28 اوت 1963 بیش از دویست هزار نفر در محوطهی بنای یادبود لینکُلن در واشینگتن دیسی جمع شدند. عصر بود که آخرین نفرِ صفِ درازِ سخنرانان پشت میکروفن رفت و قصهای گفت. واعظ جوان حرفهایش را با جملههایی شروع کرد که یادآورِ نخستین سطرهای نطق گِتیزبِرگ، از فخیمترین سخنرانیهای تاریخ آمریکا بود «صد سال پیش، مرد بزرگی که امروز زیر سایهی نمادینش ایستادهایم اعلامیهی آزادی بردگان را امضا کرد… اما صد سال گذشته و کاکاسیاه هنوز آزاد نیست. صد سال گذشته و بدبختانه همچنان زندگیِ کاکاسیاه در غلوزنجیرِ تفکیک نژادی و در بندِ تبعیض است.» او قصهی عهدهای شکستهشده را گفت، تراژدیای نه فقط برای سیاهپوستان آمریکا بلکه برای همه. آمریکا نتوانسته بود به این اصل بنیادین که «همهی انسانها،چه سیاه و چه سفید، برابر آفریده شدهاند» پایبند بماند و به وعدهی تضمین «حقوق سلبنشدنیِ حیات، آزادی و برخورداری همه از امکانِ تلاش برای دستیابی به سعادت» وفا کند. آمریکا نتوانسته بود به آرمان واقعی خودش پایبند بماند.
قصهاش از اینجا به بعد پیچوتابی دراماتیک داشت. «دوستان، امروز به شما میگویم، مبادا که به درهی ناامیدی بیفتیم. و گرچه دشواریهای امروز و فردا پیشِ روی ماست، من هنوز رؤیایی دارم.» روایتِ او با این جملهها از گذشتهای اندوهبار به رؤیایی پیروزمندانه برای آینده رسید، به قصهی رستگاری و رهایی، به رؤیایی «با ریشههای عمیق در رؤیای آمریکایی»، به این رؤیا «که روزی این ملت برمیخیزد و مرام حقیقیاش را نشان میدهد: “ما این حقایق را بدیهی میدانیم: اینکه همهی انسانها برابر آفریده شدهاند”»، به این رؤیا «که روزی هر دره بالا خواهد آمد، هر تپه و کوه فرو خواهد نشست، ناهمواریها هموار خواهند شد و ناراستیها راست، و جلال خداوند آشکار خواهد شد.» قصهای که گفت مخاطبانش را مسحور کرد و ملتی را به تکاپو انداخت.
آن روز مشکل پیش روی مارتین لوتر کینگِ پسر، همان مشکل همیشگی جنبش حقوق مدنی بود، مسئلهی کنش جمعی. برانگیختن احساسات کسانی که برای شنیدن حرفهایش جمع شده بودند کافی نبود، او باید برای روزهای آینده به آنها توان میبخشید، باید ارادهشان را قوی میکرد، آن هم در زمانهای که آسانتر بود سرشان به کار خودشان گرم باشد و بارِ سنگین مسئولیت را به دوش دیگران بگذارند. البته آنهایی که آنجا جمع شده بودند آمادهی شنیدن حرفهایش بودند اما او همزمان با حرف زدن برای کسانی که از پیش به جنبش پیوسته بودند باید حرفهایش را به گوش جمع بزرگتری از مردم هم که به حمایتشان نیاز داشت، میرساند.
چرا کینگ ــــ که جلوی بزرگترین جمعیتی که تا آن روز دیده بود ایستاده بود و میدانست تلویزیون سخنرانیاش را برای میلیونها نفر دیگر پخش میکندــــ تصمیم گرفت قصه بگوید؟ چرا این قصه را در دل قصههای بزرگتری مثل اسطورههای تاریخی بنیادین آمریکا و کتاب مقدس مسیحیان گنجاند؟ چرا فقط از دیدگاه عملگرا، سیاسی، منطقی یا حقوقی از لایحهی حقوق مدنی دفاع نکرد؟ چرا کینگ در بزرگترین فرصتش برای برانگیختن کنش جمعی سراغ روایت رفت؟ و سؤال دیگری که به همین اندازه مهم است: چرا قصهاش هم برای کسانی که از دوردستها آمده بودند تا آن روز آنجا بایستند و هم برای کسانی که حرفهایش را آن شب در اخبار شبانگاهی شنیدند چنان شورانگیز بود؟ چرا حرفهای کینگ به دلِ مخاطب نشست و از آن روز تا روزگار ما در ضمیر آمریکاییها طنین انداخته است؟
در کتاب روایت و کنش جمعی میکوشیم پاسخی برای این پرسشها بیابیم و توضیح دهیم چرا هرگاه رؤسای جمهوری میخواهند ملتی را برای رویارویی با تهدیدی بسیج کنند، هرگاه فرماندهان در شب عملیات برای سربازان حرف میزنند، هرگاه رهبران اتحادیههای صنفی در پی ایجاد همبستگیاند، هرگاه کنشگران اجتماعی مردم را به کنش مستقیم فرا میخوانند، هرگاه نامزدها برای کسب رأی، کارزار به راه میاندازند، هرگاه گروههای همسود کمک میخواهند، هرگاه واعظان مؤمنان را به خدمت دعوت میکنند یا هرگاه مربیان بازیکنانشان را به ازخودگذشتگی برای تیم تشویق میکنند ــــ در واقع، هرگاه کنش جمعی ضروری باشدــــ اغلب قصه میگویند. و نشان میدهیم آنهایی که دعوت به کنش را میپذیرند، آنهایی که عازم میدان نبرد میشوند، آنهایی که همبسته میمانند، آنهایی که برای اعتراض راهپیمایی میکنند، آنهایی که برای پیروزی نامزدشان تلاش میکنند، آنهایی که به تحقق آرمانها کمک میکنند، آنهایی که کمر به خدمت خدا میبندند یا آنهایی که برای تیمشان از خود میگذرند اغلب چنین میکنند نه چون به «نفع»شان است، بلکه چون الزام شورانگیز قصهی جمعیای که خود را بازیگرش میبینند متقاعدشان کرده است. کینگ آن روز در واشینگتن قصه گفت چون با جذب مخاطبان به روایتی جمعی میتوانست کسانی را که صدایش به گوششان میرسید از حسابوکتاب خشکِ نفع شخصی به شور و شوق برای عدالت اجتماعی برساند و کاری کند که ظرفیت شگرف آن لحظهی قصهی آمریکا و ــــ همان قدر مهمــــ قصهی زندگی خود را درک کنند و به این ترتیب، مشارکت در درام اجتماعی جنبش را برای آنها به بیان عمیقاً معنادارِ هویت شخصی تبدیل کند.
عجیب است که محققانی که در پی توضیح کنش جمعیاند قصهها را عمدتاً نادیده گرفتهاند. شرح رفتار سیاسی ــــ چه رفتار رأیدهندگان و چه رفتار قانونگذاران، رؤسای جمهوری، گروههای همسود، احزاب سیاسی یا ملتهاــــ که بر نشریات پیشتاز این حوزه سایه انداخته است کمابیش همیشه مهارتهای بلاغی را نادیده میگیرد و در عوض بر منافع و/یا نهادهایی که مهم پنداشته میشوند تمرکز میکند (البته استثناهای شایان توجهی در ارتباطات سیاسی، نظریهی جنبشهای اجتماعی و جاهای دیگر وجود دارند که در فصل سه به آنها میپردازم). بیتوجهی به قصهها تأسفآور است. تمرکزِ کمابیش انحصاری بر منافع و نهادها ــــ گرچه هر دو بیشک مهماندــــ و نادیده گرفتن قصهها نهتنها موجب محرومیت رنگ، شور و هیجان سیاست واقعی میشود، بلکه باعث میشود «بهترین سرنخ دربارهی چگونگی رفتار مردم» هم از دست برود. قصهها فقط پوستهی سیاست نیستند، قلب سیاستاند. و مخصوصاً نقشی محوری در مسئلهی اصلی سیاست، یعنی مسئلهی کنش جمعی، دارند.
جای خالی قصه
انسان حیوان قصهگوست. وقتی در مهمانیها دور هم جمع میشویم، وقتی به فرزندانمان چیزی یاد میدهیم، وقتی به محبوبمان ابراز عشق میکنیم، وقتی کنار آبسردکنِ اداره غیبت میکنیم، وقتی در دورهمیهای خانواده و همکلاسیها از حال آشنایان خبر میگیریم یا وقتی صبحِ روز اول هفته ماجراهای آخرهفته را برای همکارمان تعریف میکنیم، در واقع قصه میگوییم. سرگرمیهای محبوب ما ــــفیلمها، رمانها، درامهای تلویزیونی، حتی موسیقی و رویدادهای ورزشیــــ روایتاند. اخبار شبانگاهی و روزنامهها مجموعههایی از چند قصهاند. متون دینی ما پر از قصه هستند. قصه هواییست که تنفس میکنیم.
میل انسان به اندیشیدن و برقراری ارتباط در قالب قصه ــــ قصههایی با پیرنگ و درام، قهرمان و شخصیت شرور و همهی عناصر دیگرــــ دلالتهای ضمنی عمیقی برای سیاست دارد. اما شاید چون روایت، مثل هوا، همه جا هست، دیدنش دشوار است. به قول هیدن وایت «میل به روایتگری چنان طبیعیست و بهکارگیری قالب روایت برای هر گزارشی از واقعیتِ اتفاقها چنان گریزناپذیر است که شاید روایتگری فقط در فرهنگی دشوار و غریب به نظر برسد که از اساس فاقد روایت باشد…»
با توجه به حجم عظیم نوشتههای مربوط به روایت در رشتههای دیگر، از قلم انداختنِ روایت در علوم سیاسی عجیب است. صاحبنظران انسانشناسی فرهنگی و مطالعات فرهنگی، روانشناسی رشد و روانشناسی اجتماعی، جامعهشناسی، تاریخ و فلسفه و همچنین آموزش، حقوق و کسبوکار، گفتنیهای زیادی دربارهی ماهیت روایت و اهمیتش در تلاشهای انسانی دارند و مطالعات روایی از ارکان علوم انسانی به حساب میآید. همهی پژوهشگران ادبیات، هنر، رقص و موسیقی میدانند که روایت بهنوعی با معنای انسان بودن عجین است. با این حال، مرزکشیهای دانشگاهی ــــ مخصوصاً شکاف بزرگ میان علوم انسانی و علوم اجتماعیــــ چناناند که بخش بسیار کوچکی از آثار روایتپژوهان به حوزهی سیاستپژوهی راه یافته است.
گرچه دیگران هم دربارهی اهمیت روایت گفتهاند، قصد دارم در این کتاب با طرح نظریهای روایتمحور دربارهی کنش جمعی به عرصهی جدیدی قدم بگذارم. برای این کار، در کنار یافتههای علوم انسانی، روانشناسی اجتماعی و مطالعات فرهنگی دربارهی نقش محوری روایت در اندیشه، عواطف و رفتار انسانی از یافتههای علوم سیاسی، اقتصاد و جامعهشناسی دربارهی کنش جمعی هم بهره میگیرم. بیشک، چنین کاری بلندپروازانه است. با درنوردیدن قلمرویی چنین گسترده احتمالاً بعضی از مرزبندیهای ظریف حوزههای دانشپژوهی را نقض کردهام. اما در کار میانرشتهایِ حقیقی قابلیت بزرگی نهفته است. وقتی از امنیت مرزبندیهای دقیق رشتهای بیرون برویم، هم محدودیتهای اندیشههای قبلیمان و هم مزیتهای روشهای جدید تفکر را بهتر میبینیم.
بحث این کتاب در سه بخش پیش میرود. بخش اول با مسئلهی کنش جمعی و توضیحات صاحبنظران دربارهی شیوههای گروههای مختلف برای حل این مسئله سروکار دارد. بخش دوم سراغ این بحث میرود که ما انسانها تا چه حد حیوان قصهگو هستیم و تا چه حد با قصههایی که میشنویم برانگیخته میشویم. سومین بخش بررسی میکند ابزار روایت چگونه به اجتماع قدرت میدهد کاری کند که اعضایش در تحقق یک خیرِ جمعی حس نفعی مشترک داشته باشند و همچنین چگونه به اجتماع کمک میکند برای تحققِ این خیر، بر دشواریهای کنش جمعی غلبه کند.
دشواریهای کنش جمعی
ماهیت اصلی مسئلهای که قرار است با روایت حل شود باید واضح باشد، فصل دو را با بازمفهومپردازیِ مسئله یا، به بیان دقیقتر، مسائل کنش جمعی شروع میکنم. این مسائل به دو دسته تقسیم میشوند: اول، مسائل مربوط به کنش جمعی با هدفِ رسیدن به خیری جمعی و دوم، این مسئلهی بنیادیتر که اساساً چگونه میتوانیم برای اعضای اجتماع، نفعی مشترک در یک خیر جمعی تعریف کنیم.
معمولاً آنچه مانع کنش جمعی میشود عدم همکاری افراد برای رسیدن به خیری عمومیست. حفظ محیط زیست، دفاع ملی و عدالت اجتماعی همگی نمونههایی از خیر عمومیاند. مسئله این است که فارغ از هر کاری که دیگران بکنند، مفتسواری ــــ یعنی شانه خالی کردن از هزینههای همکاری در عینِ برخورداریِ رایگان از مزایایشــــ همیشه وسوسهانگیز است. منطق اساسی چنین وضعیتهایی همان منطق آشنای بازی دوراهی زندانیست و به نظر میرسد این منطق ناگزیر به روگردانی دوجانبه میانجامد که موجب میشود خیر عمومی تحقق نیابد.
مفتسواری میتواند طیف وسیعی از پدیدههای کسبوکاری، اجتماعی و سیاسی را توضیح دهد: چرا بازار نمیتواند کالاهایی تولید کند که برای همه مطلوب باشند، چرا گروههای اجتماعی نمیتوانند طوری عمل کنند که شرایط اعضایشان بهتر شود و چرا سیاست نمیتواند خطمشیهایی تعریف کند که به نفع عموم باشند. همین منطق دربارهی خیر مشترک ــــ نوع دیگری از
خیر جمعیــــ هم صادق است، وقتی که وسوسهی بهرهکشی میتواند به مصرفِ بیش از اندازهی منبعی مشترک بینجامد. نمونهی کلاسیکش را در مراتع عمومی مورد استفادهی دامها میبینیم. در چنین حالتی، همهی دامپروران ــــ مثلاًــــ برای افزایش تعداد گوسفندانشان انگیزه دارند چون سودِ داشتن یک گوسفندِ بیشتر به خودِ شخص میرسد اما هزینهی کاهش علوفه را دیگران متحمل میشوند.
بیتردید، مفتسواری مسئلهای جدیست اما تنها مانع کنش جمعی برای رسیدن به خیر جمعی نیست. در بعضی موقعیتها مشارکت در کنش جمعی (همکاری) بر عدم مشارکت (روگردانی) ترجیح دارد اما فقط به این شرط که تعداد همکاریکنندگان دیگر کافی باشد. مسئله در چنین مواردی مسئلهی خاطرجمعیست: اگر فکر کنیم دیگران همکاری میکنند ما هم چنین میکنیم اما اگر دربارهی همکاری دیگران تردید داشته باشیم روگردانی وسوسهانگیز میشود. اساس این مسئله را میشود در قالب «شکار گوزن» مدلسازی کرد، نامی برای تمثیلِ ژان ژاک روسو دربارهی گروهی از چند شکارچی که گوزنی را محاصره کردهاند و میدانند اگر همگی سر جای خودشان بمانند گوزن راه فراری ندارد و همه سود میبرند. اما اگر یکی از آنها کمینگاهش را ـــ مثلاً برای شکار خرگوشی که از آنجا میگذردــ ترک کند گوزن فرار میکند. اگر تردیدی دربارهی ثبات قدم دیگران وجود داشته باشد، روگردانی وسوسهانگیز میشود.
پژوهشهای حوزهی کنش جمعی چنان که باید و شاید به مسائل مربوط به خاطرجمعی در زندگی اجتماعی توجه نمیکنند. مثلاً ایجاد نهادهای اجتماعی را اغلب در قالب شکار گوزن خیلی بهتر میشود مدلسازی کرد تا در قالب دوراهی زندانی. در واقع، همانطور که روسو میگفت، خاطرجمعیست که قراردادهای اجتماعیِ اولیه را ممکن میکند. و همانطور که توضیح خواهم داد، بسیاری از راهحلهای ظاهری دوراهی زندانی، در واقع، فقط بازی را به شکار گوزن و در نتیجه مشکل را از غلبه بر مفتسواری به تأمین خاطرجمعی تبدیل میکنند.
اما بازیهای بسیار تصنعی دوراهی زندانی و شکار گوزن باعث میشوند مسئلهی فراگیر دیگری دربارهی خیر جمعی از دیدمان پنهان بماند. در بیشتر موقعیتها، بیش از یک راه برای همکاری وجود دارد و بنابراین، هماهنگیِ کنش جمعی ضرورت پیدا میکند. اگر مسئله مثلاً این باشد که دو نفر کجا برای شام ملاقات کنند و فقط خودِ دیدار برایشان مهم باشد، مسئله نسبتاً ساده است و با کمترین ارتباطات حل میشود. اما کنش جمعی پیچیدهای که در آن با طرفهای متعدد و احتمالات پُرشمار همکاری سروکار داریم مشکل بزرگتری پیش رویمان میگذارد، مخصوصاً اگر ارتباطات محدود باشد. وقتی منافع ناشی از دستاوردها نامتوازن باشند مشکلات بیشتر هم میشوند، مثلاً اگر همه بخواهند برای شام ملاقات کنند اما بعضی غذای ایتالیایی دوست داشته باشند و بعضی غذای هندی. بیشتر کنشهای جمعی سیاسی مستلزم رفتار هماهنگِ بسیار پیچیدهی افرادیاند که نفع عمومی مشترکی در تحقق هدفی دارند اما دربارهی شکل و شمایل همکاری همنظر نیستند.
مسائل همکاری، خاطرجمعی و هماهنگی میتوانند موانع دشواری برای کنش جمعی باشند. با این حال، یادتان باشد که همهی این مسائل بر این فرض استوارند که منافع مشترکی وجود دارند. پیش از اینکه کنش جمعی ممکن شود، اعضای گروه باید منفعتی مشترک در تحقق یک هدف داشته باشند اما چنین چیزی اصلاً مسلّم و بدیهی نیست. بنابراین، خیلی وقتها اولین چالش ما برساختنِ خیر جمعیست. این مشکل تا حدی زاییدهی این است که حتی مبنای منافع فردی عموماً پیچیدهتر از چیزیست که صاحبنظران علوم اجتماعی تصور میکنند. وقتی از نیازهای اساسی انسان به غذا، سرپناه، قدرت و مانند اینها فراتر برویم، منافعمان دستکم تا اندازهای برساخته میشوند. بیتردید، این موضوع دربارهی منافع نوعدوستانه، ایدئولوژیک یا میهندوستانهای که خودمدار نیستند و اغلب مبنای کنش جمعی میشوند صادق است چرا که این منافع لزوماً باید برساخته باشند. این که تحقق یک خیر جمعی منفعت و دغدغهی مشترکِ گروهی از افراد شود پیچیدهتر هم هست. چنین منافع و دغدغههایی باید به طریقی، به صورت مشترک برساخته شوند.
با توجه به همهی این مشکلات ــغلبه بر مفتسواری، تأمین خاطرجمعی، تسهیل همکاری و برساختنِ منافع مشترکــ حل مسئلهی کنش جمعی تقریباً ناممکن به نظر میرسد. با این حال، آدمها رأی میدهند، به گروههای همسود میپیوندند، برای اعتراض راهپیمایی میکنند، در کارزارهای سیاسی شرکت میکنند، دربارهی امور عمومی دنبال اطلاعات بیشتر میگردند و به شکلهای دیگر در کنش جمعی سهیم میشوند. معما این است که چگونه چنین کاری میکنند.
عجیب نیست که آثار درخور توجهی دربارهی این موضوع وجود دارد. در فصل سه تلاشهای پژوهشگران برای توضیح کنش جمعی را بررسی میکنم و یافتههای مکتبهای فکری مهم را شرح میدهم. فرض رویکرد انتخاب عقلانی، همانطور که از نامش میشود فهمید، این است که افراد عقلانی عمل میکنند یعنی در پی مجموعهای از منافع مشخصاند. بیشتر آثاری که چنین رویکردی دارند به مسئلهی مفتسواری میپردازند و یکی از این دو مسیر را در پیش میگیرند: یا میگویند افراد باید از همکاری نفعی ببرند که از لذتِ خودِ خیر جمعی مستقل باشد یا میگویند همکاری وقتی شکل میگیرد که افراد بارها تعامل کنند. رویکردهای نهادی هم به دو دسته تقسیم میشوند: گروهی فرض عقلانیت فردی را حفظ میکنند اما بر این تمرکز دارند که قوانین، قواعد، هنجارها، عرفها و دیگر نهادهای از پیش تثبیتشده چگونه رفتار را محدود میکنند تا همکاری تسهیل شود و گروهی که فرض میکنند اساساً اندیشه و رفتار انسانی به شیوههایی نهادینه شدهاند که امکان کنش جمعی را به وجود میآورند. رویکرد ساختگرایی اجتماعی درآثار مربوط به کنش جمعی حضور کمرنگتری دارد، تا حد زیادی به این دلیل که ساختگرایان ماهیت مسئلهی کنش جمعی را تماموکمال به رسمیت نشناختهاند. ساختگرایان عموماً از اهمیت برساختهای مفهومپردازانهای مثل زبان، نمادها، ایدئولوژی و روایت در ساختار دادن به اندیشه و کنش انسانی حرف میزنند. آن دسته از ساختگرایانی هم که سراغ مسئلهی کنش جمعی رفتهاند، به طور خاص، روی مفهوم «قابها» انگشت گذاشتهاند. قاب یعنی «طرحوارههای تفسیر» که به افراد امکان میدهد رخدادهای جهان را «مکانیابی، ادراک، شناسایی و برچسبگذاری» کنند. نگاه ساختگرا به کنش جمعی این است که کنش جمعی به واسطهی «قابهای کنش جمعی» ممکن میشود؛ قابهایی که با «انتساب معنا به رخدادها و اوضاع و تفسیر آنها» به شیوهای عمل میکنند که «قرار است هواداران و رأیدهندگان را برانگیزد، تماشاگران را به حمایت ترغیب کند و مخالفان را از تبوتاب بیندازد».
یافتههای این آثار بسیارند اما هر رویکرد به خودیِ خود محدودیتهایی هم دارد چون یا کارش را با تعریفی بیش از حد تنگنظرانه از مسئله شروع میکند یا فقط در موقعیتهای محدودی اِعمال میشود یا جنبههای اساسی مسئله را نادیده میگیرد. حتی اگر همهی این آثار را کنارِ هم به کار بگیریم، همچنان جای خالی بزرگی برای نظریهای روایتمحور دربارهی کنش جمعی وجود دارد؛ نظریهای که کاملتر توضیح دهد جوامع چگونه منافع مشترک را برمیسازند، برای تحقق منافعی که مایهی رضایت خاطر اعضایشان میشود همکاری میکنند، هر عضو را از مشارکت دیگران خاطرجمع میکنند و رفتار هماهنگ میآفرینند.
به سوی نظریهی روایتمحور کنش جمعی
برای پیریزیِ چنین نظریهای، اول باید بفهمیم که ما انسانها تا چه حد ــــ به قول السدر مکاینتایرــــ «حیوان قصهگو» هستیم. بنابراین در بخش دوم کتاب سراغ نقش چشمگیری میروم که قصهها در ذهن و عمل ما بازی میکنند. فصل چهار را با تعریف اجزای اساسی قصه شروع میکنم و شرح میدهم که قراردادهای مربوط به پیرنگ، شخصیت و علیتْ رمزگان مشترکی میسازند که با آن میشود معانی پیچیده را منتقل کرد و فهمید. چون چنین رمزگان مشترکی داریم، میدانیم قصه چیست و چه معنایی دارد و میدانیم چگونه به قصه واکنش نشان دهیم. بعد، سراغ نقش روایت در ذهن میروم و شرح میدهم که قصهها چند کارکرد مهم روانی دارند. قصه ابزاری شناختیست. ما جهان را به واسطهی قصههایی که دربارهاش میگوییم درک میکنیم. ما با قرار دادنِ رویدادها در رمزگان آشنای قصه نظمی بر تجربههایمان حاکم میکنیم و کاری میکنیم که نتیجهی طبیعی موقعیت و عاملیت به نظر برسند. قصه محرکی اثرگذار است. در واقع، احساسات و روایت چنان عمیق در هم تنیدهاند که حرف زدن از احساسات بدون حرف زدن از روایت دشوار است.
اما نقش روانشناختی روایت از این هم عمیقتر است. قصهها به تجربهی ما «معنا» میبخشند. رویدادها وقتی معنادارند که بشود آنها را در روایت بزرگتری دربارهی خودمان یا جهانمان بگنجانیم یا از آنها به چنین روایتی رسید. قصهها هویت ما را میسازند. درک ما از خود محصول این است که میتوانیم خود را بازیگر اصلی روایت خودزندگینامهایمان ببینیم. محال است بتوانیم بدون قصه گفتن بگوییم چه کسی هستیم. دست آخر، قصهها محرک کنشهای ما هستند. وقتی کاری میکنیم اغلب تا حد زیادی نقش بازی میکنیم. ما قصه را چنان که متن نمایشنامه میطلبد بازی میکنیم و به شیوههایی عمل میکنیم که در متن قصه معنادار یا با هویت شخصیتمان سازگار باشد.
ما بهمثابهی موجودات برساختهی روایت با قصههایی که دیگران برایمان میگویند برانگیخته میشویم، برانگیخته به توجه، مراقبت و عمل. همانطور که در فصل پنج نشان میدهم، قصهی خوب میتواند ذهنمان را تسخیر کند، مجذوبمان کند و ما را به دنیاهای دیگر ببرد. به این ترتیب، قصه میتواند به وجدمان بیاورد، باورهایمان را تغییر دهد و منافعمان را تعریف کند، از جمله منافع غیرخودمداری را که اغلب مبنای کنش جمعی میشوند. قصههای مربوط به دیگران مبنای منافع نوعدوستانهاند، قصههای مربوط به اندیشهها مبنای منافع ایدئولوژیک، و قصههای مربوط به اجتماعْ مبنای منافع میهندوستانه. افزون بر این، بعضی از قصهها میتوانند ما را چنان در خود غرق کنند که خودمان را بازیگران قصه ببینیم، میتوانند ما را از تماشاچی به شرکتکننده تبدیل کنند و نقش شخصیتهای درامی در حال اجرا را به ما بدهند. وقتی چنین اتفاقی میافتد، پای شخصیت ما در درام به میان میآید و هویت ما ایجاب میکند که مطابق پیرنگ رفتار کنیم و کار درست ــــ کار اخلاقیــــ را انجام دهیم.
سومین بخش کتاب دو بخش اول را کنار هم به کار میگیرد تا نشان دهد روایت مشترک چگونه کنش جمعی را ممکن میکند. در فصل شش شرح میدهم که روایت میتواند مسئلهی برساختن خیر جمعی را حل کند. قصهها به اشتراک گذاشته میشوند؛ در واقع،خلق شدهاند تا به اشتراک گذاشته شوند و به همین سبب میتوانند همزمان در اذهانِ متعددی باشند. با کمک روایتهای مشترک، اجتماع میتواند منافع مشترک خودمدارش را در حوزههایی مثل امنیت یا حفظ منابع مشترک تشخیص دهد و افزون بر آن، میتواند منافع نوعدوستانهی مشترکی در سرنوشت دیگران، منافع ایدئولوژیک مشترکی در سرنوشت اندیشهها و منافع میهندوستانهی مشترکی در سرنوشت خودِ اجتماع برسازد.
روایت مشترک جمعی چه میکند؟
کارکردهای اجتماعیِ روایت مشترک در فرهنگْ مشابه کارکردهای روانیِ روایت در ذهن فردند. تا وقتی که تعدادی از افراد قصههای مشابهی در ذهن داشته باشند، میشود گفت اجتماع به یاد میسپارد، باور میکند، احساس میکند و سودایی در سر دارد. همانطور که روایت فردی طرحوارههایی در ذهن میسازد، روایت مشترک هم جهتگیری اساسی اجتماع، جهانبینی و ارزشهای آن و منافع مشترکش را تعیین میکند. البته که همهی قصهها چنین تأثیری ندارند. عوامل زیادی در اینکه قصهای ذهن اجتماع را تسخیر کند یا نه دخیلاند، از جمله اینکه امتیازِ قصه گفتن در دست کیست و آیا قصه با منافع شخصی سازگار است یا نه. اما قصههای اثرگذار همان قصههاییاند که با قصههایی که اجتماع از قبل در ذهن دارد، یعنی با اسطورههای دینی، تاریخی، سیاسی و عامیانهی فرهنگش همسازند. روایتهای مشترکِ فرهنگْ مخزنی اولیه از قالبهای پیرنگ و انواع شخصیتها و معانی در اختیار کسانی میگذارند که میخواهند روایتهای جدیدی بسازند و اجتماع را به وجود نفعی مشترک در خیری جمعی متقاعد کنند.
سرانجام در فصل هفت دوباره سراغ معمای کنش جمعی برای تحقق خیر جمعی میروم تا شرح دهم چرا روایت ابزار اساسی انسان برای حل سه مسئلهی مفتسواری، خاطرجمعی و هماهنگیست.
اول، روایت با تبدیلِ مشارکت در کنش جمعی به نمودی اساسی از هویت شخصی میتواند مسئلهی مفتسواری را حل کند. وقتی افراد مفتونِ قصهای جمعی میشوند و خود را بازیگر این قصه میبینند، نقششان در درام اجتماعی میتواند رکن روایت خودزندگینامهای آنها شود. به همین دلیل، کسانی که میخواهند اجتماع را به کنش جمعی سوق دهند میکوشند مخاطبانشان را مجذوب یک روایت مشترک کنند؛ روایت مشترکی که میگوید لحظهی حال همان نقطهی عطفیست که میتواند تراژدی را به پیروزی تبدیل کند اما نتیجهی نهایی به کنش جمعی وابسته است و بنابراین، تصمیم هر فرد دربارهی مشارکت یا عدم مشارکت در این کنش جمعیست که به قصهی زندگیاش معنا میدهد.
دوم، در انواع پیچیدهی کنش جمعی، روایتهای مشترک میتوانند تصور رفتار بایسته را برای اعضای اجتماع ممکن و شکل و شمایل تشریک مساعی را تعیین کنند و به این ترتیب همکاریها را هماهنگ کنند. درامهای اجتماعی شکلی از قراردادهای فرهنگیاند که مشخص میکنند چه نقشهایی را باید چگونه بازی کرد. به همین دلیل است که آمریکاییها در واشینگتن راهپیمایی میکنند یا «تیپارتی» راه میاندازند، فرانسویها در خیابانها سنگربندی میکنند، مؤمنان به زیارت میروند و مانند اینها. چون هر کسی میداند دیگران چطور عمل میکنند کنشِ جمعی ممکن میشود.
در نهایت، روایت میتواند مسئلهی خاطرجمعی را هم حل کند. خاطرجمعی نهایتاً به اعتبارِ تعهد وابسته است. کاری را که میگویی میکنی، خواهی کرد؟ کاری را که میگویم میکنم، خواهم کرد؟ با قاببندیِ همکاری در قالب ضرورتِ دراماتیک روایت خودزندگینامهایمان، خود را به همکاری متعهد میکنیم. چون میتوانیم پای شخصیت، شهرت و قصهی زندگیمان را به میان بکشیم، میتوانیم دیگران را خاطرجمع کنیم که همکاری میکنیم. و چون معتقدیم دیگران هم مثل خود ما مخلوقاتی رواییاند و پاگیر قصههایی میشوند که مفتونشان کرده، خاطرجمع میشویم که آنها هم به شخصیتشان وفادار میمانند و کار درست ــــ کار اخلاقیــــ را انجام میدهند. به خاطر همین است که خیلی وقتها در لحظههای پیش از کنش جمعی ــــ در میدان نبردی قریبالوقوع، در گردهماییهای سیاسی و در رختکن تیمهای ورزشیــــ نمودهایی از شورِ مشترکِ روایت جمعی را میبینیم. با دیدن واکنش عاطفیِ اجتماعِ مسحورِ درام جمعی، خاطرجمع میشویم که همهی طلسمشدگانِ درام به وعدههایشان وفادار می مانند.
شاید ظرفیت زیستی ما برای روایتْ خوب تکامل یافته چون ابزاری چنین قدرتمند و منعطف برای کنش جمعی در اختیارمان گذاشته است. شواهد چشمگیری نشان میدهند ظرفیت رواییِ انسان همنوا با پیدایش تمدنهای پیچیدهتری رشد کرده است که نیازمند صورتهای پیچیدهترِ کنش جمعی بودهاند. چنین چیزی تصادفی به نظر نمیرسد. البته که کنش جمعی بدون روایت هم ممکن است. بدون قصه هم چرخ زندگی زنبورها خوب میچرخد. اما گونهای که میتواند دربارهی موقعیتش خیالپردازی کند، قصهای ببافد که دربارهی مسئلهی مشترکش هشدار دهد و از این قصه برای برانگیختن واکنشی جمعی استفاده کند در مقایسه با گونهای که چنین نیست امتیاز چشمگیری دارد.
موهبت بزرگ روایت همیشه بیخطر نیست. همان ابزاری که کینگ چنان استادانه به کارش گرفت تا ملتی را برای غلبه بر شرارتِ تفکیک نژادی به تکاپو بیندازد به هیتلر کمک کرد مردم آلمان را در کنش جمعیِ اهریمنیِ نازیسم بسیج کند. ما میتوانیم هم مسحور پیامبران دروغین شویم و هم مسحور پیامبران راستین. روایت هم، مثل همهی ابزارهای قدرتمند، خطرناک است. و به همین دلیل، وقتی دنبال پاسخهایی جمعی به مشکلات پیش رو هستیم، فهم قدرت روایت و بهکارگیری محتاطانه و سنجیدهاش اهمیت بیشتری پیدا میکند.
منبع: این مطلب ترجمهایست از مقدمهی کتاب روایت و کنش جمعی که نشر اطراف بهزودی منتشرش خواهد کرد.