دیوید فاستر والاس نویسندهی ستایششدهی آمریکایی بود که خودکشیاش در چهلوششسالگی جهان ادبی را در بهت و اندوه فرو برد. در این مطلب از بیکاغذ اطراف، بخشی از اندیشههای او دربارهی مرگ و زندگی، نویسندگی و معنای زندگی را به یاد میآوریم.
بیستویکمِ مه سال ۲۰۰۵، دیوید فاستر والاس برای دانشجویان دانشگاه کنیان سخنرانی کرد و صحبتهایش، که پس از آن با نام «آب این است» مشهور و چاپ شد، به عنوان یکی از بهترین سخنرانیهای دانشگاهی تاریخ شناخته میشود. «آب این است» بیانگر اندیشههای جاودان والاس دربارهی معنای زندگی است و تلاش طاقتفرسایی که برای هوشیار ماندن نسبت به جهان و اسیر نشدن در اندیشهورزیهای تباهگر خود لازم است. جایی از این سخنرانی، والاس به دانشجویان میگوید:
«به این کلیشهی قدیمی فکر کنید که مغز آدم یه خدمتکار عالی و یه ارباب وحشتناکه. این هم مثل خیلی از کلیشهها که اول به نظر نچسب و چرند میآن، در واقع داره یه حقیقت بزرگ و ترسناک رو میگه. اصلاً و ابداً اتفاقی نیست که بزرگسالانی که با تفنگ خودکشی میکنن، تقریباً همیشه به یک نقطه شلیک میکنن: به سرشون. شلیک به ارباب وحشتناکه.»
سه سال بعد، در دوازدهم سپتامبر ۲۰۰۸، دیوید فاستر والاس ارباب وحشتناک خودش را کشت، اما نا با تفنگ؛ با به دار آویختن خود. او از چند ماه پیش از این اتفاق بر آن شده بود تا مصرف داروهایی را که در طول نبرد بیستسالهاش با افسردگی کمکش میکردند قطع کند چون از اثرات گیجکنندهی ضدافسردگیها به ستوه آمده بود. تراژدی شخصی والاس با حک شدن در داستان ادبیات معاصر، او را در دید عموم به قدیسی بدل کرد از جماعت نابغههای رنجدیده.
در کتاب «گفتوگوهایی با دیوید فاستر والاس» (مجموعهی ۲۲ مصاحبه و شرح حال از دیوید فاستر والاس) میخوانیم که او به چه ترتیب پیوسته با زندگی و مرگ و تکاملِ آرام و خطرناکشان درگیر بوده. در مصاحبهای با لری مککافری، والاسِ سیویکساله انگار کاملاً از توصیفناپذیری مرگ آگاه است و شکست دادن این مسئله را والاترین دستاورد ادبیات داستانی میداند:
«خیلی سخت نیست رسیدن به این نتیجه که هراس ما از روابط و هراسمون از تنهایی، که هر دو در واقع زیرمجموعهی هراس بزرگتر اسیر یک نفس بودن هستن، جفتشون با بیمِ مرگ سروکار دارن؛ دریافتن این که من قراره بمیرم، به تنهاییِ تنهایی، و مابقی جهان قراره خیلی راحت ادامه بده به وجود داشتن بدون من. شاید نتونم این حرفو با اطمینان و رو کاغذ براتون ثابتش کنم، ولی سخت معتقدم بخش بزرگی از مسئولیت هنر و داستان راستین، تقویت این احساس اسارت درونی و تنهایی و مرگ در آدمها است و برانگیختنشون تا این احساس رو قائل بشن و ندید نگیرن؛ چون هر جور رهایی و رستگاریای که بخواد برای آدمیزاد اتفاق بیفته، ملزم به اینه که اول با اونچه هراسانگیزه روبهرو بشه؛ با چیزی که میخواد انکارش کنه.»
این ویژگی بامزهی تاریک، علت افسونگر بودن ادبیات است و دیوید فاستر والاس در آن هم رستگاری میجوید، و هم نوعی درمان برای رقص همیشگی ما با اضطراب وجودی:
«اگه هدفت فقط این نیست که تعریف محدود و مشخص یه فرهنگ رو تا حد رضا بازتاب بدی، بلکه میخوای از نو زندهش کنی یا دستکم با جبههای که جلوش وجود داره بجنگی، بنابراین کاری که قراره بکنی متناقضنما است. هم باعث میشی که خواننده با رسیدن به یهجور آشناپنداری با یه روان انسانی دیگه که از آنِ نویسنده یا شخصیتهاشه از نفسش فرار کنه، و هم با احساس نفسانیت خواننده میجنگی؛ با این احساس که تنها است و قراره تنها بمیره. بهنوعی داری تلاش میکنی اینو که نویسنده یکجا ایستاده با نیتش و خواننده یکجای دیگه با نیت خودش و این دو از هم جدان، همزمان تأیید و رد کنی. به نظرم این متناقضنما است که به ادبیات داستانی یهجور جادو میبخشه. متناقضنما حل نمیشه، ولی میشه با این واقعیت که زبان و گفتمان زبانشناختی اساساً زندهساز و درمانگره، خوب در نظرش گرفت.»
کمی بعد در همین گفتوگو، دیوید فاستر والاس با خودآگاهی و بروناندیشیِ همیشگیاش، لذت و آسیبپذیری وحشتناکی را به یاد میآورد که هنر والا ایجاب میکند و شهامتی را که خلاقیت میطلبد:
«خواننده وقتی هنر راستین رو زمین میذاره، سنگینتر از وقتیه که سراغش رفته. پُرتَره. همهی اون توجه و کشش و تلاشی که توی خواننده ایجاد کردی برای سود تو نیستش؛ باید برای خود خواننده باشه. محیط فرهنگی مسموم جهان امروز سعی برای ساختن چنین هنری رو خیلی ترسناک کرده. کار واقعاً خوب، به احتمال زیاد، از میل به بیانِ خوده که پدید میآد؛ از توضیح دادن خودت به شیوههای احساسی و روحانیای پدید میآد که ممکنه آدم پیشپاافتاده یا ملودراماتیک یا خام یا بیجذابیت یا آبکیای به نظر بیارندت، و از دعوت خواننده به اینکه واقعاً چیزی رو احساس کنه؛ از اینکه آماده باشی برای برانگیختن خواننده، یهجورایی، به یه معنایی، بمیری. حتی همین الان نگرانم که این حرفهام وقتی که چاپ بشن چقدر آبکی به نظر بیان. اجرا کردن حقیقیِ این متود به جای فقط حرف زدن دربارهش، شهامتی میخواد که به نظر نمیآد من هنوز داشته باشمش. شاید اصل کار به همین سادگی باشه که نوشتهت رو دستودلبازتر کنی و کمتر خودمحورانه باشه.»
آدم خیال میکند که پانزده سال پس از این، والاس به پند خودش در جوانی گوش کرده و آن را بیش از حد جدی، یا لغوی، یا تندروانه تعبیر کرده. مگر نه اینکه خودکشی شدیدترین، تراژیکترین و دائمیترین رد محور خود است؟
اما آنکه شاید از همه پیشگویانهتر است و البته غمانگیزتر، فروتنانهتر و تأثیرگذارتر، جواب والاس به یکی از مصاحبهکنندگانی است که همهاش میخواسته بداند نبوغ این نویسنده از کجا آمده:
«همهی مشغولیتش همین بود. «تو یه آدم نرمالی؟ تو یه آدم نرمالی؟» فکر میکنم یه جا که واقعاً باهوشتر از قبل شدهم، فهمیدن این واقعیته که تو بعضی زمینهها دیگران خیلی باهوشتر از منن. بزرگترین سرمایهی من به عنوان یه نویسنده اینه که آدمیام تقریباً عین همه. اون بخشهایی از وجودم که اعتقاد داشتن من متفاوتم یا باهوشترم یا همچین چیزی، تا پای تباهی بُردنم.»
مترجم: بهمن بهرامی
منبع: برینپیکینگز
برای آشنایی بیشتر با اندیشههای دیوید فاستر والاس، میتوانید کتاب این هم مثالی دیگر که چهار جستار از حقایق زندگی روزمره است را بخوانید. پیشتر نشر اطراف این کتاب را با ترجمهی معین فرخی منتشر کرده است.
سال 2005 والاس میان فارغالتحصیلان دانشگاه کنیان سخنرانی کرده بود. دربارهی سخنرانی تاریخی «آب این است» میتوانید در وبسایت نشر اطراف بیشتر بخوانید.