کتاب خواندن پای ثابت همهی مراحل زندگی آدمهای کرم کتاب است. فرقی نمیکند در گیرودار چه اتفاقیاند، هر جور شده وقتی برای کتاب خواندن پیدا میکنند. اما مگر مرگ هم مرحلهای از زندگی نیست؟ برای یک کرم کتاب، مرگ هم با کتاب خواندن تنیده میشود. این مطلب بیکاغذ اطراف روایتیست از یک کرم کتاب.
خانم رمزی منتظر بود. قبل از این داشت فکر میکرد که آیا هوا خوب میشود؟ آیا میشود با قایق به سوی فانوس دریایی رفت؟ حالا منتظر بود پیازها طلایی شوند و گوشت تفت داده شود و بعد ادویه و رب میمانَد و چند لیوان آب و لوبیاهایی که جداگانه پخته شدهاند بعداً اضافه خواهند شد. خانم رمزی منتظر بود. میدانست دوباره فرصتی پیش میآید، فراغتی برای خواندن و او میتواند فکرهایش را از سر بگیرد.
وقتی دوباره کتاب را بر میدارم ساعت از یازدهونیم هم گذشته. چیزی به نیمهشب نمانده و خانم رمزی به خطوط داستانی خودش برگشته. دلم میخواهد با خانم دلوی مقایسهاش کنم. او هم زن توداریست، از آن زنهایی نیست که هر چه به ذهنشان برسد، بگویند. مثل زن همسایه که وقتی برایش لازانیا بردم، نگاهی انداخت و با خنده گفت «دفعهی اولت بود؟ انگار منفجر شده». آن وقت ترجیح دادم همسایهمان خانم دلوی بود یا حتی حاضر بودم با یکی از شخصیتهای حرّاف کتابهای داستایفسکی همسایه بودم که اگر از پرحرفیاش خسته شدم، همانطور که کتاب را میبندم، در را به رویش ببندم. ولی بعد میبینم که دارم بین واقعیت اطرافم و جهان کتابها فرق میگذارم. بهوضوح همهی چیزهایی که در کتابها حضور دارند برایم خوشایندتر از چیزیست که در واقعیت وجود دارد چون من شیفتهی کتابها هستم.
بعضی عشقها در یک لحظهی بهخصوص سراغ آدم میآیند، دقیقاً به یاد میآوری از کی بود که اینطور شیفته شدی. درست مثل راوی کتاب دایی جان ناپلئون که یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شد. گاهی اوقات هم باید هزار خاطره را مرور کنی و هی فلشبک بزنی به گذشتهات تا یادت بیاید این شیفتگی از کجا و چطور شروع شد. اما وقتی حساب میکنی، میبینی در بیشتر عمری که سپری کردهای، این شیفتگی همراهت بوده و قلبت را گرم نگه داشته؛ شیفتگی عجیبی که با بوی کتاب، صدای آرام و معصومانهی ورق خوردن صفحاتشان و جهانهای بیشماری همراه است که از دلشان بر میخیزد. تقریباً همهی آدمها وقتی به خواندن یک کتاب خوب و نوشیدن یک فنجان چای دارچین و فرو رفتن در یک کاناپه فکر میکنند، ناخودآگاه احساس دلپذیری به سراغشان میآید و این شاید یکی از هزاران دلیلی باشد که من شیفتهی کتابها شدم.
هیچ یادم نیست که اول درونگرا بودم و بعد آدم کتابخوانی شدم و یا کتابها باعث شدند درونگرا بشوم. هر کدام که بود، بعد از مدتی دیگر نمیتوانستم بیشتر از چند روز از کتابها جدا بمانم. مثل یک معتاد تمامعیار هر طور بود یک جای خالی در برنامهی روزانهام پیدا میکردم تا بتوانم فقط چند صفحه بخوانم. تا قبل از هجدهسالگی همهچیز فرق داشت. مستقل نبودم، پول توجیبیام بهشدت کم بود و کتابخانهای که در آن عضو بودم پر بود از کتابهای کنکور و کتابهای سبز و آبی و زرد قلمچی. انگار آن کتابخانه به دورانی پیش از تولد ادبیات تعلق داشت و راستی مگر چنین دورانی هم وجود داشته؟
بخش داستانی بیاهمیتترین بخش کتابخانه بود. پر از کتابهای کهنهای که عطفشان پوسیده و ورقهایشان زرد بود. انگار قرنها کسی سراغشان نرفته و امانتشان نگرفته بود. اسم کتابها هم هیچ میلی در آدم ایجاد نمیکرد. پنجره، مهتاب، لحظههای انتظار، دلسوخته و… اما از بین همین کتابهای زرد و کهنه گاهی کتابی بیرون میکشیدم که من را تا هفتهها در خود غرق میکرد. میرفتم به فرانسهی قرن نوزدهم و با پرنسسهایی همجوار میشدم که خوب میتوانستند احساسات یک دختر پانزدهساله را به جوش و خروش در بیاورند. همهشان بدون استثنا زیبا بودند و من هم خیال میکردم چیزی از آنها کم ندارم، دامنهای چیندار و عشقهای آتشینشان باعث غبطهام میشد و وقتی از فرط حسادت نمیتوانستم به خواندن ادامه بدهم، همانطور که انگشتم لای کتاب مانده بود، به دنیای دیگری فکر میکردم، شاید موازی با دنیای پرمشقت نوجوانی، دنیای دیگری که در آن یک شاهزادهی فرانسوی با مهارت زیاد در شمشیرزنی و کشیدن نقشههای بزرگ برای فتح سرزمینهای جدید، عاشق و شیفتهی دختری میشود که کمرو، خجالتی، کمحرف و شیفتهی کتاب است. آن شاهزادهی فرانسوی که نسخهی جعلی شخصیتهایی بود که در کتابهای الکساندر دوما بهوفور یافت میشود، دخترک را به قصری میبرد که از کف زمین تا سقفش پر از قفسههای کتاب است. تفاوت این کتابها با کتابهای عامهپسند داخلی در تجملاتشان بود. فضای رمانهای فرانسوی پر بود از زرقوبرق و البته خواننده میتوانست به خودش بقبولاند که دارد با بخشی از تاریخ یک کشور هم آشنا میشود. پیدا کردن چنین کتابهایی مستلزم جستوجوی زیاد بود. درست مثل یافتن طلا میان شنریزههای یک رودخانه.
در طول گشتزنیام در کتابخانه مجبور بودم صدای بلند و نخراشیدهی کتابدارها را تحمل کنم که از نوجوانها خوششان نمیآمد. از هیچ نوجوانی! و طوری سرمان داد میزدند انگار اجداد ما، در جایی از تاریخ، حق اجداد و نیاکان آنها را خورده بودند و حالا زمان خوبی برای انتقام بود. کتابدارها داد میزدند: چند بار بگیم کتابها رو بذارید سر جاشون! پس کی یاد میگیرین خودتون دنبال کتابی که میخواین بگردین؟ وقتی مسئول کتابخانه کتابهایی که برداشته بودم را توی سیستمش ثبت میکرد طوری به من نگاه میکرد انگار جرم سنگینی داشتهام ولی حکم اعدامم را لغو کردهاند. چهرهاش پر از سؤال و حرفهایی بود که نمیتوانستم به زبان آشنای خودم ترجمهشان کنم، با این حال احساس گناه تمام وجودم را فرا میگرفت. معذب میشدم و میدانستم حتماً برایش عجیب است که مثل بقیه کتاب کنکور امانت نمیگیرم. خیلی از همسنوسالهای من از همان روزها توسط والدینشان وارد برنامهای جدی شده بودند که هم رتبهی کنکور، هم دانشگاه موردنظر و هم شغل آیندهشان را تعیین میکرد، من اما در سودای کتابهای کهنهی کتابخانه بین راهروها در رفتوآمد بودم. آینده برایم مکانی بود که بتوانم در آن با فراغ بال کتاب بخوانم. اما نگاه کتابدارها برایم آزاردهنده بود. شاید هم نگاه آنها معمولی بود و من ناخودآگاه در حال فرافکنی افکار منفیام دربارهی درس نخواندن بودم.
هیچ نمیدانم چرا دارم پای کتابها را به مرگ هم باز میکنم. شاید به این دلیل که همیشه قبل از اتفاقهای مهم زندگیام، از خودم پرسیدهام آیا بعد از این اتفاق باز هم میتوانم مثل همیشه کتاب بخوانم و بنویسم و خلوت خودم را داشته باشم یا نه؟
در اعماق ذهنم، وجدان بیداری نشسته بود و نجواکنان میگفت که پس کی میخواهی به کنکور فکر کنی؟ از همین حالا میتوانی برنامهریزی کنی! اما من با نقشههای بدتری این نجواها را هم خفه میکردم. هر بار که برای رفتن به کتابخانه دو تا اتوبوس سوار میشدم و نصف روزم برای امانت گرفتن دو کتاب هدر میشد به این فکر میکردم که چطور میتوانم کتابی را مخفیانه از کتابخانه خارج کنم. فکر میکردم میتوانم یک کتاب را روی شکم و یک کتاب را دور ساق پایم جاسازی کنم. آن وقت در فاصلهی دوهفتهایِ مهلتم برای خواندن کتاب به جای دو جلد، چهار جلد کتاب داشتم. بارها در کتابخانه سعی کردم این نقشه را اجرا کنم، اول یک کتاب لاغر که قابلیت انعطاف بیشتری داشت، انتخاب میکردم و به راهرویی پناه میبردم که خلوت بود. چند دقیقه کشیک میدادم و وقتی نوبت به چپاندن کتاب در پاچهی شلوار و محکم کردنش با کش جوراب میرسید، تردید در من اوج میگرفت.
یک بار که کتاب یوزپلنگانی که با من دویدهاند را انتخاب کرده بودم و عزمم برای مخفی کردن کتاب جزم شده بود و با استدلال به این نتیجه رسیده بودم که حق دارم کتابی از کتابخانه بردارم و کیست که برای خواندن و داشتن این کتاب از من محقتر باشد، به راهروی کتابهای مدیریت پناه بردم. یکوری ایستادم تا اگر کسی از جلوی راهرو رد شود، نبیند که دارم چهکار میکنم. بعد آهسته کتاب را توی پاچهی شلوارم فرو بردم. تپش قلبم شروع شده بود. حالا انگار یک گله پوزپلنگ وحشی داشت از ساق پایم بالا میآمد و اضطراب مثل رودی که از دریا جدا میشود در تمام تنم جاری میشد. حس کردم اینبار روح پراحساس و شاعرانهی بیژن نجدیست که دارد سرزنشم میکند. در آن لحظه من درماندهترین کتابخوان دنیا بودم. میدانستم هیچ راه دیگری جز کتابخانه من را به کتابها وصل نمیکند. تصور خرید کتاب برایم ممکن نبود، والدینم خیال میکردند برای تستزنی و آمادگی برای کنکور است که هرازگاه راهی کتابخانه میشوم اما حقیقت چیز دیگری بود. من آدم درسخوانی نبودم. قرار نبود رتبهام در کنکور یکرقمی یا دورقمی و یا حتی سهرقمی شود، من فقط شیفتهی ادبیات و کتابها بودم. همین فکرها من را تکوتنها در راهروی خاکستری کتابخانه میخکوب کرد.
بعدها با شنیدن ماجرای کتابدزدی دوستانم که مثل خودم خورهی کتاب بودند، فکر کردم باید جرئت بیشتری میداشتم و برای یک کتابخوان حرفهای و یک کرمکتاب واقعی افت دارد که در تمام طول زندگیاش حتی یک کتاب ندزدیده باشد. دوستانم تعریف میکردند که چطور دو نفری کتابها را جاسازی کرده و آنها را دزدیدهاند. شاید نداشتن رفیق شفیقی که اهل خطر کردن هم باشد باعث شده بود از کتابدزدی صرفنظر کنم. تنهاییام جرئت را از من میگرفت. به دو کتاب اکتفا میکردم و مثل کوهنوردی که از رسیدن به قله بازمانده باشد، پر از حس شکست و ناامیدی به خانه برمیگشتم.
اما کتابخوانیهای من از اینجا شروع نشده بود. قبل از آن کتابخانهی فکسنی، منبع تغذیهام کتابخانهی دانشگاهی بود که خالهام در آن درس میخواند. هرازگاهی برایم کتاب میگرفت و همین مسئله به او اختیاری داده بود که فهرست کتابهای درخواستیام را فیلتر کند. حق نداشتم هیچ کتابی از صادق هدایت بخوانم، رمانهای عاشقانه ممنوع بود، دکتر شریعتی برای سنم زود بود، کتابهای قطور به خاطر وزن سنگینشان حذف میشدند و بعد از همهی اینها وقتی کتابی را به امانت میگرفت یک دور به شکل اجمالی آن را تورق میکرد تا شاید جملهای یا پاراگرافی پیدا کند که برای دخترک سیزدهسالهای مثل من مناسب نباشد. والدینم در هیچ دورهای از زندگیام اینقدر سختگیر نبودند اما من هم آن برهی رام و مطیعی نبودم که خالهام تصور میکرد. خیلی زودتر از اینکه بتوانم به همان دانشگاه بروم و عضو همان کتابخانه بشوم، راه دیگری پیدا کردم. میل به خواندن در سرم مثل تودهای زالوی گرسنه بود که در هم وول میخوردند و بدن سبز و مرطوبشان را پیچوتاب میدادند و تا کتابی دست میگرفتم، کلمات و صفحات کتاب را میمکیدند و میمکیدند. آنقدر که از پا بیفتند و اتاق تاریک شود و چشمهایم خسته.
عضو کتابخانه که شدم، خواندن شکل دیگری به خود گرفت. احساس قدرت میکردم. اول از همه تمام امیال سرکوبشدهام را برای خواندن کتابهای صادق هدایت ارضا کردم. بین کتابهای زرد و کهنه، هر کتابی که ربطی به صادق هدایت داشت را پیدا میکردم و میخواندم. میخواستم بدانم چرا نباید صادق هدایت خواند؟ چرا خواندن بوف کور خطرناک بود؟ دوست داشتم از همه چیزش سر در بیاورم. بعد از فرونشاندن میلم، کتابها را با وسواس بیشتری انتخاب میکردم، هدفم فقط خواندن نبود. میخواستم از خلال کتابها چیزی یاد بگیرم نه البته آنجور که کتابهای درسی چیزی یاد آدم میدهند. شیوهی نوشتن برایم مهم شده بود. آن کتابخانهی فکسنی برای من که رؤیای نویسندگی را در سرم میپروراندم حکم زمین خاکیای بود که فوتبالیستها فوتبالشان را از آنجا شروع میکنند. این زمین خاکی همانقدر که میتواند یک پسر بچه را در مسیر فوتبالیست شدن رشد دهد گاهی هم باعث زخمی شدن و زمین خوردنش میشود و من این احساس دوگانه را در بخش نوجوان آن کتابخانه بهوضوح احساس میکردم. همان اندازه که از قرابت با کتابها خوشحال بودم از سرکوفتهای کتابدارها و تحقیرهای مداومشان عصبانی میشدم. هیچ وقت نبود که موقع باز کردن یک کتاب در راهروی کتابخانه و خواندن اولین جملاتش برای پیدا کردن آن چنگک معروف که ذهنت را درگیر میکند و تو را به سوی خود میکشد، صدای کتابداری را نشنوم که مشغول غر زدن باشد. صدای کتابدارها موسیقی متنی بود که لحظات حضورم در بخش نوجوان کتابخانه را به یک فیلم آشفته تبدیل میکرد، در حالی که میتوانست مثل رفتن به بهشت برین، رؤیایی و درخشنده باشد.
اسم یکی از کتابدارها را گذاشته بودم خانم هاویشام، موهای فرفریاش مثل کاکل از زیر مقنعهاش بیرون میزد، چروکهای صورتش برجسته بودند، بهجای لباس فرم سورمهای، مانتو و مقنعهی مشکی میپوشید و هرگز نمیخندید. وقتی توی چشمهایت زل میزد اندوهی در وجودت سرریز میشد و یاد شکستهای عشقیات میافتادی، یاد آدمهایی که ترکت کردهاند. با اینحال خانم هاویشام از همهی کتابدارهای دیگر بهتر بود. آن نگاه شماتتآمیز را نداشت و برایش مهم نبود که چه کتابی امانت میگیری. او را مثل رؤیایی در دوردست به یاد میآورم. قوزکرده پشت مانیتور، با لبهایی آویزان و پوستی تیره و پر از لکههای ریز قهوهای و خالی روی چانه. خانم هاویشام همیشه توی حال خودش بود. کتاب آبی قلمچی همان اندازه برایش بیاهمیت بود که دلتنگیهای نقاش خیابان چهلوهشتم. ترجیح میدادم روز رفتنم به کتابخانه درست منطبق با ساعات کاری خانم هاویشام باشد. وجهی مشترک من را به او پیوند میداد، یکجور رازآمیزی و ابهام، خصلتی که نمیخواست فاش شود و رنجی که مدام فرو خورده میشد و همهی اینها حتی اگر درست نباشند، باعث شد تا تمام تاریخهایی که پشت جلد کتابهای به امانت گرفتهشدهام مُهر میشدند، روزهای حضور او در کتابخانه باشد. فکر میکنم اگر کسی رد این تاریخها را بگیرد، بتواند بهسادگی به این موضوع پی ببرد. نمیدانم سیستم کتابخانهها چنین چیزهایی را در حافظهاش نگه میدارد یا نه اما اینها برای من بخشی از سرنوشتم است و عجیب اینکه آن کتابخانهی فکسنی توانسته بارها سرنوشت من را تغییر بدهد. مثلاً همین که نتوانستهام هیچ وقت بیشتر از دو جلد از در جستجوی زمان ازدسترفته را بخوانم خودش نشانهی بارزی است. آدم فقط ممکن است یک بار در تمام زندگیاش تصمیم بگیرد این کتاب هشتجلدی قطور را بخواند. به توصیفات طولانی راوی گوش کند و خسته نشود و بعد از یک جلد، هنوز امید و انگیزه برای رفتن سراغ جلد بعدی را داشته باشد. وقتی تصمیم به خواندن این کتاب گرفتم، تازه ساعت کاری خانم هاویشام را کشف کرده بودم. فهمیده بودم دو روز در هفته و در شیفت بعدازظهر پای سیستم مینشیند و کتابهای نوجوانهای همسن من را ثبت میکند.
قیافهی مارسل پروست روی جلد در جستجوی زمان ازدسترفته شبیه همان شاهزادههای فرانسوی بود که در اعماق خیالاتم هنوز به زندگیشان ادامه میدادند. با سبیلهایی که به اندازهی مهارت در شمشیرزنی یا ثروتمند بودن جذاب به نظر میرسید. جلد اول را که تمام کردم به خودم فرصت فکر کردن و بالا پایین کردن این مسئله که بهتر است به خواندنش ادامه بدهم یا نه را ندادم و جلد بعدی را گرفتم. مسلماً نمیشد هر بار دو جلد بردارم. کتف و شانهی سالم، درست به اندازهی چشم و دست برای یک کتابخوان حیاتی و لازم است. بعد از خواندن جلد دوم، تازه جای خالی جلد سوم به چشمم آمد. نبود. تمام قفسهی ادبیات را زیرورو کردم اما نبود. نبودن جلد سوم در هفتههای بعدی به یک واقعیت قطعی تبدیل شد. به یک حقیقت غیرقابل انکار. وقتی اسمش را جستجو میکردم هم نبود و مدام کلمهی امانتگرفتهشده مثل میخی توی چشمم فرو میرفت اما جلد سوم تا آخرین روزهایی که همچنان از بخش نوجوان کتابخانه، کتاب گرفتم، به نبودنش ادامه داد. پشت این نبودن و فقدان، داستانی بود که خودم ساخته بودم. شک نداشتم که یکی از کتابدارها، جلد سوم را برای خواهرزادهاش امانت گرفته و خواهرزادهی تنبل، هر روز یکی دو صفحه بیشتر نمیخواند و اغلب حوصلهاش از داستان سر میرود و توی دلش به مارسل پروست فحش میدهد اما همچنان اصرار دارد کتاب را تمام کند. جلد سوم در یک داستان خودساخته وضعیت اسفناکی داشت اما من هم دست کمی از او نداشتم. دیگر هیچ وقت در جستجوی زمان ازدسترفته را نخواندم و به همین سادگی سرنوشتم تغییر کرد.
اما نمیتوانستم باز هم به این جبر ادامه بدهم. جبری که محدود به قفسهای باریک در یک کتابخانه بود. هر چند خریدن کتاب هم اتفاقی نبود که بهسادگی بیفتد. باید روزها پول توجیبیام را جمع میکردم. با اینکه در آن دوران قیمت کتابها نسبت به امروز کم و ناچیز بود اما وقتی خودم را در آن روزهای پرتمنا به یاد میآورم، به نظرم میرسد که چقدر خریدن کتاب سخت بود. در آن روزها شاید به قول راوی کتابِ وردی که برهها میخوانند غم نان قابلفهمتر بود تا غم رؤیا و من چقدر در غم این رؤیای دیرینه بودم: داشتن کتابخانهی شخصی پر از کتاب، آنقدر پر و لبریز که کتابها تنگ هم چسبیده باشند، هر روز نگاهشان کنم و غرق لذت شوم و عطفهایشان به من سلام کنند و من هر کدام را با اسم صدا بزنم.
دوست داشتم مالک تمام کتابهای خوب باشم. عقاید یک دلقک، سمفونی مردگان، ناطور دشت، مسخ و بوف کور از اولین کتابهایی بودند که مالکشان شدم. حتی حیفم میآمد لایشان را باز کنم. اما اگر نمیخواندمشان وجدان بیدارم بهم نهیب میزد که چطور میتوانم کتابی که خریدهام را نخوانده بگذارم. وقتی بالاخره به هجدهسالگی رسیدم و توانستم کارت عضویتم را از بخش نوجوان به بخش جوانان ارتقا دهم و به دنیای بزرگتری قدم بگذارم که شامل قفسههای بیشتر و کتابهای جدیدتر بود، شرطی برای خریدن کتاب تعیین کردم. شرط قطعی و غیرقابل تغییرم برای خریدن کتاب، خواندنش بود. امانت گرفتن از کتابخانه، اطمینان از خوب بودن کتاب، اطلاع از قیمت پشت جلد و در نهایت خرید. فرایند زمانبر و فرسایندهای بود و اگر من شیفتهی کتابها نبودم، چطور میتوانستم بارها و بارها این فرایند را پشت سر بگذارم و آهستهآهسته با سرعتی حلزونی کتابخانهی شخصیام را روبهراه کنم؟
مالکیت اتفاق لذتبخشیست و هر آدمی بسته به سطح آرزوها و تواناییاش، دوست دارد مالک چیزی باشد. گاهی انتظاری که پشت این مالکیت هست آنقدر طولانی میشود که فراموش میکنی چقدر در تبوتاب خواستن بودهای. باید سالها میگذشت، باید قلب من بارها بعد از بالا رفتن قیمت کتاب میشکست و سختتر میشد و سرانهی مطالعه در کشور پایین میماند و دنیا به آدمهای کتابخوان پشت میکرد و کرمکتابها جایی بیرون از هیاهو و شلوغی و جمعهای کسلکننده با هم از لذتهایی حرف میزدند که هر چند کاملاً شخصی بود اما بین همهشان اشتراک داشت. باید زمان سپری میشد تا بتوانم به مرحلهای برسم که خرید کتاب آنقدرها سخت و دشوار نباشد.
یک کتابفروشی پیدا میکنم که فقط متعلق به خودم باشد. دور از تجملات و با فروشندهای که سبیلهایش مثل غرورش در راستهی کتابفروشها معروف بود. گاهی که کتابفروشی خلوت بود از قفسهی پشت سرش کتابی بر میداشت. میپرسید «شاملو خواندهای؟» و منتظر جواب نمیماند. مجموعهی اشعارش را باز میکرد و با صدایی که آمیخته به خشم و خروشی فروخورده بود، میخواند «ایکاش ایکاش/ قضاوتی قضاوتی قضاوتی/ در کار در کار در کار/ میبود» و به تعداد کلمات تکرارشونده با مشت روی میز میکوبید. کتابفروشی پیرمرد خلوت بود. مثل خیلی از کتابفروشیها که رو به ورشکستگی بودند و کرمکتابهایی مثل من هرگز نمیتوانستند نجاتشان بدهند. قدرت ما در مقابل باقی شاخصهایی که کمر پیرمرد کتابفروش را روزبهروز خمتر میکرد، ناچیز بود. امثال من نمیتوانستند کتابفروشی را سرپا نگه دارند. یکی باید به داد خودمان میرسید. پیرمرد انگار همیشه افسرده بود اما غرورش اجازه نمیداد غر بزند. تنها امیدم این بود که پولهایم را جمع کنم و تا میتوانم کتاب بخرم. وقتی کارم با نوشتن گره خورد، راحتتر به خودم اجازهی ولخرجی میدادم. توجیهم این بود که وقتی دارم از نوشتن کسب درآمد میکنم باید برای وسعت نگاه و افزایش دانشم کتاب بخوانم.
یکی از روزهایی که تصمیم گرفتم میل بیانتهایم به داشتن و خواندن کتاب را که حالا به اندازهی اژدهایی بزرگ شده بود، سیر کنم بعد از انتخابات بود. درست همان روزی که مردم برای ابراز شادی به خیابان میریزند. من که مثل لاکپشتی در لاک خود فرو رفته بودم از این ماجرا خبر نداشتم. رفته بودم کتابفروشی و دو تا کیسهی پر کتاب خریده بودم. در راه برگشت آنقدر توی ترافیک ماندم و آنقدر کتابها سنگین بود که فشارم افتاد و توی اتوبوس غش کردم. اول سرم سنگین شد و بعد چشمهایم مثل وقتی که ناگهان چرتت میبرد، روی هم افتادند و دیگر نفهمیدم چه شد. چشمهایم را که باز کردم یکی شکلات چپانده بود توی دهانم و یکی پاهایم را بالا گرفته بود که خون به مغزم برسد. یکی هم داشت با تمسخر میگفت ببین چقدر کتاب خریده و معلوم است که با این وضع آدم فشارش میافتد. عصبانی شدم اما نمیتوانستم کاری کنم. میدانستم این شیفتگی یک جایی کار دستم میدهد. ولی کدام یک از مسافران آن اتوبوس در آن روز شلوغ میدانستند چطور خرید هر جلد کتاب میتواند به طور تصاعدی نمودار لذت را در یک آدم کتابخوان بالا ببرد؟ خرید یک کتاب کجا و خرید همزمان ده، بیست کتاب کجا؟ این آدمها حتی از آیین و مناسک گشتزنی در کتابفروشی هم چیزی نمیدانستند. کتابفروشیهایی که فروشندههای پرحرفی دارند که دستهجمعی میایستند و حرف میزنند از فهرستم خط میخورند؛ کتابفروشیهایی که فروشندههایشان مدام بهت میگویند «میتونم کمکتون کنم؟»، «کتاب خاصی مدنظرتونه؟» برایم قابل تحمل نیستند؛ کتابفروشیهایی که موسیقی ملایمی در آن پخش میشود، قفسههای چوبی بلند دارند، بوی خوشایندی شبیه عطر و عود در آنها به مشام میرسد و فروشندههایش کاری به کار مشتریان ندارند و اجازه میدهند بین قفسهها بچرخند، چند صفحه از هر کتابی که دوست دارند بخوانند و بعد، سر صبر تصمیم بگیرند که کدام کتاب را بخرند از بهترین کتابفروشیها هستند.
همهی این فاکتورها البته طی سالها رفتن از این کتابفروشی به آن کتابفروشی شکل گرفتند و باعث شدند احساس کنم به عنوان یک مشتری در کتابفروشی باید به خودم احترام بگذارم و اتفاقاً خیلی خوب است که بتوانی جایی مشخص داشته باشی، شبیه کنجی که در آن هم کتاب هست، هم آرامش. وقتی کتابفروشیهای مورد علاقهام را پیدا کردم، قفسههایشان برایم جان گرفتند، همهی اشیا در کتابفروشی از خود احساسی شبیه امنیت ساطع میکردند که حالم را خوب میکرد. حتی اگر کتابی نمیخریدم باز هم راضی و خشنود از کتابفروشی بیرون میآمدم. دیگر سبک شخصی خودم را پیدا کرده بودم و تا به امروز به آن پایبند ماندهام.
وقتی وارد کتابفروشی شدم، اول از همه چشمم به قفسهی کتابهای روانکاوی افتاد. چند سالی است که آلوده شدهام به نظریههای روانکاوی. با فروید شروع کردم و وقتی به لکان رسیدم، پیچیدگی نظریاتش حسابی مجذوبم کرد. بعد از آن دو نفر، یونگ بود که در لباس پیر خرد به سراغم آمد و وادارم کرد کتابهایش را بخوانم. حالا هم شبحش از بالای قفسهی کتابفروشی بهم خیره شده بود، جدی و اخمکرده با عینک دور فلزی گرد. میدانستم اگر بخواهم کتاب سرخ یونگ را بخرم حقوقم تا آخر ماه کفاف خرج و مخارجم را نخواهد داد، برای همین به پسری که کتاب را دستش گرفته بود و داشت قفسه را برای یافتن کتاب دیگری رصد میکرد، حسودیام شد. مجبور شدم به یونگ پشت کنم و سراغ قفسهی محبوبم بروم. ایشیگورو از روی جلد یکی از کتابهایش بهم لبخند میزد. بعد از اینکه نوبل گرفت، بهترین جای کتابفروشی را به او دادند که شاید باعث دلخوری و کدورت موراکامی شد که این همه طرفدار داشت. از اینکه مسیر کتابخوانیام با اتفاقاتی مثل نوبل و باقی جوایز داخلی و خارجی عوض شود، حس خوبی ندارم. هر کتاب و نویسندهای به وقتش سراغم خواهد آمد. دیر یا زود.
گاهی هم من قبل از کسب جایزه، آن نویسنده را کشف کردهام و از این بابت به خودم میبالم. این اتفاق البته برای خیلیها میافتد. شاهکارها زود شناسایی میشوند. در فهرست محبوبترین کتابهای هر کتابخوانی میتوان اسمهای مشترکی پیدا کرد. مثلاً صد سال تنهاییِ مارکز، بیگانهی آلبر کامو، عقاید یک دلقکِ هاینریش بل جزو کتابهاییاند که تقریباً هشت تا از هر ده کتابخوان به شاهکار بودنشان اطمینان دارند. شاید برای همین بود که وقتی ازدواج کردم تعداد کتابهای محبوبم دو برابر شد. دو تا عقاید یک دلقک، دو تا ابله، دو تا مرشد و مارگاریتا، دو تا بیگانه، چهار تا برادران کارامازوف. غمگینتر از همه دو برابر شدن صد سال تنهایی بود که هیچجوره با زندگی مشترک جور در نمیآمد. تفاوت این کتابها البته آشکار بود. نسخههایی که من داشتم تمیز و آراسته بودند. بدون تاخوردگی و کوچکترین لکهای. نسخههای او اما نشان از زندگی در خوابگاهی داشت که تابع هیچ قانونی نبوده و بارها از کتاب به جای زیر لیوانی استفاده میشده. با اینهمه حذف تمام نسخههای یک طرف منصفانه نبود. تصمیم گرفتیم بعضی نسخههای من و بعضی نسخههای او را به دیگرانی بدهیم که مثل خودمان شیفتهی کتاباند.
آن لحظه که ایستاده بودم جلوی کتابخانهمان و به کتابهایی نگاه میکردم که طی سالها خریداری شده بودند، تازه فرازونشیبها به چشمم آمد. راههای دشواری که رفته بودم و حظ و بهرهای که از خواندن برده بودم. خواندن، خواندن، خواندن. این را معلم داستاننویسیام سالها پیش گفته بود و حالا ملکهی ذهنم شده بود. برای من همان اندازه که خرید کتاب تابع مناسکی خاصیست، خواندن کتاب هم فرایندی شخصیشده است. خواندن کتاب دیگر تفریح یا سرگرمی نیست. کاری نیست که برای گذران وقتم انجام بدهم. گاهی وقتها تقریباً هیچ فرصتی برای خواندن ندارم. اما حس میکنم کتاب نخواندن به منزلهی مردن روح است. حتی با اینکه شغلم همیشه مرتبط با نوشتن بوده و خودم را داستاننویس میدانم، باز هم خواندن برایم مهمتر از نوشتن است. اما زندگی مشترک به اضافهی شاغل بودن بیرحمانه ساعات خلوت را از آدم میگیرد. هرگز تصور نمیکردم روزهای متوالی در خط دوی مترو، در حالی که هنوز هشت صبح نشده و صدای فروشندگان مترو تمرکز را از هر آدمی میگیرد، به خواندن کتاب مشغول شوم. دیگر آن تصویر زیبای لم دادن در کاناپه و نوشیدن چای و دست گرفتن کتاب از یادم رفته بود. کتابهای زیادی در مترو خواندهام. شاید واگنها و صندلیها و بعضی فروشندهها زنی را به یاد بیاورند که یک گوشه کز میکرد و کتاب میخواند، طوری که انگار تمام دنیا متوقف شده بود و جهان جایی جز درون کتاب نبود. من هنوز هم شیفتهی کتابها بودم. دیگر عادت کردهام هر جایی کتاب بخوانم. واگن بانوان قطار، سالن انتظار فرودگاه، کنار ساحل وقتی سرماخوردهام و دیگران مشغول آببازیاند، در خانههای تاریخی کاشان وقتی که گرما دیگران را از رمق انداخته، در مهمانیهای شلوغی که برای مدتی طولانی همصحبتی ندارم و میتوانم از روی گوشیام نسخهی دیجیتال کتاب موردعلاقهام را بخوانم. جذابتر از همهشان روزهای منتهی به مراسم ازدواجم بود.
وقتی قرار شد یک هفته قبل از برگزاری مراسم به شهری برویم که خانوادهی همسرم در آن ساکناند، تصمیم گرفتم شیوهی عروسهای دیگر را کنار بگذارم و فقط کتاب بخوانم. در حالی که دیگران مشغول تدارک مراسم بودند و حتی فرصت سر خاراندن نداشتند، من با آرامش و خونسردی کتابم را ورق میزدم. خرید میوه و شیرینی، هماهنگی با گلفروشی و فیلمبردار و عکاس، بردن میوهها به سالن، تست شام عروسی، اجارهی سوئیت برای مهمانهایی که از شهرهای دیگر میآمدند، تحویل لباس عروس و سایر اموری که در اطرافم با شتاب در حال انجام بود و من مثل نقطهای بیرون از سیارهی زمین مشغول خواندن بودم. میدانستم خیلی از همتایانم در این لحظات به این فکر میکنند که چطور باید همهچیز کامل و بیعیب و نقص باشد، چه کارهایی از قلم افتاده، نکند مراسم خوب برگزار نشود و در این حین یکی مدام توی دلشان رخت میشوید ولی پیگیری این افکار و سؤالات بینتیجه است و بهتر است آدم یکجوری حواسش را پرت کند.
شاید بشود با اطمینان گفت تقریباً هیچ نقطهای نیست که نشود در آن کتاب خواند و حتی اگر خواندن کتابهای دیجیتال با نرمافزارهای جدید و از روی گوشی باعث ضعف بینایی هم بشود، ارزش بیشتر خواندن و کاهش زمانهای هدررفته را دارد. انگار حاضرم برای کمی بیشتر خواندن هر کاری بکنم، انگار حاضرم حتی جانم را بدهم که بتوانم کتاب بخوانم. میلم برای خواندن دیگر از حالت طبیعیاش خارج شده و شکل بیمارگونهای به خودش گرفته، وگرنه کی حاضر است برای کتابها بمیرد؟ کتابها، کتابها، کتابها. هیچ بعید نیست که کتابها حتی شکل مرگ را هم عوض کنند. بعد از زلزلهای که در آخرین ساعات شب، تهران را لرزاند بیشتر و بیشتر به مردن فکر کردم. تصور میکردم که ممکن است بعد از مرگ به جای نکیر و منکر، فائوست مورنائو از یکی از فصلهای همنوایی شبانهی ارکستر چوبها بیاید و شروع کند به توبیخم؟ برزخ یک کتابخوان چطوریست؟ کاش بورخس همانطور که بهشت کتابخوانها را یک کتابخانهی بزرگ تصور کرده از برزخ و جهنمشان هم چیزی گفته بود. در خیالبافیهایم به این نتیجه رسیدم که احتمالاً برزخ کتابخوانها شامل زمانی بیپایان و فراغتی ابدی بدون وجود هیچ کتابیست. یعنی چیزی که یک کتابخوان بیشتر از همه خواهان آن است اما وقتی که آن را به دست میآورد، موضوع اصلی غایب است. در این حالت تنها چیزی که عاید کتابخوان میشود کلافگی محضیست که قرار نیست به این زودیها تمام بشود. هیچ نمیدانم چرا دارم پای کتابها را به مرگ هم باز میکنم. شاید به این دلیل که همیشه قبل از اتفاقهای مهم زندگیام، از خودم پرسیدهام آیا بعد از این اتفاق باز هم میتوانم مثل همیشه کتاب بخوانم و بنویسم و خلوت خودم را داشته باشم یا نه؟ اتفاقهایی که بعضیهایشان رخ دادهاند مثل ازدواج و بعضیهایشان هنوز رخ ندادهاند مثل تولد فرزند و سختتر از آن مرگ. اما معلوم است که بعد از مرگ، من خلوت خودم را خواهم داشت. مرگ تنها جاییست که آدم با خودش کاملاً تنهاست. شب همانطور که دراز کشیده و به مرگ فکر میکنم، ناگهان هیبت کتابخانهمان به چشمم میآید که آرام و خونسرد کنار دیوار ایستاده، درست در جوار تختخواب و یادم میآید پیشنهاد خودم بود که کتابخانه را به اتاق خواب بیاوریم و حالا چقدر شبیه کسیست که برای کشتنم کمین کرده. اگر زلزله بیاید، اگر زبانم لال یک زلزله با قدرت زیادی از راه برسد، کتابخانه واژگون میشود، میافتد روی من و حتماً در جا خواهم مُرد. ابعاد کتابخانه خیلی بزرگتر از یک قبر است و طوری من را احاطه میکند که زیر طبقاتش و زیر بار کتابهایی که در سینهاش جا داده، تلف خواهم شد. ممکن است کتابخانه از تحمل این همه کتاب خسته شده باشد؟ دوست دارم بهش بگویم به جان تمام این کتابها حاضر نیستم اذیت بشوی، اگر از چیزی که هستی راضی نیستی، فقط کافیست لب تر کنی، میتوانیم تو را به یک میز کوچک تبدیل کنیم که فقط بشود یک گلدان سبک و کموزن روی آن گذاشت. اما کتابخانه با همان استقامت قبلی به ایستادنش ادامه میدهد. بدون نشانهی خاصی که حاکی از رضایت یا عدم رضایتش باشد. وقتی این فکرها را با دوستم در میان میگذارم و بهش میگویم کتابخانه حالا به قاصد مرگ تبدیل شده و اتفاقاً چفت و بست محکمی هم ندارد و با کمی لرزش حتماً خواهد افتاد، بهم میگوید باید این ترسها را از خودم دور کنم. میگوید مرگ بالاخره سراغ همهی آدمها خواهد آمد و کسی نیست که بتواند از مرگ فرار کند. حرفهایش خیلی شبیه چیزهاییست که برای دلگرمی و غلبه بر ترس از مرگ در کتاب مرگِ تاد می خوانده بودم و در نهایت به این نتیجه رسیده بودم که غلبه بر ترس از مرگ چندان هم آسان نیست. دوستم وقتی میبیند دوباره به فکر فرو رفتهام، تیر آخر را پرتاب میکند و میگوید: برای تو که اینقدر عاشق کتابهایی، این شکل از مرگ چندان هم بد نیست، مرگی کاملاً مرتبط با زندگی!
نویسنده: نعیمه بخشی
منبع: این مطلب که بخشی از یکی از کتابهای آیندهی انتشارات اطراف است پیشتر با عنوان «زندگی و مرگ یک کرم کتاب» در وبلاگ اطراف منتشر شده و برای «بیکاغذ اطراف» از نو ویرایش و تنظیم شده است.