبایل