روایت و قصه چنان در ساختارها و سازوکارهای ذهنی ما ریشه دوانده که عملاً فکر کردن بدون روایت ممکن نیست؛ گویی چیزی که به قالب روایت در نیاید در فهم انسان هم نمیگنجد. این موضوع در دنیای هنر هم نمایان است. ما آثار هنری را در پرتوی روایت میبینیم و ارزیابی میکنیم و آنچه آثار هنری را برایمان جذاب میکند نقش آنها در فرو نشاندن عطش روایی ماست. این مطلب بیکاغذ اطراف برش کوتاهی است از کتاب سواد روایت و ارتباط روایت و هنر را بررسی میکند.
روایت آنچنان با ادراک ما از جهان آمیخته که در عمل جزئی از شیوهی نگرش ما شده است. برایان دیپالمای فیلمساز این نکته را به شیوهای افراطیتر بیان کرده: «انسانها تا وقتی جهان پیش رویشان در قالب روایت در نیاید، آن را درک نمیکنند.» حتی وقتی ما به چیزی همچون تصویر که ایستا و کاملاً مکانمند است مینگریم، باز هم آگاهی رواییمان نقش خودش را ایفا میکند. روایت و نقاشی نیز ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر دارند. نقاشیهایی از جنس سه طرح فیگور بر پای صلیب (۱۹۴۴) اثر فرانسیس بیکن واکنشهای روایی ما را بیشتر در مخمصه میاندازند. اگر بخواهیم واکنش ذهنیمان را هنگام دیدن این نقاشیها بکاویم، یکی از چیزهایی که درمییابیم این است که چهطور برخی پرسشهای روایی خاص در ذهنمان شکل میگیرد اما به هیچ درک روشنی از آنچه میبینیم دست نمییابیم.
مثلاً نشانههای واضحی از رنج بسیار وجود دارد اما هیچ نشان روشنی از علت رنج یا دلیلی برای آن وجود ندارد. چه شکنجهای در جریان است؟ آیا این آدمها (اصلاً آدم هستند؟) دارند مجازات میشوند؟ مگر چه کار کردهاند؟ میزها به چه کار میآیند؟ نقش رومیزی چیست؟ آن پارچه چشمبند است یا زخمبند؟ ما مشتاقیم بدانیم چه اتفاقی در حال وقوع است، هر قدر هم حقیقت تکاندهنده باشد. ناخودآگاه سعی میکنیم این صحنه را با جای دادنش در چارچوب روایتی درک کنیم که در جریان است. در عین حال، بخشی از قدرت این نقاشی ناشی از آن است که عطش روایی برانگیختهی ما را فرو نمینشاند. تجربهی عدم قطعیت ــ یعنی اشتیاق به دانستن و منع شدن از دستیابی به آن ــ خود نوعی رنج است. همین امر به طور مبهمی رنج جانکاهی را باز میتاباند که این تصاویر نشانش میدهند. این فقط یکی از مصادیق ارتباط میان روایت و نقاشی است.
به طور خلاصه، ما به هر جای این جهان که نگاه میکنیم، سعی میکنیم آنچه را میبینیم نهتنها در بُعد مکان که در بُعد زمان نیز درک کنیم. روایت همین ادراک را برایمان به ارمغان میآورد. به ما چیزی میدهد که میتوانیم نامش را «اَشکال زمان» بگذاریم. به همین خاطر، ادراک روایی ما همواره آمادهی برانگیخته شدن است تا در مواجهه با حتی ایستاترین و بیحادثهترین صحنهها هم برایمان قاب یا زمینه فراهم کند. بدون فهم روایت، اغلب حس میکنیم آنچه را میبینیم درک نمیکنیم و در نتیجه نمیتوانیم معنایش را دریابیم. درک معنا و درک روایت بسیار به هم نزدیکاند و جالب اینجاست که نقاشیهای بیکن توجه ما را به همین نکته جلب میکنند. اینگونه نقاشیها واکنش روایی ما را در مخمصه میاندازند و عطشمان را برای دریافت معنا از تصاویر ناکام میگذارند.
♦ برگرفته از کتاب سواد روایت