حمید امجد نمایشنامهنویس، پژوهشگر و کارگردان تئاتر و سینما، در این مطلب بیکاغذ اطراف از گذرگاههای شهر نوشته است، از مسیری که میدانها و پیادهروها طی کردهاند، و از دورهای که شهر مثل یک مادرِ مهربان، همیشه حاضر بود و در دسترس.
بچه که بودم شهر آنقدر حضور داشت، آنقدر بود، که نیازی نبود دنبالش بگردم یا اصلا به بود و نبودش فکر کنم. کافی بود دست دراز کنم و آنجا بود. مثل مادرم.
من آخرین فرزند خانواده بودم. ششمین اما سهمم از مادر یکششمِ مجموعهی فرزندان نبود. حضور مادرانهی او برای هریکمان کامل بود. پذیرا و بیقید و شرط. فضای خانه چون قلمرو حضور دایمیاش هر لحظه از آنِ تکتکِ ما بود و همزمان از آنِ همگیمان. نگفته را به نگاهی میفهمید، دستانش مدام در کارِ بخش کردن و بخشیدن بود و به جادویی که شاید تنها از مادران برآمدنی است همزمان شنونده بود و پاسخگو، رازپوش و آشکارهگر، همراه و میزبان. بسته به این که هریک ما در آن لحظه به کدام نیاز داشتیم. حضورش چنان بود که پیش نمیآمد به غیابش فکر کنم یا به جستنش. بچه که بودم هیچ تجسمی نداشتم از اندیشیدن به وقتی که او نباشد.
سهمم از شهر زادگاه نیز چنین بود. بچهی شرق تهران بودم. نارمک. با صد میدان معروفش. صد میدان سرسبز، چون باغهایی بزرگ یا کوچک، که در آنها فضای حضور بیش از فضای عبور بود. پس بچگیمان آسان میتوانست در جمع بچهمحلها شکل بگیرد، چنان که گرفت. ما بچههای محله بودیم. بچههای کوچه. نه البته چون تجسمی خیالین و بهشتآسا از یگانگی و صفایی که فقط از پسِ پردهی زمان در تصاویرمان از گذشته پیدا میشود و فریبمان میدهد که روزهای رفته سراسر رنگینکمانی بودهاند از مهر و دوستی و خاطراتِ خوش. در دورترین یادماندههایم از خیلی بچگی، جهان کوچه و بچهمحلها هم شاید مثل جاهای دیگر تقسیم میشد به دو دستهی یکهبزنها و کتکخورها. یکهبزن میتوانست هر کدامِ بچهها باشد که کمی بزرگتر بودن یا زورمندتر بودن بهش اجازه میداد از کوچکترها نسق بگیرد و هر وقت لازم شد زور بازویی به او بچشاند.
کتکخور هم کسی بود که بر حسب سن یا جثه و قطر بازو کوچکتر از آن بود که در بحث و دعواهای هرروزهی بچهها بتواند ثابت کند او هم ممکن است حق داشته باشد. میان آن بچهها من جزو کمسنترینها بودم. دو سه نفری همسنوسال من بودند اما هر کدامشان در جمعِ بچهها برادری بزرگتر داشت که حمایتش کند. من نداشتم (فاصلهی سنیام با بقیهی برادران و خواهران بیش از آن بود که آنها به حلقهی ما بچههای محل وارد شوند) بنابراین من آنی بودم که مدام از یکهبزنها کتک میخوردم. خیلی زود یاد گرفتم که در حلقهی بچهمحلها حسابی اُفت دارد آدم بعدِ کتکخوردن برود بزرگترهایش را از خانه به معرکهی دعوا بکشاند. بعد از آن فقط یکبار خامی کردم و گذاشتم مادرم بفهمد از چندنفر یکجا کتک خوردهام. حل کردن مسالهام با جمع بروبچهها و یکهبزنهای محله با خودم بود، هرچند در خانه هم لابد میفهمیدند آنجور کبودی سر و صورتم نمیتواند ناشی از این باشد که موقع دویدن حواسم به درختی سر راه نبوده است. هربار مدتی نصیحت میشدم که خودم را در خانه مشغول کنم و کمتر بروم بیرون. «مشغولیت» کتابهایی بود که بیشتر برادر بزرگم از کتابخانهاش به من میداد یا برایم میخرید تا لابد روزهای دراز تابستان را در خانه تاب بیاورم یا کمتر به هوس حضور در معرکهی بچههای محل به کوچه و میدان پا بگذارم.
اما همیشه بعد از هر قهر و دعوا باز خودِ میدان بود که ما بچهها را به گردِ هم میخواند، چون میدان، پذیرا و بیقید و شرط، از آنِ همه و همزمان از آنِ تکتکِ بچهها بود و فاصلهی میان دنیای شخصیِ کتابها در خانه با میدان و دنیای پرهیجان و شلوغ بچهها، تنها دری بود که هر وقت میخواستی میگشودی، آن سوی در، کوچه و میدان همیشه حاضر و پذیرنده بودند. هرگز فکر نمیکردم روزی در را باز کنم و آنسویش فضای جمعیِ بچهها دیگر برجا نباشد. برای همین بود شاید، که گمشدنِ شهر یا از دست رفتنِ فضاهایش را نه احتمال میدادم و نه حتی فکرش را میکردم. دغدغهی راهجُستن برای حل مسالهام اما سر جایش بود؛ باید راهی مییافتم که قهر و دعوای هر روزهی یکهبزنها شامل حالم نشود. برادر بزرگم آموزهی خاصی داشت که در سالهای مدرسه چندباری گوشزدم کرد: هرجا رفتی کارت را جوری انجام بده که از عهدهی کس دیگری برنیاید، تا بتوانی برای خودت جایی داشته باشی.
تحتتاثیر چنین آموزههایی بود شاید که بهغریزه گنجینهی خواندهها، محصول دورههای خانهنشینی بعد از هربار کتک خوردن از بچهها، را به کار زدم. در ده سالگی وقتی خواهرم مرا به تماشای یک تآتر برد، هوش از سر پریده و شیدا، بچههای محله را جمع کردم و روزی دیگر، این بار همراه بچهها، به تماشای همان تآتر نشستیم. حالا با پیشنهادی تازه: «بیایید دستهجمعی یک گروه نمایش درست کنیم.»
با بچهها که مجذوب دنیای نمایش شده بودند یک گروه تآتر درست کردیم که مسئولیت همهچیزش هم با خودمان بود. برای تامین هزینهها همگی هر روز عصر روزنامه میفروختیم و پولش را روی هم میگذاشتیم، توی همان میدان تمرین میکردیم و وقتِ اجرا که میرسید اسبابی هم از خانه میآوردیم. پارچههایی برای دوخت لباس، تختهایی که به هم میچسباندیم تا صحنهمان شوند و صندلیهایی برای مردم تماشاگر. فضای اجرا هم همان میدان بود، جایی میانِ دو درختِ بلند که ستونهای قاب صحنه و پایهی چراغهایی شوند که با پولِ کارِ دستهجمعیِ بچهها میخریدیم. متن نمایشها از کجا میآمد؟ خب، این همان دلیلی بود که بچهها را مجبور میکرد دیگر با من دعوا نکنند. متنها را گاه از میان آنچه خوانده بودم برای اجرا انتخاب می کردم و گاه خودم مینوشتم. چی شد که نوشتن را شروع کردم؟ ضرب دست یکهبزنها سنگین بود و من میخواستم کتک نخورم اما چیزی که شاید بیش از همه موثر بود تا آن جمع همچنان گردِ هم بمانند و چندسالی همکاری در تمرین و اجرای نمایش را ادامه دهند، فضای مشترکی بود که پیوندمان میداد و پذیرای ما و همهی خلبازیهایمان بود؛ میدان.
(آن پذیرندگی را بعدها، زمانی که در فضای حرفهای و تالارهای رسمیِ تآتر کار میکردم، هرگز دوباره تجربه نکردم. تالارهای رسمی، از دمِ در تا پشت و روی صحنه و کارگاههای فنی و اتاقهای مدیریت و همه پُر بودند از رییس و هر کدام این روسا تمام مدت بهاصرار میخواستند ثابت کنند ریاستشان چقدر برای جهان و هستی و کائنات اهمیت دارد. میدان بچگیمان اما از ریاست و دخالت و نظارت و کسالت و بطالت به کلی فارغ بود.)
زمان میگذشت و ما بزرگتر میشدیم، و لابد بیآنکه فکر کنیم، به فضاهای مشترکِ بزرگتر جذب میشدیم. یکی جذب میدانهای فوتبال شد، آنیکی جذب بازار کسبوکار، دیگری جذب دنیای نشریات محبوبش. هرکس میدانی میجست که میان خودش با دیگرانی مشترک باشد. گاه میدانت را اشتباه میگرفتی و بعد خودت را در آن غریبه مییافتی و میزدی بیرون. راه را البته اشتباه نرفته بودی و میدان البته همان بود که دیگران، دوستان مدرسه یا رفقای محله، پیشنهاد کرده بودند. اشتباه جای دیگر بود. بهتدریج میفهمیدی که میدان فقط پوسته و کالبد نیست، میدان تو آنجا است که درش با دیگران خاطراتی مشترک داری. حتی اگر برایت تازهتر از آن باشد که به خاطراتت قد بدهد، باید چیزی از جنس اعتماد و تعلق با تو رد و بدل کند وگرنه صرفِ قرار گرفتن در حاشیه یا مرکزِ هیچ میدانی تو را با آن خویشاوند نمیکند. کشف غریزیِ بعدی این بود که میدان یا فضای مشترک صرفا عینی نیست، میتواند ذهنی باشد و مشترک میان انبوه آدمهایی که شاید هرگز همدیگر را ندیدهاند و نمیشناسند. این کمترین حاصلِ کتابخواندن در خلوت اما شریک شدن در دنیای همهی آن کسانی بود که همان لحظه داشتند همان کتاب را میخواندند، یا قبلا خوانده بودند یا بعدا میخواندند. سالهای نوجوانی سالهای کشف اینگونه عرصههای مشترک بود، فضاهای عمومیِ عینی (راستهی کتابفروشیهای جلوی دانشگاه، صف سینماهای جشنواره) یا غیرعینی (داستانها، کتابها و مجلهها) و تلاقیهای این دو جور فضا. تآتر و سینما فضاهایی عینی بودند که در آنها به جمعی با دنیای مشترک میپیوستی و بعد در تاریکی تالار، بیآنکه آدمهای اطرافت را بشناسی یا حتی ببینیشان، در گونهای خلوت شخصی، دنیایی از تصاویر و روایتها، فضاهایی ذهنی را با آنها سهیم میشدی. سهم تو و هریکِ دیگران در تالار از آنچه بر صحنه یا پرده میگذشت، یکچندم نبود. هریک سهمی کامل داشتید و جهانِ رویای مشترک، همزمان و بهیکسان پذیرای همه بود. هربار هم بعد از این تجربهی مشترک، فضای عمومیِ دیگری منتظرت بود: پیادهرو. جایی برای بیشتاب گامزدن و غوطهخوردن در مرورِ آنچه بر صحنه یا پرده دیده و شنیدهای. پیادهروها عرصههای عمومیِ محشری بودند. در آنها میشد راهی دراز را با دورهکردنِ تجربهی ذهنیات کوتاه کنی یا با کسانی همراه شوی و از تجربهی فیلم، نمایش یا کتابی بگویی و بشنوی. میتوانستی طولِ این پیادهروها را بحثکنان چندینبار بروی و برگردی. آنقدر که دریابی پیادهرو دیگر فقط فضای عبور نیست، میتواند فضای حضور هم باشد. چندان راه میرفتی که از پا و کتوکول میافتادی و فضای دیگری برای حضور میطلبیدی. کافه. فضای نشستن و ادامه دادن بحث میان جرعههای چای یا قهوه. در این فضاها سهمی برابر داشتی با بسیاری کسان که نظری مخالف تو داشتند و میشنیدی آدمهایی آنطرفتر مشغول بحثیاند یکسره متفاوت از آنچه تو و طرفِ بحثت بر سرش جدل میکنید. هر کس دنیایی خاص خود داشت که در این فضاها به تلاقی و اشتراک میگذاشت و تو دیگر باید در مییافتی که فضای عمومی یعنی عرصهی تلاقیِ این دنیاها. رمزِ معنا داشتنِ فضای عمومی، ساحتِ شخصیاش بود، دربرگرفتن و احترام گذاشتن به فردیتها. فضایی که نتواند همزمان از آنِ تکتکِ حاضرانش شود، فضای عمومی نیست.
پیادهروها عرصههای عمومیِ محشری بودند. در آنها میشد راهی دراز را با دورهکردنِ تجربهی ذهنیات کوتاه کنی یا با کسانی همراه شوی و از تجربهی فیلم، نمایش یا کتابی بگویی و بشنوی. میتوانستی طولِ این پیادهروها را بحثکنان چندینبار بروی و برگردی. آنقدر که دریابی پیادهرو دیگر فقط فضای عبور نیست، میتواند فضای حضور هم باشد.
ارزش فضای عمومی به حس تعلقی است که در تکتکِ افراد برمیانگیزد. گونهای احترام و اعتقاد متقابل میان فرد و فضا. میان فضای عینیِ واحد با تنوع ذهنيتها. وجه غریزیِ این حس را بارها میان خود با طبیعت حس کرده بودی، آنجا که وقتِ تماشای منظرهای وسیع میتوانستی میان خودت با تمام وسعتش نسبتی احساس کنی، در حضور جمعی در برابر عظمت دریا یا طراوت بارانی دلپذیر، تعداد قطرهها را نمیشمردی تا روشن کنی یکچندمش سهم تو است؛ حس آشنای تعلق به تو یادآوری میکرد تمامش از آنِ خودت است و همزمان از آنِ همهی دیگران. وجه مدنیِ این احساس را من نخستین بار هنگام حضور در میدان نقش جهانِ اصفهان دریافتم. وسعت میدان و آنهمه آسمانش همزمان مال من و مال هر کس دیگر در آن میدان بود. مهمترین نکته احترامی بود که طراحیِ میدان به تکتکِ ما میگذاشت. بیشتاب و بیدریغ مهیای چشمان ما بود برای تماشا. کمابیش مثل وسعت و پذیرش بیقید و شرطِ آسمان، دریا، باران و هر بیکرانگیِ آرامبخشِ طبیعت که در تو حس اعتماد برمیانگیزد، مثل لطفِ طبیعت آنگاه که غمخوارانه با تو، دقیقا با شخص تو، در خلوتی عظیم میگوید که درکت میکند.
همچنان که ما رشد میکردیم، شهر و فضاهایش اندکاندک دگرگون میشدند. نهفقط به این معنا که حالا رشدمان باعث میشد فضا را جور دیگر ببینیم. هم ما رشد میکردیم و هم شهر و سرعت رشد شهر بسیار بیشتر از سرعت و ظرفیت رشد ما بود، آنقدر که دیگر نمیتوانست کالبد پیشینش را تاب بیاورد. تا روزی رسید که پارههایی از کالبد شهر را گم کردیم و پارههایی را دیگر بهجا نمیآوردیم.
تجربهی عمر کمکم به من آموخت که هم وجه عینی و هم وجه ذهنيِ فضای عمومی میتوانند از دست بروند، مثل مادرم و ظاهرا نگرانی ما کافی نیست که جلوی از دست رفتنشان را بگیرد.
تا سیوچند سالگی در محلهی کودکیام ماندم. مرگ پدر هم مرا از خانهی پدری نرماند. محله شروع کرده بود به تغییر شکل دادن. بعدتر وقتی حیاط بزرگ همسایه هم جایش را بُرجکی داد که آسمان خانهی پدری را کور کرد کمکم علایمی نگرانکننده در مادرم دیدیم. حافظهی شگفتش داشت از دست میرفت، اول چیزهایی را فراموش کرد، بعد کارهایی و بعد آدمهایی را. بعدش دیگر خانه و محله را هم نمیشناخت و مدام میگفت مرا ببرید به خانهی خودم، محلهی خودم. همانموقع که کسانی میکوشیدند برایش توضیح بدهند خانه و محلهاش همینجا است، من داشتم فکر میکردم آیا واقعا همینجا است؟ دیگر نمیشد نگرانی از سر نهاد و به بود و نبودها فکر نکرد، به نبودنِ شهر و محله، به نبودنِ مادرم.
کمابیش همانگونه که حضورمان، در غیاب حس تعلق، به تن طبیعت زخم می زند (با جنگلها، سواحل، دشتهایمان چه میکنیم؟) همان بلایی که بر سر بافت معماری بومی، همخوان با طبایع اقلیمی هر منطقه آوردهایم (کو باغهای سنتی، کو خانهسازی و شهرسازی متناسب با هر اقلیم، کو زیباییِ هماهنگِ خانهها با همدیگر و با اجزایشان؟) دیری است فضاهای شهری را هم در ناگزیریِ تقدیرگونی، به ویرانی تهدید میکنیم. تراکم جمعیت و از آن موثرتر تراکم سواریها (که سرانهاش به زودی از جمعیت پایتخت هم بالا میزند) فضاهای حضور در شهر را گامبهگام به فضاهای عبور تبدیل میکند و ناهمگونیِ اجزای جمعیت و رشد ناهمسان پارههای هویت فرهنگی و پایگان اقتصادیاش در کنار پیشی گرفتن سرعت رشد جغرافیای شهر از فرهنگ مدنیاش (که به رشد بیمارگون پیکری غولآسا با مغزی نحیف و رشدنایافته میماند) سامان زیست و روابط آدمها را درهم میریزد. وقتی محلهها یکبهیک جای به بزرگراهها بدهند، «بچهمحل بودن» دیگر چه معنایی دارد؟ (وقتی محله دیگر فقط گذرگاه باشد، بچهها همبازیهایشان را کجا میجویند؟ بله، امروز بچهها دیگر حتی پیش از یکسالگی با «گیم»های رایانهای و «آیفون» و مانندانش سرگرم میشوند. گیرم که حتی بتوانند با قهرمانان «گیم»هایشان دوست شوند، قهر و دعوا کنند یا عاشقشان شوند ولی همبازیهای مجازیشان چه جوابی به دوستی، قهر یا عشق آنها میدهند؟) وقتی فضاهای عمومی شهر، دیگر بهلحاظ عینی یا ذهنی یا هردو پذیرنده نباشند، وقتی میدان جای به معبر بدهد و حتی اگر زیبایی عینی هم در طراحیاش در نظر گرفته شود باز جا و فرصتِ ایستادن و تماشا نباشد، وقتی سینما بشود پاساژ و تآتر بشود انبار و گذری پردرخت بشود برج تجاری، وقتی خود سنتِ ساده و بیادعای معماری یا شهرسازی جایش را به ادای سنت با بازنمود زشت و بدلی بدهد و با نقاشیهای دیواری یا مجسمههایی در سطح و سلیقهی ماقبل شهرنشینی انباشته شود، یعنی وقتی خاطرهی جمعی و تاریخ شهریاش زیر نتایج ذائقهای بدون حس تعلق به آن مدفون شود، وقتی میان ساختمانهای یک راسته دیگر هیچجور نسبت و هماهنگی باقی نماند جز اشتراک در مسابقهی نادیده گرفتنِ همدیگر و روال و گذشتهی همان راستا، وقتی حتی گامزدنی ساده هزار قید و شرط بردارد یا گامزننده مجبور شود اول فرسنگی راهِ سواره بپیماید تا مثلا به فضای مناسبِ پیادهروی برسد، هنوز هم میشود این فضاها را عمومی نامید و این تودهی درهمِ متشکل از خانه و بزرگراه را شهر؟ وقتی فضای حضور در کنار تآترشهر را مجتمع غولآسای تجاری اشغال کند، قبل و بعدِ دیدارِ تآتر کجا میشود چندقدمی با فکر نمایش خلوت کرد؟ در پارکینگ طبقاتی؟ با مرگِ خیابان و کوچه و پیادهرو کجا میشود قدم زد، ایستاد، تماشا کرد و دوباره راه افتاد؟ پاسخش روشن و عینی در شهر هویدا است. در «شاپینگ سنتر»ها، «شهربازی»ها، مظاهر بدلی سنت، اماکن تاریخیِ شبیهسازی شده. تقلیل عرصهی حضور انسانی تا حد ضمیمهی بازار. زیستن در شهرِ خود بهمنزلهی توریست. شهر میشود کافهای که در آن هنوز ننشسته بِهِت زل میزنند که چیزی سفارش بده و هنوز قهوهات را ننوشیده تذکر میدهند که برو، نوبت مشتری بعدی است. خیس عرق از خواب میپرم و دست دراز میکنم. شهر آنجا نیست. مثل مادرم.
وقتی فضای حضور در کنار تآترشهر را مجتمع غولآسای تجاری اشغال کند، قبل و بعدِ دیدارِ تآتر کجا میشود چندقدمی با فکر نمایش خلوت کرد؟ در پارکینگ طبقاتی؟ با مرگِ خیابان و کوچه و پیادهرو کجا میشود قدم زد، ایستاد، تماشا کرد و دوباره راه افتاد؟
تا مدتها من آخرین کسی بودم که مادرم هنوز به یاد میآورد. تا وقتی مردمک چشمهایش با عبور من میچرخید هنوز میتوانستم در آن خانه زندگی کنم. وقتی مرا هم نشناخت دیگر تاب نیاوردم. ترجیح دادم ویرانی و محو شدنِ نگاهش مدام پیش چشمم نباشد. جایی دیگر خانه کردم و هربار وقتی برای سر زدن به او یا نوبتِ پرستاریاش به محله و خانهی پدری برمیگشتم، میدیدم چیزکی در محله تغییر کرده است. اواخر دیگر چندباری راهِ آن خانه را، که سیوچند سالِ عمرم در آن گذشته بود پیدا نمیکردم، بس که کوچه و خیابان هر روز جای به بزرگراههایی میدادند که خروجیشان به همان مقصد که میخواستم نمیرسید و ورودیشان آنجا که تا دیروز میشناختم نبود. روزهای بدی بود و همزمان باید رسالهای دانشگاهی مینوشتم که ذهن پریشانم مدام مسیرهای ادامهدادنش را مثل ورودیها و خروجیهای بزرگراههای دايمالتاسيس گم میکرد. استاد راهنمای آن رساله، که مهر بیدریغ مادرانهاش یکسره درک و پذیرش بود، یکبار وقتی تصویر مادرم در آخرین روزها ذهنم را پاک قفل کرده بود به تسلا گفت زمان خواهد گذشت و مادرت را باز با سیمای شاداب و سرزندهی بهترین ایامش به یاد خواهی آورد.
شهر ظاهرا هنوز فضاهای عمومی دارد و ظاهرا فضاهای عمومیِ تازهای هم میسازد. شاید اشکال از من است که زبان خیلی از این فضاها را نمی فهمم. «عمومی» بودن در خیلی از این فضاهای تازه، دیگر وجهی شخصی ندارد. وجهی ذهنی هم. کمتر پیش میآید احساس کنم این فضاها به من یا به هیچ حاضرِ دیگرشان اعتماد دارند؛ اعتمادِ من و آن دیگری را هم نه برمیانگیزند نه اصلا لازمش دارند. احترام هم نهچندان. طول و عرض و ارتفاعشان گاهی مرعوب میکند، گاهی مضحکه. خیلی اوقات «عمومی»اند به معنای شلوغ، یا ورود به شرطِ پرداختِ عوارض آزاد. اغلب ظرفی دنگالاند برای گمشدن در شتاب وقتِ گذر. چشمهایم را به تماشا و پیکرم را به حضور نمیخوانند، فقط دعوتم میکنند سریع وارد شوم، سریع دادوستد کنم و سریع عبور کنم؛ نفر بعد. در بسیاری از این فضاها حس «خلوت» دیگر دست نیافتنی است. گذرگاهها جایی برای فردیت ما ندارند. یا حوصلهای برای حضورمان. شاعرانگی از فضاهای شهری رخت میبندد و اگر روزی عمرِ دراز آرزو کنم بیشک یکی از دلایلش این است که کنجکاوم نسل جدید شاعران چگونه سنت «تهران سرایی» را ادامه خواهند داد یا خاطرات گذر از کوچههای شهر را خواهند سرود. تا آن زمان نمیتوانم نگران نباشم اسطورهای که از تهرانِ دویست ساله در داستانها، شعرها، فیلمها و متون تاریخی شکل گرفته از این پس فقط در ترجمانی به زبان آمار و اعداد شامل ارقامی چون طول بزرگراهها، ارتفاع برج ها، تعداد مراکز تجاری، رکوردهای سود بانکی و نسبت سواریها به کل جمعیت باقی بماند. حالا مدتها است که مادرم از دنیا رفته است. پس از او شاید فقط یکی دو بار به محلهی کودکی رفتم و همان یکی دو بار هم گم شدم. محلهی کودکی هم دیگر مرا نمیشناخت. یا شاید هردو برای هم غریبه بودیم. خیلی از فضاهای آشنا دیگر بر جا نبودند و من دیگر نرفتم چون ترجیح دادم ویرانی و محو شدن آن فضاها را نبینم.
در ناگزیریِ از کف دادنها انگار چارهای نداریم جز که آنچه را در عینیت از دست میدهیم در خاطره و ذهن باز بسازیم. با گذشت زمان کمکم به تصاویری از میدان و محلهی محبوب کودکیام باز میگردم، در سیمای شاداب و سرزندهی بهترین ایامش. یادآوری و شاید نوشتن از آن پارههای گمشدهی شهر که ماوای خاطراتم بودهاند، دستکم در حد گواهیِ شاهدی خُرد برای رجوع در روز مبادا، گاه چون وظیفهای جلوه میکند و گاه تنها چون رویایی شیرین، که برای توجیهش همین شیرینیِ خوابگون کافی است. رویای پذیراترین فضاها را میبینم، خواب میدانهایی که به فرد فردِ حاضران همدلانه احترام میکنند، خواب محلهای که مردمانش همدیگر را می شناسند و این از سلامهای راستی گرمشان پیدا است، بچهمحلها با خُلُخلانهترین تجربههای کودکی، آسمانی با فراخترین فرصت تماشا، خواب صحنههای نمایش و پردههای سینما و صفحات داستان که تکتکِ مخاطبان ناشناسشان را به هم پیوند میدهند، خواب پیادهروهایی بیپایان برای گامزدنی سبکبال و بیشتاب. خواب مادرم را میبینم که هنوز مرا به یاد میآورد.
نویسنده: حمید امجد
منبع: مجلهی روایت تهران (فضاهای عمومی)، ۱۳۹۲، صفحات: 189 تا 198