بی‌کاغذِ اطراف
روایت آدم‌ها و کتاب‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

روایت محمدرضا شفیعی کدکنی از آشنایی‌اش با دیوان فرخی یزدی

شفیعی کدکنی فرخی یزدی روایت کتابخوانی

گزینه اشعار شفیعی کدکنی، نشر مروارید

محمدرضا شفیعی کدکنی اهل مصاحبه نیست و همین موضوع، ارزش مصاحبه‌هایش را بیشتر می‌کند. این مطلب بی‌کاغذ بخشی از مصاحبه‌ای است که در بهار 1369 در فرانکفورت آلمان انجام شده و اولین بار در مهرماه 1374 در اولین شماره‌ی گاهنامه‌ی ویژه‌ی شعر منتشر شده و بعدها به پیشنهاد استاد، جای مقدمه‌ی کتاب گزینه‌ اشعار شفیعی کدکنی نشسته است. آنچه در ادامه می‌خوانید پاسخ شفیعی کدکنی به دو سؤال اولِ این گفت‌وگوست؛ روایتی خواندنی از جوانی شفیعی کدکنی و کتاب‌ تأثیرگذار دوره‌ی نوجوانی‌اش، دیوان فرخی یزدی.


در سنین هفت هشت سالگی اولین شعر را در هجو یک هم‌بازی‌ام گفته بودم که خیلی هم زشت بود و در عین حال زیبا. این را در دکان بقال سر کوچه‌مان وقتی رفته بودیم با آن هم‌بازی‌مان چیزی بخریم، خواندم. یعنی یک چیزی در هجوش همان‌جا فی‌المجلس گفتم که آن بقال تهدیدم کرد و گفت به پدرت می‌گم. دیگر بیشتر از این چیزی یادم نیست. از شعرهایی که یادمه، در قضیه 28 مرداد یک مخمسی در قضیه‌ی گرفتاری دکتر مصدق گفته بودم. غزل‌های حافظ را تخمیس می‌کردم، از اینجور چیزها. فکر می‌کنم بیشتر هرچه هست اگر مانده باشد دور و بر 28 مرداد و این‌ها… یادم است کمی بعد از سقوط دکتر مصدق بود. یعنی درست واقعه‌ی 28 مرداد نبود ولی وقتی بود که آن‌ها در فرمانداری نظامی و این‌ها بودند و ما بچه بودیم و چیزی نمی‌فهمیدیم.

[آن زمان] خیلی تحت تأثیر فرخی یزدی بودم. یعنی، با حافظ که در حقیقت از بچگی خیلی مأنوس بودم. مادرم، خدا بیامرزدش، حافظ را حفظ داشت و مرا با حافظ مأنوس کرده بود. ولی از شعر معاصرین، اولین شاعر معاصری که در حقیقت تمام دیوانش را خواندم و خیلی خوشم آمد و می‌توانم بگویم تا حدی هم روی روحیه‌ام اثر گذاشت، فرخی یزدی بود. و آن قضیه از این قرار است که من، می‌دانید که، مدرسه نرفته‌ام. من مدرسه و دبستان و دبیرستان و این‌ها نرفته‌م، من یک مرتبه رفتم دانشکده ادبیات. و به‌اصطلاح… ولی دبستان و دبیرستان نرفتم و طبعاً این آموزش دوره‌ی متوسطه را بعدها به فکرم افتاد که بروم و داوطلب امتحان بدهم و دیپلم گرفتم و رفتم دانشگاه. طبعاً کتاب‌های درسی دبستانی و دبیرستانی هم در اختیار من نبود. درس من در مدرسه طلبگی بود و بیشتر هم در مراحل اولیه در خانه‌مان پیش پدرم. یادم است یک هم‌بازی‌ای داشتم که به دبیرستان می‌رفت، کلاس اول دبیرستان بود، یک بار کتابش، گمان می‌کنم، خانه‌ی ما جا ماند. کتاب اول فارسی. و در این کتاب اول فارسی مقداری شعر بود، از قدما شعرهایی بود خیلی لطیف و این‌ها، یک ترکیب‌بندی از فرخی سیستانی را یکی دو تکه‌اش در وصف بهار را نوشته بودند و یادم است که «ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید.» نمی‌دانم چی بود در این شعر، در آن عالم بچگی و این‌ها، وزن این بود، ریتمش بود؟ شاید این شادی و پاکی در فضای طبیعت و… . به هر حال فرخی خیلی جوان و دلپذیر است شعرش، مرا تحت تأثیر قرار داد. دیدم که زیرش نوشته: «فرخی سیستانی» به فکر افتادم که بروم و این فرخی سیستانی را کشفش کنم و دیوانش را پیدا بکنم و بخرم. توی خانه‌مان مثلاً شاهنامه داشتیم، مثنوی، سعدی و حافظ و این مشاهیر، اما دیوان فرخی نبود توی این کتاب‌های ما. من هم خیلی شیفته‌وار به این ترکیب‌بند وصف بهارش خیلی برخورد عاشقانه‌ای کردم، یک مختصر پولی به هرحال داشتم یا تهیه کردم، عیدی‌ای یا به هر حال یادم نیست چی بود، به هرحال یک مختصر پولی جمع کردم و راه افتادم توی کتابفروشی‌های مشهد، از این کتابفروشی به آن کتابفروشی، که «آقا شما کتاب فرخی سیستانی دارید؟» این یکی گفت نه و آن یکی گفت نه و همین جور رفتم رفتم رفتم تا خیابانی که کتابفروشی باستان توش هست. به هر حال، رفتم به «کتابفروشی باستان» و گفتم که «آقا کتاب فرخی سیستانی دارید؟» گمان می‌کنم سال ۳۱ بود، ۳۱، ۳۲. شاگرد کتابفروش که حالا می‌فهمم یک جوان مثلاً به‌اصطلاح، انقلابی و چپ و رادیکال بود، دید یک بچه‌ی مثلاً ده دوازده ساله‌ای آمده، دیوان فرخی سیستانی را می‌خواهد. گفت «آقاجان! فرخی سیستانی یک شاعری بوده همه‌ش در مدح پادشاه‌ها و آدم‌های قلدر و این‌ها شعر گفته، تو شعر او را می‌خواهی چه کار کنی؟» گفتم که می‌خواهم بخوانم. گفت «دیوانش هم مدح سلاطین است، هم قیمتش گران است، من یک فرخی دیگری به تو می‌دهم، که هم برای مردم شعر گفته و برای آزادی و برای مبارزه برای حقوق مردم و این‌ها گفته و هم قیمتش سه تومان است.» یادم است، سه تومن بود قیمتش، آن فرخی مثلاً بیست تومن بود، بیست و پنج تومن بود، گران بود. و ما هم سه تومن از این پول که کلش حالا ده تومان بود، دوازه تومان بود، دادیم و یک دیوان فرخی یزدی به جای سیستانی به ما داد و من همین طور که این پول را دادم و این کتاب را با شوق باز کردم، این مقدمه‌ی حسین مکی، که خب آن زمان مکی هم به هرحال اسمی داشت و به هر حال یک حرمتی شاید در ذهن بچگانه ما داشت، این مقدمه را شروع کردم همین طور توی راه به خواندن. خواندم و رفتم، تا خانه که رسیدم هم مقدمه را خوانده بودم و هم مقدار زیادی از شعرهاش را.

کتاب را با شوق باز کردم، این مقدمه حسین مکی، که خب آن زمان مکی هم به هرحال اسمی داشت و به هر حال یک حرمتی شاید در ذهن بچگانه ما داشت، این مقدمه را شروع کردم همین طور توی راه به خواندن. خواندم و رفتم، تا خانه که رسیدم هم مقدمه را خوانده بودم و هم مقدار زیادی از شعرهاش را.

آن مقدمه خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد، آن قضیه با آمپول هواکشتنش و بعد، نمی‌دانم، شعرهایی که علیه ضیغم‌الدوله‌ی شیرازی گفته بود و آن شعرش برای آزادی که لبش را دوخته بودند و… یک حالت اسطوره‌ای در ذهن بچه‌ی آن زمان ایجاد می‌کرد که خیلی برای من، الان هم که خیلی گذشته، عزیز است. یک شاعر قدرتمند است در نرم خودش، در غزل سیاسی یک سرآغاز است. این کتاب را بردم و خواندم و خیلی خوشحال شدم از این‌که با این شاعر آشنا شده‌ام. یادم می‌آید آن مخمسی که برای قضیه‌ی دکتر مصدق و این‌ها کمی بعد از آن ماجرا گفته بودم تحت تأثیر لحن و اسلوب و شیوه‌ی فرخی یزدی بود و فکر می‌کنم آن مخمس مال سال 33 باید باشد یا اواخر 32 و این‌ها.

 

منبع: کتاب گزینه اشعار شفیعی کدکنی، انتشارات مروارید

مطالب مرتبط

کولی کنار آتش… | جستاری دربارۀ کوچ‌نشینی و کوچ‌گردی

نیما م. اشرفی
6 ماه قبل

در ستایش آلیس مونرو | نجات جهان با داستان

سردبیر
4 سال قبل

پایان قصه‌های اپیدمی | روزی که آدم‌ها دوباره می‌خوانند

کیوان سررشته
3 سال قبل
خروج از نسخه موبایل