بی‌کاغذِ اطراف
روایت آدم‌ها و حرفه‌شان

صنعت نشر در آینه‌ی هالیوود | تخته‌پرشی به جهان دیگر


علاقه‌ی هالیوود به نمایش صنعت نشر کتاب در فیلم قدمتی طولانی دارد و رد این علاقه را در همه‌ی ژانرهای سینمایی می‌بینیم. اما تصویری که فیلم‌ها از صنعت نشر ترسیم می‌کنند همیشه دقیق و واقع‌گرا نیست. اسلون کرازلی در این مطلب بی‌کاغذ اطراف از تصورات اشتباه صنعت سینما درباره‌ی صنعت نشر می‌گوید.


آن موقع که تبلیغاتچی کتاب بودم، رئیسم یک بار بهم گفت نعمت و نفرین همزمان کار ما این است که «همه فکر می‌کنن می‌تونن کار ما رو انجام بدن، با این‌که هیچ‌کی اصلا نمی‌دونه ما چی کار می‌کنیم.» آنچه باعث شد چنین حرفی بزند، یک جلسه‌ی بازاریابی بود که در آن به خاطر توجه نقدنویس‌ها به کتاب بهمان تبریک گفته بودند (در حالی که هیچ آدم عاقلی این موضوع را به تلاش‌های ما ربط نمی‌دهد) و همزمان پرسیده بودند برنامه‌ی تلویزیونی تودِی را برای تبلیغ امتحان کرده‌ایم یا نه. ارائه در برنامه‌ی تودی دقیقاً از آن چیزهاست که هرگز از سر یک تبلیغاتچی کتاب نمی‌گذرد.

اغلب به حرف رئیسم درباره‌ی دنیای کاری‌مان فکر می‌کنم، نه به عنوان کسی که خودش نویسنده است، بلکه به عنوان یک بیننده‌ی معتاد به فیلم و برنامه‌های تلویزیونی. علاقه‌ی هالیوود به نمایش صنعت نشر کتاب در فیلم قدمت طولانی دارد و پایش به تک‌تک ژانرهای سینمایی باز شده. و با این حال، این عاشق دلباخته حتی نمی‌تواند اسم خودش را درست بنویسد. با وجود دهه‌ها سروگوش آب دادن پی‌درپی، از این قالب رسانه‌ای به دیگری پریدن، از یک سو به دنبال پول بودن و از سوی دیگر اعتبار، قصه گفتن از ما کماکان برای این قوم‌وخویش‌هایمان دشوار است.

منصف باشیم؛ هر داستانی که در صنعتی جز فیلم‌سازی به وجود آمده، وقتی  دست کسانی بیفتد که فیلم ساختن را حرفه‌ی آرمانی می‌دانند، ناگزیر آسیب می‌بیند. با این حال، از آن‌جا که صنعت نشر مخاطب محدود و خاص دارد، حساسیت به بی‌دقتی‌ها بالاست. فیلم‌هایی که درباره‌ی صنعت نشر هستند، برای آن‌که به روایت‌شان آب‌وتاب بدهند زیاد از نقش ما استفاده می‌کنند. در فیلم کمدی رمانتیک خواستگاری، ساندرا بولاک نقش یک ویراستار کتاب مطرح را بازی می‌کند. اوایل فیلم، او اسم دان دلیلو را اشتباه تلفظ می‌کند و می‌شود تصور کرد که همه‌ی تهیه‌کنندگان فکر کرده‌اند این تلفظ درست است. بازیگر نقش مدیر انتشارات نیز همین تلفظ اشتباه را تکرار می‌کند تا کفر آدم را بیش از پیش درآورد. خواستگاری در سال ۲۰۰۹ اکران شد ولی ظاهراً آن را در آلونکی متروکه ساخته‌اند که دسترسی به اینترنت نداشته. اگر به نظرتان دارم ملالغتی‌بازی درمی‌آورم، بگذارید یادآور شوم این من نبودم که تصمیم گرفتم دان دلیلو آن قدری شناخته‌شده هست که در یک فیلم استودیویی بزرگ به نامش اشاره کنم.

نمونه‌ی تازه‌تر، سریال جذاب جوان‌تر است که در آن میریم شور نقش دایانا تروت را بازی می‌کند؛ مدیر بازاریابی انتشاراتی کوچک. روی میز دایانا جایزه‌ای از «لاندن لیت فیر» قرار دارد، که البته هیچ‌کس اسم فستیوال ادبی لندن را این طور نمی‌گوید. هر چه سریال جلوتر می‌رود، چیزهای احمقانه درباره‌ی صنعت نشر بیشتر می‌شوند: یک تبلیغاتچی کتاب می‌پرسد پن مخفف چیست، ویراستارها منشی دارند، ناشر‌ها به هم کتاب می‌فروشند، نویسنده‌ها وقتی انتشارات عوض می‌کنند ویراستارشان را با خود می‌برند، مؤسسه‌ی کوچکی که ناشر مجموعه‌کتابی بسیار محبوب است به شکلی عجیب مدام در خطر ورشکستگی قرار دارد، و اعضای تحریریه حرف‌های پرتی می‌زنند مثل «پاییز خیلی کارمون گیره؛ واسه همین تا آخر هفته بازاریابی و طرح جلدو می‌خوام.» این آدم‌ها اصلا تا حالا ویراستاری را از نزدیک دیده‌اند؟ بعید است جان سالم به در ببرند.

خوشبختانه، مثل چاپ اول یک کتاب خاطرات، وقتی واقع‌گرایی زرد و مبتذل شد، تازه تفریح شروع می‌شود. در جوان‌تر، مشابه فیلم پنجاه رنگ گری، زنی که به قیافه‌اش نمی‌خورد حتی ماشین بهش کرایه بدهند، صاحب انتشارات خودش می‌شود، جون دیدیون ظاهرا در حال جمع‌آوری عقده‌گون جلد کادو دیده شده، نگران‌اند که نکند فلان نویسنده را «اون احمق‌های لیتل‌بران جذبش کنن»، و میزبان واقعی برنامه‌ی رادیویی بوک‌ورم که در سرتاسر کشور پخش می‌شود، نویسنده‌ی خانمی را درباره‌ی زندگی جنسی‌اش سین‌جیم می‌کند. با این حال، سریال گاهی نیز شباهت‌هایی موبرتن‌سیخ‌کن به واقعیت صنعت نشر دارد؛ دایانا پیش از یک مراسم اهدای جوایز می‌گوید: «با کراوات سیاه تشریف بیارید یعنی همین که گفته‌ن. رنگ دیگه نباشه. مراسم گرمی که نیستش!»

کمتر پیش می‌آید انگیزه‌ی هالیوود در کاری مثبت قلمداد شود، ولی در موضوع صنعت نشر، به نظر من این طور است. تصویر کج‌ومعوجی که هالیوود از واقعیت ارائه می‌دهد اغلب به نظر ناشی از بی‌دقتی و بی‌توجهی‌شان می‌آید، ولی انگیزه‌ی پشت آن میلی درست به تعدیل هیجانی ماجراست.

در گذشته، موضوع نشر کتاب وقتی برای فیلم جواب داده که به عنوان تخته‌ی پرشی به جهانی دیگر عمل کرده است. جذابیت مرگبار درباره‌ی یک ویراستار کتاب است، ولی خب، آیا واقعاً درباره‌ی این است؟ در اِلف، یک کتاب کودک را عامدانه با حذف چند صفحه منتشر می‌کنند، ولی خب، عوضش فیلم بابانوئل دارد. داستان آخرین روزهای دیسکو در یک انتشارات رخ می‌دهد. در جهان این فیلم، آدم برای آن که به سمت ویراستار همکار ترفیع پیدا کند، باید حتماً روی کتابی پرفروش کار کرده باشد، در حالی که اتفاقا این سمت نمایشی‌ست و در اصل به منظور ترفیع یک دستیار در عین حذف کردن اضافه‌کاری‌اش است؛ ولی ما این بی‌دقتی را به‌راحتی می‌بخشیم، چون آخرین روزهای دیسکو درباره‌ی صنعت نشر نیست؛ یک کمدی رفتاری‌ست راجع به شهر نیویورک اوایل دهه‌ی هشتاد، نه «آخرین روزهای کپی کاربنی.»

کمتر فیلمی هم در واقع‌گرایی و هم در سرگرم کردن موفق می‌شود. یکی از این فیلم‌ها رذل با بازی نوئل کوارد در نقش ناشری متظاهر است. فیلم پر است از جمله‌های تند طنزآمیز، مانند «من نمی‌خوام از موعظه‌ی ملت نون دربیارم؛ این یه عوام‌فریبی حال‌به‌هم‌زنه.» و «این سرسرا لبریزه از نابغه‌های عصبانی!». ولی در سال ۱۹۳۵ اکران شده و با این‌که بعد از آن، فیلم‌ها و سریال‌های زیادی واقعیت زندگی نویسنده‌ها را خیلی خوب نشان داده‌اند (سایه‌نویس، پسرهای معجزه‌گر، بی‌حوصله به حد مرگرذل بی‌مانند است. نزدیک‌ترین چیزی که بهش دیده‌ام، فیلم کمپی گرگ (۱۹۹۴) است که در آن یک ویراستار با بازی جک نیکلسن و یک مدیر بازاریابی با بازی جیمز اسپیدر به گرگینه تبدیل می‌شوند و میشل فایفر، با آن زلف‌های بلوندش، آن میان نگاه‌شان می‌کند. گرگ قبل از آن‌که کار را به ماه و زوزه بکشد، خیلی خوب به دنیای صنعت نشر می‌پردازد. میزها شلوغ و به‌هم‌ریخته‌اند، فضای دفترهای انتشارات عجیب‌وغریب است، شرکت تایم وارنر یک «هیولای رسانه‌ای بین‌المللی» نامیده و مسخره می‌شود، نیکلسن از قدرت‌های گرگینه‌ای تازه‌یافته‌اش استفاده می‌کند تا بدون عینک ویرایش کند و به یک ناشر توصیه می‌شود که هیچ‌وقت در فرستادن نسخه‌هایی از کتاب برای نقدنویس‌ها کم نگذارد.

کمتر پیش می‌آید انگیزه‌ی هالیوود در کاری مثبت قلمداد شود، ولی در موضوع صنعت نشر، به نظر من این طور است. تصویر کج‌ومعوجی که هالیوود از واقعیت ارائه می‌دهد اغلب به نظر ناشی از بی‌دقتی و بی‌توجهی‌شان می‌آید، ولی انگیزه‌ی پشت آن میلی درست به تعدیل هیجانی ماجراست. هیچ‌کس نمی‌خواهد درباره‌ی رشد علف چیز بخواند، اما بدتر از آن این است که رشد علف را تماشا کنی. به کجا برمی‌خورد اگر خرده‌حسابی میان ویراستارها پیش بیاید؟

حداقل تصویر هالیوود از صنعت نشر کتاب، با همه‌ی عجیب‌وغریب بودنش، نوعی ثبات دارد: همه‌ی شرکت‌ها مالکیت عمومی دارند و مطلقاً حایلی میان یک ویراستار خرده‌پا و «مدیران» و «سهام‌داران» وجود ندارد، و سمت هر کس را می‌توان با کس دیگر عوض کرد. اگر شخصیتی هستی که در دفتر انتشارات کار می‌کند، می‌توانی یک کتاب گیر بیاوری، چاپ را شروع کنی، به نویسنده تذکر بدهی، بودجه‌ی پروژه‌ای را سه برابر کنی یا حق ساخت فیلم را بفروشی (چه طعن‌آمیز!). نیازی هم نیست به کسی جواب پس بدهی. مثل ویل هانتینگ خوب عمل کن؛ جواب مسئله را روی تخته‌سیاه بنویس و پا به فرار بگذار.

اما عجیب‌ترین و آشکارترین عامل مشترک، با فاصله، پیش‌فرض وجود نوعی شکوه و جلال در صنعت نشر کتاب است. علتش ارتباطی‌ست که در ذهن با نشر مجله پیش می‌آید و همچنین این باور که تماشاگر، اگر زرق‌وبرقی چشمش را نگیرد، حوصله‌اش از فیلم سر می‌رود. بنابراین داستان فیلم‌ها پر می‌شود از افزودنی‌هایی مثل دوخت سفارشی لباس، «صندلی‌های مخصوص شرکت» و قهوه‌ی برند. در این فیلم‌ها، خودِ صنعت نشر کتاب فقط جای چیزهای کسالت‌آور است. چیزی‌ که ما را، چه ناشر و چه نویسنده، به هم پیوند می‌دهد همین است. ما تلاش می‌کنیم کتاب را پنهانی وارد خانه‌ها کنیم و زیر بالش‌ها بگذاریم. پودرشان می‌کنیم و حواس‌تان که نیست روی غذایتان می‌ریزیم. مزدش؟ هیچ. فقط اگر آن قدر در صنعت نشر کار کنید که دیگر پایتان به معنای واقعی کلمه فلج شده باشد، می‌گذاریم راه برگشت را با اوبر بروید.

پس اگر فهم صنعت نشر کتاب این قدر دشوار است، چرا هالیوود به تلاشش ادامه می‌دهد؟ شاید چون هر کسی دوست دارد به چالش کشیده شود. اما پاسخ محتمل‌تر این است که چون آن‌ها می‌دانند کسب‌وکار ما رازی دارد. می‌دانند که چیز پایدار، انسانی، متحول‌کننده و دیوانه‌واری هست که ما پشت فرهنگ عبوس و سیاست‌های پیچیده‌ی مربوط به حق‌التألیف‌ پنهان کرده‌ایم.

در پایان آخرین روزهای دیسکو، وقتی همه با هر سمتی که داشته‌اند از کار بی‌کار شده‌اند، فقط شخصیت کلویی سِوینی‌ست که هنوز مشغول کار است، آن هم در مقام ویراستار همکار. و شخصیت کیت بکینسیل می‌گوید «ولی من که بهش حسودیم نمی‌شه، گیر کرده تو کار کتاب».

اما وضع آن قدرها هم بد نیست. آدم نباید هر چه را توی فیلم‌ها می‌بیند باور کند.


نویسنده: اسلون کرازلی

منبع: نیویورک‌تایمز

مطالب مرتبط

فکرهای بلندبلند قبل از مصاحبه | به روایت ایتالو کالوینو

نیما م. اشرفی
3 سال قبل

من دنبال مادر هاچ، زنبور عسل، می‌گردم | روایت یک غرفه‌دار از مردم در نمایشگاه کتاب تهران

فاطمه ستوده
3 سال قبل

جنازه‌ی کتاب | روزنوشت‌های یک معلم کتاب‌دوست

جواد ماهر
3 سال قبل
خروج از نسخه موبایل