بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, داستان کوتاه, منظومه‌ی کتاب‌های نشر اطراف

کشف بایگانی آینده | داستانی از جاناتان سفرن فوئر


این مطلب بی‌کاغذ اطراف، که پیش از این در کتاب اتاق کار منتشر شده، داستان کوتاهی است از جاناتان سَفرِن فوئر درباره‌ی فضای کار ویژه‌ای درون یک ایمیل و در واقع درون یک درایو نوری؛ بایگانی عظیمی حاوی همه‌ی نامه‌نگاری‌ها و محصولاتِ هنری زندگی‌اش. راوی که بعد از طلاقش دچار بی‌خوابی شده، با کشف این بایگانی که نه فقط گذشته و حال، بلکه آینده را هم ثبت کرده، «مفتون فهرست‌ها: اطلاعات، واژه‌های ترجمه‌ناپذیر از زبان‌های دیگر و جزئیات» می‌شود. او در آرزوی ساختار است؛ در آرزوی اطمینان به این‌که حقایقی، فراتر از آنچه زندگی‌اش را روی آن بنا کرده، هم وجود دارند، حقایقی دست‌یافتنی.


 

این ایمیل را در یک جنیوس‌بار، یعنی بخش خدمات و پشتیبانی فروشگاه اپل می‌نویسم؛ جایی دقیقاً در نقطه‌ی متضاد مفهوم نبوغ. از فرط نا-‌نابغِگی پوشه‌ای را پاک کرده بودم که اسمش را از فرط نا-نابغِگی گذاشته بودم «اسناد» و کم‌وبیش همه‌ی نوشته‌هایم از زمانی که خواندن و نوشتن یاد گرفتم تا به حال در آن قرار داشتند.

آخرین باری که چنین کارهایی ازم سر زد حدوداً یک دهه پیش بود. آن موقع دوست خوبی داشتم ــ متأسفانه الان دیگر دوستم نیست ــ که خانواده‌اش صاحب بزرگ‌ترین و پلیدترین شرکت امنیتی جهان بود. یکی از همان شرکت‌هایی که اطلاعات کامپیوترهای صدام حسین را بازیابی کردند. من هم بیشتر از این ازشان توقع نداشتم.

لپ‌تاپم را گذاشتم آن‌جا و یک هفته بعد کپه‌ای دویست‌تایی از سی‌دی یا هر چیزی که آن‌موقع‌ها اسمش بود بهم دادند.

پرسیدم «توی این‌ها چیه؟».

بهم گفتند «همه‌‌چی.»

«همه‌‌چی» معمولاً اغراق است، ولی در این مورد خاص کلمه‌ی پرشکوه‌تری نیاز بود. دیسک‌ها نه‌تنها همه‌ی فایل‌هایی که به عمرم نوشته بودم و تمام چرک‌نویس‌های همه‌ی فایل‌هایی که به عمرم نوشته بودم را در خودشان جا داده بودند، بلکه شامل عکس تک‌تک صفحه‌هایی هم که بهشان نگاه کرده بودم می‌شدند: جست‌وجوهایم در گوگل، خریدهایم از آمازون، گشت‌زنی‌هایم در ای‌بِی، ایمیل‌های نیمه‌تمامم، هزاران صفحه‌ی نخست سایت نیویورکتایمز… اگر همه‌چی همین بود، همه‌‌چیِ فوق‌العاده‌ای می‌شد. ولی از این‌ها بیشتر بود. تصویر پس از تصویر پس از تصویر از چیزهایی که به عمرم ندیده بودم: عکسی سیاه و سفید از چشم‌های ارغوانی پل سلان و نقشه‌ای از خیابان‌های محله‌ی ساحلی کاستا براوا را به خاطر می‌آورم؛ آجرکاری‌های «ویلای تجربی» آلوار آلتو و چتر نجات‌های درهم‌گوریده را به خاطر می‌آورم؛ دست‌های مارتا ‌ماس‌فیِتِرشتروم، طراح فرش سوئدی را به خاطر می‌آورم (که زیرش نوشته بود مارتا ‌ماس‌فیترشتروم، بافنده‌ی رؤیا)…

آن عکس‌ها را هرگز ندیده بودم ولی می‌توانستم دیده باشم. نمایشی بود از یک زندگی ممکن، یا از زندگی رؤیایی‌ام، یا از ضمیر نیمه‌هوشیارم. (یا چنان که بعدتر معلوم شد، از زندگی آینده‌ام.) فکر کردم کتابی از این عکس‌ها درست کنم؛ عطفی به عرضِ قد آدمیزاد احتیاج داشت.

دو تابستان بعدتر به آن شهر رفتم؛ به کاداکِس. ویلای آلتو هم، که هنوز در آرزوی دیدنش هستم، برایم محبوب‌ترین ساختمان در تمام دنیاست. اولین چیزی که برای خانه‌ی بعد از طلاقم خریدم، یک قالی مارتا ‌ماس‌فیترشتروم بود. شاید تو حالا بتوانی از راز چتر نجات‌های درهم‌گوریده سر در بیاوری.

آدم چطور می‌تواند آگاهی توجیه‌ناپذیر را توضیح دهد؟ اولین‌ باری که رابطه‌ای داشتم اولین فکری که به سرم زد این بود که «دقیقاً همون شکلیه که فکرش رو می‌کردم.» منظورم وجه احساسی‌اش نیست، وجه جسمانی‌اش را می‌گویم. قبل از تجربه ‌کردنش می‌دانستم چه حسی خواهد داشت. نه حدودی، نه تقریبی، بلکه دقیق. آگاهی‌اش، مثل آگاهی نوزادها از غذا خوردن، درونم بود.

یکی از آلبوم‌های محبوب من «زیبایی چیزی است نادر» ــ گلچینی از همکاری‌های اورنِت کُلمن با نشر آتلانتیک‌رکوردز ــ است. (من تقریباً هیچی از موسیقی جَز سر در نمی‌آورم ولی این آلبوم هدیه‌ای بود از طرف آدمی که روزگاری به هم نزدیک بودیم.) کلمن ساکسیفونی پلاستیکی می‌نواخته چون صدایش با صدای سازهای برنجی بقیه‌ی نوازندگان فرق داشته. او این ساز غریب را هم غریب می‌نواخته؛ بسیار غریب، بسیار عامدانه. آن‌قدر غریب می‌نواخته که تبدیل شده به یکی از بزرگ‌ترین نوازندگان قرن بیستم؛ و آن‌قدر غریب می‌نواخته که چنین اتفاقی افتاده: در تورش به جنوب کشور، در اوایل دهه‌ی پنجاه، پلیسی نژادپرست ماشینش را نگه داشته و متهمش کرده به دزدیدن ساکسیفونی که روی صندلی شاگرد بوده. کلمن اعتراض کرده، توضیح داده که همان شب در سالنِ کنسرتِ مهمی اجرا دارد، که بیشتر از دوجین آلبوم ضبط کرده و همه‌ی این حرف‌ها. پلیس ساکسیفون را کوبیده تخت سینه‌ی کلمن و گفته «بزن و ثابت کن.» کلمن زده، ولی چیز دیگری را ثابت کرده. او ساز غریبش را به شکل غریب خودش می‌زده؛ پلیس هم، که فکر می‌کرده شکش به یقین تبدیل شده، ساز را ضبط کرده.

نکته این‌جاست که کلمن راحت می‌توانسته هر قطعه‌ای که تا آن زمان نوشته شده بوده را به هر سبکی که دلش می‌خواسته بنوازد. او می‌توانسته به‌سادگی ــ خیلی ساده‌تر از کاری که کرده ــ اجرای شگفت‌انگیزی از یک نغمه‌ی معروف، گرچه پیش‌پاافتاده، داشته باشد و عقل از سر آن پلیس ببرد.

چرا این کار را نکرده؟ چرا یک آهنگ قشنگ نزده و سرش را نینداخته پایین، برود پی زندگی خودش؟ چرا بعضی‌ها نمی‌توانند سرشان را بیندازند پایین، بروند پی زندگی خودشان؟

این بندی از جستار جان اَشبِری درباره‌ی هنر آوانگارد است که زیاد یادش می‌افتم (دارد از هنرمندان آوانگارد آمریکایی در میانه‌ی قرن بیستم حرف می‌زند):

تجربه ‌کردن همانا احساس ایستادن است بر بیرونی‌ترینِ لبه‌ها. به عبارت دیگر اگر فردی می‌خواست از هنجار، حتی شده اندکی، فاصله بگیرد، می‌بایستی زندگی‌اش را ــ زندگی‌اش در نقش هنرمند را ــ  در دستان خودش بگیرد. نقاشی چون پولاک، از باب مثال، همه‌چیزش را بر سر این قمار کرده بود که بزرگ‌ترین نقاش آمریکاست. چون اگر نبود، هیچ نبود و چکه‌رنگ‌هایش هیچ نمی‌شدند جز لکه‌های کاتوره‌ای قلم‌موی یک نقاش ساختمانی بی‌مبالات. بی‌شک بارها به ذهن پولاک خطور کرده که احتمالش هست او ابداً هنرمند نباشد، که عمرش را، به قول حرفی که فلوبر به زولا زد، گذاشته باشد بر سر «پیمودن جاده‌ای اشتباه به سوی هنر». ولی شگفت این‌که همین احتمال واقعی دقیقاً آن چیزی است که به آثار او هیجان سرشار و خاص‌شان را می‌بخشد. این قماری است وحشتناک و پرمخاطره. چیزهای بی‌محابا غالباً زیبایی خاصی دارند و بی‌پروایی است که هنر تجربی را زیبا می‌کند، درست مثل آن ادیانی که احتمال قویِ بی‌پایه بودن‌شان، زیباشان می‌کند. اگر ما مطمئن بودیم که خدا وجود دارد، همه‌مان به او ایمان می‌آوردیم، اما آیا دیگر لذتی در این ایمان باقی می‌ماند؟

نمی‌ماند. اسمش هم دیگر ایمان نبود.

من عاشق این جمله‌ام: «چیزهای بی‌محابا غالباً زیبایی خاصی دارند.»

عاشق این یکی هم هستم: «برونی‌ترینِ لبه‌ها.»

در ماه‌های بعد از طلاقم نصفه‌شب‌ها از خواب بیدار می‌شدم و برنامه‌ای مستند تماشا می‌کردم. شده بود آیین و هیچ استثنایی هم نداشت. با این مستندها درباره‌ی آخرالزمان زنبورهای عسل، آخرین شکارچی‌ها و چیزجمع‌کن‌ها و دستگاه بزرگ برخورددهنده‌ی هادرونی آموختم. درباره‌ی مرگبارترین روز کوه اورست، درباره‌ی آشپزی آوانگارد اسپانیایی، درباره‌ی مقاومت سازمان‌یافته در برابر آلودگی نوری، درباره‌ی نینا سیمون، ماگنوس کارْلسِن، چارلز و رِی ایمز، ادوارد اسنودن، نبرد بر سر روح اوریگامی معاصر…

در این دوران دلباخته‌ی فهرست‌های مختلف شدم: اطلاعات، واژه‌های ترجمه‌ناپذیر از زبان‌های دیگر، جزئیات. دوست داشتم ــ ناگهان نیاز  داشتم‌ ــ بدانم هر چیزی چطور کار می‌کند: کلیدسازها و خلبان‌ها و کشاورزهای بازار روز را سین‌جیم می‌کردم. کتاب‌هایی می‌خواندم با عناوینی مثل «معماری چگونه نتیجه‌بخش است» و «آناتومی یک شهر». یک چلچراغ سالم را از نو سیم‌کشی کردم. چاهی را که نگرفته بود، فنر زدم. از شرکت مخابرات خواستم خط تلفن دومی برایم نصب کنند ــ با این‌که از اولی‌هم هیچ‌وقت استفاده نمی‌کردم ــ صرف این‌که بتوانم شیوه‌ی نصبش را تماشا کنم.

 

نمی‌دانم ماه‌های بعد از طلاقم چقدر طول کشیدند. ماه‌ها فقط یک حدس است. یک شب تا خود صبح بیدار نشدم و بعد از آن دیگر هیچ مستندی ندیدم.

تا به حال به واژه‌ی «Esquivalience» برخورده‌ای؟ واژه‌ا‌ی جعلی است ــ‌ یک «شبح‌واژه» ــ در فرهنگ لغت نوین آمریکایی آکسفورد. این واژه برای این ساخته شده تا به کمکش نقض حق مؤلف کشف شود. (از هیچ راه دیگری نمی‌شود کشف کرد که آیا یک فرهنگ‌نویس دیگر فهرست واژگان آکسفورد را دزدیده یا نه؛ فقط وجود شبح‌واژه‌ها سرقت‌های ادبی را آشکار می‌کند.) به همین دلیل هم، دانشنامه‌های موسیقی غالباً در خود یک قطعه‌ی موسیقیِ ناموجود جای داده‌اند و جدول‌های ریاضیات غالباً معادله‌ای ناموجود در خود دارند؛ در غالب اطلس‌ها هم، به‌طرزی حیرت‌آور، نقشه‌ی حداقل یک مکان تخیلی کشیده شده است. نام این مکان‌ها را گذاشته‌اند «شهرهای کاغذی» یا «سکونتگاه‌های خیالی».

در شمال نیویورک (در نقشه‌های قدیمی اِسو) یک سکونتگاه خیالی به اسم آگلو وجود داشت ولی وقتی در دهه‌ی پنجاه یک نفر، که فکر می‌کرد در آگلوست، خواربارفروشی آگلو را آن‌جا تأسیس کرد، جایگاه خیالی آگلو از دست رفت و تبدیل شد به مکانی واقعی. آن مغازه بسته شد، ولی این مکان باقی ماند. مکان وارد اطلس‌های دیگر شد و تا دهه‌ی نود هم به هستی‌اش ادامه داد و بعد دوباره ناپدید شد. ولی این ناپدید شدن بازگشت به همان وضعیت ناموجود قبلی نیست. بیشتر شبیه به وضعیت یک آدم است؛ مرگ پس از زیستن با مرگ پیش از تولد تفاوت دارد.

در واژه‌نامه جلوی Esquivalience نوشته شده «اجتناب ارادی از مسئولیت‌های رسمی خود».

تصور قشنگی است که آدم Esquivalience باشد ــ و حتی در سکونتگاه خیالی خودش زندگی کند، فقط با شبح‌واژه‌ها حرف بزند و زیرِ صدایش موسیقی ناموجودی در حال نواختن باشد ــ  و در عین حال نسبت به همه‌ی چیزهایی که عاشقانه دوست‌شان دارد مسئولیت و تعهد تمام داشته باشد.

یک روز کامل‌ترین روایت از این داستان را برایت خواهم گفت؛ داستانی که به شکلی انکارناپذر و چشمگیر زندگی‌ام را عوض کرد. ولی فعلاً همین‌قدر کافی است: حدود دو سال پیش، به شیکاگو ــ  شهر مادری‌ام ــ رفتم تا مادر محتضر قدیمی‌ترین دوستم را ببینم. در گذشته‌ها، وقتی بالای پله‌های مهدکودک وحشت برم می‌داشت، او بغلم می‌کرد و پایینم می‌آورد. (راستی ترس از ارتفاع در آدم‌ها ذاتی نیست، اکتسابی است.) بعد از سی سال، وحشت داشتم که به دیدنش بروم ــ به دیدن او که ایستاده بود بالای پلکان مرگ ــ ولی حالا نوبت من بود که بغلش کنم. از نزدیکی‌اش به مرگ نمی‌ترسیدم. از این می‌ترسیدم که نکند سهواً چیزی زیاده یا کمتر از حد بگویم. برای مقابله با سکوت‌های عذاب‌آور، کمی شعر با خودم برده بودم که بخوانم. آن روز عصر از زمان‌هایی بود که کمتر از هر زمان دیگری در زندگی‌ام معذب بودم، ولی آخرش شعرها را برایش خواندم، و باز خواندم.

آخر این ایمیل یکی از شعرهایی را که برای او خواندم، می‌گذارم؛ شعری از شاعر روس، جوزف برودسکی، است. آن بیتی که می‌گوید «کاش وقت طلوع ستارگان، نجوم نمی‌دانستم» یک راه برای خلاصه کردن همه‌ی چیزهایی است که گفتیم.

برودسکی را وقتی بیست‌و‌چهارساله بود به دادگاه کشیدند و در نهایت به اردوگاه‌ کار اجباری در سیبری فرستادند. این پرونده باعث شد او به نماد مقاومت هنری و به قهرمانی برای شاعران تمام جهان تبدیل شود. (در 1987 جایزه‌ی نوبل گرفت.) این‌ها چند خط از گزارش دادگاهش است:

قاضی: شغل شما دقیقاً چیست؟

برودسکی: شاعر.

قاضی: آن‌ وقت چه کسی گفته شما شاعرید؟ چه کسی شما را در رتبه‌ی شاعران آورده؟

برودسکی: هیچ‌کس. چه کسی من را در رتبه‌ی انسان‌ها آورده؟

به مزار برودسکی در سن‌میکله رفتم؛ جزیره‌ای در خلیج ونیز. مردم به‌جای گل یا سنگ‌ریزه و یادداشت، برایش قلم می‌گذارند؛ برای همدیگر. تصویر قبری پوشیده از قلم را بین صدها هزار فایل «بازیافته» به خاطر نمی‌آورم ولی مرور همه‌ی آن عکس‌ها کل عمرم را می‌طلبید و من می‌خواستم زندگی کنم.

یک چیزهایی هست که من همیشه می‌دانسته‌ام و بعد برایم ثابت شدند؛ مثل تجربه‌ام در رابطه‌ی جنسی. ولی یک چیزهایی هم هست که من همیشه می‌دانسته‌ام، ولی هنوز برایم اثبات نشده‌اند. برای مثال مورد شدیداً خجالت‌آورش برایم رؤیای تکراری پرواز است. حس می‌کنم دقیق می‌دانم پرواز چگونه خواهد بود. گرچه هیچ وقت نخواهم فهمید که باورم به آنچه باور دارم درست است یا نه ولی از چیزی که مطمئنم، مطمئنم. در بیشتر موارد، چنین آگاهی تجربه‌ناشده‌ای هیچ اهمیتی ندارد. (قرار نیست از بالای یک پلکان به پایین بپرم.) در بعضی موارد، لازمه‌اش همان چیزی است که در آخرین ایمیلی که فرستادی اسمش را گذاشته بودی «بازآرایی خویشتن». گاهی آگاهی از برونی‌ترینِ لبه‌ها مانع آن می‌شود که آهنگی قشنگ بنوازیم و برویم پی زندگی‌مان.

از ماه‌های پسین گذشته‌ام ولی هنوز گه‌گداری می‌روم دنبال اطلاعات. امروز صبح، وقتی در جنیوس بار منتظر بودم نوبتم برسد و داشتم در یکی از کامپیوترهای جدید مک گشت‌وگذار می‌کردم، چیز مهمی یاد گرفتم: کل مسیر پرواز برادران رایت را می‌توان در شکم یکی از آن هواپیماهای باری که شاتل فضایی را روی دوش‌شان می‌گذارند و جابه‌جا می‌کنند جا داد. فکرش را بکن: هواپیمایی باری که بر دوشش مسافری فضایی دارد و در شکمش اولین پرواز تاریخ را.

در شکم هواپیمای باریِ این نامه آن جواب ساده‌ای است که می‌خواستم برایت بنویسم. ولی روی دوشش هم مسافری بیناستاره‌ای نشسته است.

بگذارش به حساب Iktsuarpok من.

 


نویسنده: جاناتان سفرن فوئر

مترجم: کیوان سررشته

منبع: اتاق کار

Related posts

من و آن دمپایی‌های قرمز | روایتی از تسهیلگری‏

دریا نویدی
2 سال ago

آیا جستار هنوز غافلگیرمان می‌کند؟

عاطفه هاشمی
2 سال ago

از فرط گرسنگی | روایت آدم‌ها و ترس‌هایشان ‏

محمدرضا امانی
1 سال ago
خروج از نسخه موبایل