خورهی کتابها و کتابخوانهای اصیل همیشه راهی برای همراه بردن کتابها و جادادنش در کوله و جیب پیدا میکنند ولی موقعیتهایی هست که هیچ کاریاش نمیشود کرد و سربازی حتماً از سختترینِ این موقعیتهاست. روایت امین شیرپور از زنده ماندن کتابها در پادگان سنندج شاید خاطرهی خیلیهای دیگر هم باشد.
دکتر پرسید «حواست کجاست؟» و من حتی نفهمیدم دکتر چه سؤالی پرسیده. همین سؤال را هم بعداً بابا برایم تعریف کرد. اگر آن لحظه شنیده بودم، لابد جواب میدادم «زیرپله، دارن تهرانِ اون موقع رو موشکبارون میکنن و بیتا داره زیرپله رو توصیف میکنه.» و دکتر لابد به سلامت عقلم شک میکرد که در دنیای واقعی سیر نمیکنم. راستش برای ماهی بازیگوش ذهنم، واقعیت عین مایکروفرِ یک آشپز بیرحم بود و دنیای داستان عین آبهای آزاد.
دو سال آخر کاردانی کامپیوتر، هیچ چیزی از کدنویسی و الگوریتم و ریاضی و فیزیک نفهمیده بودم؛ بهجایش تا میتوانستم از کتابها و مجلهها و داستانها کلمه برداشته بودم و فرستاده بودم لابهلای سلولهای حافظهام. طبیعی هم بود وقتی دفترچهی خدمت را پر کردم و فرستادم، عاقبت خوبی در انتظارم نباشد. بابا معاف شده بود، همینطور همهی عموها و نصف بیشتر پسرعموها. سربازی، اگر نخواهم بگویم آفت، موجود مهاجمی بود که بعد از سالها تلاش توانسته بود خودش را به یکی از شاخههای شجرهنامهی ما برساند و از پیشانی بلندم، آن شاخه من بودم. این شد که بابا تلاش کرد مثل یک پدر کلاسیک، نقش مراقبتیاش را بازی کند و مانع آلوده شدن شاخه شود. در این راه هم چه چیزی بهتر از معافی پزشکی که در خاندان ما بارها جوابش را پس داده؟ پس تلفن پشت تلفن، دکتر پشت دکتر، آشنا پشت آشنا، دربهدر دنبال دلایل معافی.
در ادامهی شنا کردن بین کلمهها، کتاب هیچوقت نوشتهی لیلا قاسمی را گرفته بودم و در اتاق انتظار بیمارستانها کلمه به کلمهاش را میبلعیدم. دکترِ آشنا میگفت لباسم را در بیاورم، به این امید که روی تنم خالکوبی ببیند و بتوانم سراغ معافی بروم، اما خالکوبیای نبود. بهم میگفت پاهایم را جفت کنم، به این امید که زانوهایم فاصلهی زیادی از هم داشته باشند، اما پرانتزی در کار نبود. بهم میگفت کف پاهایم را نشانش بدهم، به این امید که مثل خمیر خوب ورز داده شدهای یکجا روی زمین ولو شوند، اما صافی کف پایی در کار نبود. بهم میگفت دستهایم را مشت کنم، به این امید که وقتی مشت را باز کنم عرق از کف دستم شره کند، اما خبری از خیسی نبود. و من تمام مدت به ادامهی داستان کتاب فکر میکردم، به زنی که داشت کودکیاش را روایت میکرد و چون منشی اسمم را صدا کرده بود، یکهو مجبور شده بودم کتاب را ببندم و بروم توی اتاق دکتر. بابا و دکتر طوری همدیگر را نگاه میکردند که انگار سلامتی من ناامیدشان کرده و کاش یک مشکل حاد داشتم که این ملاقات اینقدر بیفایده نباشد.
136 کیلومتر مسیرِ تا آن بیمارستان را با بابا برگشتم خانه؛ در 21 سالِ زندگیام این اولین سفر تنهایی با بابا بود. توی ماشین که بودم هوا همزمان ابری، آفتابی، بارانی بود و تقویم گوشیام سال 93 را نشان میداد، در کتابی که میخواندم اما دوران جنگ بود و از آسمان بهجای باران، موشک میبارید و صدایش خیلی مهیبتر از صدای خوردن باران بهاری روی سقف ماشین بود. تینای کتاب در زیرپلهی خانهشان وحشت کرده بود، من در صندلی جلوی ماشین. بابا بغضی شده بود، صورتش انگار در معرض بارش باران باشد خیس شده بود. نمیدانم تصورش از سربازی چه بود، اما هرچه که بود ناتوانش کرده بود و به این مسئله عادت نداشت. بابا از جنس کاراکترهای دنیای داستانها نبود، نمیشد هرطور بخواهی تصورش کنی، نمیشد از آن دیالوگهای داخل کتاب باهاش برقرار کنی. این شد که ناتوان از برقراری دیالوگ، در عنفوان جوانی و خامی، حتی با لکنت هم نمیتوانستم بهش بگویم نگرانم نباشد و من هم مثل این همه سربازِ دیگر. پس سرم را کردم توی صفحات کتاب و هی خواندم و حس کردم صفحهصفحهی کتاب، برگههای پذیرش اقامت من در سرزمین موردعلاقهام هستند. این ناتوانی در ارتباط با دنیای واقعی پیرامون، همه جا همراهم بود و یک جاهایی اندازهاش حتی از فضای پیرامونم بیشتر میشد. در راهروهای بیمارستان نظامی نهاوند، در اتاقهای معاینهی بیمارستان نظامی اهواز، در صفهای انتظار نظاموظیفهیِ خرمآباد و دروغ چرا، در تمام جادههای داخل این مثلث هم همراهم بود. ناتوانی بخشی از من بود و درمانش فقط در دنیای کتاب بود. آنجا خوشصحبت بودم، میل به مکالمه داشتم، شجاع بودم، کنجکاویام هم به حد کافی بود، آزاردهنده نمیشد. این شد که همزمان یادم نمیماند و یادم میماند؛ یادم نمیماند دکترها حین معاینهها بهم چه میگفتند، یادم نمیماند الان پیش کدام دکترم و باید کدام قسمت بدنم را نشانش بدهم تا شاید مرضی چیزی پیدا کند اما یادم میماند کجا کتاب را بستهام، یادم میماند آخرین جمله چه بوده و حتی یادم میماند آن موقع به چه چیزی فکر میکردهام.
اگر بوی عطرها و دیدن عکسها و شنیدن آهنگها میتواند آدمها را به گذشتهشان برگرداند، برای من گذشته به جملههای این کتاب گره خورده. اگر بخواهم کشوهای حافظهام را باز کنم تا بفهمم آن روزها با بابا کجا رفتهام و چقدر دنبال پیدا کردن یک ضعف جدی در اعضا و جوارح بدنم بودهام، باید اول این کتاب را از روی تاقچهی ذهنم بردارم و بخوانم و بعد رمز آن کشو را یادم بیاید. این است که حالا یادم میآید وسط خواندن کدام صفحه باران بهاری نهاوند شدت گرفت، وسط دوبارهخوانی کدام صفحه گرما و شرجی اهواز حالم را بد کرد و وسط کدام صفحه بود که مسئول نظام وظیفهی خرمآباد بهم گفت «معاف کامل نشدی، فقط معاف از رزم.» عاقبت، جوینده یابنده است و در بدن من هم واقعاً یک ایرادی پیدا شده بود. کاراکترهای کتاب داشتند برای بار سوم همان ناهار را میخوردند و همان حرفها را میزدند که برگهی سبز اعزام را دادند دستم و مشخص شد قرار است دو ماه آموزشی را کجا سپری کنم.
وقتی اولین قدمهایم را داخل پادگان سنندج برداشتم، وقتی همان دم ورود مجبورمان کردند کولهپشتیها را خالی کنیم و دوباره پر کنیم و بازرسی شویم و دو قدم جلوتر دوباره همین کار را انجام دهیم و این کار را تا شش بار تکرار کنیم، فهمیدم چه کار خوبی کردم کتاب را با خودم نیاوردم. فهمیدم کار خوبی کردم که کتاب را توی کتابخانهام جا گذاشتم و کلمههایش را با خودم بردم پادگان. در تمام آن بازرسیها که گاهی تا زیرینترین لباس هم ادامه پیدا میکرد، تنها چیزی که پیدا نمیشد فکرهای تو سر آدم بود؛ و فکرهای توی سر من خیلیهاش جملههای کامل و از پیش نوشته شده بودند. مشکلی برای سروشکل دادن به ایدهها و چیدن کلمات نداشتم، یکی قبل از من زحمتش را کشیده بود و حرفهایم را به بهترین شکل ممکن نوشته بود. تنها کاری که من باید میکردم این بود که بعد از همذاتپنداری، آنها را مثل ویژگیهای عزیزانم به خاطر بسپرم؛ که البته برخلاف ظاهرش کار آسانی هم نبود. نگهبانیهای 2 تا 4 صبح در هوای سرد آبان و آذر سنندج این قابلیت را داشت که عقل آدم را از کار بیندازد، میتوانست دست آدم را بگیرد و او را وارد سیاهچالهی هولناکی برای تمام کردن همه چیز بکند، همانطور که برای بعضی از همخدمتیهایمان این اتفاق افتاد. سیاهی شب و شهری که آن دورها داشت زندگیاش را میکرد و تو ازش محروم بودی، بادهای شدیدی بودند که پنجرههای ذهن را محکم به هم میکوبیدند و اگر میخواستی از شر سروصدایشان خلاص شوی میبایست دستگیره را بچرخانی تا همه چیز چفت شود. برای من آن چفت، کلمههای کتاب بودند؛ کلمههایی که توصیف میکردند، کلمههایی که ناراحتی را بروز میدادند، کلمههایی که گذشته را روایت میکردند و کلمههایی که سعی میکردند آینده را پیشبینی کنند. بیتا و تینا و مهشید و کامران و امید و بقیه، شخصیتهایی بودند که بعد از بارها خواندن کلماتشان، هنوز در ذهنم زنده بودند و در راهروی بیمارستانها، در اتاق انتظار مطب دکترها، در صفهای طولانی نظاموظیفه، در سفرهای همراه بابا و در نگهبانیهای 2 تا 4 صبح من را همراهی میکردند.
وقتی در تاریکی شب زل زده بودم به سوسوی چراغهای دور و پاسبخش ازم پرسید «حواست کجاست؟» جملههای کتاب را در ذهنم مرور کردم اما بهش نگفتم دارم به کدام بخش آن فکر میکنم و دلم برای شستن ظرفهای بعد ناهار و بیشتر از آن، دلم برای خوردن آب خنک بعد از شستن ظرفها تنگ شده. وقتی بعد از 60 روزِ دورهی آموزشی، دوباره کولهپشتیها را برای اعزام به یگان بستیم باز هم مجبورمان کردند آنها را خالی کنیم و بعد از بازرسی، دوباره ببندیمشان. در این بازرسی چیزهای عجیبی پیدا شد. یکی همهی کارتتلفنهای تمامشده را از توی سطل زبالهها جمع کرده بود و داشت با خودش میبرد، یکی میخواست سنگ کوچکی را که از حیاط برداشته بود به عنوان سنگ شانس با خودش ببرد، یکی هم یک لنگه از کفشهای افسرنگهبان را برای شوخی برداشته بود تا این دم آخری همه بخندند. آن موقع باز هم خوشحال شدم که در این بازرسیها نمیتوانند فکرهای آدم را بگردند. من با کتاب رفته بودم پادگان و با کتاب داشتم برمیگشتم. راستش هرگز هم نشد که شخصیتهای کتاب، ماهیِ بازیگوش ذهنم را با آن آشپز بیرحم و مایکروفرش تنها بگذارند؛ هیچ وقت.
نویسنده: امین شیرپور