ماجراها و اتفاقهایی فراوان از دل شهرها سر بر میآورند و زندگی تکتک آدمهایشان را تحت تاثير قرار میدهند. اما روایت آدمها از شهرهایشان گاه دریچهای میشود به فهم تاريخ و فرهنگ و بافت و حوادث آن شهر. این مطلب بیکاغذ اطراف، روایتی از زاهدان است؛ شهری به حاشیه راندهشده که خیلیها چیز زیادی دربارهاش نمیدانند. یاسین کیانی که خودش زاهدانی است و در این شهر زندگی میکند، در این روایت از نقل حادثههای تروریستیای که گهگاه خبرشان را میشنویم فراتر رفته و به علل تاریخی و اجتماعی چنین حادثههایی میپردازد.
آخرین خمیازهی شش و نیم صبحی را تازه جمع کرده بودم و جایی بودم بین دکمهی سه و چهار پیراهن که صدایش آمد. یکجور صدای ناگهانی توپر و یک لرزهی موجدار که خیلی سریع خانه را رد کرد. جایی پشت سرم چند تا شیشه خرد شد و ریخت پایین. دستم مانده بود روی دکمهی چهارم و مغزم داشت با سرعت نور همهی احتمالات ممکن را مرور میکرد. هر چه بود، نمیتوانست مال توی خانه باشد. گاز و آبگرمکن و بخاری هر بلایی هم سرشان میآمد اینطور تخریب و صدایی ازشان بر نمیآمد. پدر دوید سمت آشپزخانه. مادر گفت: بمب بود! چند ثانیه طول کشید تا مغزم کوتاه بیاید و حرفش را قبول کند. وقتی نصف شیشههای خانه آمده باشد پایین هالیوودیترین حدس ممکن، درستترینش است. ولی آخر چرا آنجا؟ آنجا که خبری نبود اصلاً. این آنجا که میگویم یعنی محلهای طرفهای غرب زاهدان. جایی که خیلی سال پیش اولین خانههای سازمانی سپاه را آنجا ساخته بودند. هنوز هم همسایهی سپاهی زیاد داشتیم. سپاهیهایی که به نظر میانردهتر از آن بودند که فکر ترورشان توی سر کسی باشد.
پدر از وسط شیشهخردههای آشپزخانه رد شد و رفت سمت در حیاطخلوت. مادر داد زد: الان نری بیرون، خطرناکه. ولی دیگر دیر شده بود. دکمهی چهارم به بعد را انداختم و راه افتادم دنبالش که مادر دستم را کشید: شما کجا؟
بدجور خورد توی پرم. جایی حوالی کوچهی پشتیمان، امنیت ملی ترک خورده بود و من حق نداشتم بروم ببینمش. مگر یک آدم توی عمرش چند بار میتواند دو تا کوچه با یک عملیات تروریستی فاصله داشته باشد؟ جواب همکلاسیها را چی بدهم؟ بگویم یک بمب بیخ گوشمان ترکید و من پایم را از در بیرون نگذاشتم؟ آبرو میماند برایم؟ اصلاً شاید کسی کمک میخواست آن وسط؟ انسانیتمان کجا رفته بود؟ غرغرهای من و آیتالکرسیهای مادر را صدای چند تا شلیک پشت هم قطع کرد. آنقدر واضح و شمردهشمرده که جای هیچ شکی نمیگذاشت. انگار تیرانداز پیش چشمم به زانو نشسته بود و با آن یک چشم بازش، نوک مگسک را تنظیم میکرد روی سر یک نفر. یکهو همه چیز برایم واضح شد. پدر دیر کرده بود. مانده بود آن بیرون و بیرونِ آن لحظه یعنی جایی که هنوز دود و آتش انفجارِ چند دقیقه قبلش نخوابیده، یک نفر داشت سعی میکرد هدف زندهای را با تیر بزند.
موقعیت بدجور گانگستری شده بود. حس آن پیرمردهای فیلمهای وسترن را داشتم که تا قهرمانهای فیلم دستشان را میبرند سمت غلاف اسلحه، پیپ و کتابشان را میاندازند روی صندلی راحتی روی ایوان و میدوند توی خانه. جایی آن بیرون، چند تا آدم واقعی داشتند چند تا آدم واقعی دیگر را میکشتند. جدیجدی داشتند هم را با تیر میزدند و هیچ تضمینی هم نبود یکیشان آن وسط نخورد به پدر من. تازه دوزاریام افتاد که باید ترسید. ایستاده بودم توی چارچوب در حیاط و نمیتوانستم جنب بخورم. سوز اول صبح زمستانی تنم را میلرزاند. قلبم تند میزد، لبم تکان میخورد. خودم را دیدم که ظهرها کتاب زیر بغل، از مدرسه میدوم بیرون و میروم راستهی خواروبارفروشهای بازار، دم مغازهی حاج احمد، جارو میزنم و سماور آتش میکنم و بار برنج خالی میکنم که خرج درس خواندن خواهر و برادرم در بیاید. مردِ خانه شدن سخت بود. یکی دو دقیقهی دیگر همانطور میگذشت، میزدم زیر گریه. ولی نگذشت. صدای شلیک قطع شد و پدر از در آمد تو. صحیح و سالم بود اما حالت صورتش یکجور خاصی شده بود. پرسیدیم چه خبر بود؟ چیزی نگفت. نه آن روز نه هیچ روز دیگری. اما همینکه در را باز کرد، همینکه نگاه بهتزدهاش افتاد توی چشمم، انگار همه چیز عوض شد. دیگر نه هیجانزده بودم، نه میترسیدم. نه میخواستم بروم بیرون، نه دلم میخواست چیزی برای همکلاسیها تعریف کنم. هیچ چیز. نه آن روز نه هیچ روز دیگری. فقط ماتم برده بود. حالا دیگر بوی خون آرامآرام آن دو تا کوچه را آمده بود بالا و داشت از آستانهی در سر میخورد توی خانه. سردم شده بود. آمدم تو. در همانطور باز ماند.
آن روز مثل همیشه فرستادندمان مدرسه. یادم نیست آخرش معلم ریاضی از کلاس بیرونم کرد یا نه. اما علی را خوب یادم مانده. زنگ ورزش نشسته بود پشت دروازه و گریه میکرد. خانهشان همان حوالی ما بود و میدانستم پدرش هم سپاهی است. ترسیدم بلایی سرش آمده باشد. رفتم طرفش، دستم را گذاشتم روی شانهاش: علی، چی شده؟
سرش را آورد بالا و لای چشمهای پفکردهاش را بهزور باز کرد. گفت: مگه نشنیدی صداشو؟ اتوبوس سپاهو زدن. همهی دوستای بابام اون تو بودن. یکییکی اسم میبرد و میگفت همه رو شهید کردن نامردا.
یک آن حس کردم لباس خاکی به تن، جایی وسط نیزارهای جنوب قایم شدهایم و علی همینطور که چفیهام را میبندم بالای زخم پایش، دارد سرنوشت بقیهی دستهی درکمینافتادهاش را برایم تعریف میکند: ماشینو زدن، بچهها رو قیچی کردن. همه شهید شدن. فقط من موندم، میفهمی؟ فقط من. دو تا بچهی دوازده سیزدهساله بودیم پشت دروازهی زمین فوتبال مدرسهمان و داشتیم شبیه بیسیمچیهای خط مقدم با هم حرف میزدیم. آنهایی که آن صبح، نزدیکیهای کوچه پشتی ما، امنیت ملی را سوراخ کرده بودند، داشتند جایی توی صفحهی فضا-زمان هم تونل میکندند انگار.
آن روز ظهر برای اولین و آخرین بار توی عمرم نماهای تلویزیون را گشتم دنبال خانهی خودمان. خانه پیدا نبود اما خبرنگار خبر شبکهی یک ایستاده بود جلوی نانوایی صفری و داشت ابعاد حادثه را شرح میداد. نانوایی توی کادر بود ولی کسی در موردش حرف نمیزد. مادر یک بار گفته بود میخواهد زنگ بزند شبکهی استانی بیایند از وضع بهداشتی نانواییها و نانهای خمیری که میدهند دست مردم گزارش بگیرند. به مادر گفتم: این هم گزارشی که میخواستی. خبرنگار داشت آخرین آمار تعداد شهدا را میگفت و من به این فکر میکردم که شهدا هم از صفری نان میخریدند؟ آنها هم شاکی بودند از اینکه آن شاطرِ سبیل از بناگوش دررفته ماسک نمیزد و تار سبیلش میافتاد توی خمیر؟ آنها هم سر نوبت صف با کسی دستبهیقه شده بودند؟ آنها هم میخواستند زنگ بزنند شبکهی استانی درخواست گزارش از نانواییها بدهند؟ اصلاً کسی اینها را ازشان پرسید؟ آدمهایی که حالا جسد نیمسوختهشان ارزش خبری پیدا کرده بود و آنهمه دوربین را کشانده بود این گوشهی پرت مملکت، اینهمه سال کجا بودند؟ چهکار میکردند؟ چه شکلی زندگی کرده بودند؟ کسی اینها را هم ثبت کرده بود؟ یا مثلاً آن تروریستی که دکمهی انفجار کنترل از راه دور بمب را فشار داده بود، چند تا بچه داشت؟ آن یکی که روی موتور منتظرش بوده تا با هم فرار کنند، چطوری دوچرخهسواری یاد گرفته؟ کسی «خبر» دارد؟
صدای شلیک قطع شد و پدر از در آمد تو. صحیح و سالم بود اما حالت صورتش یکجور خاصی شده بود. پرسیدیم چه خبر بود؟ چیزی نگفت. نه آن روز نه هیچ روز دیگری. اما همینکه در را باز کرد، همینکه نگاه بهتزدهاش افتاد توی چشمم، انگار همه چیز عوض شد. دیگر نه هیجانزده بودم، نه میترسیدم. نه میخواستم بروم بیرون، نه دلم میخواست چیزی برای همکلاسیها تعریف کنم. هیچ چیز. نه آن روز نه هیچ روز دیگری. فقط ماتم برده بود. حالا دیگر بوی خون آرامآرام آن دو تا کوچه را آمده بود بالا و داشت از آستانهی در سر میخورد توی خانه. سردم شده بود. آمدم تو. در همانطور باز ماند.
این تب ثبت وقایع ثانیهبهثانیه وقتی چیزی نیست که تن امنیت ملی را بلرزاند کجا میرود؟ این میکروفنها وقتی گزارش فاجعهای نمیخورد به پستشان، از چی حرف میزنند؟ توی همهی این سالهای بینالانفجارین، این میکروفن و دوربینها را اگر میانداختیم یک گوشه و مینشستیم چای میخوردیم و داستان سبیلها و نانها و بچهها و دوچرخههایمان را میگفتیم به هم، این همه سال اگر قصههای هم را گوش میکردیم، شاید دیگر نه لازم بود خبر نیمروزی زحمت ارتباط هزارکیلومتری به خودش بدهد، نه مادر تلفن به دست مینشست پای شبکهی استانی، نه نعش سوختهی کسی را از روی آسفالت خیابان بر میداشتیم.
آن روز توی همان بخش خبری فهمیدیم حدسمان درست بوده و این ماجرا هم کار همان گروهی است که چند ماه پیش وسط جادهی زابل-زاهدان جلوی ماشینها را گرفتهاند و مردها و پسرها را کنار جاده بستهاند به رگبار. خودشان اسم خودشان را گذاشته بودند جنداللّه، چیزی شبیه سپاه صحابه مثلاً، یا القاعده حتی. بعدها توی تلویزیون و کلام مسئولین امنیتی مشهور شدند به گروهک ریگی، چیزی شبیه گروهک رجوی احتمالاً و مردم خود استان صدایشان میکردند دار و دستهی عبدالمالک، چیزی شبیه باند اسی خطر. در نوع خودشان پدیدهی تازهای بودند. شرور بودند اما توی دستهی اشرار کلاسیک نمیشد جا دادشان. قاچاقچی و آدمربا و قاتل بودند، اما نه مثل قاچاقچیها و آدمرباها و قاتلان قبلی. داعیهی حمایت از حقوق اهل سنت داشتند و رفع ظلم از سر قوم مظلوم بلوچ. جای اینکه بعد هر عملیاتشان بروند توی هفت تا سوراخ موش قایم شوند، از کارشان مستند میساختند و سیدیهایشان توی بساط سیدیفروشهای چهارراه رسولی، از شوهای شاهرخ خان و فیلمهای جکی چان بیشتر میفروخت. رئیسشان جای اینکه یکی از آن گردنکلفتهایی باشد که روی بازوی ورقلمبیدهاش کژدمِ دوسر خالکوبی کرده و روی دستهی قمهاش نوشته باشد رفیق بیکلک مادر، جوانک لاغری بود که خودش را عالم دینی میدانست و قبل هر عملیات کلی نطق مذهبی میکرد برای آدمهایش. حالا ما برای اولین بار در تاریخ معاصرمان، یک گروه تروریستی شیک و نقلی برای خودمان داشتیم. احتمالاً تنها چیزی که ما داشتیم و مرکزنشینها نداشتند.
سال پشت سال و بمب پشت بمب، ما بزرگتر میشدیم و تروریستها مخوفتر. دیگر میشد بودنشان را توی همه چیز حس کرد. یکتنه داشتند خرج کابوس شبانهی بچهدبستانیها و افسانهسرایی پیرزنهای تنها و آدرنالین خون ژانر وحشتدوستها و تحلیل و تدقیق تاکسینشینها و ابراز نگرانی و بیانیهی محکومیت سیاستمدارها و خیلی چیزهای دیگر را جور میکردند. تا خاکگرفتهترین عمق فرهنگ عامهمان هم آمده بودند. همان چیزی که خوشان میخواستند، میخواستند همه جا باشند. خودشان و ترس و نفرتشان. آوازهشان کمکم همه جای ایران هم پیچید. با همان گزارشهای کمرمق و یکی در میان روزهای واقعهای که صداوسیمای سراسری زحمتش را میکشید، همان نصفه و نیمه وجاهت این دورافتادهترین گوشهی خاک ایران هم رفت پی کارش. یک بار مدرسهمان به هزار زحمت یکی از این مدالگرفتههای المپیاد شیمی را راضی کرد که با دو سه سفر بیاید اینجا ما را المپیادی کند و برگردد، همان جلسهی اول وقتی فهمید توی کلاسمان ریگی داریم، اول آب دهانش را قورت داد، بعد جوری که لرزش صدایش معلوم نباشد پرسید با آن ریگی معروف که نسبتی ندارید یک موقع؟ همکلاسی هم تنور را که گرم دید، نان را چسباند: پسرعموی ناتنی هستیم، امضا میخواهید بگیرم برایتان؟ ما که دیگر آن مدالآور را ندیدیم ولی مدیر مدرسه دو سه ماهی دنبالش بود که اقلاً پول همان یک سفرش را بگیرد و او جواب تلفن نمیداد.
حالا چند سالی از آن روزها میگذرد. عبدالمالک ریگی خیلی وقت است که دستگیر و اعدام شده و تهماندههای گروهش جز چند تا بزن در روی مرزی کاری ازشان ساخته نیست. دیگر نه بچهای را میشود با اسمش ترساند، نه محفلی را با ذکرش گرداند. سیاستمدارها چیزهای دیگری برای اظهار تأسف پیدا کردهاند و جوانها جلوههای ویژهی Saw و Scream را به رئالیسم عریان آن سیدیهای کذایی ترجیح میدهند. به نظر دیگر همه چیز تمام شده. ولی کسی میداند اصلاً ماجرا از کجا شروع شده بود؟ ریگی و گروهش چند تا خلقالساعهی وارداتی بودند که چند صباحی آمدند و جولانی دادند و بعد برگشتند پیش همانهایی که فرستاده بودندشان؟ یا بودنشان بالاخره یک جایی به یک گوشهای از جامعهای که تویش زندگی میکنیم هم مربوط بود؟ آن جوانکهایی که بمب میبستند به کمرشان و میپریدند وسط آدمهای توی مسجد هم بوی دلار ناتو مست و لایعقلشان کرده بود؟ ریگی روی کدام موج اجتماعی سوار شد و آن چند سال را تازاند و بعدش هم از اسب افتاد؟ آیا آن اسب را هم توانستیم پیدا کنیم و محاکمهاش کنیم و بفرستیم بالای دار؟ یا هنوز دارد جایی آن بیرون میخرامد در انتظار سوار بعدی؟ و ا گر آن بعدی سوارکاریاش بهتر از قبلی بود دقیقاً میخواهیم چهکار کنیم؟
دهپانزده سال پیش بود که یکی از فامیلهای نزدیکمان، یک دختر شیعهی مقید مذهبی، با یک رانندهتریلی سنی که از قضا از همان طایفهی سرکردهی جندالله هم میآمد، ازدواج کرد. هنوز هم بعد از اینهمه سال، الگوی مرد زندگی و همسر نمونه و عاشقپیشهی موفق فامیل، همان رانندهی سنیست. زوج رؤیاییِ همهی پسر و دخترهای دم بخت فامیل، دو جور مختلف نماز میخوانند و احکامشان را از دو مدل فقه متفاوت میگیرند و حتی زبان مادریشان هم یکی نیست. دو تا دختر دارند که بزرگترشان چند سالی است به سن تکلیف رسیده و ترجیح داده مثل مادرش شیعه باشد، بیاینکه پدر حتی یک بار بکشدش کناری و ازش بپرسد چرا مذهب پدریاش را انتخاب نکرده. انتخاب دختر دوم را هنوز هیچ کداممان نمیدانیم اما مطمئنیم هر چه باشد، ماجرا همینقدر روشنفکرانه و وحدتمدارانه طی خواهد شد. این خانواده آنقدرها هم خاص و عجیب نیست. شبیههایشان آنقدر زیادند که میشود تا صبح نشست و قصهشان را تعریف کرد. قصهای که احتمالاً معنایش این است که بین آدمهای معمولی این حوالی، بین مردمی که سرشان به آخور سیاست بند نیست و دعواهای مذهبی برایشان نان ندارد، اختلاف مذهبی هیچ وقت کینه درست نکرده. مردم دو جور باور دارند و دو جور سبک زندگی و دو جور لباس و حتی دو زبان اما اینها هیچ کدام باعث نشده از هم بدشان بیاید و با هم رفاقت نکنند و خانهی هم نروند و عاشق هم نشوند. خشونت و ترور و سر قطعشده و نعش سوخته، داستانش هر چه که هست، مذهب نیست. لااقل فقط مذهب نیست. این احتمالاً تنها بخش واقعاً درست روایتهای رسمی و دولتی این سالهاست و البته که مثل همیشه خودشان هم روایت خودشان را آنقدرها قبول نداشتند و سالهاست همهی هزینه و وقت و برنامهشان را صرف این میکنند که به مردم یاد بدهند چطور با هم مدارا کنند و چطور عقیدهی مخالف را تحمل کنند. غافل از اینکه اینجا رانندههای تریلی خودشان یکپا مجمع تقریب مذاهباند. حالا که وضع اینقدر گلوبلبل است، پس تنمان از چی میلرزید همهی این سالها؟ ماجرا را اگر مذهبی ندانیم پس چی باید بدانیم؟
آدمهایی که چشم باز کردهاند به دیدن جهانی که بهشان سخت گرفته و زندگی کردهاند زیر سلطهی آدمهای «دیگری» که شبیه خودشان نیستند. دیگریهایی که ترک و انگلیسی و آمریکایی و فرانسوی بودنشان فرق چندانی با هم نداشت. همهشان آدمهای تحت تسلطشان را مجبور کردهاند جور دیگری زندگی کنند و دست از خودشان بودن بردارند. خشونت شکل افراطی یک واکنش است، واکنشی که از احساس خطر آدمها میآید. خطری که نهفقط جان و مال و کشور و تفکر و مذهبشان را تهدید میکرده، که مهمتر از همه شیوهی بودنشان و هویتشان را نشانه رفته.
یورگن تودنهوفر، تنها روزنامهنگار غربی است که توانسته با پای خودش داخل قلمرو داعش بشود و وقتی میآید بیرون، سرش هنوز سر جایش باشد. پیرمرد آلمانی توی این سفر دهروزه همان کاری را کرده که من همیشه آرزویش را داشتم. اینکه بروی یقهی چند تا از این شمشیربهدستهای بمببهکمر را بگیری و از خودشان بپرسی دقیقاً از جان ما چه میخواهند؟ این چند جمله جوابی است که یک مسئول ردهبالای داعش توی یک چت اینترنتی داده:
«شما همیشه میپرسید چرا بیرحمانه مردم را میکشید؟ واقعیت این است که حملات هوایی آمریکا، قبل از اینکه ما اولین آمریکایی را کشته باشیم، شروع شده بود… شما خودتان میدانید منظورم حملات کنونی به عراق نیست. بلکه آنها از صدها سال پیش آغازگر حملات بودهاند. میتوانیم از آندلس شروع کنیم. سپس اشغال الجزایر و مراکش از سوی فرانسه. بعد از آن حضور فرانسه و انگلیس در مصر، ایتالیا در لیبی و بعضاً تونس و غیره. وقتی کسی تمام مدت تحت فشار قرار بگیرد و سرزنش بشود، زمانی میرسد که خواهد گفت: دیگر مسخرهبازی بس است!»
حالا که آن دوست داعشی، باب بحث تاریخی را باز کرد میشود این چند پرده را هم یادمان بیاوریم: ابن تیمیه، کسی که خیلیها میگویند پدر فکری وهابیت و سلفیت امروزی است، سال ۶۶۱ قمری در سوریهی امروزی به دنیا آمد و هنوز شش سالش نشده بود که مغولها به شهرش حمله کردند و مجبور شد با خانوادهاش فرار کند به دمشق. محمد ابن عبدالوهاب که معرف حضور همهمان هست، قرن دوازده هجری در شبهجزیرهی عربستانی زندگی میکرد که ترکهای عثمانی ادارهاش میکردند. ترکهایی که حنفیمذهب بودند و کار را به حنبلیهای شبهجزیره خیلی سخت میگرفتند. شاه ولیاللّه دهلوی که شاگردانش بعدها مکتب دیوبندی را تأسیس کردند و رد تفکراتشان را بین اهل سنت سیستان و بلوچستان هم میشود زد، در هند دوران استعمار بریتانیا عمر گذراند. درست شبیه وضعی که مصر تحت نفوذ انگلیس داشت وقتی سید جمال کارش را آنجا شروع کرد. کاری که محمد عبده و حسن البنا و سید قطب و سلفیگری اخوانالمسلمین نتیجهی مستقیم و غیرمستقیمش هستند. و دیگر لازم به توضیح نیست که پیدایی طالبان و القاعده چه ربطی به حملهی شوروی به افغانستان دارد و داعش چهطور از پشت تانکهای آمریکایی که عراق را دور افتخار میزدند سر برآورد.
همهی اینها یعنی آدمهایی که تفکر خودشان یا اعوان و اعقابشان، جایی از مسیر تاریخ، نوعی از خشونت یا خشونتخواهی را ایجاد کرده که اکثرمان مذهبی میدانیمش، زمان و مکانی را تجربه کردهاند که خودشان و جامعهشان در آن، به قول آن رفیق داعشی، تحت فشار و مورد سرزنش بودهاند. آدمهایی که چشم باز کردهاند به دیدن جهانی که بهشان سخت گرفته و زندگی کردهاند زیر سلطهی آدمهای «دیگری» که شبیه خودشان نیستند. دیگریهایی که ترک و انگلیسی و آمریکایی و فرانسوی بودنشان فرق چندانی با هم نداشت. همهشان آدمهای تحت تسلطشان را مجبور کردهاند جور دیگری زندگی کنند و دست از خودشان بودن بردارند. خشونت شکل افراطی یک واکنش است، واکنشی که از احساس خطر آدمها میآید. خطری که نهفقط جان و مال و کشور و تفکر و مذهبشان را تهدید میکرده، که مهمتر از همه شیوهی بودنشان و هویتشان را نشانه رفته. این هویت متزلزل، این خودِ محتضر را یا باید روبهقبله کرد و تلقینش را خواند و حلوا و خرمایش را گرداند بین دیگریهای فاتح، یا باید یکطوری احیایش کرد. جوری بازتعریفش کرد که بتواند در این هوای جدید هم نفس بکشد. آدمهایی که دستبهکار این بازتعریف میشوند و مسیری که انتخاب میکنند، مشخص میکند که نتیجهی نهایی چیزی است شبیه داعش و القاعده یا انقلاب اسلامی و حزبالله. آن چیزی که ما بهش میگوییم خشونت مذهبی بیشتر از اینکه واقعاً از خود مذهب و دعواهای فقهی و کلامی آمده باشد، شبیه آخرین تقلا و چنگ انداختن آدمی است که یکی دیگر دارد گلوی بودنش را میفشارد. ترس اینکه روزی برسد که دیگر خودت نباشی کم از ترس مرگ نیست.
همهی این ماجراها را اگر بگذاریم کنار آنچه از رضاخان به اینطرف بر سر قوم بلوچ آمده، نمیشود شباهتهایی پیدا کرد؟ ایرانی که قرنها چیزی به اسم دولت مرکزی، به آن معنایی که امروز میشناسیم، نداشته و حکومتش را حکّام محلی و بزرگان قومیتها اداره میکردهاند و نهایتش سالی یک بار باج و خراجی میفرستادهاند به جیب شاه و خزانهی مرکزی، جایی بود که هر قوم و قبیله و تیره و طایفهای با هر مذهب و مرام و مسلکی، تا وقتی ادعای تاجوتخت نمیکردند، میتوانستند زندگیشان را بکنند. پادشاهِ مثلاً تبریزیای که توی تهران تاجگذاری میکرده، تقریباً هیچ سروکاری با مردم بلوچ و عرب و کرد و باقی خردهفرهنگهای ایرانی نداشته. پادشاه و حکومت و مردم مرکزنشین زندگی خودشان را میکردند و مرزنشینها و اقلیتها و قومیتهای دیگر هم همانی بودند که میخواستند باشند و اینها همه با هم میشدند ممالک محروسهی ایران. همه چیز از روزی شروع شد که رضاشاه خواست توی این ممالک محروسه دولت مرکزی راه بیندازد و دولت مرکزی لاجرم، ملت یکپارچه میخواهد و ملت یکپارچه یعنی فرهنگ واحد و تاریخ مشترک و زبان یکسان و لباس یکشکل و هزار جور اشتراک دیگر که یا خودشان هستند یا باید بهزور ساختشان. و نتیجهی همهی اینها میشود مرگ حاشیه به نفع مرکز. بلوچستان یکی از پررنگترین این حاشیههاست.
توی همه سالهای این قرن جدید، حتی بعد از انقلاب، دولت مرکزی و فرهنگ مرکزگرا چیزی بودهاند شبیه همان فرانسه و انگلیس و عثمانی. دعوا سر اختلاف مذهبی نیست، هیچ وقت هم نبوده. همهمان چه به برادری و وحدت اسلامی و امت واحده معتقد باشیم و چه به تساهل دینی مدرن، میدانیم که باید به چیزی که دیگران به آن باور دارند، احترام بگذاریم، اما به چیزی که دیگران هستند، به مدل زندگیشان، به تهلهجهای که تهرانی نیست، به لباسی که بلوجین و تیشرت نیست، به صورتی که آفتاب خورده و تئاتر نرفته و مترو سوار نشده هم بلدیم احترام بگذاریم؟
زاهدان، شهری که من تویش بزرگ شدم را همه جا به بازار رسولیاش میشناسند، جایی که میتوانید به ارزانترین قیمت ممکن، لباس و کیف و کفش و چکمهی مارکدار اصل بخرید. گذرتان اگر افتاد اینطرف، وسط پاساژها و مرکز خریدها و بوتیکهایی که مثل قارچ اینور و آنور شهر درآمدهاند، بگردید دنبال جوانهای آفتابسوختهای که دارند با صندل و پیراهن و شلوار بلوچی، آدیداس و اسکچرز و دیاندجی میفروشند به آدمهایی که شبیه خودشان نیستند. اینها آن آخرین بازماندههای یک تاریخ، واپسین سپربهدستهای یک هویتاند که معلوم نیست چند روز یا چند ماه یا چند سال طول میکشد تا یک جفت از آن کفشها و یک دست از آن لباسهای دوروبرشان را از تن مانکن در بیاورند و با خودشان ببرند توی اتاق پرو. غم آن ثانیهای که برای آخرین بار به خودشان، خودِ واقعیشان، توی آینه نگاه میکنند، آنقدر بزرگ هست که هر کسی تاب نیاوردش و غمی که طاقتش را نداشته باشی دیوانهات میکند.
به نظرتان حالا دیگر مسخرهبازی بس نیست؟
نویسنده: یاسین کیانی
این مطلب پیشتر با عنوان «کوچهی پشتی» در وبسایت نشر اطراف منتشر شده و برای «بیکاغذ اطراف» از نو ویرایش و تنظیم شده است.