بی‌کاغذِ اطراف
داستان در آموزش, داستان در سیاست, داستان در کسب‌وکار, داستان در کمپین‌های اجتماعی

در ستایش ناواقعیت‌ها | نقش قصه در تقویت مهارت‌های شناختی


وقتی سراغ قصه‌ها می‌رویم، همزمان وارد جهانی از واقعیت‌های جایگزین و ‌ناواقعیت‌ها می‌شویم. اما آیا ورود به این جهان موازی ثمری هم برای ما دارد؟ این مطلب بی‌کاغذِ اطراف نگاهی به اهمیت ناواقعیت‌ها در توانمندی‌های شناختی ما انداخته و شرح می‌دهد که به‌کارگیری آگاهانه‌ی ناواقعیت‌های دنیای کتاب و فیلم و تئاتر و بازی‌های ویدیویی چگونه حتی می‌تواند در تصمیم‌های خرد و کلان سیاسی و اجتماعی و حرفه‌ای کمک‌مان کند.


تمرین ذهنی

خیال‌پردازی در مورد واقعیت‌های جایگزین با اتمام دوره‌ی کودکی به پایان نمی‌رسد. ما در طول زندگی به ساخت واقعیت‌های ناواقعی ادامه می‌دهیم. هنر و ادبیات را در نظر بگیرید؛ ما با قصه‌هایی از شاهکارهای جسورانه، تهدیدهای خطرناک و مصائب ناامیدکننده میخکوب می‌شویم. آن‌ها می‌توانند کوتاه یا بلند، کمدی یا تراژدی، خارق‌العاده یا به شکلی هنرمندانه پیش‌پاافتاده باشند. در هر حال ما عاشق قصه گفتن و گوش دادن به آن‌ها هستیم.

قصه‌ها از نظر تکاملی مفیدند چرا که به ما کمک می‌کنند تا قدرت استدلال خودمان را با کمک ناواقعیت‌‌ها قوی‌تر کنیم. قصه‌ها سکوی پرشی به سوی تفکر واضح‌تر و خیال‌پردازانه‌اند. ماجراجویی‌های حماسی از خصیصه‌های اصلی بسیاری از فرهنگ‌ها و دوران‌هاست. از قصه‌هایی که سنت‌های مذهبی کتاب‌های مقدس را شکل می‌دهند تا هری پاتر که باعث خوش‌وقتی هر مشنگ یا ماگلی است. نمک و شکر از ازل اشتها را تحریک می‌کردند، قصه‌ها هم همین کار را با ذهن ما انجام می‌دهند. آن‌ها بستری برای در نظر گرفتن سناریو برای واقعیت‌های جایگزین هستند و این‌که انسان‌ها چطور در این بستر عمل می‌کنند. آن‌ها به ما کمک می‌کنند تا گزینه‌ها را بررسی کرده و تصمیم بگیریم. به این ترتیب آن‌ها مهارت‌های قاب‌بندی ما را گسترش داده و ارتقا می‌بخشند.

همان‌طور که ما قصه‌هایی از جهان موازی را تعریف می‌کنیم یا به این قصه‌ها گوش می‌دهیم، از تخیل خودمان استفاده می‌کنیم تا آن‌ها را در ذهن‌مان بازسازی کنیم. در مورد این‌که در یک موقعیت خاص چه اتفاقی می‌افتد و چه کاری باید و چه کاری نباید انجام شود، فکر می‌کنیم. وقتی می‌گوییم قصه‌ای ما را «می‌بلعد» منظورمان واقعاً همین است: ذهن ما با خیال‌بافی جذب جهان موازی می‌شود، طوری که انگار واقعاً وجود خارجی دارد. تنها با چند جمله تصویر ذهنی غنی‌ای در ذهن ما شکل می‌گیرد. بیاید چند قطعه از ادبیات را در نظر بگیریم.

جملات ابتدایی رمان پاتریک زوسکیند، به نام عطر که فرانسه‌ی قرن هجدهم را توصیف می‌کند:

در دوره‌ای که داریم در موردش حرف می‌زنیم، چنان بوی تعفنی بر شهرها حاکم بود که برای ما به عنوان مردان و زنان مدرن غیرقابل تصور است. خیابان‌ها بوی پِهن می‌داد، حیاط‌ها بوی ادرار، راه‌پله‌ها بوی چوب کپک زده و فضولات موش، آشپزخانه‌ها بوی کلم خراب‌شده و چربی مانده و… مردم بوی عرق و لباس‌های کثیف می‌دادند و از دهان‌شان هم بوی تعفن دندان خراب‌شده می‌آمد.

رمان ضد جنگ در جبهه‌ی غرب خبری نیست از اریش ماریا رمارک که در مورد جنگ جهانی اول است:

ما مردانی را می‌دیدیم که همین‌طور که بخش بالایی جمجه‌شان رفته، هنوز زنده‌اند. سربازانی را می‌دیدیم که در حالی که به هر دو پایشان شلیک شده، در حال دویدن هستند، آن‌ها روی بیخ و بن متلاشی‌شده‌ی خودشان تلوتلو می‌خوردند تا خودشان را به سوراخی برسانند… سربازانی را دیدیم که نیمی از دهان‌شان را از دست داده بودند، فک پایین‌شان رفته بود، صورت‌شان را از دست داده بودند، کسی را دیدیم که برای دو ساعت شاهرگ اصلی دستش را با دندانش گرفته بود تا از خونریزی نمیرد.

تصویرسازی‌ها واضح هستند: حالا می‌خواهد حس بویایی باشد یا رنج جنگ. نکته‌ی مهم این است که ما در جهان ساخته شده توسط نویسنده اسیر می‌شویم. در آن جهان شروع به خیالبافی در مورد موقعیت می‌کنیم و خیالبافی‌مان از احتمالات مختلف که ممکن است روی دهند، رنگ می‌گیرد.

آنچه در قصه‌هایی که گفته یا خوانده می‌شود تأثیر دارد، در قصه‌هایی که در آن نقشی را بر عهده داریم، حتی بیشتر تأثیر خود را نشان می‌دهد. تئاتر در جوامع متفاوتی وجود دارد، عمدتاً به‌خاطر این‌که بازی کردن نقشی غیرواقعی و تجربه کردن زندگی دیگر، می‌تواند ما را جذب کند و باعث شود تا در مورد دیگر گزینه‌ها تأمل کنیم. گروه کُر در تئاتر یونان می‌دانند نمایش قرار است چگونه به پایان برسد اما باز از تماشاچیان به التماس می‌خواهند که تصور کنند آن‌ها ممکن بود به شکل دیگری عمل کنند تا از آن سرنوشت تراژدی قهرمان اجتناب کنند. ارسطو می‌گوید نقش تراژدی در اشعار، پالایش احساسات است تا این‌که کاتارسیس رخ دهد. ما خودمان را جای شخصیت‌ها می‌گذاریم و تصور می‌کنیم که کجا ممکن بود متفاوت عمل کنیم: ما با جایگزین‌ها دست و پنجه نرم می‌کنیم.

از همان اولین روزهای سینما، فیلم‌ها جهانی دیگر را معرفی کردند. اولین فیلم‌های کوتاه «واقعیت‌ها» را شکار کرده بود، صحنه‌هایی از زندگی واقعی، به عبارتی اولین مستندها. اما خیلی زود سازندگان فیلم شروع به استفاده از ترفندهای فنی کردند. آن‌ها مردم را ظاهر یا غیب می‌کردند، نهایت قدرت افراد را افزایش می‌دادند و موقعیت‌هایی «غیرواقعی» می‎ساختند. بعد از موفقیت عظیم اولیه، تازگی این کارها از بین رفت و فیلم‌هایی آمدند که مشابه تئاتر و ادبیات، قصه‌هایی برای گفتن داشتند. این تغییر ظاهراً بافتی مستحکم و جامع‌تر و واقعیت جایگزین پایدارتری ارائه کرد.

ادبیات، نقاشی، مجسمه‌سازی، تئاتر، فیلمسازی، رادیو و تلویزیون همگی به ما این امکان را می‌دهند که واقعیت جایگزین را تجربه کنیم. اما هیچ کدام به ما اجازه‌ی تعامل نمی‌دهند. ما می‌توانیم در ذهن‌مان یا همراه دیگران و به مدد بازی‌های نمایشی و پوشیدن لباس شخصیت‌های انیمه آن‌ها را بازسازی کنیم. اما امکان این‌که مستقیماً آن‌ها را دستکاری کنیم، نداریم. اما رسانه‌ی نسبتاً جدیدی وجود دارد که در حال تغییر این وضعیت است.

برندا لورال، طراح بازی‌های کامپیوتری در کتاب کلاسیک خود به نام کامپیوتر در برابر تئاتر که در سال 1993 منتشر شده، می‌گوید ویژگی اختصاصی بازی‌های کامپیوتری این است که به کاربران اجازه می‌دهد تا بر واقعیت‌های جایگزین اثر بگذارند. ما مسیری بسیار طولانی را تا به این‌جا آمده‌ایم؛ از Super Mario که از روی قارچ‌های جادویی می‌پرید تا World of Warcraft، Fortnite‎، Among Us و البته Dota که بازیکنانش دوستان خود را به قتل می‌رسانند. این بازی‌ها عناصری را از جهانی که ما می‌شناسیم به عاریه گرفته‌اند اما در عین حال جهانی یگانه و متفاوت را هم معرفی می‌کنند. این ترکیبی از عناصر آشنا با عناصری جدید است که به ما اجازه می‌دهد این عناصر را دستکاری کنیم و به همین خاطر هم بازی‌ها این قدر جذاب هستند.

بازی Monument Valley مثال خوبی است. در این بازی در ظاهر شما باید شخصیت کوچکی به نام آیدا را در جهانی از جنس کارهای موریش اشر با مناظر هندسی سه‌بعدی راهبری کنید تا به نقطه‌ی مشخصی برسد. اما این‌که چطور یک نفر می‌تواند به آن نقطه برسد، یک راز است: چه بخش‌هایی از محیط می‌تواند دستکاری شود؟ و این‌که این کار چطور انجام می‌شود؟

هر کسی تا به حال این بازی را تماشا کرده یا آن را تجربه کرده مسحور ظرافت‌های مجلل جهان خیالی آن شده است. جهانی که در عین حال که مینیمال است، پیچیده و پر از جزئیات است. وقتی کسی شروع به تعامل با پله‌ها، سنگ‌ها، دکمه‌ها، دستگیره‌ها و دیگر موارد گرافیکی می‌کند، آن وقت مشخص می‌شود که این موارد چیزهایی نیستند که در دنیای واقعی بتوانند وجود داشته باشند و تنها در جهانی مجازی امکان به کار گرفتن آن‌ها وجود دارد. این ناهماهنگی شناختی میان واقعیتی که می‌شناسیم و جهان مجازی‌ای که در آن حرکت می‌کنیم، بازی Monument Valley را این قدر جذاب کرده است. انسان‌ها در جست‌وجوی ناواقعیت‌ها هستند.

فعالیت‌های روانی‌ای مانند خواندن کتاب، بازی‌های ویدئویی یا غرق شدن در تخیلات روزانه، تنبلی شناختی نیستند. حتی لم دادن روی مبل هم چیزی بیش از صرف لم دادن است. چون همان‌طور که واقعیت‌های جایگزین را تجربه و دستکاری می‌کنیم ــ‌ارزیابی‌ای از جهان ناواقعیت‌هایی که در ذهن خود ساخته‌ایم‌ــ گزینه‌هایی را در نظر گرفته و احتمالاً قضاوت خودمان را هم ارتقا می‌دهیم. ما ذهن خودمان را تمرین می‌دهیم و مهارت‌هایمان را هم به عنوان افرادی با مهارت قاب‌بندی رشد می‌دهیم.

فکر کردن در مورد ناواقعیت‌ها زیربنای تحصیلات تخصصی است. مثال مشخص این موضوع هم روش بررسی موردی است. این مسئله تا حد زیادی با دانشکده‌های اقتصادی مرتبط است و مانند بسیاری از موارد نامشخص، از هاروارد آغاز شده است. اما همان‌طور که اسم هاروارد اشاره می‌کند، این موضوع نه با دانش‌آموخته‌های مدیریت که با وکلا آغاز شد. در 1870 مدیر تازه انتخاب‌شده‌ی دانشکده‌ی حقوق هاروارد، کریستوفر کلبموس لَنجدِل از وضعیت آموزشی رشته حقوق کلافه شده بود. دانشجویان از یک سو ناچار از خواندن بندهای قانونی بودند و از سوی دیگر باید ایده‌هایی به غایت انتزاعی را یاد می‌گرفتند. این وضعیت هم باعث شکست دانشجویان و هم شکست جامعه بود.

لنجدل ایده‌ای جدید را مطرح کرد. پیدا کردن یک موقعیت حقوقی که نمونه‌ی بارز مسئله‌ای است و سپس سنجش عمیق آن. با این کار دانشجویان مجبور بودند مباحثه‌های متعددی انجام دهند. این کار دعوتی آزاد برای فکر کردن به کمک ناواقعیت‌ها بود. یک روز او به‌جای ارائه یک سخنرانی سنتی، از دانشجویان خواست که یک مورد را معرفی کنند و بعد فرضیه‌های آن‌ها را به چالش کشید. این فرضیه‌ها با دقت واقعیت‌های جایگزین را خلق کرده بود و دانشجویان را درگیر بحث سنگین «چی می‌شد اگر» کرد.

این روشی افراطی در آموزش بود. چرا که در عوض انتقال قوانین، روش بررسی موردی به وکلای تازه‌کار کمک می‌کرد تا موقعیت‌ها را به اشکال مختلف در نظر بگیرند. این روش مؤثر واقع شد. هاروارد تبدیل به محلی برای مباحثه‌های پرشور کلاسی شد، چرا که دانشجویان مباحثه‌های حقوقی را ارزیابی می‌کردند و قوانین را نه با هضم منفعلانه تدریس اساتید که با واسطه‌ی ناواقعیت‌ها یاد می‌گرفتند. آموزش حقوق در همه جا خود را با این سیستم تطابق داد و برای همیشه تغییر کرد.

بیایید پنج دهه جلو بیاییم. در 1919 والیس دونهام رئیس دوم دانشکده اقتصاد هاروارد بود. این دانشکده یازده سال قبل تأسیس شده بود. دونهام که فارغ‌التحصیل دانشکده‌ی حقوق بود، با روش بررسی موردی به‌خوبی آشنا بود. او به دنبال به کار گرفتن این روش در آموزش اقتصاد بود. اما در اقتصاد «موردی» برای بررسی، مشابه آنچه در حقوق وجود دارد، وجود ندارد. پس او به پروفسوری سفارش کتابی شامل مقالات کوتاه را داد. این مقالات تصمیم‌های اقتصادی کلاسیک را همراه با داده‌هایی برای اندیشه در مورد آن‌ها توصیف می‌کرد. دو سال بعد، اولین مورد به نام «کارخانه‌ی کفش جنرال» با برچسب «محرمانه» بر روی قسمت چپ بالای آن، به دانشجویان داده شد.

روش آن به این صورت بود که دانشجو در نقش رئیس با اطلاعات زیادی (بعضی نامربوط و همیشه هم ناقص، درست مانند زندگی واقعی) روبه‌رو می‌شد. این وضعیت آن‌ها را مجبور می‌کرد تا به گزینه‌ها فکر کرده، آن‌ها را بررسی کرده، تصمیم گرفته و از تصمیم خود دفاع کنند. آیا کارخانه باید روی محصول خیلی جدیدی که در حال ساخت است سرمایه‌گذاری کند یا این‌که باید محصولات فعلی خودش را به‌تدریج بهبود بخشد و بازاریابی را تقویت کند؟ اگر کارخانه بزرگترین رقیب خودش را در عوض رقابت بخرد، چه می‌شود؟ آیا آن‌ها باید محصولات خودشان را در عوض فروش جداگانه در قالب پکیج‌هایی بفروشند؟ با توجه به محدودیت‌های متعدد دنیای واقعی، استاد مباحثه را هدایت می‌کند و دانشجویان ناواقعیت‌ها را عرضه کرده و همدیگر را به چالش می‌کشند (با کمک امتیاز گرفتن البته به شکلی که خیلی هم واضح نباشد).

روش بررسی موردی که دانشجویان را تشویق می‌کند تا به شکلی فعال در مورد ناواقعیت‌ها فکر کنند، حالا در بسیاری از حیطه‌ها استفاده می‌شود. در دانشکده‌های پزشکی، دکترهای آینده تشویق می‌شوند تا به «تشخیص افتراقی» فکر کنند، ایده‌ای برای جمع‌آوری اطلاعات و سپس خط زدن تبیین‌های جایگزین؛ نسخه‌های مشخصی از واقعیت. ورزشکاران حرفه‌ای جلسات «بررسی فیلم» دارند. جلساتی که در آن فیلم بازی‌ها را مرور می‌کند تا تمام اگر این طور شدها را بیرون بکشند، به امید این‌که این کار به آن‌ها قابلیت بیشتری بدهد.  بازیکن فوتبال آمریکایی و لیگ NFL، پیتون منینگ به تأثیر این روش باور دارد.

صرف وقت برای درگیر شدن در چنین جهان‌های جایگزینی خصلتی ویژه‌ی انسان است. نه عقاب‌ها به اپرا می‌روند و نه میمون‌ها به سینما. وقتی یک دانشجوی پزشکی بعد از روز سخت در دانشکده، با بازی کردن با «دوتا» سرحال می‌شود، در ظاهر دو فعالیت بسیار متفاوت انجام شده است. اما هر دو فعالیت تمرین‌های ذهنی را درگیر می‌کنند که شامل زنجیره‌ای پیوسته از «اگر این طور شد»ها هستند. تمرین‌هایی که مهارت انسانی‌ای را تقویت می‌کنند که به ما امکان می‌دهد تا توانمندی قاب‌بندی خودمان را حفظ کرده و آن را توسعه دهیم.

از فضای انتزاعی به جایگزین‌ها و ناواقعیت‌ها

ناواقعیت‌ها کار بیشتری از این‌که به ما کمک کنند تا بتوانیم تصور کنیم چه چیزهایی آن‌جا نیستند، انجام می‌دهند. آن‌ها فواید مضاعف قدرتمندی در اختیار ما می‌گذارند.

اول این‌که آن‌ها همچون خنثی‌کننده‌ی «جبر علّیت»، دیدگاهی که می‌گوید تنها یک راه برای دنبال کردن وجود دارد، عمل می‌کنند. استدلال علیت بخشی از کلیتی است که ما را مجبور می‌کند تا بر روی پویایی علّی خاصی تمرکز کنیم. این خیلی خوب است، چرا که کمک می‌کند تا موقعیت را به‌سرعت درک کنیم. اگر ما آخرین کوکی شکلاتی را نگه داشته بودیم و بعد شیشه کوکی‌ها را خالی ببینیم، ماشین علیت‌گرایی ما به‌شدت وارد عمل شده و احتمالاً سریع کودک‌مان را متهم می‌کنیم. اما اگر اشتباه کرده باشیم، چه؟ چه می‌شود اگر همسر ما در یک هوس ناگهانی شیشه کوکی‌ها را غارت کرده باشد؟

این‌جا جایی است که ناواقعیت‌‌ها از راه می‌رسند. همان‌طور که در حال رؤیاپردازی در مورد واقعیت‌های جایگزین هستیم، علت‌های مختلفی را تصور می‌کنیم. ناواقعیت‌‌ها پادزهر نتیجه‌گیری عجولانه در مورد علت هستند (و از این‌که طفل معصوم ما هم بی‌جهت سرزنش شود، جلوگیری می‌کند). آن‌ها به ما یادآوری می‌کنند که مسائل ممکن است متفاوت از چیزی باشند که در نگاه اول تصور می‌شود. آن‌ها باعث می‌شوند تا بدون تعصب به جهان ورای اولین فرضیه‌های علّی خود نگاه کنیم.

در زمان بحران موشکی کوبا، جان. اف. کندی اجازه داد تا ناواقعیت‌ها وارد عمل شوند. صبح روز شانزدهم اکتبر 1962، به کندی و مشاورانش عکس‌هایی ارائه شد که نشان می‍‌داد شوروی در حال قرار دادن موشک‌های هسته‌ای در کوبا، فقط نود مایل دورتر از فلوریدا بود. ارتش بلافاصله اصرار به انجام حمله هوایی برای نابودی تجهیزات کرد. اما کندی مقاومت کرد. او پیشتر از این موضوع ضربه خورده بود.

کندی یک سال و نیم قبل ــ‌زمانی که تنها سه ماه از آغاز ریاست جمهوری‌اش می‌گذشت‌ــ  با برنامه‌ی مخفیانه‌ای موافقت کرد که طی آن قرار بود تبعیدی‌های کوبایی وارد خلیج خوک‌های کوبا شوند و حکومت جدیدی را پایه‌گذاری کنند. این برنامه به شکلی فاجعه‌آمیز شکست خورد. نبود دیدگاه‌های متنوع و تفکر جایگزین در زمان بررسی طرح باعث محبوبیت اصطلاحی جدید در فرایند تصمیم‌گیری شد: گروه‌اندیشی. رئیس‌جمهور جوان نمی‌خواست دوباره این اتفاق بیفتد.

این بار و در زمان مواجهه با چالشی حتی جدی‌تر، او از مشاورانش خواست تا راه‌های جایگزینی برای بررسی وضعیت ارائه دهند. این کار باعث شد تا راه‌حل‌های بالقوه بی‌شماری، فراتر از ایده‌ی بمباران که ژنرال‌ها طبق غریزه‌ی خود روی میز گذاشته بودند، عرضه شود. به بیان دیگر کندی، به شکلی فعال خواسته بود تا افراد با تخیل جلوی وسوسه‌ی تفکر یک سویه را بگیرند.

و این کار جواب داد. تیم اطراف کندی، گزینه‌ها را به دو برنامه تقلیل دادند. این دو برنامه، بدون توجه به بخشی از دولت که ارائه‌دهنده‌ی آن بود و جایگاه آن بخش، به شکلی مفصل و جدی مورد بحث قرار گرفت. در نهایت تصمیم گرفتند در عوض بمباران، محاصره کنند و پیشنهاد بیرون کشیدن موشک‌های آمریکا از ترکیه را مطرح سازند. این کار راهی برای شوروی ایجاد کرد که در عین حفظ وجهه، تسلیحات خود را از کوبا بیرون بکشد. شوروی عقب‌نشینی کرد و از جنگ هسته‌ای بالقوه‌ای جلوگیری شد. هجده ماه قبل وقتی کندی از گروه‌اندیشی دوری کرد، ماجرا به فاجعه‌ی حمله به خلیج خوک‌ها منجر شد. اما با دور شدن از جبر علیت، فکر کردن به ناواقعیت‌ها ثمر داد.

این نکته به فایده‌ی دوم اشاره دارد، این‌که ناواقعیت‌ها ما را به متفکران علّی بهتری تبدیل می‌کنند. در مطالعات آزمایشی قدرت استدلال علّی افراد بعد از تمرین فکر کردن به ناواقعیت‌ها، بهبود پیدا می‌کند، در حالی که برعکس آن مشاهده نشده است. دانشمندان شناختی از جمله روت بایرن در کالج ترینیتی دوبلین معتقدند ناواقعیت‌ها بسیار مفیدند چرا که گزینه‌های دیگر را به ما یادآوری کرده و در عوض عمیق شدن باعث گسترش تمرکز ما می‌شوند. همزمان با فکر کردن در مورد گزینه‌ها، توجه به علت و تأثیر هم افزایش می‌یابد. در مقابل زمانی که ما تنها روی یک علت تمرکز می‌کنیم، ما تخیل خودمان را تحریک نمی‌کنیم. برای همین هم هست که خیال‌پردازی در مورد واقعیت‌های جایگزین عنصر اصلی در قاب‌بندی موفقیت‌آمیز است.

سومین فایده‌ی ناواقعیت‌ها آن است که ما با آن‌ها به شکلی تعامل داریم که باعث می‌شود تا آن‌ها قابل استفاده شوند. وقتی ما موقعیتی را تصور کرده و آن را در ذهن‌مان گسترش می‌دهیم، می‌توانیم آن را به شکلی تجربه کنیم که انگار بیننده‌ای در کنار ایستاده و در حال تماشای واقعیت جایگزینی است که دارد اجرا می‌شود. به‌جای آن‌که به‌زحمت تصور کنیم که این وضعیت به چه شکل پیش خواهد رفت، می‌توانیم تنها نظاره‌گر رؤیاهایمان باشیم. به این ترتیب توضیحات زائد کم شده و عینی‌تر می‌شود و پیش‌بینی چیزی که وجود ندارد برای ما آسان‌تر می‌شود، در مقایسه با وقتی که می‌خواهیم با شرایطی صرفاً تصوری به آن فکر کنیم. همان طور که دانیل کانمن، روانشناس مشهور گفته «مهم‌ترین بُعد تحریک ذهنی این است که آن را به شکل مشاهده و نه عملی اجرایی تجربه می‌کنیم.» این‌که «این حس که برآیند مسئله مشاهده می‌شود و نه این‌که به زحمت ساخته شود.»

چهارمین فایده‌ی ناواقعیت‌ها آن است که منجر به استفاده از دانش ناپیدای ما می‌شوند. با خیال‌پردازی در مورد راه‌های جایگزین، به صورتی که ممکن است وضعیت به آن سمت برود، ما بخش زیادی از دانش خود را در مورد این‌که جهان به چه شکل عمل می‌کند، شامل بینش‌های علّی که در غیر از این وضعیت برای ما دشوار بود که آن را بیان کنیم، به کار می‌گیریم.

مسیری که ناواقعیت‌ها طی می‌کنند تا به دانش ضمنی ما برسند، مفهومی است که در برنامه‌ی تلویزیونی مک‌گیور که در دهه‌ها‌ی 1980 و 1990 پخش می‌شد، مکرر آمده بود. شخصیت اصلی فردی باهوش اما ساده‌لوح و شوخ بود که در مجموعه‌ی اتاق فکر مخفی‌ای کار می‌کرد. او هیچ وقت اسلحه حمل نمی‌کرد یا دست به خشونت نمی‌زد. در موقعیت‌های دردسرساز او به عقل خودش و هر چیزی که همان دور و بر پیدا می‌شد، اتکا می‌کرد. برای همین هم دو تا جاشمعی، سیم میکروفن و پادری پلاستیکی تبدیل به دستگاه شوک می‌شدند. وقتی او با طناب بسته شده بود، از پاهایش استفاده کرد تا منجنیقی درست کند و شیشه‌ی اسید سولفوریک را روی ستونی پرت کند. هدف این بود که طنابی که او را بسته بود، بسوزد. برای خنثی کردن موشک او باید در سیم‌کشی تغییری می‌داد، برای این کار او از گیره‌ی کاغذی خم‌شده (ابزار ویژه‌ی خودش) استفاده کرد.

این راه‌حل‌های خلاقانه بر اساس ناواقعیت‌هایی بودند که از ویژگی‌های وسایل ورای استفاده‌های آشکار آن‌ها استفاده می‌کند. تکیه مک‌گیور بر این بود که این ابزارها به چه شکل کار می‌کنند، و نه این‌که آن‌ها چه هستند. درست همان‌طور که رجینا بارزیلی از ام‌آی‌تی تمرکزش بر کارکرد ترکیبات آنتی‌باکتریال بود و نه ساختار مولکولی آن‌ها.

فایده‌ی پنجم و نهایی ناواقعیت‌ها دادن حس هدفمندی به افراد است. آن‌ها مفهوم ما از حرکت و فاعل بودن را عیان کرده و به نمایش می‌گذارند. توجه به ارتباط علّی مشخص به ما کمک می‌کند تا بفهمیم چرا مسائل رخ می‌دهند اما خیال‌پردازی در مورد واقعیت‌های جایگزین به ما کمک می‌کند تا عمل کنیم چرا که گزینه خلق می‌کنند. همان‌طور که ما در مورد واقعیت‌های جایگزین خیال‌پردازی می‌کنیم که چطور گزینه‌های متفاوت عیان خواهند شد، حس پیش‌بینی‌پذیری و کنترل به دست می‌آوریم. فاعلیت انسان ارزش بنیادینی است که قاب‌بندی علّی به شکلی اساسی آن را فعال می‌کند. تصمیم‌های انسانی ما اهمیت دارد چرا که از خلال ناواقعیت‌‌ها می‌توانیم گزینه‌ها را ببینیم و دست به انتخاب بزنیم. آن‌ها تمرکز ما را از درک موضوعات به سمت عمل کردن و از فهمیدن مسائل به سمت تصمیم گرفتن، می‌برند.

و این به واقع پدیده‌ای انسانی است، این فقط عقاب‌ها و میمون‌ها نیستند که تخصصی در ناواقعیت‌ها ندارند. ماشین‌ها هم زمان و انرژی قابل توجهی را صرف پردازش داده‌های دنیای واقعی می‌کنند تا بتوانند خروجی خود را بهبود بخشند اما هنوز نتوانسته‌اند جا پای قدم‌های انسان‌ها بگذارند.

 

 

نویسنده: کِنت سوکی‌یر، ویکتور مایر شونبرگر و فرانسیس دو وریکورت

مترجم: نرگس عزیزی

منبع: lithub

 

مطالب مرتبط

فکر کردن با چشم | روایت دیداری در عصر پاندمی و کنش جمعی

بهمن بهرامی
4 سال قبل

همان قصه‌های آشنا

سحر شاکری
6 سال قبل

استوری برند، چارچوبی برای روایت‌آفرینی در دنیای کسب‌وکار

بی‌کاغذ
5 سال قبل
خروج از نسخه موبایل