بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, درباره‌ی ادبیات کودک و نوجوان, روایت آدم‌ها و حرفه‌شان, روایت آدم‌ها و قصه‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها

دایی امین‌الله و جان لیبادی | در باب قصه‌گویی برای کودکان


هر روز کتاب‌های زیادی برای مخاطب نوجوان وارد بازار نشر و کتابفروشی‌ها و کتابخانه‌ها می‌شوند. چه به صورت چاپی و چه به صورت الکترونیکی و صوتی. علاوه بر کتاب‌های ترجمه‌شده‌ی تکی یا سری‌دوزی‌شده‌ای مثل راموناها و سوفی‌ها و جونی بی‌جونزها، مؤلفان داخلی هم بیکار ننشسته‌اند. اما نه هر قصه‌ای برای کودکان و خردسالان مناسب است و نه قصه‌گویی برای آن‌ها کار هر کسی است. مریم کوچکی که سال‌ها است در کانون پرورش فکری و هنری با موضوع قصه‌گویی برای کودکان سروکار دارد، در این مطلب بی‌کاغذ اطراف از ظرافت‌های قصه‌گویی برای کودکان می‌گوید.


 

چرا نیاکان‌مان قصه می‌گفتند؟ راز دلنشینی قصه‌ها چیست؟

پاسخ‌های گوناگونی به این پرسش‌ها داده شده‌اند: برای تدریس تاریخ، پایان دادن به کشمکش‌ها، درک جهان هستی، برآوردن نیاز به تفریح و سرگرمی، ستایش قدرت‌های فراطبیعی، انتقال تجربه‌ها، ثبت فعالیت‌ها و ویژگی‌های نیاکان برای نسل‌های بعد.

این جمله را جایی خواندم. گمانم در یک مقاله. بعد به قصه‌هایی فکر کردم که در زمان کودکی‌مان برای ما می‌گفتند. آیا مامان یا خاله‌طاهره، ظهرهای کش‌دار وگرم تابستان و شب‌های کش‌دار و سرد زمستان، وقتی بابا و آقای اسدی سرکار بودند (هر دو توی شرکت صنایع اراک همکار بودند)، به اهداف پنهان قصه‌ها آگاه بودند و با همین آگاهی و بینش برای ما قصه می گفتند؟

با قاطعیت می‌گویم نه. خاله و مامان فقط می‌خواستند ما زودتر بخوابیم تا درباره‌ی زن‌دایی‌سودابه و دست‌پختش و مغازه‌ی پدرش، زن‌دایی مینا و ترشی‌هایش یا عمه‌سکینه که او را در مقام مارگارت تاچر می‌دانستند، درباره‌ی صف تخم‌مرغ، شهادت پسر فلانی، خواهر‌شوهر خاله‌فروغ که زمین‌های زیادی از شوهر مرحومش به ارث برده بود، خرید گوشواره و النگوهای جدید، گرفتن رب‌گوجه‌فرنگی و این‌جور چیزها حرف بزنند. بدون کوچک‌ترین شکی می‌گویم که بیدار بودن چند جین پسر و دختر قد و نیم‌قد توی کاسه‌کوزه‌شان می‌زد. اما گذشته از هر هدفی که پشت قصه‌گویی این عزیزان نهفته بود، ما بچه‌ها از قصه‌هایشان لذت می‌بردیم.

حالا، بعد از گذشت این همه سال، به این فکر می‌کنم که قصه و قصه‌گویی برای بچه‌ها باید چطور باشد؟ آیا هر کسی می‌تواند آستین بالا بزند‌ و برای بچه‌ها قصه بگوید و آیا هر قصه‌ای« یاسا»ی ورود به دنیای کودکان را دارد؟

 

من از آن دسته آدم‌های خوشبختی‌ام که در زندگی‌ام قصه‌های زیادی از راویان و قصه‌گوهای متفاوت شنیده‌ام. خاطره‌ای کم‌رنگ گوشه‌ی ذهنم جا خوش کرده است. هنوز کودکستان نمی‌رفتم. با مامان، برادر و خواهرهای بزرگم رفته بودیم زیارت قبر آقا نور. هنوز هفت‌ بچه نشده بودیم. سه دختر بودیم با یک برادر که با من دوقلو بود. آن طرف مرقد آقا، مردی بساط کرده بود. مردها و زن‌ها دورش جمع شده بودند. من، خواهرها و برادرم صف جلو نشسته بودیم. چطور آن‌قدر جلو رفته بودیم به خاطر ندارم. نقال پیرمردی بود لاغر، با سبیل پرپشت. ردایی رنگ‌ورورفته هم داشت، فکر کنم به رنگ زرشکی. پرده‌ای روی دیوارکشیده بود. این طرف پرده، اسب‌ها و لشکریان، آن  طرف پرده  هم  اسب‌ها و لشکریان. من که سواد نداشتم ولی می فهمیدم چیزهایی کنار نقاشی‌ها  نوشته‌اند. در مرکز پرده، مردی جوان با چشم‌هایی زیبا، غرق خون، روی زمین افتاده بود. برای اولین بار در عمرم اسم رستم به گوشم خورد. روایتی بود پر آب چشم. غرق آن پرده‌ی پارچه‌ای بودم. خواهر بزرگم به ما کوچک‌ترها فهماند که پسر را پدر کشته. در راه برگشت، برادرم از مامان پرسید «چرا باباش پسرش رو کشت؟ دوستش نداشت؟» مامان جواب داد «چون بچه‌ی خوبی نبود.» بچه‌ی خوب! هنوز چشم‌های درشت و سیاه مرد غرق خون را به خاطر دارم. به من نگاه می‌کرد. دقیقاً به من نگاه می‌کرد.

 

ما بچه‌ها سواد نداشتیم و فقط خواهر بزرگ‌مان مدرسه می‌رفت. روپوش قرمز می‌پوشید با روبان سفید. یک یقه‌ی سفید هم روی یقه‌ی روپوش می‌بست. دلم می‌خواست زودتر بزرگ شوم و من هم آن‌جوری لباس بپوشم. البته که به آرزویم نرسیدم و کلاس اول من چند سال بعد از انقلاب بود و مانتو و مقنعه. بماند؛ این خواهرِ باسوادم کتاب‌های داستان و مجله‌ی کیهان بچه‌ها را بلند بلند برایمان می‌خواند و داستان‌هایشان را تعریف می‌کرد. هنوز تصویر کتاب قصه‌ای که چوپانش نی می‌زد و سبزی زیبای تصویر و نگاه بره‌های غمگین اطرافش را به یاد دارم. خاطرم نیست چه کتابی و چه قصه‌ای بود. یک روز، خواهرم قصه‌ی یک آدم چقدر زمین می‌خواهد را خواند و برای ما که روی فرش دراز کشیده بودیم و نگاهش می‌کردیم، تعریف کرد. بعدها که خودم باسواد شدم، نویسنده‌ی روسی‌اش را شناختم: لئو تولستوی. خواهرم قصه را تعریف می‌کرد و من پا‌به‌پای مردی که برای داشتن زمین‌های بیشتر حرص می‌زد، می‌رفتم و می‌رفتم. چه صحرای گرمی بود. غروب آفتاب و غروب زندگی مرد یکی شد. او فقط به اندازه‌ی قد خودش زمین نیاز داشت، آن هم برای دفن شدن. وحشت آخر قصه را هیچ‌وقت از خاطر نمی‌برم. تصاویر کتاب قهوه‌ای بودند. مردانی قدبلند و لاغر و البته سراپا قهوه‌ای که قدشان در آفتاب گرم تابستان کشیده‌تر شده بود. ما داستان آخرین روز زندگی مرد را می‌شنیدیم. فقط همین. ولی باور کنید پس از سال‌ها هنوز هم از یادآوری آن قصه اضطراب می‌گیرم. دوست دارم بدانم کتاب را کدام ناشر برای چه گروه سنی‌ای چاپ کرده بود.

 

مربع‌های کوچک روی تقویم پشت‌سرهم خط می‌خوردند. من دانش‌آموز دبستان بودم که دایی‌امین‌الله همسایه‌مان شد. قبلاً کجا بود؟ مامان می‌گفت توی روستای امرآباد پیش خواهرش خاله‌هاجر زندگی می‌کرده و گاهی هم پیش مادرش خاله‌خانم که با شوهرش خادم مسجد ابوالفضل بودند. آن‌وقت‌ها دایی مجرد و تنها بود، بدون همسر و فرزند (البته بعدها با خانمی از گنبد‌کاووس ازدواج کرد). به خاطر بیماری آبله نابینا شده بود. می‌گفتند پیش فرح‌، همسر شاه، رفته و او به دایی قول داده پول جراحی چشمش را می‌دهد، اما از شانس دایی انقلاب شده و او نابینا مانده. خلاصه، دایی همسایه‌ی دیواربه‌دیوارکه نه، اما خانه‌اش چند کوچه آن‌طرف‌تر بود. شب‌های زمستان هیچ صدایی به اندازه‌ی شنیدن تق‌تق عصای چوبی دایی دلگرم‌مان نمی‌کرد. همگی دور کرسی می‌نشستیم، از بی‌بی‌طوبی گرفته تا بچه‌های نوپا. دایی چایی می‌خورد و از همه می‌خواست بلند صلوات بفرستند. ما هم از ته دل جواب می‌دادیم. بعد، دایی شمرده‌شمرده قصه‌اش را شروع می‌کرد و قند توی دل ما آب می‌شد: اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین‌گفتار چنین نقل کرده‌اند…

نمی‌دانستیم این همه قصه را از کجا و از کی یاد گرفته. هیچ‌وقت هم نپرسیدیم. قصه‌های دایی حکایت پادشاهان احمق‌، بیمار و ظالم، وزیران حیله‌گر و فریبکار، زنانی اغوا‌گر و گاه زیرک، و مردانی گاه عاشق و گاه خیانت‌کار بود. و صد البته پر از جن، پری و شیطان‌های وسوسه‌گر. هرچه فکر می‌کنم، توی قصه‌های دایی از بچه‌ها خبری نبود. انگار وجود نداشتند. در قصه‌گویی مهارت داشت و هیچ قصه‌ای را یک‌شبه تمام نمی‌کرد. هرچه خواهش می کردیم «دایی، تو را خدا»، می گفت «نه. بقیه‌اش برای فردا شب. هر خوب و بدی که در کتاب است، بر هم بزنید که وقت خواب است.» دقیقاً مثل شهرزاد قصه‌گو. تکه‌های مبهم و کمی از قصه‌هایش را به خاطر دارم. روایت‌هایی بودند عجیب و غریب و بسیار طولانی.

 

صدایش می‌کردیم محمد‌آقا. البته بزرگ‌ترها، مثل خاله‌ها و دایی و مامان و بابا، پشت سرش به او ممد افراسیابی می‌گفتند تا با بقیه‌ی محمد‌های فامیل اشتباه نشود‌. شوهرِ خاله‌اشرفم بود. این خاله‌اشرف دختر بزرگ خاله‌کبری بود. با محمد‌آقا که ازدواج کرد، از روستای زیبای لکان به اراک مهاجرت کردند و نزدیک خانه‌ی ما مستأجر شدند. خانه‌شان از آن خانه‌های قدیمی بود: یک حوض وسط و اتاق‌ها چند همسایه دورتادور حیاط. یکی از این همسایه‌ها مرد فلجی بود که صبح‌ها با مادرش می‌رفت گدایی. خلاصه‌ی کلام، محمد‌آقا هم گاهی قصه می‌گفت. یک شب که آمده بودند خانه‌ی ما و به احتمال قوی شبی زمستانی بود‌، قصه‌ای تعریف کرد. قصه‌ای درباره‌ی زنی بدکاره. آن موقع من و بچه‌ها متوجه مضمون داستان نشدیم. هنوز بعد از گذشت این همه سال، تصویری دردناک از زن و مارها و این‌جور چیزها در ذهن دارم. قصه‌اش چه بد بود!چرا باید چنین قصه‌ای برای همه‌ی ما تعریف می‌کرد؟

 

شب‌هایی که بابا سر کار بود‌، مامان باید دست‌تنها هفت بچه‌ی قد‌و‌نیم‌قد را کنترل می‌کرد. رختخواب‌ها توی اتاقی بودند که بخاری نداشت و خیلی سرد بود. تند‌تند رختخواب‌ها را از کمد بیرون می‌آوردیم و پهن می‌کردیم. گرم کردن رختخوابِ یخ‌زده به عهده‌ی صاحبش بود، به هر طریقی که بلد بود و می‌توانست. سر تصاحب بالش و پتوی بهتر توی سروکله‌ی هم می‌زدیم و آخر سر، خسته و کوفته، چراغ‌ها را خاموش می‌کردیم و با خواهش و تمنا از مامان می‌خواستیم قصه‌ای یا خاطره‌ای از بچگی‌اش بگوید. مادر من خدای خاطره است. کافی است به او کلمه‌ای مثل دزد، طلا، عروسی و هر چیز دیگری بدهی. مامان من برای هر کلمه چندین خاطره دارد. از شهر و روستا. از آدم‌های زنده، بیمار و ناتوان، یا درگذشته. خاطراتش را این‌قدر دسته‌بندی‌شده و منظم می‌گوید که به حافظه‌اش حسودی‌ام می‌شود. از قصه‌گویی مامان فقط قصه‌ی دختری به نام  نمکی را خوب به یاد دارم‌. خانه‌ی نمکی هفت در داشت. هر شب باید هر هفت در را می‌بستند تا دیو وارد خانه‌شان نشود. نمکی دختر بازیگوشی بود که پند و نصیحت مادرش را گوش نکرد و یک شب به جای بستن هفت در خانه، شش در را بست. دیو هم از همان دری که  باز بود، وارد خانه‌شان شد. قصه که به این‌جا می‌رسید، ما هفت بچه‌ی قد‌و‌نیم‌قد پتو را روی سرمان می‌کشیدیم و از ترس جیک نمی‌زدیم. آخر داستان، مامان صدایش را عوض می‌کرد و می‌گفت «بچه‌ای که به حرف مادرش نکنه گوش، آلازنگی به دندون اون می‌زنه جوش».

آلازنگی کی بود؟ چطور به دندان جوش می‌زد؟ برداشت ما این بود که اگر به حرف بزرگ‌ترها گوش نکنی، مثل نمکی بدبخت و گرفتار دیو می‌شوی و دخل دندان‌هایت آمده است. با دستگاه جوش خانم یا آقای آلازنگی. حالا که عصر اینترنت و اطلاعات است، آلازنگی را گوگل می‌کنم و معنادار می‌شود: در چند افسانه‌ی بختیاری، با موجودی به نام آلازنگی آشنا می‌شویم. او غولی است آدم‌خوار که به شکل‌های مختلف در می‌آید. در افسانه یا متل ماه‌تی‌تی یا تمتی که در فرهنگ بختیاری بسیار معروف است، هفت دختر به علت فقر و نداری خانواده‌هایشان در کوهستان رها می‌شوند. پس از فراز و نشیب بسیار، اسیر آلازنگی می‌شوند و ادامه‌ی ماجرا.

یک شب که بابا و مامان خانه نبودند، برق محله رفت. تابستان بود و همه‌ی درها و پنجره‌ها باز باز. فکر کردیم الان است که دیو از درهای باز بیاید توی خانه. چنان جیغ‌و‌دادی به پا کردیم که از خجالت همسایه‌ها بیرون آمدیم. داد می‌زدیم «دیو! دیو!».

 

بدون تعارف بگویم از کلاس دوم ابتدایی تا اول دبیرستان اوج تنبلی و درس نخواندن من بود. از درس و مدرسه لذت نمی‌بردم هیچ، بلکه متنفر هم بودم. با همه‌ی بچه‌زرنگ‌ها مقایسه می‌شدم، از دخترخاله گرفته تا پسر همسایه. دوره‌ی راهنمایی برایم دوره‌ی کابوس درس و معلم بود. از «اکیدنه و ارنی‌ترنگ‌ِ» علوم گرفته تا «معادلات ریاضی» و کلمه‌ها و جمله‌های نامفهوم انگلیسی. اول دبیرستان مردود شدم. دوست نداشتم مدرسه بروم. از هم‌کلاسی‌هایم خجالت می‌کشیدم. اما بالاخره بین ترک تحصیل و ادامه دادنش، دومی را انتخاب کردم و فعلاً تا مقطع کارشناسی ارشد طی طریق کرده‌ام. یکی از عادت‌هایم که بقیه مدام بهش گیر می‌دادند و می‌گفتند نقش اصلی را در ضعف تحصیلی‌ام بازی می‌کند، گوش کردن به دو برنامه‌ی رادیوییِ «‌صبح جمعه با شما» و «قصه‌ی ظهر جمعه» بود. مدام می‌گفتند «خاموشش کن. برو درست رو بخون.»

صدای سحرانگیز و آرام گوینده‌ی قصه‌ی ظهر جمعه من را به دنیای خیال می‌برد. صدایی که بعدها فهمیدم برای خیلی‌ها خاطره‌انگیز و دلنشین است. سال‌ها بعد با اسم گوینده آشنا شدم. رضا رهگذر. انصافاً صدایی آرام و روح‌بخش داشت. وقتی رادیو ساعت را اعلام می‌کرد و بعدش آن صدای پر از آرامش می‌گفت «قصه‌ی ظهر جمعه»، دل توی دلم نبود. دعا می‌کردم قصه دنباله‌دار نباشد و تا هفته‌ی آینده منتظرم نگذارد.

همه‌ی قصه‌های آن برنامه مربوط به حداقل پنجاه شصت سال قبل از دوران ما بودند ولی صدای گرمی که از رادیو خودش را به خانه‌‌های تک‌تک ما می‌رساند این فاصله را بر‌می‌داشت و با خودش می‌بردمان. با صدای قصه‌گو به صحرا می‌رفتیم و با پیرمرد خارکن بوته‌های خار را به‌زحمت جمع می‌کردیم و به شهرمی‌بردیم و به سکه‌هایی ناچیز می‌فروختیم‌، یا به صدفی که صیادی فقیر از شکم ماهی بیرون می‌آورد خیره می‌شدیم، یا طمع‌مان مثل طمع پادشاه گل می‌کرد.

 

از گردش روزگار، مسئول آفرینش‌های ادبی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شدم. جشنواره‌ی قصه‌گویی در کانون استان مرکزی  برگزار شد و من برای اولین  بار قصه‌گویی مربیان را شنیدم. نخستین قصه‌گو همکارم خانم میراسکندری بود، مسئول مرکز ساوه. قصه‌ ماهی رنگین کمان بود. ماهی‌خود‌خواهی که با پولک‌هایش دلبری می‌کرد. به خاطر همین، بقیه‌ی ماهی‌ها از او فاصله گرفتند و ماهی قصه‌ی ما تنهای تنها شد. با راهنمایی هشت‌پا متوجه شد اگر می‌خواهد دوستانش کنارش بمانند، بهتر است بخشنده باشد. بنابراین، به هر ماهی یک پولک داد و در واقع دوستی آن‌ها را خرید. نمی‌دانستم چرا ولی از شنیدن این قصه و لحن راوی‌اش لذتی بردم وافر. آن‌قدر که دلم می‌خواست قصه‌گویی خانم میر‌اسکندری بارها تکرارشود. لذتی همیشگی. چه رازی در آن نهفته بود؟

البته الان که به مفهوم آن قصه فکر می‌کنم، می‌بینم چه درونمایه‌ی بحث‌انگیزی دارد. گاهی ما مرعوب اثر ترجمه‌شده می‌شویم و گمان می‌کنیم چون خارجی‌ها آن را نوشته‌اند، بی‌نقص است و حرف ندارد. آخر این چه دوستی‌ای است که بهای آن بی‌پولک شدن یک ماهی زیبا است؟چرا باید موجودی زیبا را از ریخت بیندازیم تا دل زشت‌ها و نیمه‌زشت‌ها خنک شود؟ انگار به مخاطب می‌گوییم هر کاری می‌توانی بکن تا دوستانت با تو بمانند. از نویسنده‌ی این قصه چند کتاب دیگر هم با همین سبک و سیاق چاپ شده‌اند.

 

دوستی داشتم اهل هنر، عکاس حرفه‌ای و شاغل در بانک. کتاب می‌خورد و فیلم خوبْ زیاد می‌دید و مثل نخ کاموا باریک و بلند بود. فیلم‌شناس و منتقد خوبی هم بود و یک روز به پیشنهادش به سینمای گوشه‌ی باغ ملی اراک رفتیم. سینما فرهنگ. بچه که بودم، توی همین سینما فیلم گلنار را دیدم و خاطره‌ی خوبی از آن دارم. فیلمِ روی پرده کاغذ بی‌خط بود. چیز زیادی از فیلم یادم نمانده و باید دوباره ببینمش. ولی دو صحنه‌اش را فراموش نکرده‌ام. یکی وقتی که هدیه تهرانی به خانه‌ی مادرش رفت و چند روزی خانه نبود. به خانه که برگشت، خانه به قول ما اراکی‌ها «به روز سگ» بود و زنِ قصه کلی کار کرد تا خانه تمیز شد. صحنه‌ی دیگری که یادم مانده به آخر فیلم مربوط می‌شود: هدیه تهرانی و خسرو شکیبایی وارد اتاق می‌شوند و در را روی مای بیننده می‌بندند؛ مایی که تخیلی کارکشته داشتیم و باید بقیه‌ی فیلم را خیال می‌کردیم. در یکی از سکانس‌ها هدیه تهرانی (مادر خانواده‌) برای بچه‌هایش قصه‌ای می‌گفت که برای ما ایرانی‌ها آشنا و نخ‌نما است: قصه‌ی شنگول و منگول و حبه‌ی انگور. اما هدیه تهرانی با حرکت‌ دست، حالت صورت و فراز و فرودِ بی‌نظیر صدا قصه را برای ما نا‌آشنا کرد. منتظر بودم ببینم گرگ این قصه چه می‌کند و سرنوشت شنگول و منگول وحبه‌ی انگور، بدون مامان‌بزی، چه می‌شود. هدیه تهرانی چقدر تمرین کرده بود تا به این مهارت و توان برسد؟ کاش یک بار در خیابان، سینما، تئاتر یا هر جایی ببینمش و به او بگویم چقدر در قصه‌گویی برای خودش کسی است و می‌تواند مخاطب را تشنه به صحرای داستان ببرد و گرسنه به دنیای واقعیت برگرداند.

 

هر روز کتاب‌های زیادی برای مخاطب نوجوان وارد بازار نشر و کتابفروشی‌ها و کتابخانه‌ها می‌شوند. چه به صورت چاپی و چه به صورت الکترونیکی و صوتی. علاوه بر کتاب‌های ترجمه‌شده‌ی تکی یا سری‌دوزی‌شده‌ای مثل راموناها و سوفی‌ها و جونی بی‌جونزها، مؤلفان داخلی هم بیکار ننشسته‌اند. خدا را به خاطر کتاب‌ها و به‌خصوص کتاب‌های خوب شاکرم. بین انبوه کتاب‌های کتابخانه‌های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، داستان کلاه پشمی یکی از آن عالی‌ها است:  پنج داستان کوتاه از نویسندگان خارجی با ترجمه‌ی حسین سیدی، برای گروه سنی «د». یکی از پنج داستان ناب این کتابْ داستان «سگ بزرگ و سیاه جان لیبادی» است. جان لیبادی قصه‌گویی قدرتمند بود و با حرکات دست، صورت و بدن چنان به قصه‌ها جان می‌بخشید که مردم تمام قصه‌هایش را باور می‌کردند. حتی گاهی مردم از ترس چشم‌های خشمگین افعی قصه‌اش چنان پا به فرار می‌گذاشتند که در سیاهی شب گم می‌شدند. روزی جان لیبادی شک کرد که یکی از همسایه‌ها مرغ‌وخروس‌هایش را می‌دزدد. بنابراین، به‌دروغ گفت برای حفاظت از مزرعه‌اش سگی بزرگ وسیاه خریده است. از آن روز دردسرهایش شروع شدند. هر اتفاق ناگواری که در دهکده می‌افتاد، پای سگ بزرگ و سیاه جان لیبادی در میان بود. اگر کسی زخمی می‌شد‌، اگر جایی مرغ و خروسی کشته می‌شد… خلاصه، تمام خرابکاری‌ها را سگ سیاه و بزرگ جان یک‌تنه انجام می‌داد. ماجرای خیالی تا آن‌جا پیش رفت که جان مجبور شد بگوید سگش را کشته تا از تمام اتهامات سگ خیالی خلاص شود. داستان را چند بار خواندم. جان  لیبادی چه مهارت عجیبی در باورپذیر کردن قصه‌هایش داشت. خلق می‌کرد و گاهی هم مخلوق خودش را می‌کشت. البته در جشنواره‌های قصه‌گویی کانون‌، قصه‌گوهای داخلی و مهمانان خارجیِ شبیه جان لیبادی را دیده‌ام، البته نه کاملاً هم‌تراز او. مثلاً یک بار مردی از ژاپن آمده بود که نوازندگی می‌کرد و داستان‌های حماسی می‌گفت؛ جوری که حیرت می‌کردی.

 

زمستان سال 1388 آن‌قدر برف بارید که فقط خدا می‌داند. سال‌ها می‌شد که آن‌قدر برف ندیده بودم. خیلی از درخت‌ها یخ زدند و خشک شدند، مثل نخل‌های روبه‌روی دروازه‌ی شهر صنعتی اراک. هنوز هم با قامتی قهوه‌ای‌رنگ همان‌جا مانده‌اند. طفلکی‌ها برای چنان یخ‌بندانی ساخته نشده بودند.

یکی از همان روزهای برفی و بابانوئلی و ننه‌سرمایی، وقتی به خانه برمی‌گشتم، کنار تیر چراغ برق کوچه، روی برف‌هایی که از بام‌ها روفته و توی کوچه جمع کرده بودند، خرس کوچک سفیدی دیدم. خرس عروسکی روی برف نشسته بود و نگاهم می‌کرد. انگار هیچ‌کس دیگری او را ندیده بود. چه خوب. شاید هم دیده بودند و نخواسته بودند برش دارند. از کوله‌ی دختری نوجوان افتاده بود یا از دسته‌‌کلید مردی میانسال؟ نمی‌دانم. برداشتمش‌. زنجیر و حلقه نداشت. بردمش خانه. حسابی شستمش. روی بخاری گذاشتمش. حس می‌کردم با آن چشم‌های ریز سیاه پلاستیکی از من و زندگی دوباره‌ای که به او بخشیده‌ام تشکر می‌کند.

روز جمعه که برادرزاده‌های کوچکم به خانه‌ی مامانی‌شان آمدند، خرس کوچک را دیدند.

ـ عمه مری این کجا بوده؟

+ قصه داره.

ـ برامون تعریف کن.

شروع کردم به ساختن قصه‌ای از او و زندگی‌اش. توی یک کارگاه عروسک‌سازی در کشور چین به دنیا آمده بود. خانمی که توی شکمش را پر از پشم شیشه کرده بود، به همه گفته بود چشم‌های این خرس من را یاد برادر کوچکم می‌اندازد.

دهان دوتا بچه مثل دهان جوجه‌گنجشک‌ها باز مانده بود. با کلمه‌ها قصه می‌ساختم و قصه‌ام را در ذهن و دل و جان آن‌ها می‌ریختم. به چشم می‌دیدم که چه مشتاقانه به دنیای قصه پا گذاشته‌اند و با خرس کوچک، به جهان او سفر کرده‌اند.

 

اگر در زندگی از یک نویسنده شرمنده باشم و خجالت بکشم، کسی نیست جز آقای لئو لیونی. روزهایی که جشنواره‌ی قصه‌گویی کانون پرورش فکری برگزار می‌شد، موج قصه‌گویی و تب‌‌وتابش همه را به دل این اقیانوس بی‌ساحل می‌کشاند. همان سال‌های اول کارم، هوس کردم در جشنواره‌ی‌ استانی قصه‌گویی کنم. قصه‌ی پشت دیوار بلندِ لئو لیونی، نویسنده‌ی ایتالیایی، را انتخاب کردم. یکی‌دو بار تمرین کردم. بعد جلوی دوربین فریبا نوروزیه، مسئول روابط عمومی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان مرکزی، ایستادم. پشت دیوار بلند قصه‌ی موشی بود به اسم «تیلی». تیلی ماجراجو بود و دوست داشت بداند پشت دیوارِ بین محل زندگی او و دنیای خارج چه خبر است. با تلاش و کنجکاوی و مقداری فضولی، بالاخره کشف کرد. به آن طرف دیوار رفت و با موش‌های آن طرف دیوار دوست شد و آن‌ها هم به این طرف دیوار آمدند و …

مفهوم قصه زیبا بود. جسارت وکنجکاوی را به بچه‌ها یاد می‌داد. بحث سرِ قصه‌گویی من بود. خوشبختانه فیلم آن قصه‌گویی گم شد و من بیشتر از این شرمنده‌ی تیلی‌، بقیه‌ی موش‌ها و آقای لئو لیونی نشدم. قصه‌گویی‌ام به دل خودم که هیچ، به دل دوست صمیمی‌ام فریبا هم ننشست. پیشنهاد داد من به شعر گفتن و داستان نوشتن بچسبم و تا خرابکاری به‌یاد‌ماندنی‌تری به جا نگذاشته‌ام، پاهای مبارکم را از گلیم خوش‌نقش‌ونگار دنیای ناشناخته‌ی قصه‌گویی بیرون بکشم.

 

سال‌ها پیش، وقتی دانش‌آموز دبیرستان بودم، این‌قدر فیلم‌ خوب ساخته نمی‌شد و در دسترس نبود. تنها سرگرمی‌مان فیلم‌های سینمایی پخش‌شده از تلوزیون بود یا فیلم‌هایی که از کلوپ  امانت می‌گرفتیم. یکی از فیلم‌های عجیب و زیبایی که آن‌وقت‌ها دیدم فیلمی ژاپنی بود به اسم افسانه‌ی کوایدان. فیلم چند اپیزود دارد. اپیزود سوم با نام «هویچی بی‌گوش» داستان جوانی نابینا است که در معبد زندگی می‌کند و نوازنده‌ای ماهر است. شبی ارواح کشته‌های جنگ‌های سال‌های دور از او می‌خواهند به قصر ارواح برود، برایشان ساز بزند و حماسه‌ی جنگ‌هایشان را با بیان شیوای خودش بازگو کند. این تقاضا چند بار تکرار می‌شود. جوان نابینا شب‌ها در فضایی وهم‌آلود به قصر کشته‌های جنگ می‌رود ، ساز می‌زند و حماسه می‌گوید. خبر به گوش کاهن معبد می‌رسد و او هم به جوان توصیه می‌کند دیگر درخواست ارواح را نپذیرد. کاهن، برای محافظت از جوان و پنهان ماندنش از چشم ارواح، روی تمام بدن جوان نابینا اوراد مذهبی می‌نویسد، به‌جز گوش‌هایش که فراموش می‌شوند. کاهن به جوان می‌گوید در هیچ شرایطی نباید حرفی بزند. شب‌هنگام که ارواح کشته‌ها دنبال هویچی می‌آیند تا او را همراه‌شان ببرند، اثری از او نمی‌یابند مگر دو گوش. ارواح هم گوش‌ها را می‌گیرند تا ببرند و به فرمانده نشان‌شان دهند و عذرتقصیر بخواهند. گوش‌های جوان نابینا را که باید در هر شرایطی سکوت کند،  می‌بُرند و می‌بَرند. دردی می‌کشد… دردی! فیلم جایزه‌ی ویژه هیئت داوران جشنوراه‌ی کن 1965 را هم برده است.

هیچ‌گاه صحنه‌های سیاه‌و‌سفید فیلم و حماسه‌ی جاری در آن و ارواح کشته‌ها را فراموش نکردم‌. بعد از دیدن فیلم چریکه تارا هم دوباره خاطرات این فیلم در من زنده شد. سربازان کشته‌شده‌ای که از دل آب بیرون می‌آمدند. از دیدن این فیلم سال‌ها گذشت. قبل از شیوع کرونا، در جشنواره‌ی قصه‌گویی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در سال 1398 قصه‌گویان بین‌المللی نیز حضور داشتند. آن زمان هنوز به تهران منتقل نشده بودم و از کرج و فضای مجازی قصه‌گویی‌ها را می‌دیدم. ناگهان سالن ساکت شد. پیرمردی راست‌قامت، با کیمونوی ژاپنی بر تن و سازی در دست، روی سکوی قصه‌گویی نشسته بود. سازش را نواخت و به زبان ژاپنی خواند. چشم‌مان به دهان مترجم بود تا کلمه‌ها را ترجمه کند و فاصله‌ی میان ما و ژاپن را کم کند.

این حکایت «هویچی بی‌گوش» است که برای ارواح کشتگان جنگ …

پیرمرد با چنان قدرتی می‌نواخت و می‌خواند که روح حماسه را در سالن می‌پراکند و اشک هر شنونده‌ای را برای کشتگان میهن در ‌می‌آورد. دوباره خاطره‌ی خوش آن فیلم و اثر خوشی که بر جانم داشت، تکرار شد.

 

کتاب سبز و قطع خشتی گلدان خالی را اولین بار زمانی که مربی پاره‌وقت کانون بودم برای بچه ها خواندم، یعنی حدود بیست و یک سال پیش. قصه‌ای ساده و سرراست است. ماجرای پسری از طبقه‌ی متوسط چین که به خاطر صداقتش به مقام امپراتوری می رسد. داستان با آن مفهوم نهفته در شکمش برای مخاطبانش چنان جذاب بود که هر وقت می‌خواستم قصه بگویم، بچه‌ها بالا و پایین می‌پریدند تا این کتاب را انتخاب کنم. بعدتر، چند سالی از بچه‌ها دور بودم و با توجه به پست اداری‌ام‌، اصلاً قصه‌گویی نمی‌کردم. تا این‌که چرخ روزگار طوری چرخید که در سال 1400 باید دوباره قصه‌گویی می‌کردم. دوباره کتاب گلدان خالی را انتخاب کردم. اما تا قصه‌گویی را شروع کردم، انگار انرژی‌ام تخلیه شد و هیچ انگیزه‌ای برای ادامه دادنش نداشتم. می‌دانستم بعضی از بچه‌ها قبلاً قصه را خوانده‌اند و نمی‌دانستم با چه دوز و کلکی می‌توانم آن‌ها را تا آخر قصه کنار خودم بنشانم. برای بعضی از بچه‌ها هم قصه جذابیت نداشت، چون زیادی معلوم و رو بود. بچه‌ها زود می‌فهمیدند امپراتورِ قصه کاری کرده و بلایی سر دانه‌های بی‌زبان آورده است . همراه نگاه داشتن این مخاطبان آگاه و کسلْ کار سختی بود. چه چیزی تغییر کرده بود؟ متوجه شدم باید به اقیانوس قصه‌ها بروم و قصه‌‌ای نو صید کنم. باید به کوهستان قصه‌ها بروم و گلی ناشناخته برای بچه‌ها بچینم. مخاطبم را دست‌کم گرفته بودم.

 

با گذر زمان‌، شنیدن قصه‌ها از نقال‌، دایی‌امین‌الله، خواهرم، مامان، خاله ، هدیه تهرانی و خیلی‌های دیگر و حضور در جشنواره‌های متعدد قصه‌گویی و آشنایی با قصه‌گوهایی که سال‌ها برای بچه‌ها قصه گفته‌اند‌، کم‌کم قطعه‌های پازل کنار هم نشستند و فهمیدم قصه‌گویی برای کودکان و خردسالان چه کار سهل و ممتنعی است.

هر قصه‌ای مناسب قصه‌گویی برای کودکان و خردسالان  نیست. قصه‌گو باید به قدرت نادیدنی و ناگفتنیِ قصه‌ها آگاه باشد. باید با روان‌شناسی کودک و آنچه موجب ترس و اضطراب او می‌شود آشنا باشد. قصه‌ها در جان و روح  مخاطب، به‌ویژه مخاطب خردسال و کودک، رخنه می‌کنند و درونمایه‌شان را در ظرف جان‌شان می‌ریزند. از غم و شادی گرفته تا ترس، اضطراب، وحشت و خشم.

قصه‌گو باید عاشق قصه‌گویی و جهان قصه‌ها باشد. او باید مخاطبش را بشناسد و قصه‌ای برای او انتخاب کند که علاوه بر جنبه‌ی سرگرمی‌، پهنه‌ی خیال کودک و احساسات درست و انسانی‌اش را وسیع‌تر کند. ظرف حوصله‌ی کودکان و خردسالان کوچک است و زود پر می‌شود. قصه‌های طولانی برای آن‌ها نه تنها اثرگذار نیستند، بلکه از گنجینه‌ی غنی قصه‌ها دلزده‌شان می‌کنند. کودکان قصه‌های‌کوتاه و زیبا را دوست دارند. قصه‌گو باید آگاه باشد که کلمه‌به‌کلمه‌ی حرف‌هایش چون بذری در دل مخاطب جا می‌گیرد و مخاطب کودک و خردسال چهره و حرکات او را حین قصه‌گویی ضبط می‌کند و در آینده‌ی نزدیک و دور به کار می‌گیرد.

کاروان قصه‌ها از زمان انسان‌های غارنشین میان بیشه‌های پردارودرخت کمین کرده، ازصحراهای خشک وسوزان گذشته، اقیانوس‌های بی‌کران را پیموده،از کوه‌های پربرف وگردنه‌هایشان جان سالم به در برده، لای طاقه‌های ابریشم‌ و ادویه‌های معطر به همه‌جای جهان سفر کرده، برعرشه‌ی کشتی جهانگشایان از دریاها گذشته، و همچنان می‌گردد ومی‌گردد. همه‌جا ردی از قصه‌ها می‌بینیم. قصه‌هایی که گذشته و حال و آینده را به هم وصل می‌کنند.

 


درباره‌ی نویسنده: مریم کوچکی کارشناس ارشد ادبیات فارسی است و از سال 1383 در عرصه‌ی ادبیات کودک و نوجوان مشغول کار بوده است. با مجله‌های دوچرخه، سلام بچه‌ها، سه‌چرخه، گنبد کبود، سنجاقک و غیره همکاری داشته، نقدهایی در ماهنامه‌ی ادبیات کودک و پژوهشنامه منتشر کرده، برنده‌ی جوایز متعدد ادبی شده و داوری مسابقات گوناگون حوزه‌ی ادبیات کودک و نوجوان را نیز در کارنامه‌اش دارد.

مطالب مرتبط

می‌خواستم خودم قصه‌ام را بگویم | درباره‌ی روایت تروما، جرم و بزه‌دیدگی ‏

فرهاد الله‌وردی میگونی
1 سال قبل

فروپاشی در قطع وزیری | روایتی از قرنطینه‌ی خانگی یک عشق کتاب

قاسم فتحی
4 سال قبل

زندگی، روایت و بازی های نقش آفرینی

نیما م. اشرفی
6 سال قبل
خروج از نسخه موبایل