خاطرهپردازی از پرخوانندهترین ژانرهای ناداستان است و برای نویسندگان هم جذابیت زیادی دارد. سالهای 2010 تا 2019 دورهی پرباری برای این ژانر بودند؛ دورهای که خاطرهپردازیهای منتشرشده فهم سنّتی ما از ناداستان خلاق را تغییر دادند. در این مطلب با فهرستی از برترین خاطرهپردازیهای انگلیسیزبان این دهه آشنا میشوید.
دوستان، حقیقت این است که به پایان دهه رسیدهایم. دههی دشواری بود، اضطراب آور و منحط. اما دستکم انبوهی از آثار ممتاز ادبی هم در این دهه منتشر شد. بالأخره هر طور باشد بارقهی امیدی پیدا میکنیم.
بنابراین، بنا به رسالت مقدسمان در جایگاه سایتی ادبی و فرهنگی، بهترین یا مهمترین (این دو همیشه یکی نیستند) خاطرهپردازیهای انگلیسیزبان منتشرشده بین سالهای 2010 تا 2019 را مرور میکنیم (و البته 2015 به دلایل خوبی سالی پربار برای خاطرهپردازی بود)، گرچه کاملاً آگاهیم که چنین کاری احتمالاً بیثمر و بینهایت مناقشهانگیز است.
کتابهای این فهرست را کارکنان سایت لیتِرری هاب پس از بحث و مجادلهی فراوان (و چند دور رأیگیری) انتخاب کردهاند. چه اشکها که ریخته شدند، چه احساساتی که جریحهدار شدند و چه کتابها که بارها خوانده شدند. و همانطور که کمی بعد میبینید، انتخاب تنها ده کتاب بسیار دشوار بود. بنابراین، ما فهرستی از کتابهایی که نظرهای متضادی دربارهشان وجود داشتند و همچین فهرست مفصلتری از بازندگان شایان ذکر را نیز ضمیمهاش کردیم. مثل همیشه، دستتان باز است که نام هر کتابی را که پسندیدهاید و ما جا انداختهایم در قسمت نظرات بنویسید.
پتی اسمیت، شاعر بیستسالهی جویاینام، در ۱۹۶۷ به نیویورک نقل مکان کرد. فکر میکرد با پیشخدمتی در رستوران از پس هزینههای زندگی برمیآید اما کاری در یک کتابفروشی پیدا کرد، با هنرمندی تازهکار به اسم رابرت میپلتورپ آشنا شد و با او زندگی کولیوار اواخر قرن بیستمی را در پیش گرفت که شاخصهی مرکز شهر نیویورک در آخرین دورهی باشکوه آشوب هنری این شهر بود. اکنون پس از پنجاه سال، باشگاه موسیقی سیبیجیبی کفشفروشی شده، تیشرتهای گروه راک ولوِت آندرگراند برای کودکان نوپا نیز عرضه میشود، ضدفرهنگ به فرهنگ بدل گشته و تفکیک افسانههای نسل انفجار از واقعیت تقریباً محال است. با این حال، برای کسانی که میخواهند بدانند آن دوره چگونه بود ــیا دستکم چه حال و هوایی داشتــ بهترین راه این است که سراغ کتاب چه بچه بودیم بروند؛ خاطرهپردازی پتی اسمیت که در 2010 برندهی جایزهی ملی کتاب شد. این کتاب شاهکاری در مشاهدهگری اجتماعی و مداقه در خود است، کتابی سرزنده و وجدآور دربارهی معنای جوانی و عاشقی و خواستن. کتاب در شهر و نشاط و هیاهویش پیچ و تاب میخورد، از صبحهای هتل چلسی تا شبهای باشگاه شبانهی مکس کانزاس سیتی و سرانجام مشهور شدن اسمیت و میپلتورپ. در طول این سفر، اسمیت همراه خوبی است، وقایعنگار تیزهوشی که از سختکوشی لازم برای خلق کارنامهای هنری و از باور نکردنِ موفقیت خودش میگوید. او در چهرهنگاری هم فوقالعاده و اغلب شوخطبع است و اندوختهی بیپایانی از سوژههای گیرا و جذاب دارد، از باروز و وارهول گرفته تا میپلتورپ که اسمیت بینهایت دلباخته و وفادار و مفتون اوست و مرگش اسمیت را به نوشتن یکی از متأثرکنندهترین مرثیههایی که احتمالاً در عمرتان خواهید دید وامیدارد. از همه مهمتر، اسمیت خودش را میشناسد و این همان ویژگیایست که خاطرهپردازیهای فوقالعاده را از آثار صرفاً خوب متمایز میسازد.
بیشتر خوانندگان داستانهای معاصر آمریکایی، جزمین وارْد را با دو کتاب نجات استخوانها (۲۰۱۱)، وآواز اجساد بیگور (۲۰۱۷) میشناسند. استعداد این نویسندهی اهل میسیسیپی تحسینبرانگیز است، برندهی کمکهزینهی مکآرتور برای نوابغ و اولین زنی که پیش از چهلسالگی برندهی دو جایزهی ملی کتاب در حوزهی ادبیات داستانی شد. نجات استخوانها و آواز اجساد بیگور، رمانهایی مسحورکننده، شاعرانه و سرشار از ارجاعات ظریف اساطیریاند که جوامع سیاهپوستان جنوب آمریکا و مصائب غیرقابل تصور و تروماهای بین نسلی آنها را میکاوند. خاطرهپردازی دلخراش مردانی که پرورش دادیم (۲۰۱۳) نیز شایستهی همترازی با این دو رمان بینظیر است. وارْد در این خاطرهپردازی دربارهی مرگ زودهنگام پنج نفر از مردان زندگیاش (از جمله برادر عزیزش) ظرف فقط چهار سال میگوید و از خطرهای وحشتناک و ذاتی زندگی مردان جوان سیاهپوست در نواحی روستایی جنوب آمریکا. او با تمسک به غمی عمیق و درخشان و با شگفتی استثنایی زندگی این مردانِ بدفرجام را پیش از آنکه فقر و ماهیت فرسایندهی نژادپرستی نظاممند آنها را از پا بیندازد و آسیبپذیرشان کند توصیف میکند؛ اینکه چه کسی بودند، سودای چه آیندهای را در سر میپروراندند و چقدر برای خانواده و دوستانشان ارزشمند بودند. وارْد که کودکیای تنیده با بیثباتیهای خانوادگی و دشواریهای شدید اقتصادی داشته اولین عضو خانوادهاش است که به دانشگاه میرود و جامعهاش را ترک میکند، جامعهای که هم سرشار از عشقی نیروبخش است و هم پر از کشمکشهای فرساینده. بعضی از غمانگیزترین قسمتهای مردانی که پرورش دادیم حاصل کنار هم گذاشتن خاطرات دلنشین او از شبهای مسرتآمیز میسیسیپی و احساس گناه عمیقش از نجات یافتن است، احساس گناهی که در پی این فقدانهای مهیب سراسر وجودش را فرا گرفته است.
ناداستان خلاقْ کارکرد ناداستان را برای بسیاری از خوانندگان و نویسندگان از نو تعریف کرده است. این ژانر، در مقام ناداستانی که از فنون مکانیکی داستانی بهره میجوید، خلق نوشتههایی صمیمانه و تجربهگرا را ممکن میکند که در نگاه اول به نظر میرسد از داستان کوتاه، رمان یا شعر منثور غنایی تفکیکپذیر نیستند. آرگوناتهای مگی نلسون دقیقاً چنین چیزیست. این کتاب خاطرهپردازی زیبا و حیرتانگیزیست که تصویری نو از خاطرهپردازی میسازد و به تمام معنا خودنظریهپردازانه است، یعنی اثری که نظریههای ادبی و فلسفی را دربارهی زندگی خودِ نویسنده به کار میبرد.
این کتاب که ساختاری غیرخطی و تکهتکه دارد مفهوم میل، معنای همسویی جنسیتی یا تراجنسیتی بودن، محدودیتهای خودِ دوگانهی جنسیتی برای افرادی که به آن تن نمیدهند، انتظارات جنسیتزده و دگرجنسگراهنجاری و معنای کلیِ زن بودن را میکاود و همهی اینها را در یکی از درخشانترین آثار منثوری که اخیراً دیدهام میگنجاند. کنکاشهای او دربارهی میلِ کوئیر اندوهبار و تأثیرگذار است. آرگوناتها گسترهی ناداستان را وسیعتر میکند و به نظر من نمونهای عالی از خاطرهپردازیهایی است که ناگزیر باید با به هم زدن نظم زمانی نوشته شوند، چرا که این بینظمی در واقع همان نظم مناسب برای آنهاست.
ق مثل قوشِ هلن مکدونالد دستکم در آمریکا پدیدهای غافلگیرکننده بود. خاطرهپردازی عالمانه، تغزلی و بسیار بریتانیاییای که همزمان عزاداری برای والدی عزیز، سوگواری برای نوع خاصی از نواحی روستایی انگلیسی، و تلاش برای همزیستی با پرندهای شکاری و درندهخو را وصف میکند. کتاب از آن دست آثاری نیست که ناشران ماشین چاپ اسکناس قلمداد کنند. افزون بر این، «پرفروش» شدنِ بازگویی تجربهی بسیار دشوار تی. اچ. وایت از زندگیاش با شاهینی سفید و چموش در بهترین حالت نامحتمل به نظر میرسد. گرچه فروش کتاب باید عاملی بسیار کماثر (یا حتی بیاثر) در تعیین ارزشمندیاش باشد، مستثنی کردن خاطرهپردازی، ژانری که بیش از همه مشتاق خوانده شدن است، از این قاعده وسوسهانگیز است.
اما آنچه درک خاطرهپردازی مکدونالد را چنین برای همه میسر کرده نه موقعیتهای آشنای کتاب (که مسلماً آشنا نیستند) است و نه زبان صریحش (هر چه باشد این اثر خاطرهپردازی یک شاعر است)، بلکه صداقت بیدریغ نویسنده است که روی کاغذ با موضوعات دشواری دست و پنجه نرم میکند که بیشتر ما برای ساعت ۴ صبح نگهشان میداریم: حتمیت مرگ، بیاعتمادی به خود و تأثیر فلجکنندهاش، از دست رفتن جهان طبیعی و… ماشین کشتار بالداری که در اتاق دیگر خانه کمین کرده است. اینکه مکدونالد توانسته خاطرهپردازی ادبی، تأملات شاعرانه، روزنوشتِ سوگ و فوتوفنِ پرورش قوش را در یک کتاب بگنجاند مایهی شگفتیست و مایهی شگفتی خواهد ماند، چنانکه این خاطرهپردازیِ تقریباً بینقص جایگاه شایستهاش را در این حوزه یافته است.
«سایههایی بودند که خورشید در افق به آنان نور میتابانید و میان آن نور درخشان بیصدا میرقصیدند، تختههایشان بهسان تیغههایی بزرگ، شکافنده و لغزان، زیر پاهایشان پیش میرفتند». این زبان زبانی نیست که معمولاً در خاطرهپردازیهای ورزشی میبینیم اما هر کسی که این اثر خارقالعاده را خوانده باشد گواهی میدهد که این کتاب از آن دست خاطرهپردازیهای معمول ورزشی نیست و همانطور که آلیس گرگوری هوشمندانه در نقد کتاب نیویورک توصیف کرده، این خاطرهپردازی «بررسی بینهایت متقاعدکنندهی لذت برخورد جدی با چیز غیرجدی» است. ویلیام فینِگان، از نویسندگان نیویورکر، زندگی پرهیجان و خانهبهدوشانهای داشته که حتی حسرت باتجربهترین خبرنگاران بیآراموقرار را برمیانگیزد. بیش از چهل سال است که او در اقصی نقاط جهان پرسه میزند و همه چیز را ثبت میکند، از روزنامهنگاران آفریقای جنوبی دوران آپارتاید تا فقر جوانان ایالات متحده، از کارتلهای مواد مخدر مکزیک تا غولهای میلیاردر معدندارِ استرالیا. اما در سراسر این دوران عشق و علاقهی اصلی، دلمشغولی، ناجی و منبع الهام، گناه، جان و ستارهی قطبیاش یکنفرهترین و عرفانیترین تفریح بوده است: موجسواری. روزهای ددمنش در واقع چکامهی فینِگان در رثای زندگانی خود است که با درافتادن با غولهای دریایی، ملاقات با آدمهای پرهیاهو و صمیمی و جستوجوی سعادت لابهلای حیرتآورترین امواج دریاهای زمین گذشته است. فینِگان نویسندهای عالی و انسانخوست که به اندازهی مهارتش در زنده کردن خاطرهی سیسالهی موجهای پرپیچوشکن در توصیف پیوندهای بیهمتا و اغلب مهرآمیزِ میان اقیانوسدوستهای رؤیاباز نیز استاد است. او با کتاب روزهای ددمنش تأملی حقیقتاً تأثیرگذار و ژرف دربارهی وجودی بسیط پیش چشممان میگذارد.
عنوان سرزمین کاکاسیاه، زندگینامهی مارگو جفرسون دربارهی بزرگ شدن در شیکاگوی دههی ۶۰ و ۵۰ میلادی، لقبیست که خود جفرسون روی فضایی که در آن رشد کرده گذاشته است؛ نه فقط موقعیتی جغرافیایی، بلکه وضعیتی ذهنی. به بیان خود جفرسون، «سرزمین کاکاسیاه» تعبیر او برای «منطقهی کوچکی از آمریکای کاکاسیاههاست که ساکنانش تا حدی در ناز و نعمت زندگی میکردند». پدر جفرسون فیزیکدانی برجسته بود و مادرش ستارهی محافل. خودش در طبقهی سیاهپوستان مرفه بزرگ شده و سطح ثروت، آموزش و شرایط زندگیاش از بیشتر سفیدپوستان پیرامونش بهتر بوده. با این حال، در فرهنگی غوطهور بوده که روی استثنایی بودن این سبک زندگی در جامعهی ملی سیاهان تأکید میکرده است. خودش مینویسد «به کودکان سرزمین کاکاسیاه یادآور میشدند که کاکاسیاههای اندکی از چنین امتیازها و نعمتهایی برخوردارند و بیشتر سفیدپوستها دوست دارند که این سیاهها دوباره به دوران تهیدستی، تمکین و فرمانبرداری بازگردند. به کودکان آنجا آموزش میدادند که بیشتر کاکاسیاههای دیگر باید از ما سرمشق بگیرند اما خیلیهایشان (از سر حسادت یا نادانی) بهشکلی رفتار میکنند که تعصب نژادی را تقویت میکند.»
مأموریت جفرسون در این گزارش حیرتانگیز پرده برداشتن از همهی مؤلفههای متفاوت، دردناک، آزارنده، زیانآور و گاه شبهتوانمندساز این ذهنیت جمعی بسیار پیچیده و همچنین تحلیل نیروهای فرهنگیایست که چنین ذهنیتی را میساختند. علاوه بر اینکه تأملات جفرسن بسیار تأثیرگذار نوشته شدهاند، کتابش آشکارا به نیازی نقادانه پاسخ میدهد؛ خیلی کم پیش میآید که رویکرد همزمان صاحبنظران به دو مسئلهی طبقهی اجتماعی و نژاد چنین نتایج ثمربخشی به بار بیاورد. خاطرهپردازی جفرسون نشان میدهد که تجربهی سیاهپوستان در آمریکا لزوماً رابطهای آکنده از نابرابری و رنج و محنت نیست، بلکه نابرابری و رنج مؤلفههای هویت ملیِ بزرگتر، متنوع و ظریفتریاند که برتری، موفقیت و منزلت را هم در بر میگیرد.
سرزمین کاکاسیاه دربارهی اینکه سرکوب درون گروههای خاص چگونه نمود مییابد و در قالبهای عشق به خود و نفرت از خود رشد میکند هم ملاحظات مهمی دارد. این کتاب با هویتیابی و ازخودبیگانگی هم سروکار دارد. جفرسون از خود میپرسد که با چه کسانی هویتیابی میکند و چرا.
این کتاب را از محل کارم امانت گرفتم و از ترس آسیب زدن به جلد سفیدش روکشی پارچهای ــکه بدون شک در اصل برای کتاب مقدس دوخته شدهــ برایش خریدم تا از لکه و هر چیز نامطلوب دیگری در امان بماند. هر چه بیشتر در این خاطرهپردازی که مضمونش پنهان شدن، دگردیسی و تغییر است غرق میشدم، این پوشش پارچهای نمادینتر میشد. درتاریکخانه ماجرای تجدید دیدار سوزان فلودی، محقق فمینیست، با پدرش است که با او قطع رابطه کرده بوده و حالا، بعد از تغییر جنسیت، زنیاست که در بوداپستِ دوران جوانیاش زندگی میکند. پدرش با تغییر قیافه و ترفندهای دیگر از هولوکاست نجات یافته و پس از پایان جنگ به تصاویر زنان در فیلمها پناه جسته است. با افتخار زندگیای را که در بوداپست برای خودش ساخته به دخترش نشان میدهد، آن هم وقتی که ملیگرایی دستراستی پیرامونش در حال گسترش است. سوزان فلودی صادقانه از تقلای خودش برای پذیرش پدرش میگوید؛ هم پذیرش قطع رابطهاش و هم پذیرش زندگی جدیدش در کالبد یک زن. خواندن خاطرهپردازی فمینیستی سنتی که میخواهد یاد بگیرد پذیرای تراجنسیتیها هم باشد از دلگرمکنندهترین چیزهاییست که در زندگی نصیبتان میشود.
این کتاب تصویری از یک قرن تاریخ یهودیان هم هست. پدر فلودی در جوانی از هولوکاست نجات یافته و پس از تشکیل خانواده در ایالات متحده به هر دری زده تا آمریکاییترین آمریکایی شود. سوزان فلودی نه از طریق دین، بلکه با مرور تاریخ و تجربهی زیستهی خانوادهاش میراثش را میشناسد و خانوادهاش هر یک نوعی بیان هنرمندانه را پرورش میدهند.
در تاریکخانه اثری درخشان و زیباست و توصیف آن بسیار دشوار، اما واقعاً امیدوارم آن را بخوانید.
انقلابی در زندگینگارهها در حال وقوع است و آنی اِرنو، رماننویس فرانسوی، که نشان داده غنای سبْک و لحن چگونه میتواند زندگی را در جریانهای بزرگترِ زمان جای دهد شایستهی تحسین بیشتریست. اِرنو سال ۱۹۴۰ در نرماندی، یعنی قلب طبقهی کارگر فرانسه، متولد شد. فرانسه از آن زمان تا سال ۲۰۰۶ که کتاب خاتمه مییابد جنگ، قانونی شدن قرصهای ضدبارداری، گسترش فرهنگ مصرفگرایی و رگباری از تفکرات باب روز را از سر گذارنده و اِرنو زندگیاش را حول محور این حوادث به رشتهی تحریر درآورده است، درست بهسان قایقی که در رود «گذشته» در حرکت است. در این مسیر، اِرنو شخصیتی سرشناس میشود، آدمی مشهور حتی در حلقههای کوچک، و این کتاب از دست دادنِ تنهایی در نتیجهی شهرت را به تصویر میکشد. خواندن سالها بیشتر به تجربهی مجدد حال و هوای گذشته میماند، گرچه به مثابه امری نو. نه فقط اینکه گذشته از چه ساخته شده و گذر زمان چه کرده، بلکه اینکه سفر کردن در قبل چه مزهای دارد. در دورانی که نوستالژی چنین سریع به کالا بدل میگردد ــادعایی که دههی ۱۹۷۰ شاهدش استــ تلاش اِرنو برای خلق شیوهای برای نگریستنِ منفرد و جمعی به زندگی فوقالعاده تأثیرگذار و نامتعارف و شکوهمند است.
خانهی زردِسارا بروم پیش از خواندنش هم جذاب به نظرم میرسید، دقیقاً چون خاطرهپردازی را با بسیاری از قالبهای دیگر تلفیق میکند. آنجلا فلورنُوی دربارهی این کتاب میگوید «بخشهایی از آن تاریخ شفاهیست، بخشهایی تاریخ شهری و بخشهایی هم تجلیل زندگی گذشته».
بخش تاریخ شفاهی کتاب برگرفته از مصاحبههای بروم با مادر و دوازده خواهر و برادرش دربارهی زندگیشان در نیواورلانز شرقیست، قسمتی از شهر که زمانی آن را «جبههی جدیدِ مستعد توسعه» مینامیدند اما در دوران نوجوانیِ بروم دیگر کسی به فکرش نبود. مادر و برادرهای بروم قصههایی دربارهی طوفان کاترینا میگویند؛ همان «آب» که بروم از نیویورک تجربهاش کرده و در یکی از غمانگیزترین بخشهای کتاب سراغش میرود. گردباد خانهی زردِ عنوان کتاب را تخریب میکند و اعضای خانوادهی بروم در کشور پراکنده میشوند. خود بروم پیش از آنکه به نیواورلانز بازگردد و سخنراننویس شهردار شود چند ماهی در بوروندی زندگی میکند، بعد به نیویورک بازمیگردد و پس از آن بار دیگر به نیواورلانز میرود.
بروم استاد جملههاست، اما این را هم میداند که دقیقاً چه زمانی باید عرصه را واگذار کند. نتیجه چهلتکهای درخشان از تاریخچههاست که هم عمیقاً شخصیست و هم بسیار متنوع. خانه، هم از نوع عینی و هم از نوع غیرملموس، در قلب این قصه جای دارد. این پرسش هم که در آمریکای گرفتارِ نابرابریِ چشمگیرِ درآمدی و نژادپرستی نظاممند و تغییر اقلیمی چه کسی بخت صاحبخانه شدن دارد در سراسر متن حاضر است. دوایت گارنر در نقدش پیشبینی میکند که خانهی زرد «یکی از اساسیترین خاطرهپردازیهای این قرن بلاخیز قلمداد خواهد شد». من نیز با نظر او کاملاً موافقم.
این خاطرهپردازی استثنایی بیتردید از بهترین خاطرهپردازیهای منتشرشدهی این دهه است. در نگاه اول، کتاب تصویری گرم و زنده از پسر آیْت، نویسندهی دانمارکی، ترسیم میکند. پسر بیستویکیدوسالهی آیْت که مواد مخدر میسازد، در تصادفی وحشتناک پس از مصرف مواد توهمزای خانگی، به شکلی تراژیک میمیرد. این کتاب که زندگی نویسنده در روزهای پس از فاجعه و پناه بردنش به شاعران هجرانسرایی مثل آن کارسن و اینگر کریستنسن را به تصویر میکشد و زندگی و قد کشیدن پسرش را روایت میکند توصیفی قدرتمند از بیانناپذیریِ اندوهبارِ فقدان هم هست، آن هم وقتی که میخواهی هر طور شده چیزی را که از دست دادهای زنده و حاضر نگه داری. تماشای آیْت در مواجهه با این ماجرا به تماشای فیلیپ پتی هنگام راه رفتن روی طنابی بین برجهای دوقلو میماند. خطبهخط نثر او چنین چیرهدستی و نشاطی دارد، گرچه جای خالی پسرش که نخ تسبیح کتاب را میسازد وحشتناک است. این کتاب فقط راوی ماتم نیست، راوی راهاندازی دوبارهی دستگاه آپارات است وقتی که فیلم ناگهان پاره میشود. سالهاست که آیْت در دانمارک شاعر مهمیست و داستانش، میمون، را در دبیرستانها تدریس میکنند. این کتاب او را در زمرهی گروه کوچکی از نویسندگان قرار میدهد که در قالب خاطرهپردازی نشان دادهاند که چه اندیشهها و چه فقدانی در اعماق قلب آدمی جای دارند.
جان فریمن، سردبیر اجرایی لیترری هاب
کتابهای مناقشهانگیز
کتابهای زیر بهسختی از فهرست ده اثر برتر خارج شدهاند ولی ما (یا حداقل یکی از ما) نمیتوانیم بی هیچ حرفی از کنارشان بگذریم.
ویویان گورنیک سال 1973 در جستاری در هفتهنامهی ویلج وُیس تفکر فمینیستی معاصر را فرایند بازتعریف معنای تجربهی زندگی در کسوت زن میداند. به نوشتهی او «این سفر پر از درد و تنهاییست، سفری سراسر مبارزه، سفری که برای حفظ هر وجب خاک عاطفی باید بارها و بارها جنگید، تک و تنها و بدون متحد، تنها سربازش خودت هستی، با تمام کشمکشها. اما در سوی دیگر آزادی منتظر است: صاحباختیار خود بودن». خاطرهپردازی گورنیک، آن زن عجیب و شهر، که در سال ۲۰۱۵ منتشر شده است قسمتی از سفر طولانی خودکاوی گورنیک را نشان میدهد و سرشار از مشاهدات و بینشهای خودآگاهانه و تیزبینانهایست که او را به یکی از مهمترین خاطرهپردازان ما بدل کردهاند. این کتاب گورنیک را در هیبت مستندنگار استثناییِ جهانهای احساسیای به تصویر میکشد که در یک روز در نیویورک با هم تلاقی میکنند. کتاب اختصاصاً بر دوستی او با مردی به نام لئونارد تمرکز دارد، گرچه سراغ همهی تعاملهای کوچکتر و تمام خردهریزهای زندگی شهری نیز میرود، همان خیابانهایی که آدمهایش در آنها برای ایجاد ارتباط با یکدیگر تلاش میکنند. توصیف شفاف و همدلانهی اینها از مهمترین نقاط قوت گورنیک است. این خاطرهپردازی الگویی برای تأمل بر خود است و آینهای برای مایی که هنوز به شناخت کاملی از خود نرسیدهایم اما در مسیرش هستیم.
گرچه دربارهی زندگی و کار الیور ساکس بسیار نوشتهاند اما هیچ چیز این دو حوزه را به قدرتمندیِ خاطرهپردازیاش، در حرکت، درنیامیخته است، کتابی که فقط چند ماه پیش از مرگ او در سال ۲۰۱۵ منتشر شد. ساکس از برجستهترین متفکرین قرن بود و ذهنی داشت که به تجربه، ظریفبینی، کنکاش در ناشناختهها، آزمایشگری و مهمتر از همه به ارتباط زنده بود. اندک دانشمندانی در هنر قصهگویی چنین نبوغی داشتهاند. ساکس در سالهای زندگیاش تصور ما از جهان، بدن و ذهنمان را گسترش داد. اینها قصههای حرفهی تخصصی او بودند اما قصهی زندگیاش نیز همین قدر جذاب و گیراست. ساکس در این کتاب با گذشتهاش، جنسیتش، مهارت ادبیاش، دستاوردهای پزشکیاش، شکستهایش و انبوه آزمایشهای متنوع و رنگارنگش دست و پنجه نرم میکند. شاید در وهلهی اول حکایتهای پزشکی این کتاب برای ما جذاب باشد اما بعدتر قصههای مسابقات موتورسواری صحرایی، آزمایش داروهای قوی روی بدن خود، کشمکش با اعتیاد، تغییرات جسمانی و عواطف قلبیاش میخکوبمان میکنند. در سراسر کتاب، ساکس صمیمیت عمیق و گاه دردناک نثرش را حفظ میکند. ساکس، در نمونهای عالی از رویکردش به قصهگویی که زبانزدش کرده است، مینویسد «سروکار داشتن با جمعیت هر نوع تعمیم و کلیگویی را ممکن میسازد ولی ما به امر عینی، امر خاص و امر شخصی نیز نیاز داریم». ساکس با همین چیزهای خاص و شخصی جادو میآفریند. در حرکت خاطرهپردازی کمنظیر نویسندهایست که تجربهی زیسته و افکارش با تواناییهای ادبیاش برابری میکند. او قصهگویی تمامعیار است. قصههایش استحکام و قدرت دارند و جهان را بزرگتر و بیش از پیش شگفتانگیز مینمایانند.
اولین باری را که از نزدیک یکی از پرترههای سالی مان را دیدم به یاد دارم. تقریباً از کنارش عبور کرده بودم اما چیزی نظرم را جلب کرد و طولانیتر از آنچه انتظار داشتم نگهم داشت. آن چشمها، آن ژست، آن نوردهی یا آن درختان تار عنکبوتی جنوبی، هنوز نمیتوانم دقیق بگویم و توصیفش کنم، ولی پدیدهای بود که برای من نشانگر نبوغ هنریست.
مانِِ بسیار تحسینشده و مناقشهانگیز در این خاطرهپردازی بینظیر سراغ تاریخچهی خانوادگیاش در ویرجینیای محبوبش میرود، قصههایش را میگوید و به جعبههای قدیمی عکسها و نامههایی سرک میکشد که نشان از «فریب و رسوایی، مشروبات الکلی، آزارهای خانگی، تصادفها، لولوها، رابطههای سرّی، زمین خانوادگی محبوب و مورد اختلاف… پیچیدگیهای نژادی، به دست آوردن و از دست دادن پول زیاد، بازگشت پسر اسرافکار و حتی شاید قتلی هولناک» دارند.
این کتاب بسیار سرگرمکننده است اما آنچه متمایزش میکند این است که خاطرهپردازیِ عکاسی حقیقیست. مان عکسهایش را لابهلای کتاب پیش چشممان میگذارد و با این کار هم هنرش را به رخ میکشد و هم از عکسها برای به تصویر کشیدن زندگی و گاهی مقصودش کمک میگیرد. با تساهلی شگفتآور به منتقدانش پاسخ میگوید و عکسهایی را نشانمان میدهد که به فاصلهی کسری از ثانیه گرفته شدهاند و در آنها درهمکشیدگی چهرهی فرزندانش به لبخندهایی سادهدلانه بدل میشوند. اما او با ترس از اینکه شاید حق با منتقدانش باشد هم دست و پنجه نرم میکند؛ اینکه شاید با سوژه قرار دادن فرزندانش آنان را به خطر انداخته باشد. این مسئلهای پیچیده است که در نهایت حلنشده باقی میماند و همین آن را حقیقی میکند.
ج. درو. لَنامِ طبیعیدان و زیستشناس حیاتوحش در خاطرهپردازی خود مینویسد «من عمیقاً رنگینپوست هستم». آغاز درخشان این زندگینامه یادآور توصیف جین تومر از شهر جورجیا در کتاب نی (۱۹۲۳) است. خانه در یک نگاه دربارهی زندگیهاییست که به آسانی طبقهبندی نمیشوند؛ دربارهی مردی که هم دگرگونی و ناپدید شدن مردمان و مناظر کودکی خودش را تماشا میکند و هم پرندگان محبوبش را. لَنام به همان اندازه که شاعر است دانشگاهی نیز هست. نوشتههای او نهتنها ادای احترام به خانوادهایست که به او هویت کنونیاش را بخشیده، بلکه ادبیات حوزهی طبیعت و محیطزیست را از ادبیات دانشگاهی مجزا میسازد، چرا که او ادبیات دانشگاهی را مقصر دور شدن افراد از این حوزه میداند. «مکانی بینابینی» که عنوان کتاب به آن اشاره میکند زمینیست به مساحت دویست جریب در بخش کوچک اجفیلد در کارولینای جنوبی که لَنام همراه والدین و خواهر و برادر و مادربزرگش آنجا بزرگ شده. لِنام ماهرانه و با دقت کشاورزان مینویسد؛ نثرش پیچدرپیچ، شوخوشنگ و اغلب فروتنانه است: «سه چهار درختچهی توری پیر در حیاط بودند که در آوریل و مه پر از شکوفههای زرد و بنفش میشدند. در گرمای تازهی مارس و پیش از شکوفه زدن درخچههای توری، حیاط به بیشهزاری کوچک از گلهای داوودی لیموییرنگ و گلهای برفی بدل میشد» یا «دستهی سرگردان و پرهیاهوی زاغهای کبود در یورشی صبحگاهی سهمشان را از دانههای صبحانه جمع میکردند». گرچه غرق شدن در نثر توصیفی از بزرگترین لذتهای این کتاب است اما لَنام دربارهی سختیهایی که در طول کار حرفهای خود با آن روبهرو بوده نیز صحبت میکند. او خوب آگاه است که متأسفانه مردان سیاهپوست کمشماری در حرفهاش فعالیت دارند و تجربههای شخصی لنام، چه در خانه و چه بیرون از آن، همیشه زیر سایهی این آگاهیاند. از قضا خانه فقط چند ماه پیش از انتخاب رئیسجمهوری منتشر شد که دولتش قانون حمایت از گونههای در خطر انقراض را لغو کرد. رویکرد لِنام در این کتاب خوددارانهتر از رویکرد نوشتههای بومشناختی پس از «فاجعه»ی ۲۰۱۶ ( انتخاب دونالد ترامپ) است. گرچه اگر کتاب تجدید چاپ شود معلوم نیست لنام در مقدمهاش چه خواهد گفت.
خواندن تعلقِنورا کروگ به تماشای ذهنی میماند که خودش را مقابل شما میگشاید. کتاب که در دستهی خاطرهپردازیهای تصویری قرار میگیرد (و برندهی جایزه ملیِ خاطرهپردازیِ خودنوشتِ انجمن منتقدان کتاب در سال ۲۰۱۹ شده است) شبیه دفترچهی بریدهی جراید به نظر میرسد (در این قطعهی مربوط به غم غربت و میهن میتوانید ببینید منظورم چیست). تعلق تلاش صادقانهی نورا کروگ برای تصفیه حساب با ریشههای آلمانی خودش است. او که دههها پس از هولوکاست متولد شده و خانوادهاش دربارهی این موضوع همیشه سکوت کردهاند حالا جسورانه دربارهی نقش خانوادهاش در این واقعهی تاریخی مهیب پرسوجو میکند. تعلق فقط قصهی نورا کروگ را نمیگوید. کتاب پر از دستنویسها و تصویرگریهای زیبای اوست اما کروگ عکسها و نامههای خانوادگی را هم ضمیمهاش کرده تا قصهی چند نسل را تعریف کند. تعلق به ملغمهای از کتابهای درسی تاریخ و ویديوهای خانگی میماند. در صفحهای از کتاب، داستان بامزهای از دنبال قارچ گشتن کروگ و خانوادهاش آمده است. در صفحهی دیگری، ریشههای تاریخی نوع خاصی از باندپیچی آلمانی را میبینیم که مادر کروگ برای پانسمان زانویش پس از حادثهای هنگام اسکیت کردن در ششسالگی از آن استفاده میکند. اما بعد به بخشهایی از دفترچهی خاطرات داییاش میرسیم که پر است از لفاظیهای یهودستیزانه و نقاشیهای صلیب شکسته. (هر چه هم الکی و درهمبرهم به نظر برسد، باور کنید این اثر بسیار سازمانیافته است. به نظر میرسد نورا کروگ قصد دارد بگوید همهی اینها به هم ربط دارند.) بیان این تکههای تاریخ از جانب کروگ بسیار سخاوتمندانه است. این قصه شاخهی زیتون یا طلب عفو از ما برای خانوادهاش نیست. بلکه سؤالی بیپاسخ است. احتمالاً به همین دلیل است که خاطرهپردازی تصویری/کلاژ رسانهی مناسبی برای بازگویی این قصه است: هیچ ادا یا توجیه یا تلاشی برای توضیح در کار نیست. او تصویری برای ما میسازد و اجازه میدهد تا با دردی پیچیده تنها بمانیم. در واقع، ما در گرماگرم این تصفیه حساب همراه او میشویم.
چه خوب که قرعهی نوشتن دربارهی در خانهی رؤیای کارمن ماریا ماچادو به نام ما سه نفر افتاد، مایی که چنان شیفتهاش شدهایم که باید حتماً چیزی دربارهاش میگفتیم. در این خاطرهپردازی ماچادو رابطهی خودش با دوستدختر آزارگر سابقش را میگوید و بازمیگوید. این قصه فرمهای متعددی دارد و بر محور خانهی رؤیا میچرخد. خانهی رؤیا هم مکانی واقعیست که ماچادو و دوستدختر سابقش در آن زندگی میکردهاند و هم دیوارهایی دفاعی که برای در امان ماندن از آزار عاطفی، خشونت بدنی، شکنجههای روانی و سوءظن دور خودش کشیده است. ماچادو برای گفتن این قصه از سنتهای روایی متعددی بهره میبرد، قصهای که سابقهی روایی ناچیزی دارد چون در فرهنگ عامه بهندرت به روابط آزارگرانهی کوئیر پرداخته شده است. نتیجه دستاوردی حیرتانگیز و ماندگار است. خیلی از ما قصهای مشابه را تجربه کردهایم و خواندنش از نگاه ماچادو بسیار شخصی و عمیقاً اطمینانبخش است، درست مثل اینکه دوستی توی چشمتان زل بزند و بارها بگوید تو دیوانه نیستی. من به این کتاب نیاز داشتم و فکر میکنم بسیاری از ما به آن نیاز داریم.
کورنی سیگال، سردبیر ارشد
در صفحهی تشکر و قدردانی کتاب در خانهی رؤیا چنین آمده است: «اگر به این کتاب نیاز دارید، تقدیم به شما». خاطرهپردازی کارمن ماریا ماچادو از عهدهی کاری برمیآید که پیش از این هرگز ندیدهام: کاوش در رابطهی آزارگرانهی کوئیر از زوایای متفاوت و دیدنش از نگاههای مختلف. او در پانویسها از استعارههای اسطورهها و تابوهای ادبیات بهره میجوید و به نظریهی کوئیر ارجاع میدهد. همهی اینها تلاشیست برای جای دادن قصه در بافتی متفاوت، تلاشی برای یافتن راهی برای گفتنش که شاید کمکمان کند بفهمیم چه اتفاقی افتاده است. در خانهی رؤیا قصهای حیرتانگیز، زمخت و عمیقاً شخصیست و ماچادو با ساختار تجربیاش طرحی میزند تا ساختاری پابرجا بیابد (و به دیگران نیز در یافتن آن کمک کند).
کیتی یی، دستیار سردبیر بوک مارکز
تا کنون خاطرهپردازیای نخوانده بودم که حال و هوای هیجانی داشته باشد. ماچادو خاطراتش از رابطهای آزارگرانه را میشکند و آنها را با استعارههای ادبی میپالاید تا نشانهها را کنار هم بچیند، تفسیر کند و نظم دهد. در این حین، الگویی شکل میگیرد که هرگز رضایتبخش نیست و او و خوانندگانش به این فهم میرسند که اساساً نه چیزی به نام وحدت روایت وجود دارد و نه داستان تروما راهحل مرسومی دارد. مسیری که ماچادو در این کتاب میپیماید درست معکوس روایت زن دیوانه است. به عبارتی، این روایتْ مارپیچی پایینسو نیست، روایتِ تشخیص خطریست که توانمندی درونی قهرمان داستان را طلب میکند، کلنجاری بیوقفه برای یافتن حقیقت که تنها عزم او را برای نجات خودش جزم میکند. در خانهی رؤیا سفر قهرمان زن قصه است و فرم جدید در خاطرهپردازی و طنین احساسی آن خلق میکند. همانطور که کورنی و کیتی نیز گفتند، این کتابی است که باید آن را بخوانید.
همیشه معتقد بودم که بهترین روش برای شناخت افراد نه تجربههایشان، بلکه سلیقهی آنهاست؛ موضوعی که در جهان وسیع زندگیهای ثبتشده (سینما) کمتر بررسی شده است، البته تا کنون.
کرلا جنیس در خاطرهپردازی درخشان و غریبش نقد فیلم را در قالب خاطرهپردازی بازتعریف میکند و قصهی زندگیاش را از خلال فیلمهای وحشت و بهرهکشی بازگو میکند، فیلمهایی که با آنها بزرگ شده و از دیدنشان لذت برده و البته که بعدها عشق زندگیاش شدهاند. تأملات شخصی و داستانهای هولناک زندگی با نقادی زیرکانهی مبتنی بر ربع قرن کنکاش در سینمای وحشت با هم آمیختهاند؛ فصل مربوط به فیلمهایی دربارهی یاغیگری نوجوانانه به داستان جنیس از بزهکاریهای کودکانهاش گره میخورد و رابطهی دلهرهآور جنیس با پدرش به بحث دربارهی بازنمایی خانواده، هویت جنسیتی و جنسیت در سینمای بهرهکشی میانجامد. جنیس دنبال اثبات ارزش هنری این فیلمها نیست، بلکه آنها را دریچهای به روان انسان مدرن و گاه (دربارهی فیلمهای تجاوز و انتقام) فرمی روایی میداند که گرچه در اصل نیاتی شهوانی دارند، فمینیستها باید آن را باز پس گیرند. خانهی زنان روانپریش همان چیزیست که آرزو میکنم همهی آثار نقادانهی فرهنگ عامیانه در آینده شبیهش باشند: عالمانه، شخصی، تأثیرگذار و حیرتانگیز که به مرزبندی میان شایستگی ادبی و سلیقهی شخصی تن نمیدهد. طراحی گرافیکی کتاب هم بینظیر است.
مالی اُدینز، معاون ارشد سردبیر کرایم ریدز
فهرست افتخاری
در ادامه، نام کتابهای منتخبی آمده که برای حضور در هر دو فهرست به دقت بررسی شدهاند، فقط برای اینکه مطمئن شویم چیزی از قلم نیفتاده (و اینکه تصمیمگیری بسیار سخت بود).