بسرات مزغبه در این جستار شرح میدهد که چگونه طنین درد فراق و نیاز به تعلّقی را که در نقش دخترکی سیاهپوست و دور از وطن حس کرده، در کتاب پسر رولد دال ، مردی سفیدپوست با سرگذشتی ظاهراً متفاوت، بازمییابد.
وقتی برای گلچین ادبی دختر سیاهپوستِ کتابخوانده از بعضی از نویسندگان زن سیاهپوست محبوبم خواستم دربارهی اولین باری که خودشان را در کتابی دیدند چیزی بنویسند، از اینکه میدیدم تقریباً همهی شرکتکنندگان دربارهی آثار دیگر زنان سیاهپوست نوشتهاند شگفتزده نشدم. هر چه باشد، چه کسی بهتر از خواهرانمان ما را بازنمایی میکند؟ آنچه در ادامه میآید تنها جستار این مجموعه است که بر اثر نویسندهای سفیدپوست تمرکز دارد؛ آنهم یک مرد سفیدپوست. بسرات مزغبه درد فراق و نیاز به تعلّقی را که در نقش یک دختر جوان سیاهپوستِ دور از وطن حس میکرد، چنانکه در کتاب پسر، داستان خودِ رولد دال دربارهی مهاجرت، بازتاب یافته است، به زیبایی به تصویر میکشد. او نشان میدهد که چگونه حتی وقتی خودمان را مستقیم روی صفحهی کاغذ نمیبینیم، قوهی خیالمان میتواند پیوندهایی را که برای پذیرش کامل خودمان به آنها نیاز داریم وضع کند.
(توجه: بخشهایی از قصهی رمان پسر در این نوشته شرح داده شده است!)
رولد دال، در کتاب پسر، خاطرات کودکیاش را با این داستان دربارهی پدرش شروع میکند: پدرش وقتی نوجوانی در نروژِ اواخر قرن نوزدهم بود، از پشتبام میافتد و دستش میشکند. پزشکی مست، سوارِ درشکه، از راه میرسد، مشکل را غلط تشخیص میدهد و دست طفل بینوا را بیداروی بیهوشی قطع میکند. دال به خواننده اطمینان میدهد که حال و روز پدرش خوب بود. در واقع، تنها ناراحتی بزرگی که آزارش میداد این بود که نمیتوانست پوست یک تخممرغِ آبپز را بکَند. هیچ وقتِ دیگری صرف این قطع عضوِ غیرضروری نمیشود.
یادم نیست که وقتی اولین بار پسر را خواندم چندساله بودم. اما آن لحن بیخیال دربارهی فاجعهای اجتنابپذیر اولین باری بود که خانوادهام را در یک کتاب پیدا میکردم. رولد دال شبیه والدینم و انبوه دوستان اریترهایشان به نظر میرسید که در منطقهی واشینگتن دی.سی. خانوادهی علیالبدلمان شده بودند. داستانهای آنها از دنیای دیگری بودند، خیلی متفاوت از زندگی خود من و کتابهایی که میخواندم. و سبکسریِ آنها در برخورد با مصیبتهایشان ــمرگ آدمهایی که دوست داشتند، شوک ناشی از اختلاف فرهنگیِ خارج از کشور، و نوستالژی وطنــ فقط گیجترم میکرد. صدای دال طنینی بود که فقط در خانهام شنیده بودم.
رولد دال یکهو جایی میپرد که پدر و عمویش بیرون شهر پرسه میزنند تا دربارهی آیندهشان بحث کنند. آنها تصمیم میگیرند که عمو اُسکار پرچمِ اقامتش را در فرانسه به زمین بزند و بابا هرالد بخت و اقبالش را در انگلیس امتحان کند. شاخهای از خانوادهی دال میشکند؛ باز هم چیزی برایم آشنا به نظر میرسید. به لطف جنگ استقلال علیه اتیوپی، من حتی یک اریترهای هم نمیشناختم که در کمتر از سه کشور خویشاوندانی داشته باشد. شرایط ما کمتر از شرایط رولد دال شاعرانه بود ــبیشتر اریترهایها پای پیاده به سودان میرفتند و در نهایت از آمریکای شمالی و اروپا سر در میآوردندــ اما اینجا اولین باری بود که دربارهی جدا شدن خانوادهها میخواندم؛ چیزی که حسّ فقدان خودم را منعکس میکرد. آمریکاییِ نسل اوّل بودن هیچ فجیع نیست، اما گسست را با گوشت و پوست و استخوانت حس میکنی. نیاکان شما صدها سال یک جا زندگی میکردهاند، تا اینکه بیجاشدگی ــچه به اجبار و چه با نقشهی قبلیــ والدینتان را به یک دنیا دورتر پرت کرده است. بر خلاف دوستان آمریکاییم، من همهی عموزادهها و عمهزادهها، عموها، عمهها و پدربزرگها و مادربزرگهایم را نمیشناختم. حال و هوای زادگاههای والدینم و اوایل زندگیشان را واقعاً نمیفهمیدم یا نمیتوانستم سفرشان را به جایی که من وطن مینامیدم تصوّر کنم. با این حال، به داستانهای خاستگاه والدینم نیاز داشتم تا به داستان خودم معنا بدهم.
والدین من کمی بعد از جنگ جهانی دوم، در فاصلهی میان پایان استعمارگری ایتالیا و آغاز حکومت بریتانیا، در جنوب اریتره به دنیا آمدند. بعد از مرگ پدربزرگم، مادرِ ششسالهام را به اتیوپی، کشور همسایه، فرستادند تا عمویش بزرگش کند. مادربزرگم هر وقت که میتوانست رنج سفر سهروزه تا آدیس آبابا را به جان میخرید، اما اتیوپی برایش آشنا نبود و اختیاراتش دربارهی فرزندانش از اختیارات برادرِ شوهرِ درگذشتهاش کمتر بودند.
بیایید به پسر برگردیم. بعد از نقل مکان به انگلیس، همسر بابا هرالد پس از به دنیا آوردن دومین فرزندشان میمیرد. بابا هرالد به نروژ برمیگردد تا ازدواج کند و همسر جدیدش را به ولز میآورد؛ جایی که از چهار کودکشان، از جمله رولد ما، مراقبت میکنند. میتوانید ببینید که همهی اینها چقدر آشنا به نظرم میرسیدند. بعد رولد دال، تند تند و پشت سر هم، زنجیرهای از مصیبتهای دیگر را تعریف میکند: خواهر بزرگترش در هفتسالگی در اثر التهاب آپاندیس میمیرد و پدرش، که اندوهزدهتر از آن است که بجنگد، تسلیمِ ذاتالریه میشود. (پنیسیلین هنوز کشف نشده بود.) بعد دال، تقریباً مثل موضوعی حاشیهای، میگوید که دختر خودش هم در همان سنّي که خواهرش مرده بود از سرخک میمیرد. او هیچ اطلاعات دیگری دربارهی این تصادفِ وحشتناک نمیدهد و برای شرح دادن اندوهش هیچ تلاشی نمیکند. درست انگار داشتم با خانوادهام حرف میزدم، امیدوار بودم که دال بعدتر، شاید وقتی حالش را داشت، چیزهای بیشتری به من بگوید. چنین کاری نمیکرد و یاد گرفتم که بعضی از دردها چنان بدیهیاند که لازم نیست توضیح داده شوند. دو ماه بعد از مرگ پدر دال، مادرش آخرین بچه را به دنیا میآورد. او هم، مثل مادربزرگ مادریم، هرگز دوباره ازدواج نمیکند.
با پنج بچه، که دوتایشان را خودش نزاییده بود، برای مادر رولد دال آسانتر بود که به نروژ برگردد. اما او، به احترام آرزوی شوهرش که میخواست فرزندانش در مدرسههای انگلیسی درس بخوانند، به خانهای کوچکتر اسباب میکشد و دال را در مدرسهای شبانهروزی در انگلستان ثبتنام میکند. روز اول، دالِ نُهساله کنار صندوق قفلدارش ــچیزی که من خیلی میخواستمــ ایستاده است که مدیر مدرسه، که دندانِ پیشِ روکشطلا و موهای روغنزدهاش برق میزنند، جلو میآید. کوتاه و مختصر با مامان سوفی حرف میزند و، بیآنکه حتی فرصت خداحافظی بدهد، او را به خانه میفرستد. مامان سوفی میفهمد که دیگر به خدماتش نیازی نیست و زود میرود. دالِ بینوا زیر گریه میزند. این صحنه جزئیات وداع مادرم را تداعی میکند؛ نه به لحاظ مادی ــچون ممکن نبود سامرست بیشتر از این با سِگِنیتی تفاوت داشته باشدــ بلکه به لحاظ احساسی. تصوّر میکنم که مامان سوفی مادربزرگ خودم است و دلرنجوریش را به رو نمیآورد تا کاری کند که برای فرزندش از همه بهتر است. در پایان، این کار برای دال و برای والدین من ثمر میدهد، اما اینجا فرصتی مییابم تا هزینهاش را ببینم. دال، که فلاکتزدهْ دلتنگِ خانه است، از پنجرهی خوابگاهش به کانال بریستول زُل میزند و سعی میکند خانهاش را تصوّر کند. هر شب رو به پنجره میخوابد و هرگز به خانوادهاش پشت نمیکند. البته که من هم والدینم را تصوّر میکردم که چنین میکنند.
به داستانهای خاستگاه والدینم نیاز داشتم تا به داستان خودم معنا بدهم.
رولد دال با جُورِ مبصر و مدیر خو میگیرد و جان به در میبرد. تجربههای والدین من کمتر مهیّج بودند، گرچه مادرم در مدرسهی دخترانهاش در آدیس آبابا شاهد تهدید دیگری بود. روزی پسرِ امپراتور هایله سِلاسی برای دیداری رسمی به مدرسهشان رفت. دانشآموزان در دو ردیف طولانی، روبهروی هم، صف بستند و شاهزاده، به جای اینکه در فضای بین آنها راه برود، از پشت براندازشان میکرد. یکی از دبیرستانیهای زیبا چشمش را گرفت و به خانممدیر گفت که وقتی برمیگردد آنها را به هم معرفی کند. در دیدار بعدیِ شاهزاده، خانممدیر دختر را مخفی کرد و برای غیبتش بهانهای آورد. مادرم این واقعه را فقط مثل چیزی که بعداً به فکرش رسیده باشد تعریف میکرد و شوخی میکرد که خودش کمسالتر و لاغرمردنیتر از این بوده که نگران باشد.
به خاطر دور بودن از وطن، خیلی چیزها را از دست میدادیم. نوزادها به دنیا میآمدند و ما تلفنی تبریک میگفتیم. آدمهایی که دوستشان داشتیم میمردند و ما، هزاران کیلومتر دورتر، در اتاقهای نشیمن و زیرزمینهای تنگ و تاریک سوگواری میکردیم. مراسم خاکسپاری را فقط در فیلمها یا در تلویزیون دیده بودم. تا وقتی که بزرگتر شدم، بعید به نظر میرسید که واقعاً با کسی وداع کنم. وقتی رولد دال چهلوچندساله است، جراحیِ خطرناکی روی ستون فقراتش انجام میدهند. مادرش نمیتواند به ملاقاتش بیاید، چون دارد میمیرد؛ رازی که پیش خودش نگه میدارد تا مانع بهبود دال نشود. برای آخرین بار، به او تلفن میکند تا عشقش را نشان دهد و روز بعد میمیرد. وقتی دال بالاخره به خانه برمیگردد، متوجه میشود که مادرش تکتک نامههایی را که او طی 32 سال برایش نوشته بود نگه داشته است. او در یک جمله میگوید چقدر خوشاقبال است که در سالخوردگیاش این نامهها را دارد. برای دال، آن 16 کلمه میتوانستند یک فصلِ کامل باشند. من، به شکلی نامعقول، خیالبافی میکردم که ما هم نامهها، نوارها یا هر نوع بایگانی خانوادگی دیگری خواهیم یافت تا شکافها را پر کنیم و فقط کمی بیشتر طاقت بیاوریم. به این خیال پناه میبردم، تا وقتی که متوجّه شدم من هم میتوانم چنین کاری کنم. سرانجام، نوشتن را شروع کردم.
نویسنده: بسرات مزغبه
مترجم: الهام شوشتریزاده
منبع: سایت پاریس ریویو