بی‌کاغذِ اطراف
روایت آدم‌ها و کلمه‌هایشان, زندگی‌نگاره, مجله‌ی ادبیات مستند

آدری هپبورن، سقوط، صاعقه و چند اتفاق دیگر | روایت‌هایی از پل استر


پل استر چهارده‌ساله که برای تعطیلات تابستانی به اردوگاهی دانش‌آموزی رفته، دچار حادثه‌ای تلخ می‌شود. در مقابل دیدگانش صاعقه‌ای به یکی از دوستانش برخورد می‌کند و او را می‌کُشد. پل استر نوجوان یک ساعت کنارش می‌نشیند و سعی می‌کند کمکش کند، غافل از اینکه پسرک همان لحظۀ اول از دست رفته و قرار نیست هیچ‌وقت بیدار شود. صورت کبود، چشمان نیمه‌باز، دهان کج و دندان‌های پسر مرده تصاویری هستند که او هیچ‌وقت فراموش‌شان نمی‌کند و لحظه‌ای از آن‌ها خلاص نمی‌شود. پل استر در این جستار از قصه‌ها و خاطرات تأثیرگذاری می‌گوید که همیشه در یادش مانده‌اند. روایت‌هایی که علی‌رغم پراکندگی در یک‌ چیز مشترک‌اند: او را به سمت نویسندگی سوق داده‌اند و انگیزه‌ای برای نوشتن شده‌اند.


(1)

دوستی آلمانی از وضعیتی که پیش از تولد دو دخترش به وجود آمد، می‌گوید.

نوزده سال قبل، آ که چند هفته از موعد زایمانش گذشته بود، با شکمی بسیار برآمده، روی کاناپة اتاق نشیمنش نشست و تلویزیون را روشن کرد. بر حسب اتفاق، همان لحظه تیتراژ آغازینِ فیلمی روی صفحة تلویزیون ظاهر شد. داستان راهبه بود، درامی هالیوودی با بازی آدری هپبورن که در دهة ۱۹۵۰ ساخته شده بود. آ، خوشحال از پیدا کردن چیزی برای پرت کردنِ حواسش، روی کاناپه لم داد تا فیلم را تماشا کند، و خیلی زود درگیرش شد. اواسط فیلم، دچار درد زایمان شد. شوهرش او را با ماشین به بیمارستان برد و او هرگز نفهمید فیلم چطور تمام شد.

سه سال بعد، آ که فرزند دومش را باردار بود، باز هم روی همان کاناپه نشست و تلویزیون را روشن کرد. باز هم فیلمی پخش می‌شد، و باز هم داستان راهبه با بازی آدری هپبورن بود. شگفت‌انگیزتر (آ روی این نکته خیلی تأکید کرد) این بود که او تماشای فیلم را دقیقاً از همان‌جایی شروع کرد که سه سال پیش از دیدنش دست کشیده بود. این بار توانست فیلم را تا آخر ببیند. کمتر از پانزده دقیقه بعد، کیسة آبش پاره شد و به بیمارستان رفت تا برای بار دوم زایمان کند.

تنها فرزندانِ آ همین دو دخترند. اولین زایمانش بسیار دشوار بود (نزدیک بود از دست برود و بعد از آن هم مدت‌ها بیمار بود) اما دومین وضع حملش راحت و بی‌دردسر پیش رفت.

(2)

پنج سال پیش، تابستان را همراه همسر و فرزندانم در ورمونت گذراندم. خانة روستاییِ قدیمی و تک‌افتاده‌ای بالای کوه اجاره کرده بودیم. روزی زنی با دو فرزندش، دختری چهارساله و پسری هجده‌ماهه، از شهر مجاور به دیدن‌مان آمد. دخترم سه‌ساله شده بود و با دخترِ آن زن بازی می‌کرد. من و همسرم و مهمان‌مان در آشپزخانه نشسته بودیم و بچه‌ها فوراً ناپدید شدند تا به بازی‌شان برسند.

پنج دقیقه بعد، ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پسرک پرسه‌زنان به هالِ آن طرف خانه رفته بود. از آن‌جایی که همسرم همان دو ساعت قبلش گلدانی در هال گذاشته بود، حدس زدن این‌که چه اتفاقی افتاده کار سختی نبود. نیازی نبود نگاه کنم تا بدانم کف خانه پر شده از خرده‌شیشه، کمی آب، و ساقه‌ها و گلبرگ‌های ده دوازده شاخه گلِ پرپر.

ناراحت شده بودم. با خودم گفتم «بچه‌های لعنتی. مردمِ لعنتی با بچه‌های لعنتیِ دست‌و‌پا‌چلفتی‌شان. کی به آن‌ها اجازه داده سرزده این‌جا بیایند؟»

به همسرم گفتم خودم این ریخت‌و‌پاش را جمع‌و‌جور می‌کنم. او و مهمان‌مان صحبت‌ را از سر گرفتند و من هم جارو و خاک‌انداز و حوله را برداشتم و راه افتادم سمت آن طرف خانه.

همسرم گل‌ها را روی صندوقچه‌ای چوبی، درست کنار نردة راه‌پله، گذاشته بود. راه‌پله خیلی باریک و شیب‌دار بود و در فاصلة کمتر از نیم متریِ پایین‌ترین پله‌اش پنجره‌ای بزرگ بود. موقعیت جغرافیایی را توصیف می‌کنم چون مهم است. این‌که هر چیزی کجا بود کاملاً به اتفاق‌های بعدش ربط داشت.

تقریباً نیمی از تمیزکاری را انجام داده بودم که دخترم دوان‌دوان از اتاقش به سمت پاگردِ طبقة دوم آمد. آن‌قدر به پایین پله‌ها نزدیک بودم که یک لحظه ببینمش (اگر دو قدم عقب‌تر بودم، در دیدرسم نبود) و در همان لحظة کوتاه، سرخوشی و نشاطش را که دورة میانسالی‌ام را آن‌طور لذت‌بخش و خوشایند کرده بود، در چهره‌اش دیدم. یک لحظه بعد، قبل از این‌که حتی بتوانم حرفی بزنم، سکندری خورد. پنجة کفش کتانی‌اش به پاگرد گیر کرده بود و ناگهان، بدون هیچ فریاد یا هشداری، در هوا سُر خورد. منظورم این نیست که داشت می‌افتاد، غلت می‌خورد یا پرت می‌شد پای پله‌ها. می‌خواهم بگویم داشت پرواز می‌کرد. واقعاً به هوا پرتاب شده بود و با توجه به مسیر پروازش، دیدم که مستقیم می‌رفت سمت پنجره.

چه کردم؟ خودم هم نمی‌دانم. وقتی سکندری خوردنش را دیدم، آن طرف نرده‌ها بودم. اما وقتی در میانة مسیرِ بین پاگرد و پنجره بود، روی پلة پایینی ایستاده بودم. چطور آن‌جا رسیدم؟ فقط چند قدم بود، اما تقریباً محال به نظر می‌رسید که آن مسافت را در چنان مدت کوتاهی، که تقریباً هیچی نبود، طی کرده باشم. با این حال، آن‌جا بودم، و به محض‌ این‌که آن‌جا رسیدم، بالا را نگاه کردم، دست‌هایم را دراز کردم و گرفتمش.

(3)

چهارده‌ساله بودم. سومین سال متوالی بود که والدینم من را به اردوگاهی تابستانی در ایالت نیویورک فرستاده بودند. بیشتر وقتم را با بسکتبال و بیسبال می‌گذراندم اما از آن‌جایی که اردوگاه‌مان مختلط بود، فعالیت‌های دیگری هم وجود داشت: «دورهمی‌»های شبانه، نخستین تلاش‌های ناشیانه برای ارتباط با دخترها، سر به سر گذاشتن‌ها و شیطنت‌های معمولِ دورة نوجوانی. این هم یادم می‌آید که یواشکی سیگارهای ارزان می‌کشیدیم، ‌تخت‌ها را به هم می‌ریختیم، و در پیکارهای عظیمِ پرتابِ بادکنک‌های پر از آب شرکت می‌کردیم.

هیچ‌کدام این‌ها اهمیتی ندارد. فقط می‌خواهم تأکید کنم که در چهارده‌سالگی چقدر ممکن است آسیب‌پذیر باشی. دیگر کودک نیستی، بزرگسال هم نشده‌ای. بین کسی که بوده‌ای و کسی که داری می‌شوی، در نوسانی. مثلاً خودم هنوز آن‌قدر بچه بودم که فکر می‌کردم برای بازی در لیگ‌های مهم شانس دارم اما آن‌قدر هم بزرگ شده بودم که به وجود خدا شک کنم. مانیفست کمونیست را خوانده بودم اما هنوز هم دوست داشتم شنبه‌صبح‌ها کارتون ببینم. هر بار چهره‌ام را در آینه می‌دیدم، انگار به آدم دیگری نگاه می‌کردم.

حدود شانزده یا هجده پسر در گروه من بودند. اکثر ما چند سالی بود که با هم بودیم اما آن تابستان چند تازه‌وارد هم به ما ملحق شده بودند. اسم یکی‌شان رالف بود. بچة ساکت و آرامی بود اما برای یاد گرفتن دریبل‌های بسکتبال یا ضربه زدن به بازیکن توپ‌گیرِ بیسبال شوق چندانی نداشت و با این‌که کسی آن‌قدرها اذیتش نمی‌کرد، هنوز یکی از ما نشده بود. آن سال، چند درس‌ را افتاده بود و بیشترِ وقت آزادش در کلاس خصوصی یکی از مربیانِ اردوگاه می‌‌گذشت. وضعش کمی غم‌انگیز بود و دلم برایش می‌سوخت، اما نه زیاد، نه آن‌قدر که از خواب و خوراک بیفتم.

همة مربیان ما از دانشجویان کالج نیویورک بودند، اهل بروکلین و کوئینز. بسکتبالیست‌های سر‌و‌زبان‌دار، دندان‌پزشک‌ها و حسابدارها و معلم‌های آینده، بچه‌شهری‌ها. مثل بیشترِ نیویورکی‌های اصیل، اصرار داشتند به زمین بگویند «کف»، حتی وقتی زیر پایشان فقط چمن و سنگ‌ریزه و خاک بود. با راه و رسمِ زندگی سنتی در اردوگاه‌های تابستانی بیگانه بودند، همان‌طور که کشاورزان اهل آیووا با متروی نیویورک بیگانه‌اند. قایق‌های کانو، گردن‌آویزها، کوه‌نوردی، چادر زدن و آواز خواندن دور آتش برایشان مهم نبود. می‌توانستند فنونِ ظریفِ سد کردنِ راه مهاجم و معطل کردنِ حریف برای گرفتن توپ بسکتبال را یادمان بدهند، اما غیر از این، فقط شوخی‌های خرکی می‌کردند و مزه می‌ریختند.

حالا تصور کنید چقدر تعجب کردیم وقتی مربی‌مان یک روز بعد‌ازظهر اعلام کرد که قرار است برای گشت‌وگذاری طولانی به جنگل برویم. انگار چیزی به او الهام شده بود و هیچ‌کس هم نمی‌توانست نظرش را عوض کند. می‌گفت بسکتبال بس است، وسط طبیعت هستیم و وقتش شده که از آن لذت ببریم و کم‌کم مثل طبیعت‌گردهای واقعی رفتار کنیم. خلاصه، از این‌جور حرف‌ها. و بنابراین بعد از استراحتِ بعد از ناهار، همة گروه، یعنی هر شانزده یا هجده نفرمان، همراه دو مربی راه افتادیم سمت جنگل.

اواخر ژوئیة 1961 بود. یادم می‌آید که همه نسبتاً سرحال بودند و نیم ساعتی که گذشت، بیشتر بچه‌ها پذیرفتند که این گشت‌و‌گذار پیشنهاد خوبی بوده. البته هیچ‌کس قطب‌نما یا کوچک‌ترین سرنخی دربارة این‌که کجا می‌رویم، نداشت. اما به همه‌مان خوش می‌گذشت و اگر هم گم می‌شدیم، چه تفاوتی می‌کرد؟ دیر یا زود، راه برگشت‌ را پیدا می‌کردیم.

همان موقع، باران گرفت. اولش خیلی نم‌نم بود. قطره‌های ریز بین برگ‌ها و شاخه‌ها می‌افتادند و جای نگرانی نبود. جلوتر رفتیم. نمی‌خواستیم اجازه بدهیم چند قطره آب خوشی‌مان را خراب کند اما چند دقیقه بعد، باران تند شد. همه خیسِ آب شدیم و مربی‌ها تصمیم گرفتند که دور بزنیم و برگردیم. تنها مشکل این بود که کسی نمی‌دانست اردوگاه کجاست. جنگلِ انبوهی بود پر از درخت‌ها پرشاخ‌وبرگ و بوته‌های خاردار. ما هم بدون نقشه‌ای مشخص این طرف و آن طرف رفته بودیم و بارها تغییر مسیر داده بودیم. بدتر از همه، دیدمان داشت کم می‌شد. جنگل از اولش هم نیمه‌تاریک بود اما با بارش باران و تیره شدن آسمان، انگار شب بود نه ساعت سه و چهار بعدازظهر.

طوفان شروع شد و رعد و برق زد. طوفان درست بالای سر ما بود و به نظر می‌رسید این طوفانِ تابستانی می‌خواهد همة طوفان‌های تابستانیِ پیش از خودش را کوچک جلوه دهد. تا آن روز چنان هوایی ندیده بودم و بعدش هم ندیدم. قطره‌های باران چنان محکم به سر و صورت‌مان می‌خوردند که واقعاً دردمان می‌آمد. هر بار صاعقه می‌زد، ارتعاش را درون بدن‌تان حس می‌کردید. برقش انگار نیزه‌ای بود که بالای سرمان می‌رقصید. گویی سلاحی از ناکجا ظاهر شده بود؛ درخششی ناگهانی که همه‌چیز را سفید و شبح‌مانند می‌کرد. درخت‌ها کج می‌شدند و دود از شاخه‌هاشان بلند می‌شد. بعد، هوا لحظه‌ای دوباره تاریک می‌شد و آسمان دوباره می‌غرید و صاعقه جایی دیگر فرود می‌آمد.

صاعقه ما را ترسانده بود و وحشت‌زده می‌خواستیم از آن فرار کنیم. اما طوفان بسیار سهمگین بود و هر جا می‌رفتیم، صاعقه هم بود. مثل گله‌ای رمیده این طرف و آن‌ طرف می‌رفتیم. گریزی شتاب‌زده و بی‌حاصل. ناگهان کسی فضایی باز و بی‌درخت وسط جنگل پیدا کرد. مشاجرة مختصری درگرفت دربارة این‌که امن‌تر است آن‌جا برویم یا زیر درخت‌ها بمانیم. بالاخره طرفداران محوطة بی‌درخت برنده شدند و همه دویدیم آن‌ طرف.

علفزارِ کوچکی بود؛ چراگاهی که به احتمال زیاد مِلکِ مزرعه‌ای محلی بود. و برای رسیدن به آن‌جا باید سینه‌خیز از زیر حصارِ سیم‌ خاردار رد می‌شدیم. یکی‌یکی روی شکم‌ دراز کشیدیم و آهسته‌آهسته جلو رفتیم. من وسط صف بودم، درست پشتِ رالف. دقیقاً همان لحظه که زیرِ سیم ‌خاردار رفت، صاعقة دیگری فرود آمد. من یکی دو متر با او فاصله داشتم اما چون قطره‌های باران روی پلک‌هایم کوبیده می‌شد، درست نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده. فقط می‌دانستم رالف دیگر حرکت نمی‌کند. خیال کردم شوکه شده، بنابراین رفتم زیر حصار و از کنارش رد شدم. از حصار که گذشتم، دستش را گرفتم و کشیدمش سمت خودم.

نمی‌دانم چقدر در آن مرتع ماندیم. حدس می‌زنم یک ساعت. تمام مدتی که آن‌جا بودیم، باران و رعد و برق به سر و صورت‌مان می‌کوبید. طوفانی بود شبیه طوفان‌های کتاب مقدس. بی‌وقفه ادامه داشت، گویی قرار نبود هرگز تمام شود.

چیزی دو سه‌تا از پسرها را زمین‌گیر کرد. شاید صاعقه بود و شاید هم تکانه‌های برخوردش با زمین زیر پایشان. کم‌کم مرتع پر از صدای ناله‌شان شد. چند پسر دیگر اشک می‌ریختند و دعا می‌کردند. عده‌ای دیگر هم با صدایی لرزان سعی می‌کردند حرف‌های منطقی بزنند. می‌گفتند همة وسایل فلزی را دور بیندازید چون فلز صاعقه را جذب می‌کند. همه کمربندهامان را باز کردیم و انداختیم دور.

یادم نمی‌آید من چیزی گفته باشم. یادم نمی‌آید گریه کرده باشم. من و یکی دیگر از پسرها خودمان را با مراقبت از رالف مشغول نگه کردیم. هنوز بیهوش بود. دست‌هایش را ماساژ دادیم و زبانش را پایین نگه داشتیم تا گازش نگیرد. به او می‌گفتیم قوی باشد و تسلیم نشود. کمی بعد، پوستش بفهمی‌نفهمی کبود شد. بدنش را که لمس کردم به نظرم سردتر شده بود. اما با وجود شواهد فزاینده، هرگز به ذهنم نرسید که دیگر به هوش نخواهد آمد. به هر حال، فقط چهارده سال داشتم و چه می‌دانستم؟ تا آن وقت، هیچ‌ آدم مرده‌ای ندیده بودم.

به گمانم کارِ سیم خاردار بود. بقیة پسرهایی که صاعقه بهشان زد، یک ساعتی کرخت بودند و دست‌ و پا‌شان درد می‌کرد و بعدش خوب شدند. اما رالف، وقتی صاعقه بهش زد، زیر سیم خاردار بود و برق جانش را گرفت.

بعد‌اً، وقتی به من گفتند رالف مرده، فهمیدم یک سوختگیِ بیست سانتی‌متری روی پشتش بوده. یادم می‌آید که سعی می‌کردم این خبر را هضم کنم و به خودم می‌گفتم زندگی دیگر هرگز برایم مثل قبل نخواهد بود. عجیب این‌که اصلاً از ذهنم نگذشت که وقتی آن اتفاق افتاد، چقدر به او نزدیک بودم. از ذهنم نگذشت که با یکی دو ثانیه اختلاف، می‌شد من جای او باشم. فقط صحنة پایین نگه داشتن زبانش و نگاه کردن به دندان‌هایش جلوی چشمم می‌آمد. دهانش کمی کج شده بود و نیمه‌باز مانده بود و یک ساعتی به دندان‌هایش زل زده بودم. بعد از سی و چهار سال، هنوز دندان‌هایش را به خاطر دارم. و چشم‌های نیمه‌بازش را. آن‌ها را هم به خاطر دارم.

(4)

همین چند سال پیش، از زنی که در بروکسل زندگی می‌کند، نامه‌ای دریافت کردم. در نامه، قصة یکی از دوستانش را برایم تعریف کرده بود؛ قصة مردی را که از دوران کودکی می‌شناختش.

مرد در سال 1940 به ارتش بلژیک پیوست. اواخر همان سال، وقتی کشور به دست نازی‌ها افتاد، دستگیر شد و از اردوگاه‌ اسرای جنگی در آلمان سر درآورد و تا پایان جنگ در سال 1945 آن‌جا ماند.

اسرا اجازه داشتند با کارکنان صلیب سرخ در بلژیک مکاتبه کنند. به این مرد هم دوستی مکاتبه‌ای اختصاص داده بودند؛ یک پرستار صلیب سرخ از بروکسل. این مرد و زن، پنج سال تمام، هر ماه برای هم نامه می‌نوشتند و کم‌کم دوستانی صمیمی شدند. بالاخره (البته مطمئن نیستم دقیقاً چقدر طول کشید) فهمیدند چیزی بیشتر از دوستی میان‌شان شکل گرفته. نامه‌نگاری ادامه یافت و با هر نامه به هم نزدیک‌تر شدند و سرانجام عشق‌شان را به هم اظهار کردند. آیا چنین چیزی ممکن بود؟ آن‌ها هرگز یکدیگر را ندیده بودند و حتی یک دقیقه را با هم نگذرانده بودند.

پس از پایان جنگ، مرد آزاد شد و به بروکسل بازگشت. او پرستار را دید و پرستار هم او را دید و هیچ‌کدام‌شان سرخورده نشدند. کمی بعد هم ازدواج کردند.

سال‌ها گذشت و فرزندانی به دنیا آوردند. سن‌شان بالاتر رفت و جهان بفهمی‌نفهمی تغییر کرد. پسرشان در بلژیک فارغ‌التحصیل شد و برای تحصیلات تکمیلی به آلمان رفت. آن‌جا در دانشگاه عاشق دختری آلمانی شد و نامه‌ای به والدینش نوشت و به آن‌ها گفت می‌خواهد با این دختر ازدواج کند.

پدر و مادرِ دو طرف برای فرزندان‌شان بی‌نهایت خوشحال‌ بودند. دو خانواده ملاقاتی ترتیب دادند و در روز مقرر، خانوادة آلمانی به خانة خانوادة بلژیکی در بروکسل رفت. به محض این‌که پدر آلمانی وارد اتاق پذیرایی شد و پدر بلژیکی برای استقبال از او برخاست، دو مرد به چشم‌های یکدیگر نگاه کردند و همدیگر را شناختند. سال‌ها گذشته بود اما هیچ‌کدام‌شان کوچک‌ترین شکی نداشت که آن یکی کیست. در مقطعی از زندگی‌شان هر روز همدیگر را دیده بودند. پدر آلمانی از نگهبان‌های اردوگاهی بود که پدر بلژیکی دوران جنگ را در آن‌جا گذرانده بود.

به گفتة زنی که نامه را برای من نوشته بود، پدرکشتگی و کینه‌ای بین آن‌ها وجود نداشت. حکومت آلمان هر قدر هم که وحشتناک بود، پدر آلمانی در آن پنج سال کاری نکرده بود که پدر بلژیکی با او دشمن شود.

حالا این دو مرد بهترین دوستان هم هستند و بزرگ‌ترین دلخوشی زندگی هر‌ دو‌ی‌ آن‌ها نوه‌های مشترکی‌ است که دارند.

(5)

هشت‌ساله بودم. در آن دورة زندگی‌ام هیچ‌چیز برایم از بیسبال مهم نبود. تیم محبوبم نیویورک‌جاینتز بود و فعالیت‌های بازیکنانش ــ با آن کلاه‌های لبه‌دار مشکی و نارنجی ــ را با عشق و وفاداریِ هواداران واقعی دنبال می‌کردم. حتی الان که یاد آن تیم می‌افتم ــ تیمی که دیگر وجود ندارد و در استادیومی بازی می‌کرد که دیگر وجود ندارد ــ می‌توانم نام‌های تقریباً همة بازیکنانش را پشت سر هم ردیف کنم. آلوین دارک، وایتی لاکمن، دان مولر، جانی آنتونلی، مونته اِروین، هویت ویلهلم. اما هیچ‌کس عالی‌تر، بی‌نقص‌تر و ستودنی‌تر از ویلی مِیز، سِی هِی کیدِ درخشان، نبود.

بهار آن سال اولین بار بود که من را به تماشای یکی از بازی‌های لیگ بردند. دوستانِ والدینم بلیت جایگاه ویژة استادیوم پولوگراندز را داشتند و یکی از شب‌های آوریل، دسته‌جمعی رفتیم تا بازی جاینتز و میلواکی‌بریوز را تماشا کنیم. نمی‌دانم کدام تیم برنده شد، چیز خاصی از آن بازی یادم نمانده. اما یادم می‌آید که پس از پایان بازی، والدینم و دوستان‌شان آن‌قدر همان‌جا نشستند و صحبت کردند تا بقیة تماشاگرها رفتند. آن‌قدر دیر شده بود که مجبور شدیم از وسط زمین بازی رد شویم تا از درِ میانیِ استادیوم، تنها دری که هنوز باز بود، بیرون برویم. از قضا آن در درست زیرِ رختکن بازیکن‌ها بود.

تا نزدیک شدیم، چشمم به ویلی مِیز افتاد. شک نداشتم خودش است. لباس‌ ورزشی‌اش را درآورده بود و با لباس‌ معمولی در فاصلة سه‌متریِ من ایستاده بود. با این‌که دست‌پاچه شده بودم، به سمت او رفتم و تمام جسارتم را جمع کردم و به هر زور و زحمتی بود، گفتم «آقای مِیز، می‌شود لطفاً به من امضا بدهید؟»

فکر می‌کنم آن موقع باید بیست‌و‌چهار‌ساله بوده باشد اما هر کاری کردم نتوانستم او را به اسم کوچکش صدا بزنم.

به درخواستم پاسخی مختصر اما دوستانه داد. گفت «حتماً پسر جان. حتماً. قلم داری؟» یادم می‌آید بسیار پرشور و سر‌زنده بود. آن‌قدر پر از انرژیِ جوانی بود که حتی حین صحبت، مدام بالا و پایین می‌پرید.

قلم نداشتم، بنابراین از پدرم خواستم بهم قلم بدهد. او هم قلم نداشت. مادرم هم همین‌طور. در نهایت معلوم شد هیچ‌کدام از بزرگ‌تر‌ها قلم ندارند.

ویلی مِیزِ بزرگ آن‌جا ایستاده بود و ساکت تماشا می‌کرد. وقتی معلوم شد هیچ‌کس در جمع ما وسیله‌ای برای نوشتن ندارد، رو کرد به من و شانه‌ بالا انداخت و گفت «ببخش پسر جان. قلم نداریم. نمی‌توانم امضا بدهم.» بعد هم از استادیوم بیرون رفت و در تاریکی شب گم شد.

نمی‌خواستم گریه کنم اما اشکم سرازیر ‌شد و نمی‌توانستم جلوی‌ گریه‌ام را بگیرم. بدتر از آن، تمام طول راه تا خانه در ماشین گریه کردم. بله، نا‌امیدی ناکارم کرده بود اما از خودم هم بیزار بودم که نمی‌توانستم گریه‌ام را کنترل کنم. کوچولو که نبودم؛ هشت‌ساله بودم و می‌دانستم بچه‌های بزرگ‌تر نباید برای چنین چیزهایی گریه کنند. نه تنها امضای ویلی مِیز را نداشتم، بلکه هیچ چیز دیگری هم نداشتم. زندگی مَحَکم زده بود و از هر لحاظ، احساس عجز می‌کردم.

از آن شب به بعد، هر جا می‌رفتم با خودم قلم هم می‌بردم. کم‌کم عادت کردم که هیچ‌وقت بدون اطمینان از وجود قلم در جیبم خانه را ترک نکنم. برنامة خاصی برای آن قلم نداشتم، اما می‌خواستم همیشه آماده باشم. یک‌ بار دست خالی برگشته بودم و نمی‌خواستم بگذارم این اتفاق تکرار شود. حداقل، تجربة زندگی یادم داده که اگر قلم در جیب‌تان باشد، احتمالاً روزی ترغیب می‌شوید از آن استفاده کنید. همان‌طور که همیشه برای بچه‌هایم تعریف می‌کنم، این‌طور شد که نویسنده شدم.


نویسنده: پل استر

مترجم: آناهیتا منجزی

منبع: نیویورکر

مطالب مرتبط

نویسنده و زبان مادری | جستاری از فابیو مورابیتو

الهام شوشتری‌زاده
12 ماه قبل

از فرط گرسنگی | روایت آدم‌ها و ترس‌هایشان ‏

محمدرضا امانی
1 سال قبل

روایت محمدرضا شفیعی کدکنی از آشنایی‌اش با دیوان فرخی یزدی

بی‌کاغذ
4 سال قبل
خروج از نسخه موبایل