وقتی در جایگاه پدر یا مادر مینشینی، گاهی باید نقش دادستان و قاضی و ــبا اغماضــ جلاد را یکجا بازی کنی. آن هم وقتی که خودت هنوز نمیدانی در این دنیا چه نقشی داری و قرار است چه کنی. پس دستبهدامن مشاورها و کارشناسها و کتابهایی میشوی که وعده میدهند اگر به نسخههایی که میپیچند پایبند باشی، فرزندت بیبروبرگرد عضو سازنده و مولد جامعهی آینده میشود. و البته که خیلی وقتها آنقدرها هم درست نمیگویند. این مطلب بیکاغذ اطراف برشی است از یکی از روایتهای کتاب پروژهی پدری که مهدی حمیدیپارسا در آن از تجربهی پناه بردن به چنین نسخههایی میگوید.
آن سالها مشغول نوشتن رسالهام بودم. وقت کمی را در خانه میگذراندم و بیشتر کار و مسئولیت نگهداری از نیا با مادرش بود. من فقط گاهی کمکی میکردم و به عنوان یک پدر، همین که پوشک و لباس و بقیهی نیازهای بچه را تأمین میکردم و در روز چند دقیقهای باهاش بازی میکردم، خودم را موفق و نمونه میدانستم. هر مرد عاقلی میداند همین کارهای بهظاهر ساده چطور انسان را مشغول و از خودش دور میکند. طوری که اگر فراغتی پیش بیاید ترجیح میدهد برود در دنیای خودش و اصلاً به بچه و پدر بودن فکر هم نکند.
نیا در سهسالگی مرتکب اولین سرقت زندگیاش شد. البته کلمهی سرقت برای کاری که یک بچهی سهساله در برداشتن یک عروسک پاستیلی انجام میدهد مناسب نیست اما به نظرم کلمهی دزدی بدتر است. انگار سارق از دزد کمی شرافتمندتر است. بچه با مادرش رفته بود جشن تولد بچهی یکی از دوستان مادر. دو روز بعد زنم در کیف نیا عروسک پاستیلی را پیدا کرد. فاجعه اینجا بود که نیا سعی کرده بود عروسک را مخفی کند؛ یعنی خودش از بدیِ کارش آگاه بوده و آگاهانه مرتکب سرقت شده بود. زنم نگران و ناراحت بود اما خودداری کرده و حرفی به بچه نزده بود.
بعد از شام، وقتی بچه را خواباند، عروسک را آورد و با اضطراب گفت بچه چکار کرده. من روی مبل والمیده بودم و نود میدیدم. چند لحظه به زنم نگاه کردم و نمیدانم او در چهرهام چی دید که از اینهمه بیخیالی و بیمسئولیتیام عصبی شد. گفت «فکر میکنی بچهداری همینه که براش پوشک و لباس بخری و باهاش بازی کنی؟ بچه تربیت میخواد.»
زنم بیش از حد شلوغش میکرد. این چیزها برای بچهها در آن سن طبیعی است اما او جوری از تربیت حرف میزد که من را یاد کانون اصلاح و تربیت انداخت. با روش خاص خودم زنم را آرام کردم و امیدوار بودم ماجرا تمام شود. از طرف او ماجرا تمام شد اما کلمهی تربیت، این کلمهی شیک و زنگدار، در سرم تکرار میشد. وارد یک خردهوضعیت پدری شده بودم.
گاهی اتفاقهای بیرونی چنان با تأملات ذهنی همراه میشوند که انگار یک نویسندهی کاربلد همهچیز را طراحی کرده است. من اینجور جاها به وجود خدا پی میبرم. چند روز بعد، خیلی اتفاقی گذرم به کلانتری افتاد. خانهی همسایهمان را دزد زده بود و برای استشهاد محلی باید چند نفر از همسایهها شهادت میدادند. توی کلانتری وقتی پای استشهاد را امضا کردم و داشتم میآمدم بیرون، دو دختر نوجوان را در اتاقی همراه با یک پلیس زن دیدم. بهشان دستبند زده بودند. دخترها شاید پانزده شانزده سالشان بود. نمیدانم ماجرایشان چه بود اما من یک کلمه و یک تصویر را به هم پیوند زدم و حاصلش شد سلسلهرفتارهایی که امروز از بیانشان کمی شرمنده میشوم؛ کلمهی تربیت و تصویر دخترهای نوجوان دستبندبهدست. این کلمه و تصویر برایم تکمیلکنندهی هم بودند. حتماً این دخترها درست تربیت نشده بودند که کارشان کشیده بود به دستبند و پلیس زن.
حس مسئولیت پدری در من بیدار شده بود. دیگر میفهمیدم چرا زنم از بیخیالیام شاکی است. میخواستم تا دیر نشده کاری کنم. حساب کردم دیدم نیا فوقش دوازده سیزده سال دیگر همسن همین دخترها میشود. رفتم سراغ کتابهای تربیت فرزند و فرزندپروری و چگونه با دخترتان رفتار کنید و الخ. کتابهای خوبی که اضطرابم را بیشتر میکردند. حرفشان این بود که تربیت و شکل دادن به شخصیت فرزند از بدو تولد آغاز میشود. برخی حتی پیشتر هم رفته بودند. آنهایی که میگفتند تربیت بچه از ابتدای بارداری آغاز میشود. این آدمها همهچیز را سخت و پیچیده میکنند. تربیت را به دغدغهی مشکلی برای والدین تبدیل میکنند و به گمانم مقصران اصلی بیتربیت شدن بچههایمان همینها هستند. همینها که میخواهند تا کودک چشم باز میکند تربیتش را خیلی سفت و سخت شروع کنند.
حساب کردم سه سال و نه ماه را از دست دادهام و خیلی دیر شده و باید سریع کاری کنم. آن کتابهای خوب ایدههای مزخرفی را در من بارور کردند. اینکه میشود به شخصیت کسی شکل داد. انگار شخصیت بچهی آدم مثل خمیرِ بازی است که طوری که دوست داری بهش فرم بدهی. آن کتابهای خوب بهشدت مضر بودند و من و زنم متأثر از همانها شروع کردیم به شکل دادن شخصیت نیا.
بیچاره نیا. روش کارمان وضع قانون بود. قانونهای کوچک و بزرگ برای کارهای کوچک و بزرگ به قصد تربیت کودک. نظام دقیق تنبیه و تشویق طراحی کردیم تا ضامن اجرای قوانینمان باشد. شب ساعت نهونیم وقت خواب است. تلویزیون فقط روزی دو ساعت روشن میشود. کتاب کودک، آن هم کتابهایی که اخلاقیات را آموزش میدهند، هر روز دو وعده. غذا خوردن فقط سر سفره و همراه با خانواده. تلاش برای فهماندن مفهوم مالکیت و احترام به مایملک دیگران با هر روش ممکن، مستقیم یا غیرمستقیم. با تنبیه یا تشویق. اجرای منظم بازیها و نمایشهای آموزشی.
آخری واقعاً شرمآور بود. من و زنم با هم فکر میکردیم و سناریو میساختیم که مثلاً من یکی از وسایل زنم را برمیدارم و او دنبال وسیلهاش میگردد و پیدایش نمیکند و بعد در آخر به نیا میفهماندیم که چقدر برداشتن وسایل دیگران باعث رنج و ناراحتی آنها میشود و هر کس دیگران را ناراحت کند چقدر آدم بدی است. بله، بچه را به عذاب وجدان دچار میکردیم. این یکی از ترفندهایمان بود.
هر وقت نمیتوانستیم با زبان خوش نیا را به کاری که میخواستیم وادار کنیم، باهاش قهر میکردیم یا به او تلقین میکردیم که بهخاطر این کار به بچهی خیلی بدی تبدیل شده که دیگر لایق دوست داشته شدن نیست. چنگ میانداختیم به وجدان نحیف کودکمان تا او را بشکنیم.
اینها را توی کتابهای تربیت فرزند ننوشته بودند. این خردهجنایتها را خودمان طراحی میکردیم اما محرک ما همان کتابها بودند. کتابها به مفاهیم پرداخته بودند و ما که بهشدت نگران و مضطرب و درمانده بودیم، سعی میکردیم برای مفاهیم دنبال مصداق بگردیم و به روش خودمان آنها را روی نیا پیاده کنیم. خدایا، چقدر انسانِ خردمند موجود ابلهی است. همهچیز را میفهمد، اما دیر.
نویسنده: مهدی حمیدیپارسا
منبع: این مطلب برشی است از روایت «بچهی آدم» که در کنار روایتهایی دیگر در کتاب پروژهی پدری نشر اطراف منتشر شده است.